بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزی روزگاری پدری و پسری» ثبت شده است

.



امروز برای مهرگان از همزمانی می گفتم... دردش این بود که برویم کتاب فروشی، گفتم تابستان که کانون می رود و کتابخانه ی آن جا جلو دستش است، کتابفروشی نمی رویم... می گفت آن جا کتاب پیدا نمی کند، رسیدم به چرایی اش و معنای همزمانی...
این هم زمانی معنای غریبی است... در زندگی هیچ کار درستی نمی توان کرد مگر به واسطه ی همزمانی... برای مهرگان گفتم از ریشه های این حرف... گفتم زمانی که کتابخانه زیاد می رفتم، زیاد پیش می آمد که از میان انبوه کتاب ها یکی را بیرون می کشیدم، می بردم و می خواندم... شگفت زده می شدم از این که این همانی است که باید باشد... تازه می فهمیدم معارف آن کتاب چه جای خالی بزرگی در ذهن من بوده و خودم هم نمی دانستم... در واقع ضرورتی ناخودآگاه مرا به سمت آن کتاب هدایت می کرد... اگر کسی اما بپرسد این هماهنگی و امتداد جهان درون و برون چه طور اتفاق می افتد، عجالتأ می گویم با در معرض قرار دادن خود... مثل آدمی که تشنه است و خودش نمی داند و با دیدن آب یادش می آید که تشنه است و بعد که اب را می نوشدمی گوید؛ عجب تشنه بودم! اما این در معرض قرار دادن خود به هیچ عنوان در چهرچوب های شناخته شده ی علی و معلولی و عقلی قابل شناخت نیست... عقل نمی پذیرد که آدمی خود را در معرض ناشناخته قرار بدهد و گرم و نرم شناخته اش را رها کند... البته حق با عقل است؛ امکان این که ما دست بر مشت پوچ و خالی زندگی بگذاریم و تاوانش را بپردازیم، همواره امکانی فعال و جدی است... که آدم خودش را می خواهد... اما از آن طرف؛ مولانا بیتی معروف دارد که اعتقاد من نیز هست... می گوید؛ تشنگان گر آب جویند اندر جهان/ آب جوید هم به عالم تشنگان... آب دیوانه ی آدم تشنه است... آن چنان که صیدی به دنبال صیادش...

* دوستانی که نکته های داستان نویسی را دنبال می کنند، بحث همزمانی بحثی بسیار جدی برای نوشتن است...

۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۱۹:۱۴
حمیدرضا منایی

.


شاید شگفت انگیزترین چیز در داشتن فرزند، دیدن اولین های اوست؛ مثلا اولین کلماتی که کودک به کار می برد یا اولین غذایی که می خورد و یا چیزهایی شبیه به این... البته اولین بیماری ها و دردها هم هستند که در تضاد با وجه طنازانه ی قضیه، نیمه ی تاریک زندگی را می سازند... هر دو این ابعاد در شکل ناخودآگاه اتفاق می افتد و از عنصر فهم چیزی در آن دیده نمی شود... اما از یک سنی به بعد تمام این طنازی ها و رنج ها وارد حوزه ی خودآگاه می شود، به این معنا که کودک فهمی روشن از آن چه پیرامونش می گذرد پیدا می کند... اتفاقا بزنگاه داستان و اوج شگفتی کسی مثل من همین جا شکل می گیرد؛ حالا مدتی است که مهرگان در همین دوره به سر می برد و دارد یکی یکی این رنج ها را در خود یا دیگری تجربه می کند... شاید یکی از اولین تجربه هاش در این زمینه حدود دو سال پیش بود؛ پیرزنی دنبال غذا سطل آشغال را می گشت و وقتی مسأله را برای مهرگان توضیح دادم، یک تکان اساسی خورد... کمی هم گریه کرد... باور نمی کرد که در این دنیا کسی باشد که برای سیر کردن شکم به ناچار باید سطل آشغال ها را بگردد... مورد دیگر، همین چند روز پیش اتفاق افتاد؛ توی مدرسه بچه گربه ای را نوازش کرده بود... شگفت زده بود از این که تمام مدرسه در برابرش موضع گرفته بودند که بچه گربه کثیف است! بعد هم یکی از اعضا کادر مدرسه به مسخره به اش گفته بود: مهرگان گربه ای!
مدت ها به این فکر کردم که وقتی مهرگان با این گونه دردها برخورد می کند چه باید بکنم!؟ به این فکر کردم آیا باید قضیه را ماست مالی کنم تا از شدت درد و رنج درک موضوع کم کنم یا بگذارم حوادث سیر طبیعی خود را در فهم و درکش از زندگی داشته باشند!؟ اما می بینم اگر از تیزی و برندگی امر واقع در پیش چشمانش کم کنم در واقع خیانتی خواهد بود به شعورش و آن چه در آینده خواهد بود... زندگی بزرگ تر و تواناتر از آن است که من بتوانم پرده ای زیبا و برگزیده در پیش چشمان پسرک بیارایم... هر چند که برای درک هر امر واقعی از رنج های محتوم بشری درد خواهد کشید و به همراهش من نیز، اما حداقل خیالم راحت است که این از ذات زندگی جدا نیست و شاید روزگاری نه چندان دور با درد و رنج زندگی خود و دیگر انسان ها بیگانه نخواهد شد...


۰ ۱۵ آبان ۹۵ ، ۲۰:۵۸
حمیدرضا منایی

.


سیستم آموزش و پرورش در ایران طوری طراحی شده که نبوغ را با زمخت ترین و بی رحمانه ترین شکل ممکن از بین ببرد ... بچه که بودم ، وقتی می دیدم بچه ها از مدرسه می آیند ، می نشستم به نگاه کردن شان و اشک می ریختم که چرا من نمی توانم مدرسه بروم ... هفت سالم که شد ، روز اول مدرسه کیفم را برداشتم و تنها رفتم ، آن هم با چه شوق و ذوقی ! دیوانه ی درس و مدرسه بودم ... اما مدرسه کاری با من کرد که در تمام سال های بعد از آن گریزان شدم ... طوری که توی دبیرستان ، هیچ دیواری نتوانست مرا در خود نگه دارد ... به گمان یک بار این را نوشته باشم که دیوار مدرسه ی جلال آل احمد نزدیک چهار متر بود ... بالاش که می ایستادی سرت گیج می رفت ! اما حاضر بودم از آن بالا بیفتم و سقط شوم اما توی مدرسه نمانم ! این قدر که حالم از آن محیط به هم می خورد ! حالا هم وقتی می روم مدرسه ی مهرگان یک قسمت از وجودم حال و هوای آن جا را دوست دارد ، اما وقتی آدم ها و رفتارها و کتاب ها را می بینم دوباره همان حال تهوع قدیمی را ته حلقم حس می کنم ...

الغرض ، جدای همه ی این بدبختی ها که آدم با آن روبه روست ، خط فارسی خود یک بدبختی جداگانه است ... زبان فارسی پر است از گیر و گرفتاری هایی بی سرانجام که ذاتی زبان ما هستند و کسانی که دستی به قلم دارند کم و بیش با این اشکالات آشنا هستند ... اما حروف و صداها هم که پایه ی این زبان اند ، به همان اندازه دچار اعوجاجات زبانی و بیانی و نوشتاری هستند ... به اسم حروف زبان فارسی 32 تاست اما به رسم و در واقع از 40 تا بالا می زند که این پیامدهای خود را به همراه دارد ... مثلأ ؛ فتحه و کسره و ضمه ... تنوین و تشدید ... چهار شکل او ... وا یا همان آ استثنا مثل خواهش ... می توان به این اشکالات تعدد در بیان یک صدا را اضافه کرد مثلا ؛ ذ ز ظ ض ... یا ؛ ث س ص ...

قسمت بزرگی از اشکالات خط فارسی از این روست که ایرانیان در طول تاریخ خطی از آن خود نداشتند و آنچه نوشتند برگرفته از خط دیگر اقوام بود و در خوشبینانه ترین حالت آن خط را با الگوهای زبانی خود تطبیق می دادند ... خطوط ایلامی و آرامی و عربی شاید تأثیر گذارترین خط ها در طول تاریخ بر خط ما بوده اند که الگوی خط زبان عربی تا همین امروز هم با ماست ... این اختلاط ها باعث گیجی و گرفتاری های زیاد در خط فارسی شده است که یکی اش همان تعدد نوشتاری یک صدا با مخرج های متفاوت است که کار انشاء و نگارش را دشوار می کند ...آش خط فارسی آن چنان شور است که حتی مهرگان هم منتقد آن است ...  نقدش هم بعد زیبا شناختی خط را هدف قرار می دهد ... کلیت حرفش این است که چرا در بین دو حرف مثلا ر - ز تنها یک نقطه عامل تفاوت صداست !؟ در ادامه می گوید قسمت بزرگ تر این صداها یعنی ر باید ملاک تفاوت باشد نه قسمت کوچک تر یعنی نقطه ... می گوید چه طور می شود ما به تکه ی بزرگ تر یک حرف را توجه نکنیم و به یک نقطه چشم بدوزیم که تفاوت را نشان دهد ...

این مساله جدای از اشکال زیبایی شناختی که در خود دارد ، باعث یک اتفاق دراز دامن در ادبیات فارسی شده است ؛ بسیاری از متون کلاسیک به واسطه ی همین نقطه ها قابل خواندن نیستند و این عاملی است بر این که روایت های مختلفی از یک متن ارائه شده است ... به خصوص این که در بسیاری از آن متون و بر طبق رسم قدما ، نقطه استفاده نمی شده و یا در حداقل ممکن به کار می رفته است ...


۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۹
حمیدرضا منایی

.


مهرگان پسر عمه ای دارد چهار ساله به اسم یزدان که می آید و با هم بازی می کنند ... چند وقت پیش با هم نشسته بودیم و کارتون نگاه می کردیم که این بچه بیش از اندازه ذوق کرد و خواند ؛ ما با هم دیگه داداشیم / می خوریم و می شاشیم ...

این را که خواند برایش توضیح دادم که نباید بگوید می شاشیم و این کلمه ی خوبی برای استفاده در زبان روزمره نیست ... کلی هم توضیحات دیگر به اش اضافه کردم تا مطلب کاملا جا بیفتد و پسرک هم با گفتن چشم دایی خیالم را راحت کرد ...

خیلی وقت ها که آراء نیچه درباره ی تربیت را می خوانم یا دیگران ، به خصوص کتاب اوریانا فالاچی با عنوان " نامه به کودکی که هرگز زاده نشد " از خامی آرمانگرایانه ی این ها تعجب می کنم ... مطمئنأ این آدم ها چون بچه ای نداشتند و نگاه شان ، نگاهی بیرونی به قضیه بوده است این چنین آمیخته به آرمان گرایی شده و از تجربه ی ملموس و عینی دور افتاده است ... تربیت یک موجود زنده به اسم بچه و در شکلی عام تر ، ارتباط با او ، دارای آن چنان پیچیده گی های متنوعی است که هیچ نسخه ی از پیش تعیین شده ای نمی توان برای آن تجویز کرد و انتظارهای پیش از موعد از آن داشت ... هر آدمی ، حتی کودک و نوزاد ، ویژگی های فردی خود را دارد که لزومأ شباهتی به والدین ندارد ... برای نمونه چیزی روشن تر از این سراغ ندارم که شنیدن یک گزاره ی اخلاقی یا توصیفی در من یک نتیجه به همراه دارد و در مهرگان نتیجه ای دیگر در صورتی که بستر زیستی هر دوی ما یکی است ... جنس و جنم ( یا گل یا سرشت یا هر نام دیگر که بخوانیمش )  هر آدمی با دیگری فرق می کند ... سعدی درست می گفت که پرتو نیکان نگیرد آن که بنیادش بد است / تربیت نااهل را چون کردکان بر گنبد است ... این حرف اشاره به همین گل و سرشت آدم ها دارد ... کاری که تربیت می کند خوب تر کردن خوبی است و جلوگیری از بدتر شدن بد ... به قول دکتر حکمت نمی توان شاکله ی وجودی آدم ها را تغییر داد ... ممکن است ما بتوانیم روبنای یک انسان را کمی تغییر دهیم اما به ستون ها و ساختار اصلی دسترسی نداریم ... ادبیات کلاسیک و اساطیر هم آکنده از همین معناست ؛ کسانی که بد یا خوب ، با والدین خود در سرشت ، همسان نبوده اند ... معروف ترین این قصه ها هم که شاید همه در ذهن داشته باشند ، پسر نوح است ...

حالا برای درک پیچیدگی های تربیت و این که یک گزاره ی ساده برای یک کودک چه بازتاب های شگفتی دارد راحت تر می شود ادامه ی داستان یزدان را گفت و درک کرد ؛ چند دقیقه که گذشت و ادامه ی کارتون را دیدیم این بچه دوباره ذوق کرد و خواند ؛ ما با هم دیگه داداشیم / می خوریم و نمی شاشیم !

بعد قیافه ی شگفت زده ی من و مهرگان را که دید این طوری کرد ؛ ما با هم دیگه داداشیم /  می خوریم و هیچ کاری نمی کنیم !


۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۹
حمیدرضا منایی

.


همیشه سعی می کنم دو چیز را به مهرگان یاد بدهم ؛ یکی احکام دوستی و دیگری قواعد تنهایی ... امروز مهرگان خانه نبود ... دو تا فنچ دارد که مدت هاست به انتظار تخم گذاشتن این ها نشسته است ... صبحی گفتم حالا که هوا خوب است ببرم شان توی حیاط که بادی به شان بخورد و بلکه در امر جفت گیری تعجیل کنند ... اتفاقا از ترس گربه ها سعی کردم جایی بگذارم که در دسترس نباشند ... نیم ساعت پیش رفتم بیاورم شان تو ، دیدم جا تر است و بچه نیست ! در قفس شان باز بود ، احتمالا گربه سراغ شان رفته ... حالا مهرگان که از راه برسد  داستان داریم با پسرکی که دلتنگی می کند برای پرنده هاش ... حالا من مانده ام با توضیحی برای یک بچه ی شش ساله ، درباره ی قواعد تنهایی ؛ که ای پسر بی خیال پرنده ای باش که از قفس گریخت ...


۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۹
حمیدرضا منایی

.


هم سن مهرگان که بودم تمام فیلم و کارتونی که به اش دسترسی داشتم آنی بود که تلویزیون نشان می داد و شاید در کل تعدادش به 6-5 مورد نمی رسید ... مثلا یکی تنسی تاکسیدو بود و یکی معاون کلانتر و یکی زورو و دو سه تای دیگر ...البته این ها را هم یا نشان نمی دادند یا فیلمش پاره می شد یا برق می رفت یا قضا به جان قدر می افتاد که ما همین را هم نبینیم ... حالا در این سن مهرگان شاید چیزی در حدود 500 سی دی کارتون دارد و این به غیر از آن چیزی است که در تلویزیون می بیند ... من تا سن سی سالگی همه ی آن چه از فیلم و کارتون دیده بودم به یک سوم این رقم نمی رسید ... تنها اگر همین یک عامل را در نظر بگیریم دنیای این نسل با نسل های پیشین بسیار متفاوت است ... انگار این بچه ها در جهان دیگری زندگی می کنند ... نمی خواهم این گستردگی در برخورد با جهان را به مثابه فهم بیش تر مطرح کنم که من فهم را در گسترش زبان در شکل های گوناگون نزد یک فرد یا یک قوم می دانم ، اما به جایش پیچیدگی در فهم را جایگزین می کنم ... خیلی وقت ها می بینیم این بچه ها بسیار باهوش به نظر می آیند و از سن و سال خود غالبا جلو هستند ... این جلو افتادن هم قطعا بی عوارض نیست و تبعات خود را خواهد داشت که برای نمونه یکی ش جدا شدن زود هنگام از دنیای کودکی و بلوغ های زود رس است ... یکی دیگر شأن تصویر زده ی دنیای معاصر است و تباهی و کم رمق شدن مفاهیم و الگوهای ذهنی ( راجع به این مورد خیلی می شود حرف زد که چه طور این تصویر زدگی بستری برای ظهور نیهلیسم می شود )
به هر حال ، همیشه فکر می کنم به این که چه بر سر این نسل و بچه ها خواهد آمد ، نسلی که بمباران تصاویر و اطلاعات یک لحظه رهایش نمی کند !؟ من و نسل من که فرزندان ارزش ها و آرمان ها بودیم به این حال و روز افتادیم که به سفتی زمین زیر پای مان زیاد نمی توانیم اطمینان کنیم ، وای به حال این بچه ها که در دوره ی فروپاشی ارزش ها زندگی می کنند و نفس می کشند ...


۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۷
حمیدرضا منایی

.


مهرگان را برده م پارک ... دارد با یکی از دوستاش بازی می کند ... ساعت 8:30 صداش می زنم که دیگر برویم ... می گوید نه ، می خواهم بازی کنم ... می گویم دیر شده ، حتما باید برویم ... برمی گردد جلو دوستش به من این طوری می کند :می خوای رییس باشی !؟ می گویم نه ... مساله رییس بودن نیست ، هوا تاریک شده ! برمی گردد رو به دوستش و می گوید : آهان ! فکر کردم می خواد رییس باشه !

پریشبا رفتم مسواک بزنم احساس کردم فرچه ی مسواک کمی خیس است و رنگش هم تغییر کرده ... گفتم لابد مهرگان دستش خورده ! به روی خودم نیاوردم و مسواک زدم ... فرداش یادم افتاد ، از مهرگان پرسیدم چرا مسواک من خیس بود !؟ دست زدی به ش !؟ یک کم سقف را نگاه کرد یک کم در و دیوار را ... بعد این جوری کرد : یادم افتاد ! لاکی ( لاک پشت ) رو باش شستم ! بعد من یک کم سقف را نگاه کردم ، دو سه ساعت هم در و دیوار را ...


۱ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۸:۴۸
حمیدرضا منایی

.


به مهرگان می گویم : پیانو مادر تمام سازهاست !

می پرسد : باباشون کیه !؟


پریشب ها با هم راجع به سکوت حرف زدیم ... صبح که از خواب بلند شد به من این طوری کرد ؛ کمی جدی باش !

بعد هم کاغذ و مداد خواست که شعر بنویسد ... دادم به اش ... با اخم ها درهم و خیلی جدی نوشت ؛ اگر تشنه ای را سیراب کنی روح خود را سیراب کرده ای

                     شاعر آقای مهرگان

                     نام خانوادگی آقای شاعر منایی


۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۴۰
حمیدرضا منایی


امروز توی مهد یک بچه برای دومین بار مهرگان را گاز گرفت ... وقتی رفتم دنبالش دیدم مربی اش با یک بچه ی سه سانتی آمد جلو در و از طرف بچه هه ، رو به من دارد عذر خواهی می کند که ببخشید خر شدم و دوباره مهرگان را گاز گرفتم ... پرس و جو کردم که چی شده ...  مربی داستان را گفت ... گفت که ماهان چون بار دومش بوده باید تنبیه می شده و برای همین به مهرگان گفته که دست آن بچه را گاز بگیرد !!!!!! می خواستم بکشمش زنیکه را ، خودم را نگه داشتم و گفتم که به شدت اشتباه کرده ... نشستم رو به پسرک ! دقیقآ سه سانت بود ... با لب های آویزان ... چشم ها غم زده ... هر چی برایش حرف زدم چیزی نگفت ... به مربی شان گفتم به نظرم مشکل جدی دارد این بچه ... گفت آره ... مادرش نابیناست و این بچه به شدت پرخاش گر است و ما داریم این جا کمکش می کنیم که حالش خوب شود !!!

از ظهر تا حالا بدم ... هیچ چیز و هیچ چیز در زندگی به اندازه ی جهل نادان هول ناک نیست ... و مرا هیچ چیز به اندازه ی جهل نادان نمی ترساند ...

91/6/16


۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۳۳
حمیدرضا منایی

.


یک قسمت کارتون تام و جری هست که تام روی یک ننو خوابیده و یک خط مورچه از زیرش می گذرند ... آن وقت جری از راه می رسد و یک سر ننو را از درخت بر می دارد و تام را سر می دهد بر پشت مورچه ها ...  مورچه ها هم تام را همان طور که خواب است با خود می برند !!! حالا این داستان ماست ... چنین وضعی داریم در خانه ... یک مدت هر کاری کردم ، هر چه سوراخ های شان را بستم ، خانه را تر و تیز کردم دیدم فایده ندارد ... باز می آمدند ... حیران مانده بودم که چه جوری هاست واقعأ!؟ بالاخره یعنی چی !؟ ...  گذشت نا این که چند روز پیش به مهرگان خاکشیر دادم ... خوب که خورد دیدم قلپ آخر را در دهانش نگه داشته ... ماندم چرا این کار را می کند که دیدم یواشکی رفت و یک تکه موکت اتاقش را بالا زدو خاکشیر ها را ریخت آن جا ! پرسیدم چرا این کار را کردی !؟ جواب داد این سهم مورچه هاست !!! رفتم همان قسمت موکت را بالا زدم ؛ به اندازه ی یک انبار مواد غذایی آن زیر ریخته بود ! بعد که دید من مشکوک نگاه می کنم و وضعیت بحرانی است این طوری کرد ؛ من اینارو می ریزم جلو لونه شون که اون ور نیان !

یعنی استدلال از این کشنده تر وجود نداشت!

اتفاقأ حالا چند روزی است که اتاق به همان صورت مانده و همه جور خوراکی روی زمین پیدا می شود ... مهرگان هم سهم مورچه ها را می گذارد دم سوراخ شان ... اما شگفت این جاست که حوزه ی فعالیت مورچه ها کم شده و تک و توک در سطح اتاق دیده می شوند !! فقط مشکل این جاست که اتاق کمی کثیف به نظر می رسد ...


چند روز پیش یک مگس آمد توی خانه ... مهرگان صدایم زد که بیا یک پشه ی بزرگ آمده ! رفتم و به اش گفتم این مگس است و پشه نیست ... اتفاقا مگسه همان وقت نشست روی پرده ... مهرگان با تعجب نگاهش کرد و سر جنباند که ؛ عجب ! اسمشو شنیده بودم ... پس مگس که می گن اینه !


۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۵
حمیدرضا منایی

.


از تابستان پارسال مهرگان گیر داده که زندگی خوابی است که می بینیم ... به من می گوید ثابت کن که این زندگی واقعی است و خواب نه ! اولین بار پارسال داشت سوار تاب که می شد گفت : من دارم خواب می بینم که سوار تاب می شوم !

نمی دانم این حرف را از کجا آورده که اصولأ ذهن مخیلی دارد طوری که خیلی وقت ها من در مقابلش کم می آورم و راستش را بگویم ، می ترسم ... اما مهم تر این است که من هیچ دلیلی برای رد کردن حرفش ندارم ...

۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۴
حمیدرضا منایی

.


شاگردان مکتب تام و جری

من از این تنقلات مزخرف مثل چیپس و پفک و ... برای مهرگان نمی خرم ، دیگر چه برسد به این خوراکی های بی نام و نشان مثل آبنبات و پاستیل و آدامس های رنگ و وارنگ که اکثرشان چینی است و نگفته پیداست که چه گندی هستند ... چند روز پیش توی بقالی چشم مهرگان به یک توپ فوتبال کوچک ، از این ها که توی شان آدامس نواری و متری است افتاد و گیر داد که این را می خواهم ... آدامسه را گرفتم و نگاه کردم ؛ مال ترکیه بود ... برایش خریدم ...
به خانه که رسیدیم شروع کرد آدامسه را یک سانت یک سانت کندن و خوردن ... کشیدمش کنار که ؛ بابا جان این آدامس ها قند دارد و دندان ها را خراب می کند و چه و چه! کلی حرف زدم .... آخرش آقا گفت چشم پدر !
آمدم توی آشپزخانه و مشغول شدم که از توی اتاق صدایم کرد ؛ نزدیک 30-20 سانت از آدامس را کنده بود و داشت به من نشان می داد که بخورد ! بعد هم در آمد : این آخری اش است پدر !
چیزی نگفتم و خورد ... گذشت ... در تمام طول هفته این توپ فوتبال (قوطی آدامس) لب کتابخانه بود ... یکی دو دفعه برداشتمش ، دیدم سنگین است ... معلوم بود که آدامسه توش هست ... با خودم می گفتم عجب پسری دارم من !چه حرف گوش کن ! خیلی هم به خودم تبریک و تهنیت گفتم بابت چنین تربیتی !
دو سه روز پیش هوس آدامس کردم ... رفتم سراغ  آدامس ها ... قوطی اش را برداشتم و باز کردم ... فکر می کنید چه دیدم !؟ به قاعده ی نصف کف دست آدامس جویده که به زور توی قوطی چپانده شده بود !

90/10/14


۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۰
حمیدرضا منایی

.


با مهرگان رفتیم توی مغازه ی کارتون فروشی چشمش که به کارتون سند باد ( قسمت غول رود نیل) افتاد بند کرد که فقط و فقط همین را می خواهم ... همه ش هم به خاطر غوله !! این جاست که باید گفت تره به تخمش می رود و حسنی به باباش !!

۹۰/۰۲/۲۵


۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۷:۵۹
حمیدرضا منایی

.


عجب گرفتاری شده ایم ها!؟ بیش تر از یک سال است که مهرگانی گیر داده بردبون! بیاوریم و این ماه را از آسمان برداریم ! بعد هم بگذاریم توی کمد ! به خصوص شب هایی که ماه در هبوط است و در افقی کوتاه ، این وسوسه عجیب به جانش می افتد ... شب هایی که ماه نصفه و نیمه است هم یک گرفتاری دیگر داریم ؛ می گوید بریم آن پسری که نصف ماه را برداشته پیدا کنیم ! ماه را ازش بگیریم و بچسبانیم سر جاش و بعد خودمان برش داریم ! البته این یکی تقصیر خودم بود ... یک شب پرسید بقیه ی ماه کو !؟ چیزی به ذهنم نرسید این قصه را درست کردم !! چند شب پیش که احساس می کرد غذایش را خوب خورده و حسابی زورش زیاد شده و قدش بلند، می خواست بردبون همسایه را خودش بیاورد و ترتیب ماه را بدهد که یک وقت آن پسرک دیگر نیاید و نصف ماه را نبرد ... حواسش را پرت کردم که منصرف شد ! دائم هم بازوهاش را نشان می داد که ببین ! ... به هر صورت ، مانده ام این یک کم دیگر که بزرگ شود تکلیف چیست !؟ حریفش نمی شوم ! فعلأ دارم به این فکر می کنم که چاره ای ندارم جز این که با هم برویم و من کمک کنم و سر بردبون را بگیرم ... بعد هم پایه اش را نگه دارم که آقا برود بالا ... خوب که بالا رفت و به پله ی آخررسید صدا بزنم و بگویم گرفتی ش !؟ ... بین خودمان باشد ، مانده ام اگر بگوید گرفتمش آن وقت من چه کنم !؟

۹۰/۰۲/۰۴


۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۳
حمیدرضا منایی

.


چند روز پیش سهره ی مهرگان مرد . نمی دانم چرا !؟ رفتم و دیدم زبان بسته افتاده کف قفس ... انگار که خشک شده بود ... بدجوری حالم را گرفت . حالم که جا آمد فکر کردم تنها راه توجیه نبودن سهره یک قصه است ... یک بار مهرگان پرسیده بود : این ظرف در ندارد !؟ گفتم : دارد ... اما جوجو درش را قفل کرده و کلیدش را گذاشته زیر بالش !پسرک سری تکان داد و گفت : قایمش کرده ! باید همین را پایه ی قصه می کردم . دو سه روز بالا و پایین می کردم که چه بگویم ... چند طرح داشتم که محور همه شان یکی بود ؛ جوجومان از قفس خسته شد . کلیدش را هم گم کرده بود ... خودش برایم گفت !  از من یک انبر دست خواست ... دادم ... میله ها را برید و پرید توی آسمان ... وقت رفتن هم گفت به مهرگان بگو ... مشکل سر همین چی گفتن بود ... اگر می گفت بر می گردد یک گرفتاری داشتم و اگر می گفت بر نمی گردم یک گرفتاری دیگر ... غیر از این باید خرسی و قیچی و ممد زبل را شاهد می گرفتم و میله های قفس را هم می شکافتم تا مدرک حرفم معتبر باشد !

سه چهار روز پیش توی خیابانی می رفتم ... رسیدم به یک پرنده فروشی ... وسوسه شدم یک سهره ی دیگر بگیرم ... دیدم حال پرنده قفس را ندارم ... همین جوری چشمم دنبال سهره های داخل مغازه بود که در با صدای قژ لولاهای خشک باز شد و آدمی را که بیست سال می شد ندیده بودم از در بیرون آمد !... حالا کی !؟رفیق قدیمی و صاحب پرنده فروشی فعلی !... ختم کلام ؛ به زور یک سهره داد دست من و خداحافظ !

حالاهمان قفسی که قرار بود دیواره اش شکافته شود ، شده قفس پرنده ای دیگر و من به قصه ای که باید می ساختم دیگر احتیاجی ندارم ... برای مهرگان هم این که پرنده در ظرفش باشد کافی است ...

دوباره من مانده ام و سهره ای که جوجه ی امسال است وعجیب می ترسد ... حتی از چند متری اش که رد می شوم خودش را می کوبد توی در و دیوار قفس ...

چه می شود کرد !؟ هی روزگار !

۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۹
حمیدرضا منایی


برایش پیام فرستادم : آن سهره ای که گفتی بیا ببر ، هنوز هست ؟

جواب داد : آره ... ولی نگه داری اش دیگر نمی صرفد ... شاهدانه شده کیلویی 10 تومن !

من که حال خودم را هم ندارم ، اما مهرگان پرنده می خواست ... وقتی رفتم سهره را بگیرم از طرف پرسیدم : اگر من نمی آمدم این را ببرم چه کارش می کردی !؟

رفت تو فکر ... سهره اش مالی نبود ... نمی خواند ... اما کار مرا راه می انداخت ...

وقت برگشت مهرگان پرسید : ظرفش هم مال ماست ؟

فشار آوردم تا فهمیدم منظور از ظرف همان قفس است . بعد هم ساکت شد و رفت در مایه های عشق بازی با پرنده ...

سر همین داشتم فکر می کردم اگر یارانه ها برای مردم نان و آب نشد ، شاید برای پرندگان بشود آزادی ! با این قیمت دانه نگه داشتن پرنده برای پرنده بازها هم زور دارد چه برسد به مشتری های گذری ...

۸۹/۱۰/۱۵


۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۶
حمیدرضا منایی

.


هر سال برای مهرگان ابتدای اولین دفتر مشقش چیزی می نویسم ... پارسال برایش نوشتم ؛ ادب مرد به ز دولت اوست ... اما آن کارکردی را که می خواستم ، پنداشت ... در واقع احساس کردم حرفی را زودتر از موعد خرج کرده ام بی آن که حتی به زحمت نوشتنش ارزیده باشد ... امشب خیلی فکر کردم که برای دفتر امسالش چه بنویسم ... هر چه به ذهنم می آمد یا فهمش برای مهرگان دشوار می نمود یا از خشکی و انعطاف ناپذیری جمله ی ادب مرد به ز دولت اوست ، رنج می برد ... چیزی می خواستم نرم تر و سیال تر و خیلی عینی و ملموس ... خودمانی ، در عین سبک و جلف نبودن ... نتیجه ی همه ی کنکاش ها شد این شعر بیژن جلالی که جهانی از ادب و عشق را در خود دارد ؛

چه سعادتی است

وقتی که برف می بارد

دانستن این که

تن پرنده ها گرم است .


۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
حمیدرضا منایی