بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رسانه» ثبت شده است

.


دو سه شب پیش خبر بیست و سی گزارشی پخش کرد از استقبال گسترده ی ایرانیان از ایام عید مسیحیان و خرید لوازمی که برای این روزها مورد استفاده قرار می گیرد... در نهایت هم نتیجه گرفت که این شکلی از تهاجم فرهنگی، ناشی از تبلیغات ماهواره هاست...
به نظرم برای گسترش و فهم موضوع، طرح فضایی موازی الزامی است؛ در سال های اخیر سریال های ماهواره ای پرمخاطب ترین برنامه های مبتنی بر برودکست ها بوده اند... یادم می آید وقتی پسرم کلاس اول بود دائم از من می پرسید حریم سلطان چیست که همه ی بچه ها در کلاس درباره اش حرف می زنند و داستانش را تعریف می کنند! این سریال ها از دل شهرها تا دورترین روستاها مخاطبان بسیاری را تحت پوشش قرار می دهند... و برعکس، همه ی آن چه  به عنوان سریال در تلویزیون ایران ساخته می شود یا کتاب های داستان، هر روز با ریزش بیش تر مخاطب همراه اند... حالا دیگر خبری شگفت انگیز نیست که کشوری با حدود هشتاد میلیون جمعیت، تیراژ کتاب های داستانش به چهارصد جلد رسیده است!
اما چه طور این اتفاق رخ داد!؟ این حرف شعار نیست که بعد از رفع نیازهای ضروری یک انسان از قبیل خورد و خوراک و مسکن و پوشاک، داستان و درام ضروری ترین نیاز ذهن انسان است به خصوص برای ما ایرانی ها که فهم مان از زندگی و هستی آمیخته به داستان و مثل و حکایت است... از دیگر سو در بعد از پیروزی انقلاب از آن جا که داستان همواره مورد سوء ظن حکومت قرار داشت، در سراشیب زوال افتاد و هر چه سال ها می گذرند بر عمق این زوال افزوده می شود... ممیزی، چرخه ی نادرست تولید و عرضه ی کتاب، نویسندگان ناتوان و ضعیف، عدم سرمایه گذاری مناسب در بخش داستان از سوی نهاد مسئول( وزارت ارشاد) از جمله دلایل این زوال است...
در  فضای خالی به وجود آمده از نبود داستان خوب( چه در تلویزیون چه در سینما و چه در عرصه ی کتاب) سریال های زرد ماهواره ای فرصت عرض اندام پیدا می کنند...  فضای خالی فرهنگی، در هیچ جامعه ای تهی و باطل باقی نخواهند ماند و به سرعت جایگزین پیدا می کنند... وقتی شأن و شخصیت داستان ایرانی به اسم سیاه نمایی و عناوین دیگر فروکوفته شد، فضای خالی ایجاد شده به یقین خالی نخواهد ماند و جایگزینش داستان هایی می شود که حالا تقابل با آن ها خود مشکل بزرگ فرهنگی است...
 با همین  رویکرد برمی گردم به سخن آغازین که چرا ایرانی ها از عید مسیحیان و خرید خرید لوازم مربوط به آن استقبال می کنند!؟ بخشی از حکومت در ایران همواره با آیین های صرفأ بومی و ایرانی مخالفت سرسختانه داشته و دارد... تا همین چند سال پیش چهارشنبه سوری مصادف بود با دستگیری های گسترده ی کسانی که با آتشی کوچک جشن می گرفتند... در زمان و مکان کودکی من در نبود وسائل ترقه بازی ایمن، قضیه ی برگزاری چهارشنبه سوری از دارت شروع شد و به نارنجک های ویران گر اکلیل و سرنج رسید! همین حالا اگر از بچه های مدرسه ای بپرسید که روز جشن تیرگان و مهرگان سپندارمزد کی است، هیچ کدام نمی دانند اما قریب به اتفاق شان روز جشن هالوین را می شناسند! حالا اقبالی که جامعه به عناصر فرهنگی غیر نشان می دهد ناشی از همان فضاهای ایرانی است که بی اهمیت و قابل حذف شناخته شد... این که گفته می شود فلان اتفاق ماحصل کار ماهواره هاست و تهاجم فرهنگی، فقط پاک کردن صورت مسأله است. ما چاره ای جز این نداریم که برای پر کردن فضاهای خالی فرهنگی از تمام ظرفیت های موجود ایرانی استفاده کنیم، و کار رسانه ای مثل تلویزیون می تواند این باشد که به جای نفی مطلق چنین مراسمی، شیوه و آداب  رفتار مناسب و درست در آن مراسم را بیاموزاند...

۰ ۲۶ آذر ۹۶ ، ۱۲:۲۸
حمیدرضا منایی

.


نمی دانم شکل زندگی ما انسان هاست که بر فضای فیس بوک تحمیل می شود یا اصل و ساختار فیس بوک و فضاهایی این چنین است که چونان مهری بر زندگی ما کوبیده می شود و تفکر و ذهن و هویت و افق ما را شکل می دهد ... این جا سرزمین عجایب است و بی آن که چیزی در کار باشد همه چیز دارد و جنگ هایی اتفاق نی افتد بر سر هیچ است ...
نکته ای که بارها در این فضا توجهم را جلب کرده آمیختگی مفاهیم است ، مفاهیم یا تصاویری که هم می توانند هم پوشانی داشته باشند و یا در جهت های مختلف باشند و یا در تضاد ... این مورد اخیر یعنی در تضاد بودن مفاهیم به چشم من زیاد می آید ... مثلا همین حالا پستی می خواندم درباره ی عاشورا ... در واقع تفسیری عرفانی بود از آن واقعه ... بعد صفحه را که پایین آمدم بلافاصله تصویر پاهای زنی بود با ساپورت ! خب ، این دو دنیا را این چنین بی واسطه و تنگ هم چه طور می توان به هم وصل کرد !؟ من هر جور که فکرش را می کنم نمی شود ... اما از آن گریزی هم نیست ... مثال آدمی هستیم که غذاهایی بی ربط و ناساز را با هم می خورد ... طبیعی است فرآیند هضم این ها با مشکل روبه رو شود ... اما باز تاکید می کنم گریزی از این ها نیست ... گریزی از این بی ربطی منتشر نداریم ... این پاره پاره گی جز هویت ماست ... ما به سان پازلی هستیم که در خوش بینانه ترین شکل ممکن بیش از نیمی از تکه هامان با هم جور نیست ... انگار چاره ای نداریم که معنا را در همین به هم ریختگی پیدا کنیم ...


۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۲
حمیدرضا منایی

.


پیش تر مطلبی نوشتم درباره ی مفهوم سک*س  ... اما برای این که وبلاگ به دام کور فیلترینگ ( فیلترینگی که با داده های کلمه ای کد شده ) نیفتد ، نوشتم مفهوم سک* س(مثل همین حالا ) ... از آن به بعد بازدیدهای بی خوابی به طرز چشمگیری افزایش پیدا کرد ... اما نکته ی جالب در این میان نتیجه ای است که آمار گیر بی خوابی به عنوان کلید واژه ی جست و جو  نشان می دهد یعنی " سک " ...
من وبلاگ زیاد می خوانم ... در واقع خواندن وبلاگ برایم یک جور مطالعه ی روانشناختی - اجتماعی است ... درصد بزرگی از جمعیت وبلاگ نویس را هم آدم هایی با سن زیر چهل سال تشکیل می دهند ... نکته ای که تقریبا در تمام این وبلاگ ها مشترک است گله از درد تنهایی است و مورد بعد که از دل اولی استنتاج می شود عدم حضور جنس مخالف به عنوان تجربه ای زنده و حضور در مقابل او برای درک و تکمیل ظرفیت های جسمی و روحی است ... نمونه های زیادی سراغ دارم که در سنین بالا ( زن یا مرد ) ، مثلا 30 ساله که هیچ تجربه ای از بدن و حضور جنس مخالف ندارند ... این اتفاق هم طبیعی است ؛ از یک طرف با وضع اقتصادی موجود بسیاری توانایی ازدواج ندارند و از طرف دیگر به دلیل هنجارهای سفت و سخت فرهنگی و نبود امکانات فردی و مناسب توانایی ایجاد ارتباط وجود ندارد ... تصور این که به لحاظ روانی و ایجاد کمپلکس های عمیق اینان در چه وضعیتی به سر می برند سخت نیست ... با این شرایط تنها راه ارتباطی که باقی می ماند اینترنت و دنیای مجازی است ... آن چنان که نت جایگزین تمام آن خواست ها و نیازها و ضرورت ها می شود ... اگر گشتی بزنیم در فیس بوک و دیگر محیط های فارسی زبان اینترنت و نگاهی به کوچه های تاریک و درحاشیه بکنیم تصویری روشن از این حرف پیدا خواهیم کرد ...
برمی گردم به حرف آغازین ؛ آن چه که مرا دلگیر می کند این نیست که جامعه ی جوان به عنوان یک حق در پی ارضاء غرایز جنسی باشد که طبیعی تر از این امکان پذیر نیست اما شکل این حرکت و تقلیل این خواست تاسف بار است ... تاسف بار است که از یک بدن و نوع رابطه ی مورد نظر ( سک*س ) فقط به سک قانع اند و از همه عجیب تر این که تعداد زیادی آدم بر سر این شکل از رفع نیاز و حتی جست و جوی کلمه ی مورد نظر ( سک ) به توافق رسیده اند ... این شکل از برآورده کردن نیازها ضررهایی جبران ناپذیر دارد که سال ها بعد صدایش بلند خواهد شد ...


۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۱:۱۸
حمیدرضا منایی


ارسطو معتقد بود که درام باعث پالایش و تزکیه ی نفس (کاثارسیس) می شود...انسان در هم ذات پنداری با شخصیت های درام و جایگزین کردن خود به جای ایشان از ترس ها و اضطراب های درونی آزاد می شود و سرنوشت آن شخصیت ها درس عبرت و الگوی زندگی اش می شود ... این که این نظر چه قدر درست است بماند . اما اگر یکی از علل گرایش به درام همین رهایی از ترس واضطراب باشد ، به روشنی می توان علت گرایش توده ی مردم را به سریال های ماهواره ای درک کرد . جامعه ی در حال گذار ایران توده ی در هم تنیده ای از ترس ها و اضطراب هاست ... از طرف دیگر تلویزیون ایران به دلیل اعتقاد به یک قرائت رسمی و دست مالی شده از زندگی جواب گوی نیازهای مخاطبان شهری خود نیست . از دیگر سو به دلیل ممیزی گسترده ی کتاب ها و فیلم ها و دست بخش خصوصی داخلی هم از پر کردن این فضای خالی کوتاه است ...

اما پیش از ورود به حرف اصلی گفتن یک نکته ضرورت دارد ؛ هر صدایی که در جامعه منجر به تکثر وشکستن صدای واحد شود فی نفسه ارزشمند است ... ضربه ای که ساخت های قدیمی و ریشه دار قدرت از این اتفاق می خورند جایگزین ندارد ... مجموعه ای از خواست ها که جزیره وار در دل یک جامعه وجود دارند، با ایجاد زمینه به هم می پیوندند و طلبکار قدرت می شوند ...

اما حرف اصلی ؛ چند وقت پیش حدود ده شب به ناچار از خانه دور بودم و هر شب هم یک جا !! فصل مشترک همه ی خانه ها همین سریال ها بود که با جذبه ای معنوی و هیس هیس های مدام پی گیری می شد ... در میان همه ی آن چه دیدم چند نکته برایم قابل توجه بود : اول بازی های بسیار بد و ابتدایی بازیگران ... انگار یک نفر را از توی کوچه بیاوری به ضرب چماق بخواهی از او بازی بگیری تا جایی که حتی اسم نا بازیگر هم نمی شود براشان به کار برد ... حالا تدوین های ناشیانه ، میزانسن های افتضاح ، کادرهای معیوب دوربین به کنار که آدم بی اطلاعی از سینما مثل من هم توی ذوقش می خورد ... این سریال ها با چنین بازیگرانی یک وجه مشترک بصری دیگر هم دارند ؛ گرایش جدی و پی گیر به کلفتی و اندازه های حجیم ... قبلأ این مسأله را همین گوشه کناره نوشته ام که در طول تاریخ همیشه حق با چیزهای بزرگ بوده است  ... در 50-40 قسمتی که از این سریال ها دیدم یک سینه ی بدون پروتز وجود نداشت ، آن هم نه پروتز در سایز های معمولی ، همه نود به بالا ! از آن طرف مردها ؛ یکی شان در اندازه طبیعی نبود، همه ورزشکار و هرکول ! با چنین رویکردی این تصور در نزد توده ی مردم پدید می آید که اندازه های حجیم ملاک زیبایی اند و غیر ازاین و مهم تر ، جایگزین تفکر و اندیشه می شوند ... جالب این جاست که این ظاهر گرایی و سطحی نگری با استقبال گسترده ی جامعه ی شهر نشین طبقه ی متوسط روبه روست که قاعدتأ خواست و سفارش های فرهنگی شان در جامعه نقش راهبردی دارد !

توی آن چند روز دلم سوخت برای ادبیات و سینمایی که زیر تیغ سانسور به نابودی کشیده شده است ... برای آن هایی که با خون دل می نویسند و کار می کنند و از یک آب خوردن راحت تر کارشان رد می شود و جای شان را این سینه های درشت و بازوهای کلفت می گیرد ...دردی که در آخر برای گفتن می ماند چیزی نیست جز این که در غیبت هنر اصیل و بومی آن چه امکان حضور می یابد جز عوام زدگی چیزی دیگری نخواهد بود که به اسم هنر (درام) به توده ی مردم قالب می شود و سلیقه شان را به فرومایگی می کشاند ...

 

یک شب کسی می خواست با منطق و مثال هایی از این سریال ها راجع به زندگی با من حرف بزند . شانس آورد که او صاحب خانه بود و من مهمان و گرنه که خون به پا می شد !!!


۱ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۴
حمیدرضا منایی