بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۴۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درباره ی انسان» ثبت شده است

.


صورت مسأله؛ چند وقتی است که در آمریکا و فرانسه موجی از افشاگری های آزارهای جنسی به راه افتاده است... در این میان فمنیست ها در نیود تعریف مشخص و عینی از آزار جنسی( تعریف وجود دارد ولی به رسم ناقص)، فرصت پیدا کرده اند که مفهوم آزار را گسترش بدهند و هر نوع نزدیکی مرد به زن را که بر مبنای جنسیت است، مصداقی از حمله و در نهایت غیر قانونی و غیر اخلاقی بدانند... چند روز پیش اما صد نفر از زنان تأثرگذار فرانسه بیانیه ای امضا کردند که هر گونه نزدیکی جنسیتی مرد به زن مصداق آزار جنسی نیست و "لاس زدن" مردها و زنانگی زن ها کارکردی روانی و بسیار انسانی است و هیچ جای مذمت و تقبیح ندارد... اما بعد از چند روز فشارها از طرف فمنیست ها آن چنان زیاد شد که کاترین دنوور، هنرپیشه ی معروف فرانسوی به ناچار امضای خود را پس گرفت و اظهار پشیمانی کرد...

اما برای فهم موضوع می باید به لایه های پایین تر و تاریخی موضوع نگاه کنیم؛ بزرگ ترین سفسطه ی دوره ی مدرن ایجاد دوگانه ی (قیاس دو وجهی) سنتی یا مدرن بود... به این معنا که مدرنیسم برای سنت زدایی و حذف کامل سنت قضیه ای با این الگو ایجاد کرد که هر چیز مدرن و جدید بهتر، کاراتر و البته محق است و هر آن چه سنتی است کهنه و ناکارآمد و غیر محق( بخوانید امّلی)... برای فهم موضوع می توان به دو مقوله ی خانه (سکونت) و آب ( در این مورد سیستم آبیاری) در ایران توجه کرد؛ در تقابل این دو مفهوم، مدرنیسم بر سنت پیروز شد و خانه های سنتی و اصیل ایرانی با باور غلط ناکارآمدی تبدیل به برج و آپارتمان شدند و اگر کسی می گفت خانه ی سنتی را دوست می دارد مساوی بود با نادانی و حرکت برخلاف جهت زمانه... یا در مثال آب و آبیاری سیستم قنات که هزاران سال جوابگوی نیازهای ایرانیان بود زیر ضرب چاه های عمیق و پربازده( البته در کوتاه مدت) نابود شد...

چیزی را که در این بین بر آن تأکید دارم محق بودن سنت و محکومیت مدرنیسم نیست، بلکه دوگانه ای بود که جهان مدرن برای نابودی سنت بکار گرفت؛ در سفسطه شیوه ای وجود دارد که یکی از طرفین قضایای مورد ادعا و نظر خود را در غالب مسلمات و مشهورات بیان می کند، طوری که مخالفت با آن، مخالفت با عقل و منطق و اخلاق ( و در جهان اسلام مخالفت با فطرت انسان) به نظر برسد... مثلأ در مورد چاه های آب عمیق به محض این که کسی با آن مخالفت می کرد، مقدار زیاد آب استخراجی را نشانش می دادند که مقابلش قنات جز باریکه آبی نبود... و مسلم بود مخالفت با آن مخالفت با عقل و منطق و پیش رفت است!

برگردم به صورت مسأله ی آغازین؛ کاری که فمنیست ها می کنند همان تقابلی سوفسطایی گونه ای است که مدرنیسم واضع ش بود... در مورد بالا کسی مثل کاترین دنوور معتقد است که هر گونه نزدیکی جنسیتی مرد به زن مصداق آزار جنسی نیست اما فمنیست ها با وانمود کردن ادعای شان با وجهه ی اخلاقی و علمی و قانونی و انسانی چنان فضایی درست کردند که حرف کاترین دنوور غیر اخلاقی و غیر انسانی به نظر برسد و زیر فشار ناچار به عذر خواهی شود...

۰ ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۳۴
حمیدرضا منایی

.


دست آدمی را که زمین نخورده و نشکسته است، نمی شود گرفت... قسمت تلخ ماجرا این جاست که خیلی وقت ها چاره ای نیست جز این که بایستی و زمین خوردن و خرد شدن بعضی ها را ببینی، بعد بزنی سر شانه اش و دستش را بگیری و بلندش کنی و بگویی؛

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم/در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من/به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی/که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی/مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو/بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند/که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند/که گم کنی که سرچشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت/نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست/وگر خداصفتی دان که کدخدات منم



۱ ۰۳ آبان ۹۶ ، ۱۹:۲۲
حمیدرضا منایی

.


دو سه روز پیش مهرگان سر صبحانه پرسید: چرا ما باید آدم های خوبی باشیم و خوبی کنیم در حالی که آدم های بد همه چیز را به دست می آورند و بهتر زندگی می کنند!؟
با وجودی که در طول سال ها درباره ی این مسأله در بی خوابی نوشته ام، اما احساس کردم که جوابی ندارم... و در واقع امر هم چیزی برای گفتن نداشتم... بهانه کردم که جواب مفصل است و بعدتر خواهم گفت! حالا اما دوستان مشارکت کنید و صادقانه جواب بدهید و آن چه را در ذهن دارید بی کم و کاست بیان کنید...

۳ ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۰۶
حمیدرضا منایی

.


فرومایگی بهتر است از میان مایگی،
هم چنان که شروع نکردن یک راه بهتر است از در میان راه ماندن...

۰ ۰۴ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۱۰
حمیدرضا منایی

.


یکی از جاهایی که می توان خوب به مردم نگاه کرد و لابه های زیرین فرهنگ و جامعه را بررسی کرد، صفحه ی سرچ اینستاگرام است... آن چه در این صفحه قابل توجه است، تقلیل زندگی به چند مفهوم مختصر و ساده است از جمله عکس سلفی، غذا، سفر و زندگی های به قول خودشان رنگی پنگی! بگذریم از این که کپشن های این پست ها را مثلا دخترکی نهایتا بیست و هفت هشت ساله(یا پسرکی) که دست چپ و راستش را نمی شناسد می نویسد و اصول موضوعه ی زندگی خودش را برای دیگران فرافکنی می کند( یا استفراغ می کند)... هیچ عیبی هم ندارد فی الواقع، هر کس مجاز است آن گونه که می خواهد زندگی کند.. آن چه در این میان دردناک است این است که این ملاکی می شود برای سنجش خوشبختی انسان... تصور کنید آدمی در فلان روستای دورافتاده یا در شهرستان یا حتی در تهران، این نوع زندگی را می بیند و فکر می کند آن زندگی های رنگی پنگی تمام معنای خوشبختی است که او نداردش... چند وقت پیش متنی می خواندم از استاد ملکیان... بحث را با این پرسش آغاز کرد که چرا انسان های امروزی این قدر سفر می کنند!؟ در صورتی که در گذشته این طور نبوده است! جواب استاد این بود که انسان امروزی موجودی تو خالی است که چیزی برای دیدن در درون خود سراغ ندارد و این تهی محض برای گذران روزها چاره ای جز سفر در شکل بیرونی ندارد... در مورد غذا هم همین طور است؛ مفهوم غذا در اینستاگرام به طرزی شگفت آور استحاله پیدا کرده است... ما با شکلی از مصرف گرایی حاد روبه روایم که به هیچ عنوان هدفش تأمین نیازهای انسان نیست...
همین امشب کمی مانده به اخبار تبلیغ مایع ظرفشویی پریل پخش می شد... اولا که کاملا دروغ می گوید یک قطره اش برای ظرف شستن کافی است! برای یک بار ظرف شستن یک تشت مایه لازم است! نکته ی جالب اما این بود که مایع ظرف شویی را به جشن و مهمانی پیوند می دهد با شعاری شبیه این؛ مایع ظرفشویی پریل، مهمانی و جشن بیش تر! 
این که معنای خوشبختی چیست و آیا اصولا قرار گرفتن معنای خوشبختی در کنار معنای انسان خواستی به جا و درست است یا نه، بحث دراز دامن و مفصلی است و جوابش از انسان به انسان دیگر فرق می کند... اما یک چیز برای من قطعی است؛ این که این خواست حداکثری به خوشی و خوشبختی و جشن و شادی نه در معنای دیونوسیوسی*که بر عکس، دوری از مفهوم شادی و خوشبختی دلالت می کند... این در واقع پرده و نقابی است بر عجز انسان و ناتوانی اش در فهم زندگی...

* دوستان نزدیک همیشه از من شنیده اند؛ کسی توانایی شادی و فهمش را دارد که اوج ویرانی را درک کرده باشد و سرنوشت اندوهبار بشر پیش رویش باشد... فقط چنین انسانی قادر به شادی وافعی است...

۰ ۲۷ تیر ۹۶ ، ۲۳:۱۸
حمیدرضا منایی

.


مشکل نداشتن ایمان است... با شک، یقینی ترین امور عین گمراهی است.. اما با ایمان، حتی کوره راه ها عین مقصدند و گمراهی، عین هدایت...


حاشیه ای بر؛
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد/گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۵
حمیدرضا منایی

.


اگر استثناها را رها کنیم، هیچ وضعیت وجودی انسان نسبت به دیگری برتری ندارد. به عبارت دیگر زندگی آرمانی چیزی جز دروغ محض نیست. تنها ملاک برای ارزش یک موقعیت نسبت به موقعیت های دیگر، خود بودن است. اگر انسان در وضعیت و موقعیتی بتواند هر چه بیش تر قابلیت ها و امکانات بالقوه اش را به فعلیت درآورد، پس آن وضعیت و شأن وجودی انسان، وضعیت آرمانی است و بر دیگر موقعیت ها و شئون برتری دارد ...

۱ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۲:۵۹
حمیدرضا منایی

.


معمولا برای آدم ها جذابیت های مسابقات المپیک بیش تر است... در المپیک مشتی آدم خوشتیپ و مشهور و بعضأ پول دار ( سلبریتی ها ) دور هم جمع می شوند... اگر هم این ها نباشد ، دست کم در سلامتی بدن همه یکسان اند و این سلامتی انگار همه ی آن ها را تبدیل به یک چهره می کند که برای افتخار به میدان آمده اند و مبارزه می کنند ... اما در پارا المپیک قضیه کاملأ متفاوت از این است ؛ پاراالمپیک جنگ انسان است با سرنوشت کور... جنگ با نیمه ی خالی و تاریک هستی ... جنگ برای کم تر از دست دادن... اتفاقا این جنگ و برخورد با زندگی است که اصالت دارد، هر چند با درخششی کوتاه و در مدت زمان اندک برگزاری پاراالمپیک باشد ...

۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۰
حمیدرضا منایی

.


به امیر بی گزند ، کار محسن چاووشی گوش می کردم ... این شعر مولانا تا به حال به چشمم نخورده بود ... جدای از زیبایی ، نکته ای درباره ی مولانا به ذهنم رسید که تا امروز به آن توجه نکرده بودم ؛ این که همه ی ما در هر سطحی که باشیم ، حتی خود مولانا ، احتیاج به درمانگر داریم ... یکی از کارکردهای جدی که مرادان مولانا برای او داشتند ، شأن درمان گری شان بود . آدمی همواره در معرض ناملایمات زندگی است ، در معرض اندوه هایی که حتی بی دلیل و ناگاه از راه می رسند ... کسی باید باشد که هم نفسی اش ، اندوه را از جان بروید . اگر کسی در عالم خارج برای این نوع رابطه پیدا نشود ، این به معنای پاک شدن صورت مسأله نیست ، آن وقت کار آدمی بر روی خود بسیار سنگین تر خواهد بود ، آن چنان که باید خود درمانگر خود باشد ، هر چند بسیار پیچیده و دشوار ...

ترجیع بند مولانا

عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی

عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی

عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو

دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه می‌خوانی؟

عجب حلوای قندی تو، امیر بی‌گزندی تو

عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی

عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها

امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی

ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی

ز بی‌خشمی و بی‌کینی، به غفران خدا مانی

زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه

زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی

زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان

همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی

به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد

چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی

یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان

ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی

دهان عشق می‌خندد، دو چشم عشق می‌گرید

که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی

مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را

گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی


۱ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۸
حمیدرضا منایی

.



توانایی انجام کاری در لحظه به معنای استمرار در نگهداری و پایداری اثر ناشی از آن کار نیست ... این حرف را مشخصا درباره ی بچه دار شدن و فرایند تولید مثل در انسان ها می گویم ... به عبارت دیگر بیشتر انسان ها توانایی بچه دار شدن دارند اما قریب به اتفاق شان توانایی نگهداری و استمرار در تربیت را ندارند ... بچه دار شدن برای انسان ها بیش تر از آنکه ناشی از تکامل فهم باشد ، ضرورتی است که ناحیه ی غریزه تحمیل می شود ... وقتی دلایل بچه دار شدن آدم ها را بررسی می کنیم ، به ندرت کسی پیدا می شود که از سر آگاهی و مسئولیت صاحب فرزند شده باشد ، آگاهی و مسئولیتی که استمرار در تربیت می آورد و منجر به حضور انسانی می شود که برای خودش و دنیایش تاثیر گذار است ... سمت دیگر ماجرا اما منجر به حضور انسانی می شود که بر طبق الگوی والدین ، نمی داند با خود و زندگی اش چه کند و زندگی پدر در فرزند تسلسلی است از نادانستگی و جهل و تباه کردن فرصت کوتاه زیستن ... فساد در فرزند آوری به این حد محدود نیست ؛ تولید فقر و زندگی در شرایط نابسامان و فروختن بچه ها ، شکلی حاد از بی مسیولیتی در استمرار تربیت و نگهداری فرزند است ... کسی که  دلیل بچه دار شدنش را تنوع زندگی می داند ( یا دلایلی شبیه این) ظلمی شگفت در حق خود و کودک می کند ... و نتیجه اش جز تولید تصاعدی جهل و فقر و نکبت نیست ...


۱ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۷
حمیدرضا منایی

.


قضیه ای اخلاقی طرح می کنم با فرض های مختلف ... دوستان و خوانندگان احتمالی این متن ، عنایت بفرمایند برای جواب و طرح نقطه نظر شخصی ...
اما اصل قضیه ؛ تصور کنید شما با یکی از عزیزان تان ( مثلا فرزند یا مادر ) و شخصی غریبه ، از طنابی که در آستانه ی پاره شدن است ، بر لب دره ای آویزان مانده اید ...
فرض اول ؛ شما و فرزندتان قسمت بالای طناب را گرفته اید و غریبه زیر پای شماست ... نمی دانید اگر طناب را پاره کنید و غریبه به ته دره سقوط کند نجات خواهید یافت یا خیر ... در واقع امکانی 50-50 برای زنده ماندن وجود خواهد داشت ... آیا طنابی را که غریبه بدان آویخته پاره می کنید !؟

فرض دوم ؛ غریبه در قسمت بالای طناب قرار دارد و شما و فرزندتان به ترتیب در قسمت های پایینی ... 90%حدس می زنید اگر طناب فرزندتان را ببرید ، وزن اضافه مهار می شود  ... اما 10% امکان دارد که با وجود فرزند طناب پاره نشود ... آیا طناب فرزندتان را پاره می کنید !؟

فرض سوم ؛ به ترتیب اول شما بعد غریبه و بعدتر فرزندتان به طناب آویخته اید ... 99% امکان دارد با بریدن طناب از زیر پای خود و سقوط غریبه و فرزندتان نجات پیدا کنید ... آیا طناب را می برید !؟

فرض چهارم : شما و فرزندتان در قسمت بالای طناب اید و غریبه در انتها ... 95% امکان دارد که با قطع کردن طناب غریبه ، نجات یابید اما 5% احتمال دارد که نیروی نجات از راه برسد و هر سه نجات پیدا کنید ... آیا طناب را می برید !؟


۴ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۷
حمیدرضا منایی

.


با مهرگان مستندی می دیدیم درباره ی نوروز در تاجیکستان ؛ پر بود از آیین ها و مراسم اصیل نوروزی که حالا در ایران از یاد رفته است یا دست کم ، این نیمچه عقل مدرن که در ظاهر به جان ایرانی ها افتاده ، راه را بر اجرای آن گونه ی آ ن مراسم بسته است ... آن چه در تمام این آیین ها مشترک بود و با کنار زدن پوسته می شد به آن رسید ، تلاشی بود انسانی برای جست و جوی نسبتی با دیگری ... به هیچ وجه منظورم از دیگری صرفأ معنای خدا ندارد ، این جا تأکیدم لزومأ بر روی " در نسبت بودن انسان " است که خدا یا طبیعت یا هر چیز دیگری می تواند باشد ... در جایی از این مستند میر نوروزی برای تبرک آیین کشت رفته بود و بعد از دعا و ثنا و هنگام پاشیدن هر مشت از بذر گندم می گفت ؛ این برای پرنده ، این برای چرنده ، این برای خزنده و  این برای ... این نگاه شگفت انگیز است ؛ آدمی که خود را در نسبت با هر آن چه غیر خود است می بیند و سهمی برای آن در نظر می گیرد ... این جا دیگر انسان تنها نیست و هستی ، وجودی تک ساحتی و خطی ... مهرگان می گفت این کارهایی که این ها می کنند ، مثلأ آرد بر شانه ی هم می ریزند ، خرافات است ... بیراه هم نیست اگر از دریچه ی عقل مدرن به آن نگاه کنیم اما به صرف ثابت کردن خرافه بودن این آیین ها ما چیزی بزرگ را از دست می دهیم که همان پیدا کردن نسبت است که انسان را به کل هستی و هر آن چه غیر خود است پیوند می زند ... اگر این نسبت از دست برود انسان جز وجودی در خود فرو مانده و تنها چیزی نخواهد بود ...

۴ ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۲
حمیدرضا منایی


یک بار این جا نوشتم که واژه ها به دو گروه ظالم و مظلوم تقسیم می شوند ... واژگان ظالم آنانی هستند که در ظاهر از پشتوانه ی عرفی و شرعی برخوردارند و به کمک همین پشتوانه در ظاهری اخلاقی عمل می کنند اما چه بسا در نهاد خود گزاره ای فاسد را پرورش می دهند و در پشت نقاب اخلاق هزار و یک ترفند را برای دور زدن صداقت و راستگویی در خود دارند ... برای مثال از عشق گفتم که در دایره ی واژگان ظالم قرار می گیرد و در پس نقابی اخلاقی و عرفی چه توالی فاسدی به دنبال دارد ... در مقابل این عشق هوس را قرار دادم که معنایش به ظلم و تمامیت خواهی عشق مصادره می شود و چون حقیقتی تلخ است به دروغ شیرین عشق استحاله پیدا می کند ... اما حالا می خواهم واژه ی یأس را هم به دایره ی واژگان مظلوم اضافه کنم ... یأس و سرخوردگی از شرایط موجود ، از جهان و آدمی که رو به ویرانی می رود ، همواره عاملی برای حرکت بشر برای کشف امکانات تازه ی خویش و دنیای پیش رو بوده است ... تا آدمی به در بسته و کوچه ی بن بست نرسد ، هیچ گاه دنبال راهی جدید نخواهد گشت ... چند روز پیش با دوستی صحبت می کردم ... می گفت از افسردگی به هر بهایی گریزان است ... برایش می گفتم اگر ما در دوره های پریودیک این افسردگی را تجربه نکنیم چاره ای نداریم جز تکرار خود ... هر دوره ی افسردگی و یأس ناشی از آن به معنای شکستن پیله و خلق موجودی جدید است ... آن گاه که آدمی آوار می شود بر سر خود و در زیر ویرانه اش مدفون می شود ، به قول مولانا وقت پیدا کردن گنج است چرا که همواره گنج در ویرانه هاست ... " آن " آدمی و پیدا کردن افق هایی دیگرگون در همین ساعات امکان پذیر است ... آدم سرخوش ، آدم خجسته دل ، آدمی که خود را به مشنگی زده توانایی گذشتن از سطح را ندارد ... برای او همیشه چیزهایی در پیش رو هست که سرش را گرم کند و با آن ها عمر را خوش بگذراند ... دلزدگی تام و تمام است که ما وادار می کند سر بچرخانیم و اطراف و درون خود را بکاویم ... این جا افسردگی و یأس به مثابه روش است ... روشی برای کاووش خویش ... نگاه کنیم به تاریخ ادبیات و هنر و تفکر ؛ تقریبا می شود گفت هر چه در این حوزه ها آفریده شده وامدار همین افسردگی و یأس و سرخوردگی است ... کنکاش آن ذهنی است که در خود نابود می شود و عنقا وار از خاکستر خود دوباره متولد می شود ... اما بگذارید در این جا  یأس را دو بخش کنیم ؛ یکی منفعل و دیگری فعال ... و روشن است که منظور از آن چه گفته شد یأس و افسردگی فعال است نه آن افسردگی که آدمی در خود برای همیشه غرق می شود و  دیگر توان بلند شدن را در خود نمی بیند ... یأس فعال می گوید حالا که هیچ افقی پیش رو نیست باید زد به دل آتش ...  آن چنان که ؛ گر هلاکم ور بلالم می روم .... هیچ چیز برای ترسیدن نیست ... هیچ چیز برای از دست رفتن نیست ... این جا معنای زندگی می شود رفتن ... و معنای آدمی ؛ رونده ...  فقط راه اصالت دارد ... هر آن کس که بیش تر دل به دریا و آتش بزند ... یک چیز دیگر هم بگویم و تمام کنم ؛ در داستان یوسف و زلیخا به روایت مولانا زلیخا همه ی درها را می بندد ... حتی منفذی باز نمی گذارد  ... یوسف این را می داند و این دانستن عین یأس و ناامیدی است ... اما شروع می کند به دویدن ... همان است که می گوید : گر چه رخنه نیست در عالم پدید /خیره یوسف وار می باید دوید ... هیچ معلوم نیست که دری به روی ما باز شود ... این ذات یأس و قطع امید از باز شدن درهاست اما راه می گوید که برو ...  چاره ای جز دویدن و جنگیدن نیست ...

۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۸
حمیدرضا منایی

.



به نظر می رسد مردم دوره ی باستان پیوستگی عمیقی با آن چه ما حال و هوا می نامیم داشتند و الگوهای زندگی شان مطابق حس موجود در فضا می بوده است ... برای فهم موضوع می شود دنیایی بی تقویم ساعت را تصور کرد ... در این تصور بسیاری از ناخالصی ها و قراردادهای فرهنگی و اجتماعی تحمیل شده به ذهن انسان برداشته می شود و تنها آن نسبت هایی که انسان به شکل غریزی و محض و زلال با طبیعت و جهان پیرامون دارد باقی می ماند ... برای من زیاد پیش آمده که در ماه شهریور در تابش آفتاب و انتهای بادهایی که می وزند حضور پاییز را بی ملاحظه ی تقویم حس کنم ... حس حضور بهار هم از همین دست است و چیزهایی دیگر شبیه به این ها ... خمسه ی مسترقه و آیین های مربوط به آن از قبیل ارگی ها ، کوسه بر نشین ، میر نوروزی و ... از دل همین پیوند انسان با فضای پیرامون بیرون می آید ... خود خمسه پنج روزی است که میان دو سال قرار دارد ، نه این است نه آن ... یک طرفش بهار است و زندگی و سمت دیگر ؛ زمستان و مرگ ... به عبارت دیگر خمسه پارادوکس ابدی زندگی انسانی است ... من به جای این که بخواهم آیین های خمسه را متصل به انسان ها بدانم ، کفه را به سمت همان حال و هوا سنگین تر می کنم ... انسان ها نه از روی قرار داد ، که اسیر جبر فضای پیرامون رو به این آیین ها آوردند ... من این پریشانی عجیبی که هوای اسفند ماه هست ، همیشه حس می کنم ... انگار دو سر وجود آدمی را گرفته اند و می کشند ... انباشتگی یک سال می خواهد سر ریز کند ... در مراسم میر نوروزی پادشاه را از پادشاهی برای روزی خلع می کردند و کسی دیگر را جانشین او می کردند و هر کس مجاز به انجام هر کاری بود ... در مراسم کوسه برنشین کسی را بر عکس روی خر می نشاندند و به آب می پاشیدند ... مراسم ارگی هم داستان خودش را دارد و شاید بشود گفت تیر خلاصی بود که آدمیان اسیر فضای انتهای زمستان بر خود می زدند ... این مراسم همه از نشانه های پریشانی این فصل است ، نشانه هایی از وجود هرج و مرج و بلبشوی جاودانه ی عالم انگار ...



۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۲
حمیدرضا منایی


تا به حال حتی یک مورد ندیده ام کسانی که به عنوان فمنیست در ایران فعالیت می کنند ، به شکل درست از مفهوم و سیر و تطور تاریخی آن آگاهی داشته باشند ... عمده ی برداشت های اشتباه در این حوزه در حول و حوش برابری زن و مرد می گردد ... اما در پی خواهد آمد که این برداشتی کاملا نادرست از مفهوم فمنیسم است ...

پست مدرنیسم مجموعه ای از جریان های اقلیتی است که در دوره ی مدرن به حاشیه رفتند و نادیده گرفته شدند ... بی راه نیست اگر عمده ترین این جریان ها را در دوره ی مدرن و در پی آن ، دوره ی پست مدرن ، حق زنان بدانیم که به عنوان نیمی از جمعیت کره ی زمین جایی در متن غالب نداشتند ... اما این حق به هیچ عنوان به معنای برابری خواهی نبود و نیست چرا که زنان در دوره ی مدرن **از نظر حقوقی و شخصیت اجتماعی با مردان همطراز شده بودند ... با گسترش مدرنیسم زنانی که در حق برابری با مردان موفق شده بودند ، در ساحت سیاست و قدرت خواهان سهم بیش تری از مردان شدند ... این حرف بزنگاه و معنای اصلی فمنیسم است در تطور تاریخی اش ... زنی که خود را در قدرت سیاسی برحق می داند و خواهان آن است ، دارای ذهنیتی فمنیستی است ... البته طیفی از گرایش های متفاوت در این حوزه وجود دارد که از ملایم تا رادیکال را شامل می شود ... برای گرایش رادیکال لوس ایری گاری مثال خوبی است ؛ او تا جایی پیش می رود که به انکار حضور مرد می انجامد و زن را موجودی خودبسنده می داند ... تاریخ از نظر او چیزی نسیت جز تاریخ قضیب وارگی  ... زنانی را که پستان های خود را برمی دارند تا به واسطه ی از بین رفتن نماد زنانگی از حق و قدرت بیش تری برخوردار شوند ، می توان در همین گرایش تندروانه ی اخیر دسته بندی کرد ... اما آن چه در نهایت می توان با تاکید برای  شناخت این جریان ذکر کرد همان خواست قدرت ( سیاسی ) و قبضه کردن آن است فارغ از این که گرایش فمنیستی ملایم باشد یا تندروانه ...

همانطور که گفته شد فمنیسم در غرب در بستری 300 ساله به وجود آمده است با متفکرانی که تئوری های آن را نو به نو تولید کرده اند ... ما هیچ کدام از این ها را نداریم نه بستر فکری و نه تئوری هایش را ... پس نمی توان به صرف یاد گرفتن چند تئوری وارداتی در این هوا افتاد که امکان چنین جنبشی در ایران وجود دارد یا بر فرض امکان داشتن آن ، می تواند خواست ها و نیازهای زنان ایران را از زنی شهری تا زنی روستایی برآورده کند ... هر حرکتی برای موفقیت می باید بر بستر شناخت عمیق و آگاهی جمعی- تاریخی صورت بگیرد و حق خواهی زن ایرانی هم از این قاعده مستثنی نیست ... اما این حرکت در ایران در درجه ی اول و از همه مهم تر مستلزم " خودآگاهی " زن ایرانی است ... من همواره این را با کسانی که گرایشات فمنیستی دارند مطرح کرده ام که تا زن ایرانی خود و تاریخ خود را نشناسد و حضور ( تاریخی )خود را منتقدانه نگاه نکند راه به جایی نمی برد ... ساده ترین و اشتباه ترین کاری که به کرات هم از طرف اکتیویست های این جنبش تکرار می شود ، انداختن بار گناهان عقب ماندگی زن ها بر دوش مردان است ... به تبع این حرف این تصور شکل می گیرد که دشمنی با مردان کلید حل مشکل است ... در چنین شرایطی است که یک خانم حق خود می داند که توی خیابان با مردان کورس بگذارد و به ایشان راه ندهد و یا با پرخاشگری به دنبال حقی باشد که حتی خود نمی شناسد و نمی داند که چیست ... این سخیف ترین و خاله زنک وار ترین برخوردی است که یک خانم می تواند با خود و جامعه به نام فمنیسم داشته باشد ...

من برای همه ی زن های کشورم ( و برای مردان ) عمیقأ آرزوی شناخت و معرفت می کنم ... چرا که اگر شناخت و خودآگاهی در وجودی گسترش پیدا کند به یقین حقوق خودش را در پی خواهد آورد ...

هزاران درود بر زنان این سرزمین بلا زده ...

 

**این دوره ی مدرن که از آن نام می برم زمانی بیش تر از 300 سال است ...

  یکشنبه ۱۷ اسفند۱۳۹۳


۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۸
حمیدرضا منایی

.


هر از گاهی تصاویری پخش می شود از ماشین هایی که حیوانی را با طناب به پشت ماشین بسته اند و روی زمین می کشند ... بی رحمی هایی این چنین رذیلانه کم نیست ... تصاویر متعددی از دار زدن حیوانات هر روز در فضای مجازی پخش می شود که شاید تنها گوشه ای از گستردگی این اتفاق را نشان می دهد .... اما این بی رحمی هول ناک نسبت به حیوانات را همین جا نگه دارید تا از سمت دیگری به مسأله برگردیم با این سئوال که اصولأ آیا موجود زنده ای ( به غیر از دزدها ) در ایران هست که از تعرض و بی رحمی در امان باشد !؟ من موردی سراغ ندارم ! فرقی همی نمی کند و زن و مرد و کودک و پیر و جوان و انسان و حیوان هم ندارد ... ساده ترین و قابل فهم ترین مثالی که من همیشه می زنم برای این مورد ، رد شدن از خط عابر پیاده است ... راننده زن باشد یا مرد فرقی نمی کند ، وقتی می بیند کسی می خواهد از خط کشی بگذرد ، پا روی گاز می گذارد تا زودتر از عابر پیاده از خط کشی رد شود ! اگر هم احساس کند که مصر به گذشتن از خط عابر هستی ، بیش تر گاز می دهد و چنان از کنارت می گذرد که بادش در جا آدم را تکان می دهد  و اگر هم بدشانس باشی که دیگر حسابت با کرام الکاتبین است و باید خرده استخوان هایت را از کف آسفالت جمع کنند !  دیگر هر کس خود حدیث مفصل بخواند از این مجمل ... من بارها با دوستانی که دغدغه های فمنیستی دارند این مسأله را طرح کرده ام که توسل به یک ویژگی جنسیتی ( مثل زن بودن ) یا قومیتی یا شبیه این ها هیچ مشکلی را حل نخواهد کرد ... پیش از این که ما به دلایل صنفی و جنسیتی در معرض بی رحمی قرار داشته باشیم ، این انسان بودن ماست که با خطر مواجه است ... یک کلام ؛ این جا انسان و انسانیت در بحران است ... اگر نیتی و تلاشی  برای مبارزه قرار است انجام گیرد فقط می باید معطوف به احقاق حق انسان باشد که اگر حقی باز پس گرفته شود به نسبت آن ، مثل یک زنجیره ، تمام حلقه های وابسته از آن حق بهره مند می شوند ... ما مردها در این جامعه از کودکی زیر فشار سیستماتیک انواع بی رحمی و تضییع حقوق قرار داریم و به همین نسبت زن های جامعه و به همین نسبت محیط زیست و به همین نسبت حیاط وحش ... من تا وقتی که خوشحالی خودم را بخواهم ، هرگز خوشحال نخواهم بود چرا که هر آدمی در نسبت با دیگران حضور و وجودش معنا پیدا می کند ... در مورد احقاق حق نیز این چنین است ؛ من به عنوان یک مرد یا زن نمی توانم تنها به خودم فکر کنم و حق خود را بخواهم ...  زمانی در بستر جامعه به آرامش خواهم رسید که دیگران اعم از زن  مرد و کودک در آرامش و با حفظ کرامت انسانی زندگی کنند ...
در این بی رحمی و شقاوت متراکم ، جان و حق هیچ موجود زنده ای در امان نیست ... جامعه به چنان آستانه ای از خشم رسیده که گویی آدم ها صرفآ به دنبال زمینه ای برای بیرون ریختن و خالی کردن خشم خود می گردند ... نگاه کنید به آمار بالای درگیری های فیزیکی و ضرب و جرح ... در چنین شرایطی اصلأ مهم نیست که ما بخواهیم در آرامش زندگی کنیم چون امکانش وجود ندارد ... اگر تو به دیگران حمله نکنی ، این دیگران اند که به تو حمله می کنند ... مورد خشم و نفرت دیگران قرار گرفتن ( بی دلیل ، بی دلیل ، بی دلیل ) از جمله مسائلی است که هر کدام از ما ناخواسته با آن کنار آمده ایم ...
برگردیم به داستان حیوانات و آن چه به روز این موجودات می آورند ... امروز ، روز جهانی حیات وحش است که برای ما چیزی جز اسم نیست ... ذره ای برای ما اهمیت ندارد اگر همه ی حیوانات در این کشور از بین بروند ... چه اهمیتی دارد اگر یک بی همه چیز برای ارضای خشم خود سگی یا روباهی را دار بزند یا با طناب روی زمین بکشد تا جایی که لاشه ی حیوان روی آسفاست ساییده شود و از هم بپاشد ... این جا جان انسان بی ارزش ترین چیزهاست چه برسد به حیوانات ... ما اشتباهی زنده ایم ...


۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۵
حمیدرضا منایی

.


برعکس آن چیزی که غالب مردم فکر می کنند نبوغ هم راستا با تعقل نیست بلکه نبوغ همزاد و هم خانه ی دیوانگی است ... واژه دیوانه خود به معنای دیو زده است ، به معنای آن که دیو در او لانه کرده است ... معادل عربی این واژه ، یعنی مجنون هم عینأ به همین معنای جن زده است ... خود واژه ی جن در عربی به معنای پوشیدگی ، پوشیده و غیب و غیبی است ... از این  معانی می توان به این نتیجه رسید که دیوانه یا مجنون اویی است که نظر به ساحات و پوشیدگی هایی دارد که از چشم و نگاه دیگران به دور است ... اما آن چه این دیوانگی را به سمت نبوغ متمایل می کند و یا احیانأ از آن جدا ، شیوه ی بیان و شکل گفتار از آن معنایی است که در مخیله ی فرد دیوانه در جریان است ... وقتی ما متوجه بیان یک فرد از معنایی پوشیده می شویم در عرصه ی نبوغ قرار داریم و اگر متوجه آن معنای مورد نظر نشویم دیوانه اش می خوانیم ...
از طرف دیگر عقل در معنای راسیونالیستی اش تمامیت خواه است و حاضر نیست عرصه ی گسترده ی عرض اندام و تأثیر گذاری اش را با هیچ یک از قوای شناختی دیگر تقسیم کند ... علت این که در جوامع بشری دیوانگان در محیطی جدا نگهداری می شوند همین است ... عقل و شیوه ی شناخت منطقی اش که بر پایه ی علت و معلول بنا شده ، جایی برای نیروهایی که جزمیتش را برنتابند نمی گذارد ، زیرا پذیرش هر کدام از این شیوه های شناخت به معنای نفی تعقل و جزمیت نهفته در آن است که بنای عقلانیت را در هم خواهم کوبید ... برای همین دیوانگی و نبوغ در جوامع انسانی همواره در حاشیه است و جهانی که بر پایه ی عقلانیت طراحی شده اجازه ی ظهوراتی این چنینی را در متن  نمی دهد ... از این رو دیوانگان و نوابغ همواره در حاشیه می مانند و چه بسا این حاشیه از خون ایشان گلگون می شود و در سکوت و انزوا و داغ دیوانگی خورده ، جان می دهند ... این اتفاق در کشورهای پیشرفته البته کم تر پیش می آید چرا که در گذر قرون و پیدا شدن تجربه های مختلف ، شیوه های طراحی شده تا جامعه از این استعداد ها حداکثر استفاده را ببرد ... اما در جایی مثل کشور ما که سنت دیرینه ای در نخبه کشی داریم ، در بر پایه ی همان سنت می چرخد *...
این دو سه روزه را با خیام بودم ، برای پایان بندی این مطلب از این رباعی چیزی بهتر سراغ ندارم ؛
از آمدن و رفتن ما سودی کو
از بافته ی وجود ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
می سوزد و خاک می شود دودی کو

* جالب این جاست که نخبه کشی در ایران نه بر پایه ی راسیون که برای حفاظت از سنت اتفاق می افتد ...

پانوشت : آن چه از معنای دیوانگی و جنون آورده ام نقلی قریب به یقین است اما یقینی نیست و برپایه ی حضور ذهنی با امکان وقوع خطا نوشته شده است ... کسی به عنوان ریفرنس استفاده نکند ...


۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۴
حمیدرضا منایی

.


پشت این نظمی که ما در طبیعت و هستی می بینیم هرج و مرجی عمیق نهفته است ... بگذارید این جمله را این طور اصلاح کنم که بیش تر از این نظمی که ما می بینیم می توان به هرج و مرج عالم اشاره کرد یا دست کم هرج و مرج هم به اندازه ی نظم و به موازاتش در عالم نقش دارد ... اما ذهن ما به دو دلیل گرایش به برجسته کردن این نظم و حرکت پیرامون آن دارد ؛ مورد اول شناخت است ... ذهن در صورتی موفق به شناخت امور می شود که بتواند نظم و الگویی منظم را مجسم کند ... مورد دوم که موردی معرفت شناسانه و وجود شناختی است ناشی از ترس عمیق انسان است از ناشناختگی و هرج و مرج ... هیچ گاه نمی توان ناشناختگی را فراچنگ آورد و در نسبت با آن وضعیت خود را تثبیت یا تعریف کرد ... این هرج و مرج و پیش بینی ناپذیری معنای بی نهایت را در خود دارد ، یعنی آن چه ما قادر به درکش نیستیم و حد و مرزش را نمی شناسیم ... برای همین ذهن انسان میل سیری ناپذیر به نظم و شمارش دارد ... نظمی که بیش تر از آن که در هستی وجود داشته باشد ، به مثابه مهری است که ذهن ما بر داده های حسی می زند تا بتواند شرایط حضور و ماندگاری انسان و سلامت روانی اش را تضمین کند ... هیوم می گفت رابطه ی علی و معلولی محصول ذهن ماست ... یعنی این طور نیست که در عالم عینی و خارجی همیشه از علت A معلول B صادر شود ... ممکن است بشود یا نشود ... اما ما  برای شناخت توافق کرده ایم که این رابطه را از ذهن  به عین منتقل کنیم و بر مبنای آن زندگی کنیم و جهان را بشناسیم ... پس می توان گفت این نظم و رابطه ی علی و معلولی چیزی جز یک توافق ذهنی نیست که ما بر مبنای آن حکم می کنیم و بر مبنای توافق مان احکام مان درست از آب در می آید ... پروتاگوراس می گفت انسان ملاک همه چیز است ، ملاک همه ی چیزهایی که هست و ملاک همه ی چیزهایی که نیست ... معنای مورد نظر پروتاگوراس بار معرفتی شگفت انگیزی در خود دارد ... محور قرار دادن فهم و ذهن انسان و یا شناخت امکانات دیگری در خود نهفته دارد که الگوی نظم تنها یکی از بی شمار امکانات آن است ... در نقطه ی مقابل و بسیار نزدیک به فهم ما الگوی بی نظمی و هرج و مرج قرار دارد یا الگوی جهان هولوگرافیک یا ... آن چه که برای من مسلم است نظم فقط بخشی کوچک از شیوه های شناخت و هستی است که ما برای فرار و برخورد نکردن با هرج و مرج به آن پناه می بریم ، برای این که خود را در برابر بی نهایت هرج و مرج و بی نظمی به سختی تنها و ضعیف حس می کنیم ...


۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۸:۲۱
حمیدرضا منایی

.


راز آمیز دانستن هستی در عهد باستان نتایج متفاوتی به دنبال داشت نسبت به جهانی که حالا ما در آن زندگی می کنیم و عمده ترین ویژگی اش راز زدایی است ... از اخلاق گرفته تا سیاست و اقتصاد و هنر ، از انتخاب این دو نگاه است که جهت می گیرد ... برای مثال در گذشته که جهان رازی فروبسته و در خود بود و بشر توانایی گشودن تارک خانه هایش را نداشت ، قربانی کردن عاملی بود برای ارتباط با این راز و نیایش و ستایش این ناشناختگی ... از این شیوه ی برخورد با هستی که مبتنی بر راز بود نمی توان توقع دموکراسی یا چند صدایی ( پلی فونی ) در هنر داشت ... اما با شروع رنسانس و آغاز دوره ی مدرن ، قضیه برعکس این می شود ؛ راز زدایی محور و ملاک علوم تجربی قرار می گیرد ... متافیزیک که عمده ترین چالش پیش روی تفکر و فلسفه بود ، چون نتایج قطعی به دنبال نداشت و توانی برای راز زدایی از گزاره هایش نبود ، به مرور کنار گذارده می شود ... از نتایج این تغییر نگاه در شناخت هستی ، تغییر شیوه های حکومت از پادشاهی به مردم سالاری در سیاست اسست و ظهور هنر مدرن و تغییر بیان و ماهیتش ...

نکته ی قابل اشاره این است که وقتی هر کدام از این نگاه ها غلبه پیدا می کند و صدای زمانه می شود ، رفتن به دیگر سو و دنیا را از آن نگاه دیدن کار راحتی نیست ... در دوره ی باستان  به سختی می شد هستی  را با نگاه مدرن ( راز زدا ) دید و فرهنگ و بسترهای اجتماعی و معرفتی چنین اجازه ای نمی داد ... در زمانه ی ما نیز این اتفاق به شکل معکوس در حال رخ دادن است ... یعنی ما به سختی می توانیم نگاهی راز ورانه به هستی داشته باشیم ... ذهن های ما ( حتی ما مردم کشورهای جهان سوم و توسعه نیافته ) بیش از آن درگیر علم و راز زدایی از عالم است که لحظه ای بتواند مکث کند و هستی را از زاویه ی مخالف و راز گونه بنگرد ... نمی خوام بگویم که ما می باید برگردیم به آن احوال اسرار آمیز دوره ی باستان و دنیا را به آن شیوه درک کنیم که چنین ادعایی بیهوده و باطل است ... اما می دانم که مدرنیسم حتی به این شکل نیم بندش که ما تجربه کرده ایم ، ذهن و نگاه ما را فاسد کرده است ... هستی برای ما شده لایه ای سطحی و پیش رو ، آن چنان که دست دراز می کنیم و هر چه را می خواهیم به دست می آوریم ... این حیرت انگیز است که ما از یک ساعت دیگر خود خبر نداریم اما در بعد معرفتی اجازه ی ظهور این نادانستگی و راز آلودی ماجرا را نمی یابیم ...

مخلص کلام این که با وجود پس زمینه های ذهنی ما که ناخودآگاه  ، برگرفته از صدای زمانه و راز زدایی از عالم و آدم است ، باید کوشید که رازها در زندگی ما جاری باشند ... زندگی ، مرگ و  تو سه عامل تعیین کننده در این میانه اند که همیشه می باید حالت اسرار آمیز خود را حفظ کنند ... یکی از بی نظرترین تجربه های انسانی قرار گرفتن در موقعیت های ناشناخته است ... این شکل از احساسات ناشناخته به زندگی بعد و عمق می دهد و ما را از کسالت گذشت روزها درمی آورد ... زندگی بی راز و نبودن در حضور راز کثافت غیر قابل انکاری است ...


۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۴
حمیدرضا منایی


ما خط کش یا ملاکی نداریم که به واسطه ی آن بتوان ابتذال را تشخیص داد یا اندازه گرفت ... بی راه نیست اگر گفته شود نشان دادن ابتذال طرفین دعوا جزء قضایای ابطال ناپذیر است و به دلیل عدم وجود شواهد عینی یا ذهنی محقق ، اثبات ابتذال طرف روبه رو ناممکن است ... برای نمونه در میانه ی سخنرانی دکتر اباذری دختری با او وارد جدل می شود و به شکلی دیگر ادعای ابتذال دکتر اباذری درباره ی پاشایی را به خودش برمی گرداند ... بعد از آن هم نقدهای زیادی از همین زاویه به این موضوع شد که جهت گیری قالب آن ها برگرداندن ادعای ابتذال به موضع گیری دکتر اباذری بود ...

این درست است که نمی توان از لحاظ نظری و عملی درباره ی ابتذال کسی یا چیزی ( یا حتی خودمان ) استدلال کرد و دلیل آورد اما در این هم شکی نیست که ما ناخودآگاه یا غریزی یا به واسطه ی ملاک ها و مکاشفات شخصی می توانیم ابتذال را تشخیص دهیم ... دیگران را نمی دانم ، اما برای من ملاک و معیار ابتذال با غیر ابتذال ، حضور و وجود مرگ است ... این میزان و حضور مرگ است که تعیین می کند که هر چیز چه بهره ای از ابتذال دارد ... هر چه میزان مرگ در امری بیش تر باشد ( هر چه می خواهد باشد ، این جا نگاه فاعل شناسا ملاک است نه مفعول شناسایی ) و به سوی مرگ دلالت واضح تری کند از ابتذال دورتر است و در مقابل هر چه حضور و یاد مرگ در آن امر کم تر باشد ( تا جایی که به غفلت از مرگ برسد ) میزان ابتذال در آن بیش تر است ... اما این حرف بدان معنا نیست که زندگی ارزش ندارد و از ما کاری جز مرگ خواهی برنمی آید ... یا بر آن باشیم که زندگی را یک سره فراموش کنیم و  از پیش باخته ، خود را به دامان مرگ دراندازیم ( راجع به این مساله و پارادایم خودکشی می توان بحثی جدا باز کرد ) ... برعکس و  به شیوه ی برهان خلف این توجه و نگاه معطوف به مرگ ، ما را از ترس های مان می رهاند تا آن گونه که می خواهیم زندگی کنیم ... دست ما را برای عمل باز می کند و ما را در انتخاب عناصر پیش برنده ی زندگی دقیق و سخت گیر می کند ...

 

پانوشت : واژه ای را که در مقابل ابتذال قرار بگیرد پیدا نکردم ... چند واژه از ذهنم گذشت اما همه ی معانی مورد نظر را پوشش نمی داد ... یک دلیلش پیچیدگی خود معنای ابتذال است که در وجوه مختلف می شود معنایش کرد ... برای همین واژه ی مقابل ابتذال را غیر ابتذال آوردم ...


۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۹
حمیدرضا منایی

.


در جمهوری اسلامی اگر یک قانون دقیق و به جا و مطابق با الگوهای انسانی وجود داشته باشد ، قانون امکان ازدواج با دختر خوانده است ... برای این موج مخالفت خود روشن فکر پندارها هم یک دلیل می توان تصور کرد ، این که انگار عادت دارند ( وداریم) که هر چه در مجلس تصویب شود مخالف انسانیت و تمدن و فرهنگ ببینند ، آن قدر که دیگر به اصل مساله حتی ذره ای فکر نمی کنند ...
انسان موجود پیچیده و پیش بینی ناپذیری است ... یک عامل مهم در این پیچیدگی میل ذاتی و قوی انسان به شرارت و فساد است ... اخلاق و قانون دقیقا در برابر این میل غریزی بشر است که اهمیت می یابد ... مثالی  دارم که از این دست اتفاق ها را می توان در قالب آن بررسی کرد ؛ چند سال پیش بحثی را دنیال می کردم درباره ی سن قانونی مصرف الکل در آمریکا که عده ای می خواستند آن را از 18 سال به 16 سال کم کنند ... در میان دلایلی که طرفین ارائه می دادند یک دلیل سرآمد بود ؛ موافقان تقلیل سن مصرف الکل استدلال می کردند که چه بخواهیم و چه نخواهیم یا خوش مان بیاید یا نه نوجوانان زیر سن قانونی الکل مصرف می کنند اما مخفیانه ... و همین مخفی کاری و دور شدن از دید بزرگ تر ها و قانون امکان بالقوه ی بزرگی برای آلوده شدن به مواد مخدر و سکس های نامتعارف و گسترش بیماری های جسمی و روانی است ...
هیچ وقت انتخاب انسان ها بین خوب و بد نیست ... ما همواره ناگزیر به انتخاب بین بد و بدتر و بدترین هستیم ... قانون و اخلاق عرفی می گوید ازدواج بین یک مرد و یک زن با این شرایط مشخص ، آرمانی است ... اما تعداد زیادی از افراد بشر با این آرمان و ایده هم راه و هم رای نمی شوند ، بنا به مسائل روحی و روانی و حتی جسمی خود ... آیا باید این تعداد که اتفاقا کم هم نیستند به حاشیه ی جامعه رانده شوند!؟ جایی می خواندم وودی آلی با دختر خوانده اش ازدواج کرد ( یا همین طوری با هم بودند !؟ ) این یک نمونه ی عینی و محصل ! کجای این کار با اخلاق و قانون و حقوق انسانی درگیری دارد !؟ تصور کنید در ایران پدر خوانده و دختر خوانده ای هم دیگر را دوست دارند یا هوس هم هستند یا هر چیز دیگر ... تکلیف این ها چیست !؟ آیا باید در خفا با هم باشند با مهر بدنامی و چیزهایی شبیه به زنای با محارم یا محسنه و یک بچه هم بماند روی دست شان که یا سقطش کنند یا به دنیا بیاید و اول بدبختی شان باشد !؟
به هر صورت کارکرد قانون از یک طرف محدود کردن خوی سرکش بشر است اما در روایت و شکلی دگرگون می تواند عاملی باشد برای هدایت و کانالیزه کردن همین سرکشی ها که اگر به پس و پشت و پستو بروند به یقین ویرانی های گسترده به همراه دارند ...


۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۸:۰۹
حمیدرضا منایی

.


اگر یک روز دیدید یک دشمن ، دشمنی کردن را خوب بلد است حتما دوستش بدارید و سعی کنید با او دوست شوید و او هم دوست تان بدارد اما اگر روزی دیدید یک دوست دوست داشتن بلد نیست ، بدانید آیین و روش دشمنی را هم نمی داند و از چنین آدمی همه کاری برمی آید ... چرا که دوستی و دشمنی فقط برای او نام هایی هستند بی محتوا که به راحتی جای شان عوض می شود ...


۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۳
حمیدرضا منایی

.


می دانی !؟ هر چه می گذرد بیش تر یقین می کنم که دردهای روح بشر درمان ندارد ... یک زمان ، وقتی در اوج جوانی هستی دلت می خواهد بر همه ی دنیا غلبه کنی و طرحی نو در اندازی ... اما هر چه سن بالا می رود از این امکان محال بیش تر قطع امید می کنی ... یک وقت چشم باز می کنی و می بینی خودت مانده ای با خودت بی ّآن که توانایی تکان دادن یک برگ را حتی در عالم داشته باشی ... همه ی این پناه بردن ها به مذهب و هنر و الکل و مخدر و هزار چیز دیگر ، از همین است ... انسان اگر به این درک رسید و تحملش را نداشت فروپاشی اش حتمی است ... اما یک چیز دیگر هم هست ، یک راه فردی که از سکوت می گذرد ؛ می شود با اندوه دوست شد ... می شود گذاشت که زخم کار خودش را بکند و تو هم کار خودت را ... بعد ساعتی در شبانه روز با هم قرار بگذارید و تو بنشینی و خوب زخم هایت را نگاه کنی و بلیسی شان ... ولی آن قدر آرام و محتاط که مبادا سر باز کنند ... احیانأ اگر هم سر باز کردند چاره ای جز صبر و تحمل نیست ... باید تاب آورد فقط ... آن چه مسلم است ، برای بعضی از آدم ها هیچ داروی آرام بخشی وجود ندارد ...


۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۷
حمیدرضا منایی

.


بعضی ها معتقدند انسان همان نسیان است به معنای فراموشی ... بعضی دیگر انسان را آن سان تأویل می کنند ... معانی و تفسیرهای دیگری هم هست اما این جا و حالا مراد من همان معنای اول است که فراموشی انسان را هدف قرار می دهد ... فراموشی یکی از ویژگی های وجودی ماست ... اگر نبود این فراموشی از فشار درک حوادث آدمی دیوانه می شد ... حافظه و یاد همانطور که انسان را جلو می برند و در دوره ی تکامل نقش تعیین کننده داشتند ، از دیگر سو به راحتی می توانند انسان را نابود کنند ... به نظرم فراموشی مکانیزمی بر علیه حافظه نیست بلکه فرایندی است که مغز برای محافظت از خویش طراحی کرده است ... برای درک اهمیت این مکانیزم می شود به این فکر کرد که اگر فراموشی نبود چه به به روزمان می آمد !؟ حوادث تلخ زندگی یک انسان کم نیستند ، و از همه مهم تر این نکته که انسان هستی رو به مرگ است ... یاد مدام هر کدام از این ها برای عموم انسان ها می تواند به معنای فروپاشی کامل روحی روانی شان باشد اما فراموشی و از یاد بردن تنها عاملی است که به ادامه ی بقا منجر می شود ...


۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۴
حمیدرضا منایی

.


پیش تر مطلبی نوشتم درباره ی مفهوم سک*س  ... اما برای این که وبلاگ به دام کور فیلترینگ ( فیلترینگی که با داده های کلمه ای کد شده ) نیفتد ، نوشتم مفهوم سک* س(مثل همین حالا ) ... از آن به بعد بازدیدهای بی خوابی به طرز چشمگیری افزایش پیدا کرد ... اما نکته ی جالب در این میان نتیجه ای است که آمار گیر بی خوابی به عنوان کلید واژه ی جست و جو  نشان می دهد یعنی " سک " ...
من وبلاگ زیاد می خوانم ... در واقع خواندن وبلاگ برایم یک جور مطالعه ی روانشناختی - اجتماعی است ... درصد بزرگی از جمعیت وبلاگ نویس را هم آدم هایی با سن زیر چهل سال تشکیل می دهند ... نکته ای که تقریبا در تمام این وبلاگ ها مشترک است گله از درد تنهایی است و مورد بعد که از دل اولی استنتاج می شود عدم حضور جنس مخالف به عنوان تجربه ای زنده و حضور در مقابل او برای درک و تکمیل ظرفیت های جسمی و روحی است ... نمونه های زیادی سراغ دارم که در سنین بالا ( زن یا مرد ) ، مثلا 30 ساله که هیچ تجربه ای از بدن و حضور جنس مخالف ندارند ... این اتفاق هم طبیعی است ؛ از یک طرف با وضع اقتصادی موجود بسیاری توانایی ازدواج ندارند و از طرف دیگر به دلیل هنجارهای سفت و سخت فرهنگی و نبود امکانات فردی و مناسب توانایی ایجاد ارتباط وجود ندارد ... تصور این که به لحاظ روانی و ایجاد کمپلکس های عمیق اینان در چه وضعیتی به سر می برند سخت نیست ... با این شرایط تنها راه ارتباطی که باقی می ماند اینترنت و دنیای مجازی است ... آن چنان که نت جایگزین تمام آن خواست ها و نیازها و ضرورت ها می شود ... اگر گشتی بزنیم در فیس بوک و دیگر محیط های فارسی زبان اینترنت و نگاهی به کوچه های تاریک و درحاشیه بکنیم تصویری روشن از این حرف پیدا خواهیم کرد ...
برمی گردم به حرف آغازین ؛ آن چه که مرا دلگیر می کند این نیست که جامعه ی جوان به عنوان یک حق در پی ارضاء غرایز جنسی باشد که طبیعی تر از این امکان پذیر نیست اما شکل این حرکت و تقلیل این خواست تاسف بار است ... تاسف بار است که از یک بدن و نوع رابطه ی مورد نظر ( سک*س ) فقط به سک قانع اند و از همه عجیب تر این که تعداد زیادی آدم بر سر این شکل از رفع نیاز و حتی جست و جوی کلمه ی مورد نظر ( سک ) به توافق رسیده اند ... این شکل از برآورده کردن نیازها ضررهایی جبران ناپذیر دارد که سال ها بعد صدایش بلند خواهد شد ...


۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۱:۱۸
حمیدرضا منایی

.



دوست داشتن ، دوست داشته شدن ، عاشق بودن ، معشوق بودن و حتی سکس تخصص می خواهد ... روان و جسم جدای از بلوغ باید به درک روشنی از تجربه ی زیستن برسد ... صرف بلوغ جسمانی و گذر سال ها و افزوده شدن سن ، ضمانتی برای فهم این مفاهیم نیست ...


۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۳۹
حمیدرضا منایی


انسان به طرز وحشت آوری تنهاست ... و اتفاقأ این تنهایی به واسطه همان چیزی است که غالب مردم برای فرار از این وحشت به آن پناه می برند که چیزی نیست جز زبان ... تنهایی ما مستقیم از زبان ما نشأت می گیرد ... هر چه ربان غنی تر و لایه لایه تر می شود به همان نسبت تنهایی عمق می یابد ... در این حالت گفت و شنود به مثابه فهم متقابل میان انسان ها نیست ، بلکه عاملی است برای سوء فهم و دور شدن آن ها از هم ... هر واژه در هر ذهن از تاریخ و شناسه هایی جدا برخوردار است و به صرف شناخته شدم آن واژه نزد دیگران به یک معنای واحد نمی رسد ... این تفاوت در واژه هایی که پشتوانه ی عینی ندارند و صرفأ ذهنی هستند بسیار گسترده تر است ... مثلأ وقتی می گوییم نان به امری عینی اشاره می کنیم که شکل و صورت آن به یک معنای واحد در اذهان دلالت می کند ... اما وقتی از واژگانی چون زندگی ، خوشبختی ، عشق و ... استفاده می کنیم هیچ دلالت عینی وجود ندارد ... این جا ملاک تاریخ ذهن هر آدمی است ... شروع تنهایی همین جاست ... چنین کلماتی هم پوشانی اندکی به لحاظ معنای واحد در اذهان مختلف دارند ... این چنین زبانی پیش از آن که معنا دار و دال باشد ، ابزورد و نامفهوم است ... گفتن ، تلاشی است نافرجام ، تلاشی است که به سوء فهم ها دامن می زند و فاصله ها را زیاد می کند ... از همین رو  انسان به عنوان تنها موجود ناطق به خاطر همین توانایی احساس تنهایی می کند ... احساسی که در تمام هستی و میان همه ی موجودات فقط مختص انسان است ...


۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۱
حمیدرضا منایی

.


برای عکس هایی که تلسکوپ هابل از عمق کیهان گرفته است ، دو زاویه دید می توان طرح کرد ؛ اول این که حتی کهکشان راه شیری گم و محو است ، دیگر چه رسد به منظومه ی شمسی و زمین ... انگار که انسان غباری بیش نیست و خوش بینانه اش جزئی ناچیز است از این بی پایانی ...

دوم ؛ همه ی این فضا به دور انسان می گردند و اوست که مرکز عالم است ... این ذهن انسان است که این ها را درک می کند و اگر نباشد هیچ کدام از این ها موجود نخواهند بود ...

جدای از این دو بینش که انتخاب هر کدامش انسان را به راهی جدا می برد و نتایجی متفاوت دارد ، این عکس ها عجیب اند ... خیلی عجیب ... به شان که خوب نگاه کنی موجی از آرامش است که می آید و اندوه عقل معاش اندیش را با خود می برد ...


۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۲
حمیدرضا منایی

.


خرابی اوایلش سخت است ... اما وقتی ممتد شد ، وقتی حال خراب به توان n رسید ، از یک جا به بعد انگار از خودت رها می شودی ... می رسی به حالی فراسوی بد و خوب انگار ... بیش تر یک حس غربت است ، پرده ای است که بر چشم ها می افتد و تو از پشت آن دنیا را نگاه می کنی ... دنیایی که رنگ غالبش خاکستری است ... می شود یک جور عادت در نگاه کردن ... دیگر هیچ غمی ، آن چنان که باید غم نیست ، همان طور که انگار هیچ شادی ای شادی نیست ... در این میان آن چه می ماند میزان مواجه و روبه رو شدنت با زندگی است ... این که چه قدر توانایی داری برای جذب هستی به درون و باز پس دادن آن به بیرون ... که چه قدر از راه را می توانی بروی ، غالبأ تنها ... که چه قدر توانایی داری و نفست نمی برد ... فقط همین ، و گرنه چیز دیگری نیست ...

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد ، دو چشمم را کند جیحون ؟

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی ام در اندازد میان قلزم پر خون ؟

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فرو ریزد ز گردش های گوناگون ؟

نهنگی هم بر آرد سر ، خورد آن آب دریا را

چنان دریای بی پایان ، شود بی آب چون هامون ؟

چو این تبدیل ها آمد ، نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد ؟ که چون ، غرق است در بی چون

چه دانم های بسیار است ، لیکن من نمی دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

                                                                                           مولانا


۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۱
حمیدرضا منایی

.


بهترین دوستان من ، همه از اهل ایمان هستند ... این ایمان که می گویم یک سرش باور به خدا یا امر قدسی است ، اما سر دیگرش و در معنایی عام باور داشتن به یک حقیقت است ، در هر صورت و هر چه می خواهد باشد ، حتی اگر ایمان به این باشد که هیچ چیزی برای ایمان داشتن نیست و هیچ حقیقتی وجود ندارد ... بگذارید این طور بگویم ؛ متعلق و ذات ایمان به یک روایت مهم نیست ، بلکه پیامدهای آن در زندگی مهم است و این که یک انسان به چه میزان به اصول آن معتقد و وفادار است . این اصول هم چیزی نیست جز نحوه ی ارتباط یک نفر با انسان های دیگر و با هستی و البته با خودش ... به تجربه دیده ام با کسانی که تکلیف شان به واسطه ی ایمان، با خود و دیگران و هستی روشن است ، به راحتی می شود گفت وگو کرد یا ارتباط داشت ... چرا که گزاره های اخلاقی مثل دروغ بد است یا عدالت خوب است  یا غیره ، هیچ ضمانت بیرونی برای اجرا ندارند مگر این که کسی فی نفسه و در درون به آن ها معتقد باشد ... اعتقاد وعملی کردن این گزاره ها هم صرفأ به آن امر ایمانی وابسته است و اگر آن اصول نباشد انسان ها حتی در ظاهری دیدارانه چیزی جز گرگی در پوستین بره نخواهند بود ...


۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۵۶
حمیدرضا منایی

.


عرصات جنون

می توان همه ی احساساتی را که یک انسان در طول روز تجربه می کند ، به دو دسته ی مثبت و منفی ( قبض و بسط) تقسیم کرد ... تکلیف ما با خیلی از این احساسات به واسطه ی بداهتی که حال خوب و بد ما دارند روشن است ... حال خوب را خوب می دانیم و حال بد را بد ... در این میان یک احساس عجیب وجود دارد که ماهیت دو گانه و شگفت انگیزش آن را بسیار خطرناک می کند به یک روایت ... بگذارید این طور بگویم ؛ مثلأ نشسته ای در اتاق ، کتاب می خوانی یا فیلم می بینی یا به موسیقی گوش می دهی و یا ... ناگهان یک کلمه ، یک دیالوگ ، یک تصویر ، یک رنگ ، یک قطعه موسیقی و... چنان انرژی انبوهی در تو تولید می کند که انگار می توانی جهانی را  ببلعی ... بلند می شوی از جا ، راه می افتی در اتاق حیران و سرگردان ... انرژی چنان متراکم می شود در درونت که می خواهد تمام وجودت را از هم بپاشاند ...  همه ی کلمات محو می شوند ... فقط امواج ویران گر انرژی است که هجوم می آورند ... می خواهی پرواز کنی اما پر نداری ... به قول سهراب : متراکم شدن ذوق پریدن در بال ... بالی که نیست و نداری ... فقط حالش هست و توانایی اش نه ... کشنده است این حال ... من می گویم : عرصات جنون ... در لحظه فقط می خواهی بروی ... فقط به رفتن و از خود بیرون زدن فکر می کنی ... روی پا بند نیستی ... لحظه ای است که ؛ من تورا خلق می کنم و تو مرا! گفتنی نیست ! حالی است که به قول شاملو : می خواهم آب شوم در گستره ی افق ...
خیلی بلد باشی ، در طول سال ها خیلی با خودت کلنجار رفته باشی فقط می توانی اندکی این حال را ، شاید به اندازه ی چند دقیقه بیش تر ، امتداد بدهی تا شاید در آن میان دستت به چیزی بند شود و از در تخیل که در این وقت ها چهار تاق باز می شود ، چیزی به دست بیاوری و لحظه ای خلق کنی ... همه اش همین است !
به تجربه می دانم پشت این حال قبضی عظیم در راه است ... افسردگی های کشنده است که بی رحمانه هجوم می آورند و مچاله ات می کنند ... دلیلش هم روشن است ؛ اول این که حجم عظیمی از انرژی را ناگهان تخلیه کرده ای و دوم ، وقتی آستانه ای را زدی دیگر کم تر و پایین تر از آن برایت جذابیتی ندارد ... وقتی آن حال را می بینی ، آن انبساط را ، هر حالی جز آن و همه ی حال های میانه که نه خوب اند نه بد ، یک جا تبدیل به حال بد و خراب می شوند ... دیگر حال میانه وجود نخواهد داشت ؛ یا عالی خواهی بود یا خراب !
آن کارکرد دوگانه که اول گفتم همین است ؛ تو با یک حال خیلی خوب ، حالی سرشار از خلاقیت و تخیل روبرو می شوی و بعد ناگهان آن حال خراب و قبض از راه می رسد ... این دو حال ، دو روی یک سکه اند و کاری نمی شود کرد ... من می دانم ...

پا نوشت : من یک تفسیر یونگی از پروسه ی شکل گیری این حال انبساط دارم ؛ عامل تولید کننده ی این حال برای هر آدمی فرق می کند و هر چیزی می تواند باشد ، اما یک نکته ی مشترک و ظریف این جا وجود دارد ؛ این حال زمانی اتفاق می افتد که انگار پرده ای از روی کهن الگوها (آرکیتایپ ها ) کنار زده می شود و آن ها در وجود ما فعال می شوند ... چون یکی از ویژگی های منحصر به فرد حال یاد شده ، حذف زمان و مکان است ... انگار که برای لحظاتی یا دقایقی تو همه ی هستی را فارغ از ابعاد زمان و مکان در خود داری ... 


۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۱
حمیدرضا منایی

.



یکی از تراژدی های هولناک زندگی انسان ها بندگی موقعیت است ... یعنی کارکردها و کنش هایی که از ما صادر می شود محصول سائق هایی است که موقعیت ها در ما تولید می کنند ... بسیار دیده ام و آزموده ام که موقعیت ها آن چنان به یک انسان آگاهانه و یا ناخودآگاه فشار می آورند که فرد را به چیزی متضاد وجودش تبدیل می کنند ... مثلأ هیچ کس نیست که دروغ را دوست داشته باشد . از هر کس که بپرسید می گوید از دروغ (چه گفتن و چه شنیدن) بیزار است ... اما همین آدم در موقعیت های مختلف به راحتی دروغ می گوید ... یک قسمت از این رفتار مسبوق به موقعیت های گذشته ی آن آدم است ... قسمتی دیگر ترس از موقعیت های ناشناخته ی آینده و این که به واسطه ی دروغ سعی می کند از سیر حوادثی که در گذشته نتیجه شان را دیده ، در آینده جلوگیری کند ... قسمت سوم قضیه و مهم ترینش ، موقعیت های موازی است از طرف دیگر آدم ها و شرایطی که در لحظه ، زندگی پیش پای ما می گذارد ... وقتی نگاه می کنی به آدم های دیگر که چه طور با دروغ زندگی را پیش می برند و تو احیانأ با راستگویی نتوانسته ای چنین کاری کنی ، آگاهانه به سمت دروغ گفتن (والبته شنیدن ) کشیده می شوی ... به آن چه گفته شد این گزاره را اضافه کنید که ؛ هر موقعیتی در یک جامعه ی انسانی باز تولید موقعیت های مشابه است ... یعنی در یک جامعه افرادی با سلایق و خواست های مشابه هستند که یک  موقعیت را در جایی پیدا می کنند و جدای آن گروه اول در جاهایی دیگر به دنبال گسترش آن هستند ... و این چنین چیزی مثل دروغ سکه ی رایج یک اجتماع انسانی می شود ...
حالا در این میان هستند کسانی که از دروغ گفتن و شنیدن رنجی مضاعف می برند و در شاکله ی وجودی شان چنین چیزی پذیرفته نیست اما ضرورت موقعیت ها ( حتی در ناخودآگاه شان ) اینان را به آن سو می کشد ...
بر منوال مثال دروغ که گفته شد چیزهایی مثل خشونت و قتل را هم می توان تبیین کرد چرا که روند تکثیر این ها در یک جامعه الگویی واحد دارد و هم چنین این ها به شدت به هم پیوسته اند ... در جامعه ای که دروغ غالب باشد روی دیگر سکه اش تولید خشونت و ازدیاد روز افزون قتل و آدم کشی است ... اوج تلخی داستان همین جاست ؛ یک انسان در شبکه ای پیچیده از موقیت ها قرار می گیرد که هر کدام او را به آن سمتی که نمی خواهد هدایت می کند و در نهایت از او موجودی می سازد که هیچ وقت در دور ترین رویاهایش هم خواب تبدیل شدن به چنین چیزی را نمی دید ... دیده ام و خوانده ام از کسانی که تا چند لحظه بعد از ارتکاب قتل ، حتی نمی توانستند به چنین موضوعی فکر کنند چه رسد به باور و انجامش ...
و نکته ی آخر این که به نظرم از آن دروغ گفتن به ظاهر ساده و بی اهمیت تا قتل یک انسان هیچ راه و فاصله ای نیست ... مصدر ظهور هر دو کنش یک سان است و فقط نتایجش در شدت و ضعف برخورد عرفی و قانونی متفاوت است ... کسی که به ضرورت و جبر موقیت (شرایط حاکم بر یک جامعه که به روان یک انسان گسترش می یابد )دروغ می گوید به ضرورت و جبر موقعیت آدم خواهد کشت...

پی نوشت : مدت هاست به این مسأله فکر می کنم که چه طور یک انسان ، یک شخصیت با تمام تعریف ها و انتظاراتی که از خویش دارد ، به چیزی ضد خود تبدیل می شود؟ ... آن چه در بالا گفتم ساده شده ی یک مسأله بسیار پیچیده است ( دست کم در ذهن من ) ... و دیگر این که گیریم که تمام پارامترهای این تبدیل شدن را شناختیم ، راه برون رفت از زیر سایه ی جبر موقیت ها چیست !؟



۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۰
حمیدرضا منایی

.


در زندگی هیچ وقت آدمی عقل گرا نبودم و اصولأ اگر چیزی به صرف عقلانیت قابل دسترسی باشد ، پشاپیش از دست یابی به آن ناامیدم ... برای مثال چیزی به عنوان عقل معاش در من وجود ندارد ... کاری هم نمی شود کرد ، همین است که هست ... حالا تصور کنید آدمی با چنین مختصاتی، در زمانی نه چندان دور گیر داده بود که بیت ؛ پرتو نیکان نگیرد آن که بنیادش بد است / تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است را با عقلانیت مطلق تفسیر کند ! آن وقت ها فکر می کردم این چیزی جز خطا در تجربه ی زیستی سعدی نیست ... باور نمی کردم عقلانیت و اختیار و تربیت نتوانند گردکی را بر گنبدی بند کنند ! اما هر چه از زندگی گذشت من بیش تر به حرف سعدی نزدیک می شدم . خیلی وقت ها آگاهانه سعی می کردم که این اتفاق نیفتد و به جایی نرسم که این را باور کنم ... هزار جور دلیل و منطق و شاهد می تراشیدم ... دلم نمی خواست باور کنم که خیلی وقت ها نمی شود تربیت کرد ، نمی شود شاکله ی وجودی یک انسان را ، جنس و جنم فرومایه اش را عوض کرد ... اما نشد ... وزنه ی شواهد بر اثبات حرف سعدی زیادی سنگین بود و زندگی به من باوراند که او درست می گوید ... دور بعضی از مغزها که کم هم نیستند چنان عایق بندی شده که چیزی درونش نفوذ نمی کند و هر گونه تلاشی برای ایجاد طرحی نو از قبل شکست خورده است ...


۱ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۹:۲۲
حمیدرضا منایی

.


سه چهار سال پیش از تعزیه ی تأتر شهر که بیرون آمدم ، از بوفه ی کنار پارک چای گرفتم و نشستم پشت یکی از میزها ... غیر از من جوانی که کار تأتر می کرد و یک پیر مرد دیگر هم آن جا نشستند ... حرف شد سر لهراسپ خوانی ... آن جوان شروع کرد به صحبت کردن ... خب ، طبیعی هم بود ... اما می دیدم پیر مرد گاه به گاه حرف های جوانک را اصلاح می کند ... اصلأ به چهره اش نمی خورد که اطلاعات تخصصی داشته باشد ؛ 60 ساله تقریبأ ، قد کوتاه ، خپل و شکم دار با لباس هایی که فقط به نیت گرم ماندن پوشیده  بود ... یک کلاه بافتنی قهوه ای کهنه هم روی سرش ... ته ریش سفید چند روزه هم داشت ... خیلی هم خجالتی بود و بیش از آن عدم اعتماد به نفسش راجع به اطلاعاتی که داشت در چشم می زد ... کمی که گذشت جوانک از اطلاعات دقیق پیر مرد صداش در آمد ... فکر کردم پیر مرد هم شاید تأتر خوانده باشد ! نخوانده بود ... به قول خودش اصلأ سواد نداشت ... اما پانزده سال بود که تأتر نگاه می کرد ... تمام کارهای تأتر شهر را دیده بود ... تمام کارهای جشنواره ها را هم ... ایرانی و خارجی ... با حافظه ی بسیار دقیق از جزییات اجراها ... آخرین کاری که دیده بود کرگدن بود ... 5-4 اجرای این نمایشنامه را پیش تر دیده بود ... همه را با هم مقایسه می کرد ... خوب که حرف هاش را زد ، نمی دانم چه شد که یک دفعه از شغلش پرسید م... به جایی از من زد که بنی بشری نزده بود ... آهن پاره خرید و فروش می کرد! ... از همین ها که با وانت توی کوچه ها می گردند و با بلندگو صدا می زنند ... این حرفش هیچ وقت یادم نمی رود که می گفت ؛ عشقم این است که هر کار جدیدی که می آید اجرا ، یک بلیط بخرم ، بروم توی سالن و توی تاریکی خیره بمانم به آن بالا ... بیرون که می آیم مستم !

۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۸
حمیدرضا منایی

.


یادت باشد ؛

هر کس به اندازه ی توانش در تحمل تنهایی ،حق زیستن و بزرگ شدن دارد ...


۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۵
حمیدرضا منایی


مدت ها پیش دوستی به من می گفت حالا که مهرگان را داری به نظرم حال و روزت بهتر است و کم تر احساس تنهایی می کنی ... این را که شنیدم فهمیدم آن دوست معنای تنهایی را نمی داند ...

در پست پیش و حالا من از آن تنهایی حرف می زنم که در میان جمع و دیگران شدیدترین حمله ها را می کند ... آن تنهایی که شان وجودی انسان است و نماد قطعی و بی تردیدش زبان ماست ، نه چیزی شبیه به این که در خانه تنها نشسته باشی و بروی مهمانی تا از تنهایی بدر آیی ... برعکس این ، هر چه به تعداد انسان هایی که در مقابل تو قرار دارند افزوده می شود ، تنهایی تو عمیق تر می شود و خود را تنها تر احساس می کنی ... چون سعی ات برای پیدا کردن " هم زبان " پیشاپیش شکست خورده است به دلایلی که گفته شد ... یکی از تجربه هایی که من مدتی است به آن رسیده ام و فکرم را مشغول کرده این است که بعضی از ما تلاش می کنیم تا در مواجهه با آدم های بیش تری قرار بگیریم بلکه عمق تنهایی مان بیش تر در چشم مان بزند ... این حرف هم مستلزم یک نکته است ؛ انتخاب تنهایی ...  نکته ی ظریف و جالبی این جا وجود دارد ؛ اگر انسان ذاتأ تنهاست و راه برون رفتی از آن ندارد (طبق مقدمات این بحث) پس چه طور و میان چه چیزهایی می تواند انتخاب کند !؟

این سئوال را بسیار دوست دارم اما جوابش را بیش تر ؛ وقتی ما تنهایی را انتخاب می کنیم ، انگار که امری عینی ( ابژکتیو) و بیرون از ما می شود ... و ما می توانیم رابطه ای فعال و خلاق با تنهایی خویش برقرار کنیم ... برای نمونه های این گونه رجوع کنید به تاریخ تفکر انسان ها ... هنرمند و فیلسوف و ادیب فرقی نمی کند ، همه از همین قماش اند ...

اما شکل دوم و تنهایی عوامانه آن است که ما تنهایی را انتخاب نمی کنیم و از آن گریزانیم ... اما در واقع گریزی از آن نداریم ! این جا تنهایی درونی(سابژکتیو) می شود و ما از حوزه ی فعالیت به حوزه ی انفال کشیده می شویم ... تنهایی که در مورد اول به خلاقیت منجر می شد این جا به ویران گری می رسد . ویرانی که از فرد و خود شروع می شود و به دیگری انتقال پیدا می کند ... آدمی با چنین مشخصاتی اگر قدرتمند شود سعی اش جز ویرانی و تباهی دنیا چیزی نخواهد بود ...

نکته ی مهمی که در آخر می ماند این است که تنهایی وجودی یک فرد همیشه در بین دو شکلی که گفته شد در نوسان است ... راجع به چرایی اش شاید مفصل بشود گفت اما همین قدر بگویم که من تجربه ی مرگ هدایت را در همین چار چوب تفسیر می کنم ...


۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۷
حمیدرضا منایی


مگر چه قدر از احساسات می شود گفت !؟ کم اند آن دسته از احساسات بشری که در چهار چوب کلمات به بند افتاده اند ... بیش تر احساساتی که یک فرد در طول زندگی تجربه می کند فقط موجی سیال از انرژی است که می آید و می گذرد بی آن که ردی از کلمه و واژه از خود بر جای بگذارد ... هر چه هم سعی می کنی بروی سمت آن حس وحال تا شاید مگر ، اسم و نشانی حتی به کنایه و مجاز پیدا کنی بی فایده است ... جنگی است که اولین و آخرین مغلوبش تویی ... اصلا ذات این جور احساسات ، کلمه گریز است ... هر چه می دوی به دنبالش بیش تر از تو می گریزد ... این جاست که دست های خالی ، دست کم برای آنانی که کارشان کلمه است ، بدجور توی ذوق می زند ... یک لحظه چشم باز می کنند و با خود می گویند : آخر چه طور می شود این را گفت !؟ ... نگاه کنید به این شعر سهراب ؛ در دلم چیزی است مثل یک بیشه ی نور !!!... اگر بخواهی این ها را معنا کنی نابود می شوی ... بیشه ی نور یعنی چه!؟ جز این است که شاعر ناشناخته ترین احساس درونی اش را به این شکل و با کلماتی که آشنا می نمایند بیان می کند !؟... این و شبیه این ها که در زبان فارسی کم نیستند ، شأن آبزودیته ی زبان اند ... شأنی که در حداقل معنا داری است و حداکثر معنا گریزی ... برای همین ها همیشه معتقد بوده ام دایره ی واژگان انسان ها برای گفتن و حتی شناخت خود و دیگری هنوز بی مایه است ... اگر دامنه ی واژگان بشر برای شناخت و بیان احساسات و در پی آن گفتن ، کافی می بود تنهایی آدمی بی معنا می شد ... هم چنان که جنگی اتفاق نمی افتاد ... ولی در دنیایی که من زندگی می کنم و آن چه می بینم همان فرض اول صادق است ... فرضی که می رسد به این جا ؛ زبان چیزی جز عامل سوء فهم و سوء تفاهم میان انسان ها نیست ...


۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۴
حمیدرضا منایی

.


سنگین ترین وزنه ی هستی انسان مرگ است . ولی چون ما زنده ایم و زندگی می کنیم باید وزنه ای برای برابری و به تعادل رساندن زندگی و مرگ پیدا کنیم ... این وزنه ها به یقین از دو شکل عشق و پوچی خارج نیست و مورد سومی ندارد ... اما عشق وزنه ای هم پای مرگ است ... ترازوی مرگ و زندگی را میزان می کند ؛ نه بده کار و نه طلب کار ... شکل دوم پوچی است . آن وقت که زندگی می شود بازی ... یک بازی که نه برد دارد نه باخت ... نه بازنده و نه برنده ...هر موقعیتی در زندگی مظهرشکلی از هستی آدمی است ... این گونه پوچی وزنه ای به مراتب سنگین تر از مرگ است ... وزنش به مرگ می چربد و مرگ را بده کار خود می کند ...آخرش این می ماند که کی اهل کدام راه است و روح هر راه با جنس و جنم هستی اش چه طور می خواند !


۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۰
حمیدرضا منایی


به نظر اپیکور لذت اصلی ترین عنصر زندگی است و در انتخاب ها و اجتناب های انسان هدفی جز لذت وجود ندارد . این گزاره ها بنیانی ترین گرایش اپیکور در فلسفه ی اخلاق است که در نزد عموم هم به اشتباه با همین اندیشه شناخته می شود . او جمله ی معروفی دارد ... می گوید : هیچ لذتی بالاتر از ریدن نیست ... که در ظاهر به یک شوخی شبیه است . اما عمق اندیشه اش دقیقأ در همین جا معنا پیدا می کند .

هدف اپیکور صرف به دست آوردن لذت هایی که خارج از من وجود دارند نیست ... مثلأ به دست آوردن پول و رسیدن به خواست ها و آرزوها را لذت نمی داند . یا در مثالی ساده تر؛ خوردن یک غذای خوشمزه را ... آن چه در لذت مورد توجه اوست ، فقدان درد و بر طرف شدن آن است نه کامیابی هایی مثبت مثل آن چه گفته شد ... وقتی کسی دردی دارد و بهبود می یابد به نظر اپیکور عین لذت است . چیزی مثل آرامش بعد از سر درد ... در جمله ی معروف اپیکور  جهت گیری و معنا دهی دقیقأ بر همین اصل استوار است ... آدمی که شاش بند شده حاضر است تمام زندگی اش را بدهد تا به آرامش بعد از خالی شدن مثانه برسد ...

نکته ی آخر این که اپیکور لذت را مساوی با خیر می گیرد . این حرف یعنی تمام کنش ها و واکنش های انسان برای اخلاقی رفتار کردن هدفی جز لذت ندارد ... البته لذت به آن معنا که گفته شد ...

در دنیای معاصر ، به گمانم ، صرف داشتن اندیشه هایی که جواز به دست آوردن لذت ها و کامیابی های مستقیم را می دهند کافی نیست ... درد و آلام انسان بر زمین آن قدر زیاد است که لذت بری از راه دفع درد بیش تر از هر زمان دیگری معنا می دهد .


۱ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۰۹:۳۹
حمیدرضا منایی

تعاریف متعددی بعد از ارسطو* از انسان ارائه شد . از میان آن ها همیشه دو تعریف برایم جالب بوده است . اول تعریف "مک اینتایر" است که می گوید انسان حیوانی داستان سراست . و دوم که محور حرف هایم است ، تعریفی است از" شوپنهاور" . می گوید انسان موجودی است که بین دو بی نهایت در حرکت است ؛ بی نهایت خردی و حقارت و بی نهایت بزرگی و تعالی .

بنا بر این تعریف یک انسان مجموعه ای است از حالات و احوالات مختلف . کلاژی است از زندگی ها و احساساتی که تجربه کرده و می کند ؛ عشق و نفرت ، امید و نا امیدی ، اندوه و شادی و ... دو کرانی تجربه شده برای هر کس است . در این میان یک عکس در خوش بینانه ترین شکل ممکن ، تنها در بر دارنده ی یک احساس می باشد و تنها بعدی محدود (بسیار محدود) از زندگی و احساس آدمی را نشان می دهد . این امر اگر به راز آلود کردن چهره ی صاحب عکس نینجامد ، قطعأ به راز گشایی هم نخواهد رسید ... از این هم فراتر می روم ؛ یک عکس بیش تر از آن که توان راز گشایی داشته باشد ، راز آفرین است . حتی مجموعه ای از عکس های یک نفر در حالات مختلف ، ویا حتی یک فیلم مستند ، توانایی پرده دری و راز گشایی از یک چهره را ندارد .

بسیاری از فیلم ها و عکس ها که این روزها از زندگی خصوصی آدم ها پخش می شود - چه در تلویزیون یا از طریق دست فروش های کنار خیابان - در سطحی ترین شیوه ی برخورد ، به دنبال گذر از پوسته ی سطحی آن آدم هستند تا به اصطلاح ، پس پرده ی زندگی و شخصیت او را آشکار کنند . عمق فاجعه این جاست که همین برخوردهای سطحی - دیدن یک عکس یا عکس ها یا یک فیلم - ملاک تحلیل شخصیت و زندگی آن انسان قرار بگیرد .

از زاویه ای دیگر به مسأله نگاه می کنم ؛

در ادبیات و عرفان اسلامی ، انسان جدای از تمام ویژگی هایی که برای او ذکر شده ، دارای عنصری اثیری به نام دل است . می گویم اثیری ، چون در اندک خوانده ام تا به حال ، به تعریفی روشن از آن بر نخورده ام . شاید بتوان آن را " شأن و جایگاه ادراک احساس های انسانی " تعریف کرد . ( و یا آن چه در مقابل عقل قرار می گیرد ) این " دل " به همان نسبت که در زبان روزانه ی ما به کار می رود ، برای ما راز آلود و غیر قابل دست رسی است . عامل شناختی است که نمی شود شناخت . هیچ راه نفوذی برای ثبت و ضبط کلیت آن وجود ندارد . به عبارت دیگر هیچ تصویری و یا حتی رفتاری خاص از یک انسان که بنا بر موقعیتی ویژه از او نشان داده می شود نمی تواند ملاک شناخت و ارزیابی مطلق قرار بگیرد .

بنابر این تحلیل هیچ عکسی ، عکس یک نفر و نمایی از کلیت او نیست یا صحیح تر بگویم ؛ هر عکس لحظه ای از بی نهایت لحظه های زندگی یک انسان است . لحظه ای که می تواند با لحظات پیش و پسش کاملأ متفاوت باشد .

برگردیم به تعریف شوپنهاور ؛ انسان موجودی است که در حرکتی آونگ وار بین دوکران، بین دو بی نهایت ، بی نهایت روشنی و بی نهایت تاریکی در آمد و رفت است ... حالا وقتی به تصویر هرزه وار کسی نگاه می کنم ، دلم می خواهد دنبال لحظه ی متعالی اش بگردم و بر عکس ، وقتی به تصویری پیامبر گونه بر می خورم ، انگار می دانم پشت این کوششی که برای اثبات شرافت شده ، رنگ و طرحی از هرزه گی ، از بی سر و سامانی و عصیان روح انسان ، در سایه مانده است ... برای همه ی انسان ها ... این که این هرزه گی ها ، این نقاط تیره برای هر کس چه معنایی دارد ، بر می گردد به موقعیت های زندگی آن آدم و صداقتش با خود ... اما آن چه روشن است ، کنار هر تعالی ، کنار هر نگاه معصوم ، سهمی از هرزه گی نهفته است . و برعکس ، کنار هر تباهی ، سهمی از تعالی و روشنایی وجود دارد ... فقط باید چشم ها را شست ...


پانوشت : در نظر بازی ما بی خبران حیرانند ...

* ارسطو معتقد بود انسان حیوان ناطق است .


۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۱
حمیدرضا منایی


مدام این جمله های تولستوی توی سرم صدا می کند:" دائمأ مستعدند برای حمله و غلبه بر یک دیگر ، برای نفع ذاتی و فایده ی شخصی"... روزی انسان ها دور هم جمع شدند و اولین اجتماعات بشری را تشکیل دادند تا در کنار هم از آسایش و امنیت بیش تری برخوردار شوند . ولی آن چه حالا در این جامعه دیده می شود ، دقیقأ مخالف این هدف و معناست . این جامعه و این شهر جایی شده که آدم ها شیره ی هم را بکشند. معنای رشد کردن ، امنیت وآسایش خلاصه شده در بالا رفتن از شانه ی دیگری و او را زیر پا له کردن ... ملاک و مقیاس فقط پول است ...فکر کردن به چیزی غیر از پول نشانه ی دیوانگی است ... ترحم مساوی است با خریت و بلاهت ... هویت یک انسان در پوشیدن فلان لباس با فلان مارک است ( حتی لباس زیر!!!) یا به دست آوردن یک گوشی تلفن همراه یا بالا تر از این ها ؛ خرید یک ماشین جدید ... هیچ افق دیگری پشت این ها نیست . حالا خودتان حسابش را بکنید توقعی که از رفتار یک انسان می شود داشت تا کجا دگرگون خواهد شد . در این میان یک نکته ی جالب اما عمیقأ تلخ وجود دارد ؛ این گونه رفتارها در روابط اقشار فرودست جامعه نیست که اگر هم هست چیز جدید و عجیبی نیست . اوج این گونه تفکر در طبقه ی متوسط و رو به مرفه دیده می شود . همین قشر تحصیل کرده که قاعدتأ باید میراث دار مدنیت واخلاق طبقه ی متوسط ( بورژوا) باشند !

این که یک جامعه در این حد از توحش و درندگی چه قدر دوام می آورد سئوالی است که پاسخی برای آن ندارم . اما اگر کسی بیاید و بگوید من به معنای جامعه و همزیستی انسان ها شک دارم ، اگر بگوید در این جامعه هر چیزی هست جز مهربانی و آسایش و امنیت ، اگر بگوید چاره ای نیست جز این که از هر موجودی که شکل آدمیزاد است باید دور شد ... می دانم که درک کردنش کار سختی نخواهد بود .

 

عنوان از تامس هابز


۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
حمیدرضا منایی


یا ؛ پارادوکس صداقت


سه فضیلت احسان ، تواضع و صداقت در رأس همه ی فضایل قرار دارند.

فضیلت احسان یعنی من تو را چنان می بینم که انگار خود من هستی.

فضیلت تواضع یعنی خود را چنان می بینم که گویی تو هستم.

فضیلت صداقت یعنی این که من تمام مراتب هستی را بر هم انطباق بخشم وبین این مراتب هیچ گونه شکاف و شقاقی ایجاد نکنم .*

الف) آن چه از این تعریف و نظایر آن پیداست این که هر فضیلتی برای وقوع نیازمند دو حد یا دو سر است :

1) من ( خود )

2) دیگری یا تو ( هستی )**

در صورت عدم وجود هر یک از این دو ، کنش یا حتا احساس فضیلت مندی هم وجود نخواهد داشت. باید " من " و " تو " در مقابل هم قرار بگیرند تا اصلی ترین فرض وجود رابطه ای فضیلت مندانه شکل بگیرد .

ب ) سنگ اول و زیر بنای تمام فضایل صداقت است . در صورت نبود آن هیچ فضیلتی ، فضیلت نیست . خود مفهوم صداقت در معنایی عام شامل دو نوع کنش ( دو سر ) می باشد :

1) صداقت با خود

2) صداقت با دیگری

انطباق این دو مفهوم معنای کلی صداقت را برای ما در بر دارد .

از این میان صداقت با خود اصلی ترین و اساسی ترین عنصر سازنده ی فضایل اخلاقی به شمار می رود . اگر کسی در بعد درونی با خود صادق نباشد، قطعأ نمی تواند در مقابل دیگری صداقتی از خود نشان بدهد . ازطرفی دیگر ، صداقت با خود ممکن است به عدم صداقت با دیگری منجر شود . چرا که هر امر درونی لزومأ نمی تواند در راستای واقعیت بیرونی ، که دیگری یا تو را شامل می شود ، قرار بگیرد .

پس اگر یک " من " بخواهد به طور تام و تمام با " خود " صادق باشد به ناچار به جایی می رسد که باید در برابر" دیگری " صداقتش را کنار بگذارد، یا به روایتی دیگر ؛ خیانت کند تا صداقت درونی خود را با خود حفظ کند . در غیر این صورت چاره ای جز خیانت به خود ندارد . و اگربرای صداقت با دیگری به خود خیانت کند ، سنگ بنای تمام فضایل را نابود کرده و هیچ فضیلتی موضوعیت و محمل اخلاقی نخواهد داشت . چرا که فضایل جز قضایای همه یا هیچ هستند و نمی توان پاره ای از فضایل را به بهانه ی موقعیت ها و ترس ها و مصلحت بینی ها و ... با پاره ای دیگر عوض یا جایگزین کرد .

با نگاهی گذرا به اطراف - یا خودمان - با گستردگی این مسأله روبه رو می شویم... روابط دوستانه ، روابط زناشویی ، رابطه ی یک فرد با محیط کار ، روابط انسان ها با رشته های تحصیلی شان ، روابط انسان ها با مذهب و دین ،... مواردی بسیار شایع هستند که همه را در قالب پارادوکس صداقت می توان کالبد شناسی کرد.

ج) مخلص کلام ؛ صداقت به معنای اعم و صداقت با خود به معنای اخص محور و اساس تمام فضایل است و در نبود آن از فضیلت و انسان فضیلت مند( چه در بعد سکولار و چه در بعد دینی ) چیزی جز پوسته و شعار باقی نمی ماند .

حال پاسخ به یک سئوال ضروری به نظر می رسد ؛

اگر " من " به صداقت با خود نرسد ، آیا زندگی هرروزه چیزی جز ستایش خیانت نیست !؟ و از طرف دیگر اگر " من " به صداقت تام و تمام باخود برسد چیزی جز تنهایی و دور افتادگی از عموم مرد و جامعه نصیب می برد!؟

 


* فریدهوف شووان به نقل از مصطفی ملکیان

** دیگری یا تو مفهمومی گسترده است که هر چه جز من را در بر می گیرد. یکی از وجوه مهم آن ارزش های اخلاقی است.


۰ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۸:۰۱
حمیدرضا منایی


اگر عشق را کنار بگذاریم ، به موازات صبر ، ادب یکی از پر کاربردترین مفاهیم مثنوی است ... مولانا جا به جا در باره ی با ادب بودن حرف می زند با مفهومی چون این ابیات؛

از خدا جوییم توفیق ادب / بی ادب محروم شد از لطف حق

بی ادب تنها نه خود را داشت بد / بلکه آتش در همه آفاق زد

اما مولانا خود کسی است که از گفتن هیچ کلمه ی رکیکی ابا ندارد ... دفتر پنجم قیامت است از حکایاتی که زیر و زبر آدمیان را می گوید ... در حکایت کنیزک و کدو یا حکایات مربوط به جوحی و خیلی های دیگر در عریان ترین شکل ممکن زبان را رها می کند و حدی باقی نمی گذارد ... این اتفاق در عرف ما نشانه ی بی ادبی است و غالب مردم به چنین کسی بی ادب می گویند ... اما مولانایی که آن چنان ستایش گر ادب است ، به لایه های عمیق تری از ادب تمایل دارد که برای توده ی مردم قابل فهم و هضم نیست ... شاید بتوان دو عامل برای رهایی زبان مولانا از این ادب عرفی ذکر کرد ؛
اول ؛ مولانا می گوید :
بیت من بیت نیست اقلیمست
هزل من هزل نیست تعلیم است
این حرف یعنی این که ما حصل زبان و کارکردی که ما از واژه ها در نظر داریم دست ما را در به کار بردن واژه ها باز می کند یا می بندد ... به بیان دیگر ؛ کاربرد هر واژه وابسته به نتیجه ای است که از گفتن آن به دست می آید ...
مورد دوم که مولانا شاید در نهان بدان اعتقاد داشت ( این جا من از نگاهی پست مدرن به مساله نگاه می کنم که لزوما در ارتباط مستقیم با اندیشه ی مولانا قرار ندارد ) ، جنگ بر سر غلبه ی روایت است ... این نظر می گوید هیچ حقی به صورت پیش فرض وجود ندارد ، حق را روایتی می آفریند که از قدرت بیش تری برای تأثیر گذاری برخوردار است ( برای نمونه بحث ادیان و تعدد کتب مقدس را می توان در این مقوله مورد ارزیابی قرار داد )
مولانا هیچ گاه به روشنی از ادب مورد نظرش در مثتوی صحبت نکرده است ، شاید اشاراتی مثل نگه داشتن حق و حرمت پیر و اولیاء الله جز اشاره های محدود او درباره ی ادب باشد ... اما شاید برآیند کلی منظورش را بتوان این گونه گفت که ادب از نظر مولانا برمی گردد به مفهوم وجودی انسان ... انسان تنها وجودی است که موجودیتش " در نسبت به ... " و در حضورِ ... " شکل می گیرد ... این نسبت دو شکل دارد ؛ یکی اعم که شامل هر چیزی است که دور و بر یک انسان وجود دارد ، چیزی مثل یک درخت ، یک بوته ی گل ، حیوان های دور و اطراف ، حتی یک گربه یا چیزهایی دیگر از این دست ... اما به شکل اخص نسبتی است که یک فرد با " آن چیز دگر " دارد ... این همان معنای دچار بودن است و رعایت حق و حرمت آن چیز دگر ... اگر کسی از کنار یک درخت رد شد و حرمت آن را نگه داشت با ادب است ... اگر کسی حیوانات را آزار نداد و با احترام رفتار کرد با ادب است ... یا به قول سهراب ؛ می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد ... ادب مورد نظر مولانا این جاست که به لایه های عمیق تری از وجود و هستی می رسد ، یه طوری که نه در پوسته و شکل بیرونی ، که در نهان ترین ابعاد وجود  ، انسان را در برابر هستی به فروتنی وا می دارد ...

پی نوشت : کاری به مفهوم حرف های نژاد پرستانه ی اکبر عبدی ندارم ، اما شکل گفتن او و واژه ای که به کار برد ، هیچ اشکالی ندارد ... ما ایرانی ها دایره ی وسیعی از فحش ها را در اختیار داریم و خواه ناخواه این بخشی از ادبیات ماست و اتفاقأ بی ریاترین و قابل باورترینش ... بسیاری از ما از این شکل ادبیات و بیان به مناسب استفاده می کنیم بی آن که در تریبون های رسمی بازخورد داشته باشد ... چه بهتر که این شکل از حرف زدن روی دایره بیفتد ؛ اگر بد است که خودمان را اصلاح کنیم اگر هم نه ، که به عنوان شکلی از بیان در کنار دیگر شیوه ها پذیرفته شود ... دست کم از این حالت ریاکارانه و چند زبانی دور می شویم ...


۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۱
حمیدرضا منایی

.

 

دامنه ی آن احساسات و تفکری که انسان ها و به خصوص ما شرقی ها در گفتار می توانیم بیان کنیم بسیار محدود است ... خیلی از احساساتی که درون ما می جوشد توانایی گفته شدن ندارند زیرا واژه های که بتواند آن ها را در بر بگیرد و برای دیگران قابل فهم کند وجود ندارد ... من اما در ادبیات فارسی گه گاه ترکیب هایی می بینم که این ها می توانند بار سنگینی از این احساسات ناگفتنی را بر دوش بگیرند ... "مشتاقی و مهجوری" حافظ یکی از این ترکیبات است یا "ترنم موزون حزن" یا "حضور هیچ ملایم" از سهراب ... حالا حضور ذهن بیش تری برای آورن مثال های دیگر ندارم اما عبارتی که می خواهم دست رویش بگذارم " دچار بودن " است که با آن می توان احوال پیچیده ی بعضی ها را بازگو کرد ... برای این عبارت هیچ تعریفی نمی توانم ارائه کنم ، اما شاید بشود مثال هایی آورد و معنایش را برای ذهن کمی آشنا کرد ، ولی امکان دارد همین کار باعث دور افتادن از عرصه ی وسیع این ترکیب شویم ... اما بگذارید چیزی بگویم ؛ دچار بودن چیزی جدای از تعلق خاطر داشتن به کسی یا جایی است ... لحنی است که ما در نسبت آن چیز دیگر به خود می گیریم ... هاله یا پرده ای است که از پشت آن دنیا را نگاه می کنیم ... دو نفر را در نظر آورید یکی دین دار و یکی بی دین ... اولی آدمی است فارغ و دومی آدمی دچار ... نسبتی که این شخص اخیر با هستی برقرار می کند به مراتب پیچیده تر و غنی تر است از شخص اول ... در واقع این جا من به پیامد و خروجی دچار بودن نظر دارم که در عین تعریف ناپذیری ما را از علی السویه زیستن و باری به هر جهت بودن نجات می دهد و زندگی را معنا می کند حتی اگر معنایش بی معنایی باشد ...


۱ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۵۴
حمیدرضا منایی

.


ویتگنشتاین در آخرین روزهای حیاتش به پزشک معالج خود می گوید :" به آن ها بگو زندگی شگفت انگیزی داشتم " ... این جمله هدف تمام فلسفه ها ، عرفان ها و هنرها و تمام خواست آنانی است که به دگرگونه زندگی کردن می اندیشند ... راه رسیدن به رهایی برای گفتن چنین جمله ای در لحظه ی پیش از مرگ عجیب سخت و دشوار است ...

۱ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۳
حمیدرضا منایی

.


بدترین و راست ترین خبر را در تاریخ تفکر شوپنهاور برای بشر آورد که بن مایه ی زندگی انسان چیز جز رنج نیست ... فکر کنید کسی به بیماری سختی دچار شده و امکان بهبودش وجود ندارد و پزشک بعد از معاینه در چشمش نگاه کند و آن چه را در طول معاینه فهمیده به صراحت با بیمار درمیان بگذارد که تو با تحمل درد و رنج فراوان به زودی خواهی مرد ! در این حالت طبیعی است که بیمار و اطرافیان او سعی در پوشاندن و لوث کردن حرف آن پزشک خواهند کرد شاید مگر از درد برخورد زود هنگام بیمار با مرگ کم کنند ... کم اند آدمیانی که ترجیح شان شنیدن آن تلخ حقیقی است و نه دروغ شیرین ... گزاره ی مورد نظر شوپنهاور آن چنان تأثیر گذار بود که حتی کسی مثل نیچه از عواقبش در امان نماند و به مفهوم ابر انسان ، اویی که در فراسوی مرز نیکی و بدی می زید پناه برد ... در واقع نیچه واکنش خردمندانه و نخبه گرایانه ای بود بر آن چه شوپنهاور طرح کرد ... فراسوی نیک و بد یا انسانی که فراتر از مرزهای اخلاقی می زید و در فکر برد و باخت نیست ، واکنشی ناگزیر است بر احوال انسانی که در رنج می زید و سرانجام او جز مرگ نیست ...
اما آن چه در برخورد اول با گزاره ی شوپنهاور به دست می آید متفاوت است از بررسی لایه های عمیق تر آن و شاید در تضاد با آن ؛ انسان در طول زندگی همواره از رنجی به رنج دیگر در می غلطلد ... بر همین مبنا تفکر اپیکوری شکل می گیرد و خوشی و شادی می شود نتیجه برطرف شدن یک درد و رنج که مثلا اگر کسی بیمار است و بیماری اش دوا می شود ، این پروسه ی مداوا شدن و بازیافتن سلامتی عین لذت است ... این شکل از برخورد ، برخوردی کاملأ سلبی با اصالت خوشی و شادی است ... کسی که گرسنه است و سیر می شود ، در واقع لذتی عمیق تر دارد از کسی که به صرف مزه ی غذا توجه می کند ...
اما برگردیم به پیر مرد بد عنق و تلخکام و راست گوی مان ؛ به نظر می رسد مراد از رنج برای شوپنهاور چیزهایی بیش تر از اتفاقات ناخوشایند روزمره باشد آن چنان که مثلا کسی خاری در انگشتش فرو رفته یا از بیماری رنج می برد ... بسیاری از رنج ها را انسان ها آگاهانه انتخاب می کنند و میل به آن از پشتوانه ی طبیعی و غریزی نیرومندی برخوردار است و پاداش هایی که طبیعت به این رنج کشیدن ها می دهد جایگزین ندارد ... در این میان به عنوان مثال می توان پروسه ی تولید مثل را در نظر آورد ؛ انتخاب و به دست آوردن جفت ، دوره ی عاشقی ( شاید این دوره فقط برای انسان مدرن قابل تطبیق باشد ) شکل جفت گیری و در نهایت تولد نوزاد همه با درد و رنج همراه است البته درد و رنجی که برای بشر میلی بی پایان به همراه دارد ... از این می توان فراتر رفت ؛ حتی ارگاسم و ارضاء شدن کاملأ در چهار چوب یک رنج جسمی معنا می دهد اما آن چنان این رنج خالص است که انسان از توهم لذت بری ناگزیر است ... تمام ظرافت درک معنای حرف شوپنهاور به نظرم همین جاست ؛ که انسان چه قدر توانایی دارد به رنج های خالص تری در زندگی دست یابد ...

پانوشت : چند وقت پیش دوستی می پرسید راه رهایی از این رنج محتوم چیست ؟ گفتم یا خریت ( یعنی احساس و تفکر نداشتن و باری به هر جهت گذراندن) یا عرفان یا فلسفه یا هنر ... راه دیگری وجود ندارد ... حالا این وسط هر کس خودش حساب کند که مال کدام راه است و چه باید بکند ...


۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۸
حمیدرضا منایی

.


استادی داشتیم توی دانشگاه که خیلی یادش می کنم ... ویژگی منحصر به فرد این آدم این بود که آن چه را فکر می کرد و اعتقاد داشت زندگی می کرد ... چند سال آخر تلاش می کرد از ایران برود ... وقتی به اش می گفتم چرا می خواهی این کار را بکنی می گفت بمانم این جا که چی !؟ که افقم بشود داشتن یک خانه و سوار شدن یک ماشین کره ای !؟

توده ی مردم همیشه در پی فروکاست آرمان ها هستند ، برای این که زندگی و روزمرگی هاشان دست نخورده باقی بماند و چیزی نتواند خوشی های کوچک و دست یافتنی شان را برهم بزند ... اصلی ترین مقوم و نگهدارنده ی طبقه ی متوسط ، خود همین طبقه است که با تولید و باز تولید ارزش های شان به شرایط موجود دامن می زنند ... این طبقه ، روشنفکر و هنرمند و سیاستمدار خود را تربیت می کند و احیانا اگر از طبقه ی نخبه و الیت جامعه کسی را بپذیرد به یقین او را به شکل خود در خواهد آورد ... چرا که آرمان چیزی غیر از وضع موجود است و برهم زننده ی وضعیت جاری که طبقه ی متوسط با توسل به گستردگی جمعیتی و خواست های حداکثری ، از آن حذر می کند و برای بهره بردن از منافع کوتاه مدت راه را بر هر گونه تغییر می بندد ...

اما در طرف روبه رو ، جامعه ای آرمان گرا با مردمانی آرمان گراست ... تاریخ نشان داده است که چنین جامعه ای بالقوه برای خودش و دیگر جوامع خطرناک است ... نمونه اش آلمان در دهه ی 30 میلادی و ظهور هیتلر و نازیسم و آغار کشتار جنگ جهانی دوم ...

اما شکل دوم از آرمان گرایی ، آرمان گرایی فردی است در جامعه ای بی آرمان ... مثلا کسانی در جامعه ی امروز ایران پیدا شوند که آرمانی جدا از توده ها داشته باشند ... این می شود معنای همان ضرب المثال معروف برخلاف جریان آب شنا کردن ! قدرت فرد هیچ وقت نمی تواند در برخورد با جامعه دارای توازن باشد ، یک دلیلش همان است که بالا گفتم ، یعنی جامعه ی توده وار هیچ آرمانی را برای حفظ وضعیت خود برنمی تابد ... هر چند آرمانگرایی فردی در چنین جوامعی به تولید آثار آوانگارد ( در حوزه ی هنر ) می پردازد اما در نهایت محکوم با انزوا و فرسایش زمانی است ... 

 آن چه مهدی ناظم زاده از آن فراری بود و رنج می کشید همین فروکاست آرمان ها بود که آدم ها و جامعه را از درون پوک و تهی می کند ، رنجی که امروز آدم هایی مثل من هم در عمق جان حس می کنند  ؛ زیستن در جامعه و  میان آدم هایی که از هر گونه شوریدگی و دیوانگی خالی اند ... این چنگ زدن در فضای تهی پیش روست بی امید اندک همدلی و همزبانی ... من این شعر شاملو را زیاد با خود زمزمه می کنم  ؛

چشمه ها
از تابوت می جوشند
و سوگواران ژولیده آبروی جهانند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمند ترانند.
خامش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی!


۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۷
حمیدرضا منایی

.


در دنیا هیچ چیز خطرناک تر از جمع شاعرانگی و اندیشه نیست ... هر کدام از این دو به تنهایی آدمی را خرد می کند چه برسد به وقتی که این ها در وجود یک آدم با هم تلاقی کنند ؛ شاعرانگی آدمی را لطیف و ظریف می کند ، این در تقابل با اندیشه و تفکر و فهم است که طبعی زمخت و کوبنده دارند ... می توان این طور گفت اندیشمند شاعر کسی است که فهمش را زندگی می کند ... در این صورت فهم چیزی مربوط به حوزه ی ذهن نیست ، امری است که به واسطه ی احساس ناب شاعر زندگی می شود ... طبیعی است که برای اندیشمند شاعر ویرانی از ذهن شروع شود و به سرعت بدن را در بر بگیرد ... روان و بدن آدمی توان این حجم از آسیب پذیری را ندارد ... 

این ویدئویی است از آخرین روزهای زندگی نیچه ، از جمع تفکر و شاعرانگی در وجود یک انسان  ... یک دقیقه و شانزده ثانیه از ترکیب عظمت و شور و شعور و زوال ... انسانیت ناب ... 


۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۳
حمیدرضا منایی

.



جوزف شولتز دستور داشت بهمراه چند سرباز دیگر نازی این اسیران را تیرباتران کند. امّا او حاضر به این کار نشد و اسلحه و کلاه خود را به زمین انداخت و در ردیف اسیران اعدامی قرار گرفت.

                                                ****************
باور نکردم که توضیح این عکس مطابق واقع باشد ... نام جوزف شولتز را سرچ کردم ؛ ویکیپدیا این توضیحات را تایید کرد ... مخاطب این خط و تصویر را دعوت می کنم که فقط به لحظه ی انتخاب این سرباز فکر کند ... لحظه ای که ساحت وجود یک انسان را تغییر داد ... و یک سئوال ؛ چه طور می شود یک انسان به جای قربانی کردن ، قربانی شدن را انتخاب می کند !؟ حالا این شما و این سکوت و این تصویر حیرت انگیز و کاووش خویش ...


۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۸
حمیدرضا منایی