لازم نیست حتمأ فلسفه خوانده باشیم و بخواهیم دل مان را به بحث های متافیزیکی بی سر و ته خوش کنیم ... فقط کافی است که بخواهیم بفهمیم ... ضرورت و نیاز این خواست هم در این نکته هست که شکل های دیگری (وشاید کامل تر ) از آن چه ما می دانیم وجود دارد ...
دوستی مرا نواخته و در سه کامنت مطلبی در خور درباره ی هایدگر ارائه کرده است ... هر کسی را که دغدغه ی فهمیدن و دگرگونه زیستن دارد به خواندنش دعوت می کنم ...
بنا بر آنچه که از وجود نزد ژان پل سارتر می فهمم آن را به هندوانه ای دربسته و بدون منفذ نزد سارتر تشبیه می کنم که او نام "هستی در خود" به آن می دهد یعنی چیزی که در خود است و هیچ برون دادی ندارد . همه چیز درون این هندوانه است و اصلا خبری از درون آن نیست . ماه و خورشید و زمین و آسمان و همه موجودات هنوز تا وجود در خود است تعینی ندارند اما تنها یک موجود از این هستی در آمده و آن انسان است که نام آن را اگزیستانس می گذارد اگزیستانس در زبان لاتین به معنای برون ایستاده است ex یعنی بیرون و stans که از stand است یعنی ایستادن . یعنی وجود در خود یک جایش سوراخ شده و چیزی از آن بیرون افتاده که آن هم انسان است و حالا که این موجود دوپا درآمده ، سایر موجودات هم توسط او شخصیت و تعین پیدا کرده اند. یعنی خورشید بدون حضور انسان اصلا خورشید نیست نمی دانیم که چیست . زمین و اسمان و ستارگان و چیزهای دیگر هم همینطور .و کارکردهایشان اصلا برایمان روشن نیست .همه چیز را انسان تعین می بخشد.
ن تعبیر بسیار نزدیکی به تفسیری است که در لینک داده شده از دازاین آمده و می گوید: "دازاین" چیزی نیست ، "دازاین" خلائی است در ملأ هستی. اگر هستی را به عنوان پنیر در نظر گیرید، "دازاین" سوراخی میشود در این پنیر! Dasein جا-هستی است، یعنی جایی است در هستی، جایی تهی است، منفذ است، دریچه است، پنجره است، پنجرهای یه روی هستی."
و چون تنها پنجره ای است به سوی هستی می توان از تحلیل این موجود و ویژگیهایش به هستی رسید و از آن پرسش کرد . مثلا یکی از ویژگیهای آن ، حال است البته نه حال روان شناسی که در ذهن ایجاد می شود بلکه حالی که از جایی می آید و آمدنش هم ارادی نیست، دست انسان نیست چه آمدنش و چه از بین رفتنش . شبیه آن که حافظ می گوید "حالتی رفت که محراب به فریاد آمد" این حال حافظ ساخته ذهنش نیست از جایی آمده.
و هایدگر تلاش می کند بگوید این تحلیل ها از دازاین و هستی، متافیزیکی نیست چون متافیزیک فقط رابطه سوژه - ابژه میان ذهن انسان و عالم خارج از ذهن را می شناسد و متافیزیک حتی هستی را هم یک مفهوم انتزاعی و وجود ذهنی می داند که با مفاهیم مورد شناخت واقع می شود.
در وجود شناسی از نظر هایدگر ، هستی اصلا ابژه ای در مقابل سوژه نیست که مورد شناخت قرار بگیرد . ممکن است پرسیده شود که مگر رابطه انسان با موجودات جز از طریق ذهن و عین یا به عبارتی سوژه - ابژه صورت می گیرد، به هر حال یا ما چیزی را می شناسیم یا نمی شناسیم اگر نمیدانیم هستی چیست پس در مورد آن چگونه می توانیم حرف بزنیم اصلا چه چیز می توانیم در مورد آن بگوییم .
اگر در چارچوب متافیزیک حرف بزنیم این نوع پرسش ها کاملا به جاست اما هایدگر تلاش می کند بر این پاردایم متافیزیکی غالب شود . او وجود شناسی غیر متافیزیکی را در پی می گیرد که روش آن سوژه - ابژه نیست بلکه پدیدار شناسی آن هم به روش خاص است . و کتاب وجود و زمان همه حرفش این است که نمی خواهد متافیزیکی باشد و چون نمی خواهد این گونه باشد باید زبان غیر متافیزیکی داشته باشد که در آن از جوهر و عرض و ماهیت و وجود و ذهن و عین خبری نیست و چون چنین زبانی غیر مانوس است و در 2500 سال تاریخ متافیزیک سابقه ندارد برای ما غریبه است . آن را به راحتی نمی فهمیم و برای درکش نیاز به تفسیر و شبیه سازی آن با مفاهیم متافیزیکی داریم . بنابراین کتاب وجود و زمان که تلاش می کند غیر متافیزیکی حرف بزند خواننده را به چالش می کشد.