بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهر» ثبت شده است

.


عجیب است اتفاق هایی که این روزها می افتد همه بار معنایی و نمادین شگفت انگیزی در خود دارند... ساختمان پلاسکو نماد دوره ی رونق بازار نفت و پول باد آورده اش از یک سو و نماد تجدد در ایران است... پول نفت دوره های پر رونق بازار در زمان شاه( همانند حالا) صرف ساختن پوسته ای از تجدد گرایی در ایران شد بی آن که فرهنگ مدرن در لایه های عمیق جامعه نفوذ کند و مناسبات سنتی را دستخوش تغییری بنیادین کند... حالا پوسته ای به نام برج پلاسکو فروریخته است بی آن که ما ابزار مهار ویرانی ها و آواربرداری آن را برای نجات جان انسان های گرفتار در اختیار داشته باشیم در صورتی که 54 سال، یعنی بیش تر از نیم قرن از ساخت آن می گذرد... این برج های بلند که در تهران ساخته می شوند و شهر را از نظر صوری مدرن جلوه می دهند ، همه به مثابه کت و شلوار نویی است که بر تن آدمی که ذاتش ژنده است پوشانیده شده... و این هلاک قطعی ما برای بی نسبتی ای که خواسته یا ناخواسته با پوسته های وارداتی داریم، بی فرهنگ و بدون زیرساخت های مناسب...

۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۴۷
حمیدرضا منایی

.

به تفاوت دو بنای مدرن در ایران و اروپا نگاه کنید؛ یکی سنگین و پر تکلف و دیگر سبک و در جریان... این تفاوت در نگاه و وجه بصری به همین خلاصه نمی شود؛ انسان و سکونت در این بناها معناهایی متفاوت پیدا می کنند و به تبع این ها زبان و معنا دگرگون خواهد شد...




۲ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۸
حمیدرضا منایی

.


پنج شنبه رفتیم موزه ی نگارخانه ی باغ نگارستان ... در واقع داشتیم دنبال یک کافه ی دور افتاده و خلوت می گشتیم که رسیدم آن جا ... اتفاقی رفتیم داخل نگار خانه ... یعنی دم در ، بلیط فروش ازمان پرسید نگارخانه هم می روید ؟ ما هم از دهان مان در رفت که می رویم ! آن تو تعدادی از کارهای کمال الملک بود و شاگردانش و دیگر نقاشان نسل پیش ... هر کاری کردم دیدم با نقاشی ها ارتباط نمی گیرم ... عجیب بود و داشتم به دلیلش فکر می کردم ! وسط های نمایشگاه متوجه شدم که در این آثار به هیچ عنوان نمی شود صدای زمانه شان را شنید ... نمی شود مثلا در آثار کمال الملک ویژگی های زمانه ی او را دید ... پرتره ها و دورنماها ، هیچ کدام ویژگی منحصر به فردی از آن زمان را باز نمی تاباند ... این همان شکاف دهان گشوده ای بود که بین من و این اثار وجود داشت ... بعد فکر کردم در کجای همه ی تاریخ هنر ایرانی می شود صدای زمانه را شنید !؟ در موسیقی دستگاهی که ابدا ! در نقاشی و نگار گری هم که هیچ ! شاید کمی در ادبیات ، خیلی کم البته ، صدای زمانه ی شاعران شنیده می شود ... همه ی عرصات دیگر برهوت است ! انگار هنرمند می نشسته یک گوشه و فارغ از همه ی آن چه پیرامونش می گذشته به خلق فضایی در خلاء می پرداخته است ...

حالا هم این اتفاق در حال جریان است ؛ در کنسرت ها و موسیقی هایی که اجرا می شود ، در آثار نقاشان و ادبیات معاصر ، در کجا نشانی از عمق فاجعه ی اجتماعی که پیش روی ماست ، بازتابانده می شود !؟ امروز دخترکی سه چهار ماهه و بی کس در اثر اور دوز متادون و گرسنگی و سوء تغذیه در بیمارستان لقمان مرد ، بی آن که این مورد یا شبیه اش در یکی از آثار هنری مورد توجه قرار بگیرد ... از این درد اگر 78 میلیون ایرانی ، همه همین امشب دق کنیم و بمیریم ، رواست ... هنر خنثی و بی خاصیت ، هنری که فریاد زدن را نمی داند به درد لای جرز همان نگارخانه ها و موزه ها می خورد ، بی آن که بود و نبودش ذره ای در زندگی ما اثر داشته باشد ... 



۱ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۰۱
حمیدرضا منایی

.


دیشب توی یک مسافر کش می آمد سمت خانه ... یارو دستگاه پخشش روشن بود ... اول یکی شروع کرد با این مضمون ؛ امشب هیچ کاری نداریم ، فقط می خوایم بترکونیم ! بعد یکی دیگر آمد ، روبه معشوق خیالی می گفت ؛ یا میآی یا من آن قدر گریه می کنم که بمیرم !

این مزخرفات که خوانده می شد ، نگاهم به بیرون بود ، روبه ساختمان های شهر ؛ عجیب ناهمگون و نامتوازن ... به رانندگی ها نگاه می کردم ... دیروز ظهر سوار مسافرکش دیگری بودم .... پسر جوانی راننده اش بود ... روی خط عابر پیاده دقیقأ داشت دو نفر را زیر می گرفت ... به اش توپیدم ؛ روی خط عابر پیاده ست ! طلبکارانه گفت : من که نمی تونم ترمز بگیرم ! بعد هم شروع کرد دری وری گفتن به کسانی دیگر ، شاید هم من ...

یکی دیگر هم بگویم ؛ احمقانه ترین شیوه های گل کاری و درخت کاری در انحصار شهرداری تهران است ... مثلآ رز یا گل های دیگر را در وسط می کارند و دورش را شمشاد ! یا زیر کابل های برق درختانی مثل تبریزی می کارند یا چنار که بعد از چند سال رشد ، به سیم ها می رسد و باید سر درخت را بزنند !

این معماری و شهر سازی و رانندگی و مابقی شئون زندگی ما عینیت همان چیزی است که ذهن ما می خورد ... عینیت همان موسیقی هایی که گوش می دهیم و سریال هایی که می بینیم ... عینیت آن چیزی است که در رسانه های رسمی و غیر رسمی به خورد مردم داده می شود ... معماری را تصور کنید که وقت طراحی یک بنا به چنین موسیقی هایی گوش می دهد ... چه انتظاری است که نتیجه ی کارش دارای ذره ای از هارمونی و معنا باشد ... از آن طرف معماری را در نظر آورید که باخ و موزارت و بتهوون یا شبیه این ها را گوش می دهد ، یا نه ، شجریان گوش می دهد و تار فرهنگ شریف را ... نمی شود هر دوی این ها به یک نتیجه برسند ، چون فرآیند تولید اثر در این آدم ها شبیه یک دیگر نیست ... از طرف دیگر تفاوت در سلیقه ها امری طبیعی است ، اصلأ باید جنس آشغال تولید شود و ساختمان های بی معنا ساخته شود تا کار آن کس که دیگرگونه به خلق می پردازد ، معنا دار شود و ارزش پیدا کند ... اما مساله این است که آن تعداد که تولید اصیل دارند آن چنان در اقلیت اند که دیده نمی شوند و به حساب نمی آیند ... غلبه در تولید مفهوم در تمام شئون زندگی مان با کسانی شده که ذهن شان آشغال می خورد و همان آشغال را روی کاغذ به عنوان طرح های قابل اجرای شهری بالا می آورد و شهر نمادی می شود از پوچی و بی معنایی و به هم ریختگی ... کسانی هم که در این شهر زندگی می کنند و یا آن خانه ها را می خرند ، به طریق اولی مصرف کننده ی همان استفراغ ذهنی تولید کننده می شوند و این یعنی بازتولید حماقت و پوچی و بی ارزشی موجود ، یعنی تسلط و استیلای کوتو له ها بر سرنوشت یک کشور ... حالا ببینید معنای امشب هیچ کاری نداریم و می خوایم بترکونیم ، یعنی چه !


۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۲۴
حمیدرضا منایی

.


1- چند روز پیش این جا ، کنار پنجره و روبه روی مانیتور نشسته بودم ... داشتم کار می کردم که برق رفت ... نمی دانم چه قدر گذشت که به کوچه نگاه می کردم ، دیدم یک پژو جلوی خانه ایستاد ... سه جوان درونش نشسته  بودند ... با چند لحظه مکث آن که عقب نشسته بود از ماشین پیاده شد و آمد سمت پنجره ... به خاطر انعکاس نور توی شیشه نمی توانست مرا ببیند که کمی بیش تر از 30 سانت با هم فاصله داشتیم  ... شروع کرد از نرده های حفاظ پنجره بالا رفتن ... حیرت زده ماندم که دارد چه می کند ... با خودم می گفتم اگر دزد است و می خواهد به طبقات بالا برسد راه های بهتری وجود دارد ! با همین فکر بلند شدم و پنجره را باز کردم ... جوانک یک لحظه مرا دید و خیره شد و بعد چنگ زد و چراغ آویز سقفی را کند و پایین پرید و دوید توی ماشین ... سه تایی برگشته بودند و مرا نگاه می کردند ... من هم داد زدم : بیار بذار سر جاش ! آن که جلو نشسته بود و شیشه اش تا نیمه پایین بود داد زد : برو بابا ! و گاز دادند و رفتند ... شماره ی ماشین را برداشته بودم ... زنگ زدم و به کلانتری اطلاع دادم ... مأمور پشت خط خیلی باحال بود ؛ انگار یکی داشت برایش فیلم تعریف می کرد ... هی می گفت : عجب ! دیگه چی شد !

آخرش هم هیچ اتفاقی نیفتاد ، من و آقایان دزد و مأمور کلانتری ، همگی وظایف مان را به درستی انجام دادیم و رفتیم به امان خدا ...

2- امروز تو مغازه ی کامپیوتری که از آن دوستی است ، مأمور گاز از راه رسید ... البته روشن است که منظور مأمور شرکت گاز است نه آن یکی گاز ... به هر حال ، سر حرف باز شد ... این طفلک فوق لیسانس مهندسی مواد داشت و از زور بیکاری کنتر خوان شرکت گاز شده بود ... روزی 22 هزار تومن حقوق می گرفت که 15 هزار تومنش را کرایه ی ماشین می داد ... برایش می ماند چیزی در حدود ماهی 210 هزار تومن ... وقتی کارش تمام شد و رفت دوستم درآمد : دیدی اشک توی چشم هاش جمع شده بود !؟ دیده بودم اماحتی یک کلمه برای گفتن نداشتم ...


۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۷
حمیدرضا منایی

.



دیروز با مهرگان رفتیم باغ وحش ... در تمام راه غربت از قیافه ی آدم ها و مکان ها می بارید ... در مترو همه در خود فرو رفته و در گیر با خود ... اصلا فضای ایستگاه های مترو را طوری با ظرافت طراحی کرده اند که غربت آدم را بگیرد ... من نمی دانم غلبه ی طیف خاکستری در نورها و رنگ های ایستگاه ها چه معنایی جز این می تواند داشته باشد !؟ هر چند ، مشکل رنگ نیست ... غربت انگار از فضا می جوشد و آدم را لبریز می کند ... در باغ وحش که وضع خیلی خراب تر از این بود ؛ یک سری حیوان زبان بسته ی مفلوک در قفس های تنگ با کف سیمانی و آسفالت ... اوج ظرافت ساخت قفس ها مال شیرها بود که دست بالای قفس شان را کاشی کرده بودند ، به سبک حمام ... همه ی این حیوانات زبان بسته افسردگی داشتند ، آن قدر وضع خراب بود که مهرگان هم فهمید ، دائم می گفت این ها چرا این طوری اند !؟ چه می شد گفت !؟ در جامعه ای که زن و مرد و پیر و جوان و کودک و در کلام انسان ، حق و کرامتی ندارد وای به حال حیوانات باغ وحشش ...
 

۱ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۴
حمیدرضا منایی


پدر یکی از دوستان که اتفاقأ همین چند وقت پیش فوت کرد ، همیشه حرفی می زد که در گوش من مانده ... می گفت هر چیزی منتظر وقت خود است !

در تمام سال هایی که کتابخانه می رفتم چشمم به رمان " زن سی ساله " اثر بالزاک می افتاد ... نمی دانم در طول ده یازده سال چند بار این کتاب را برداشتم و ورق زدم . اما از آن جا که همیشه طوماری هولناک از ناخوانده ها پیش رویم است ، چاره ای نداشتم جز رعایت قاعده ی اهم و فی الاهم ... به هر حال داغ خواندن این کتاب بر دلم مانده بود چرا که اولأ از بازاک کاری نخوانده بودم و بعد هم زن سی ساله کار مهمی از بالزاک بود ...

دو سه روز پیش به سمت خانه که می آمدم مسیرم را خیلی اتفاقی کج کردم و از کوچه پس کوچه ها آمدم ... وسط راه چشمم به یک توده کتاب افتاد که کنار آشغال ها ریخته بودند ... در زندگی هر کس بدبخت چیزی است ؛ یکی می رود معتاد می شود ، یکی دیگر کفتر بازی می کند ، یکی می رود دمبل می زند که خودش را شکل گوریل کند ... بدبختی من هم کتاب است ... این هم به معنای این که کتاب خوان باشم نیست ... نمی دانم از آخرین کاری که خواندم چه قدر گذشته ! من فارغ از هر چیزی از شئیت کتاب و شکل و شمایلش خوشم می آید ... اصلأ هم دست خودم نیست ! الغرض ، هر کاری کردم که از خیر دیدن این کتاب ها بگذرم نشد که نشد ... حتی چند متر رفتم جلو و رد شدم ... اما از پس خودم بر نیامدم ... رفتم سر وقت کتاب ها ... حالا تصور کنید از خجالت به اندازه ی یک موش کوچولو شده ام ... احساس می کردم همه ی آدم ها و در و دیوار چشم شده اند و دارند مرا نگاه می کنند ! فجیع وضی داشتم که گفتنی نیست ! اول که اصلأ چشمم عنوان کتاب ها را نمی دید ... خیلی سریع خودم را جمع و جور کردم و شروع کردم به گشتن ... میان کتاب هایی که پیدا کردم و عکسش هست زن سی ساله ی بازاک هم بود که عجیب شگف زده ام کرد ... 

نمی دانم چه طور رسیدم به خانه ... از فشاری که تحمل کردم خیس از عرق بودم ... یادم رفت این را بگویم که تمام مدتی که می گشتم کمی آن طرف تر یکی پشت پنجره ایستاده بود و زل زده بود به من ... مردک می خواست مرا بکشد !

حالا بعد از گذشت دو سه روز از کاری که کردم راضی ام ... این به کنار که کتابی که می خواستم با پای خوش آمد و وقت خواندنش  بود انگار ، به این فکر می کنم در جامعه ای که کسی آثار بالزاک و سارتر و جین ونستر را مثل آشغال می ریزد توی کوچه کسی مثل من هم باید باشد که این ها را  بردارد ... در نهایت کتاب باید خوانده شود از کجا آمدنش هم زیاد مهم نیست ... فقط دلم از این می سوزد که چرا بیش تر دقت نکردم و کتاب ها را خوب نگاه ... یک عالم کتاب خوب روی زمین و کنار آشغال ها ریخته بود ... حیف شد !


۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۷
حمیدرضا منایی


جمعه بازار پارکینگ پروانه عجیب اتفاقی است ... برای من تنها جشنواره ای است که به مفهوم باختینی در سطح تهران برگزار می شود و  آن را دیده ام ... از این گذشته حال و هوای عجیبی دارد ... در مواجهه با بساط هر دست فروش دنیایی از مفهوم به ذهن هجوم می آورد ... هوا ، مخلوطی است از بوی عود و بوی کهنگی وسائل ... وسائلی که معلوم نیست چند دست گشته اند و خاطره ی چند آدم را در ذهن خود دارند و حالا منتظر صاحب بعدی نشسته اند ...

به هر حال ، امروز داشتم می گشتم آن جا ... این دیالوگ و تصویر برایم جالب بود ... بماند برای بی خوابی ... تمام انگشت های فروشنده پر است از انگشتر ... سگ سبیل است و خیلی بی حوصله ... میان بساطش از انواع سکه هست تا تلسکوپ تک چشمی دزدان دریایی ...

زنی مقابل بساط سر پا نشسته ... سی و چند ساله شاید ... دارد یک دسته از نی های چوبی تراشیده و منقش را زیر و رو می کند ...

فروشنده برای دومین بار می توپد به زن : دست نزن آبجی !

زن توجه نمی کند و مشغول کار خود است ... نی ها را یکی یکی برمی دارد و از میان سوراخ شان نگاه می کند ... بالاخره یکی از نی ها چشمش را می گیرد ... می پرسد : این چنده !؟

فروشنده زیر لب ، اما آن قدر بلند که صداش شنیده می شود می غرد : لا اله الا الله !

و تند برمی گردد روبه زن : اینا دست بافوره ! د آخه به چه درد تو می خوره ! پاش برو پی کارت !

زن اگار که جن دیده ! ناگهان از جا می پرد و تلو تلو خوران میان جمعیت ناپدید می شود ...


۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۱۳
حمیدرضا منایی

.


امروز توی مترو رفتم سراغ عابر بانک ها ، چهار پنج دستگاه بود همه خراب ... ماندم بی پول ... رفتم سراغ مدیر ایستگاه ... می پرسم چرا این جوری !؟ زل زل مرا نگاه می کند ! می پرسم این جا توالت دارید !؟ می گوید نه ! می پرسم ایستگاه بعد چی ؟ سر سه منی را می اندازد بالا ! می پرسم پس شما کجا قضای حاجت می کنید ؟ می گوید در محل مخصوص کارکنان ... می پزسم می شود از آن استفاده کرد ؟ می گوید باید با حراست هماهنگ کنی ! به اش می گویم تا حالا آن جک جهنم ایرانی ها را شنیده ای !؟ اول منگ و مات است بعد یکهو یادش می افتد و می گوید آهان ! همان که هر روز یک چیزش لنگ است !؟ می گویم آره خودشه !

از ایستگاه هفت تیر داشتم برمی گشتم قیطزیه ... سوار شدم و دو سه ایستکاه رفتم ... توی حال و هوای خودم بودم که شنیدم کسی می گوید ایستگاه سعدی ! اول فکر کردم اشتباه می کند ... از یک جوانکی که تقریبأ با هم خیلی ناجور فیس تو فیس بودیم پرسیدم این واقعا می گوید سعدی !؟ او هم زد به خط لودگی که نه خیر ! دارد شوخی می کند !

این دومی را گفتم از این جهت که اگر یک روز یک آدمی را دیدید که در ایستگاه کهریزک دارد دنبال ایستگاه پیروزی می گردد مثلأ ، شوخی ندارد با شما ! احتمالأ ان آدم من هستم که حیران و سرگردان دنبال مقصد مورد نظر می گردم ...


پ ن : خیلی دلم می خواهد بدانم چرا ایستگاه های مترو نماز خانه دارند اما سرویس بهداشتی ندارند !؟ یعنی فکر کردند هزینه ی اضافی است !؟ جایش را نداشتند !؟ شاید هم حالش را ! یا اصلا با خودشان گفتند چه کاری است این !؟ چرا ما زحمت بکشیم !؟ چشم مردم کور ! مترو که جای شاشیدن نیست ! این جا جای عبادت است !



۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۱۲
حمیدرضا منایی

.


امروز بعد از مدت ها از خانه در آمدم و تا تجریش رفتم ... تقاطع پارک قیطریه و اندرزگو بگیر بگیر بود ! شنیده بودم اوضاع ناجور است اما ندیده بودم ... جوان ها را که از دم می گرفتند ... دختر و پسر هم نداشت ... این ها به کنار ، یک خانم میان سال شاید 50 ساله داشت سر این که پسرش را می خواستند ببرند با مأمورها کل کل می کرد ... پسر شاید هفده هجده سال بیش تر نداشت ... هر چه نگاهش کردم به لحاظ ظاهر چیز غیر متعارفی درش ندیدم ... توی ترافیک داشتم این ها را تماشا می کردم که باز شد و حرکت کردم ... کمی جلوتر پشت یک مغازه  مرغ فروشی نوشته بود ؛ مرغ کشتار روز 5180 تومان ...

وقتی بر می گشتم خانه توی جاده دیدم یک نفر با دبه دست تکان می دهد و بنزین می خواهد ... اکثرأ یک چهار لیتری عقب ماشین دارم ، ایستادم ... دو پسر جوان بودند با یک پراید درب و داغون ... اول این که باور نمی کردند کسی ایستاده ... پسری که چهار لیتری را از من گرفت از زور خوشحالی این جوری کرد : داداش شیشه می زنی هست ها ! ایستادم دم ماشین بعد رفتم جلو که چهارلیتری را پس بگیرم آنی که بنزین را می ریخت توی باک داد زد سمت رفیقش که در ماشین نشسته بود : مهدی جون ببین داداشمون هر چی جنس می خواد به ش بده ! فقط واسه عشقش !


۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۵
حمیدرضا منایی


دیروز یک لحظه که چشم باز کردم دیدم حیران در حاشیه ی میدان مولوی ایستاده ام ... این بماند که من حالا حتی خیابان های اصلی زادگاهم را گم می کنم و نمی دانم کجا به کجاست ، اما ترسی ته دلم وول می زد و آرامم نمی گذاشت ... ترس از این که در میدان مولوی گم شوم ! ایستادم و خوب نگاهش کردم ؛ ترسم را می گویم ... عجیب بود برایم ... یک زمان که مادر بزرگم زنده بود ، گه گاه می رفتم پیشش تا به بهانه ی او در کوچه و خیابان های محل سکونتش ، لابه لای آدم هایی که نمی شناسم ، احساس کنم که گم شده ام ...

دقیق که شدم دیدم حالم شبیه به ترس است اما در واقع حس غربتی عمیق است که که چون ریشه اش ابتدا برایم نامفهوم بود شبیه ترس نشان می داد ... کوچه ها ، خیابان ها ، آدم ها همه اشاره ای بودند به این حس غربت و بی ربطی در پوستین ترس ...

کمی که حالم ته نشین شد دیدم در سمت مخالف این احساس غربت ، حسی شبیه به طربناکی است که بیرون می آید ...عبارت دقیقی دارد سهراب برای این حال ...می گویدش؛ترنم موزون حزن ...

غیر از تهران این حال را در خراسان جنوبی ، تربت جام و خواف و تایباد و آن طرف ها درک کرده بودم ... مشابهت عجیبی بود ... مدت ها بود که به خاصیت خاک ها فکر می کردم ... این حرفی که می زنم کاملأ جزء قضایای ابطال ناپذیر است و صحت و سقم اش علی السویه است ... اما احساسی عینی بود برای من ... ذات بعضی از خاک ها اقتضای غربت دارند بعضی دیگر اقتضای طرب یا احوالی دیگر ...مثلأ خاک رشت را مقایسه کنید با خاک تایباد ... مطلقأ با هم فرق می کنند ....  راجع به چرایش نمی شود چیزی گفت اما هست و وقتی که هجوم می آورد نمی شود انکارش کرد ...

این ها به کنار ، در گشت و گذاری که کردم یک حرف دیگر هم بود که مدام در سرم می چرخید ؛ این که می گویند داستان به پایان خود رسیده و دیگر چیزی برای گفتن نیست بیش تر به یک شوخی می ماند ... تهران شهری است که در لحظه داستان تولید می کند ... داستان هایی که تا حال کسی نگفته و سمتش نرفته ... با یک گشت هفت هشت ساعته کوهی از حرف و تصویر ناب در ذهن پیدا می شود که تفاله ها و سطحش چیزی است شبیه به این که حالا من می نویسم .... چه چیزهایی من امروز دیدم گفتنی نیست این جا ، اما یک نکته ، یک حرف موتیف تمام آن چه که من دیدم بود ؛ این که بی اغراق تمامی چهره ها غربت زده بود ... رنگ آفتاب ، طعم بهار ، وزش نسیم و باد همه طعم تندی از غربت با خود داشت ... رنگ غلیظی از دلتنگی که همه چیز را در خود محو می کند و آدمی حریفش نمی شود ...

چه می شود کرد !؟ خاک تهران خاک غربت است ...


۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۳۱
حمیدرضا منایی


دیروز رفتم باغ فردوس ... نمی خواستم بروم . زنگ زدم به محسن . خیلی وقت بود که می خواستیم هم دیگر را ببینیم ... پرسید کجا!؟ ... از دهنم در رفت باغ فردوس ... خیلی وقت بود که نرفته بودم ... نه فرصتش پیش می آمد و نه حال و حوصله اش ... انگار که یک آدم منگ ، یک دفعه چشم باز کردم و دیدم ایستاده ام آن وسط ... وسط پارک ... حالا بگو کی !؟ دم غروب ... در گرگ و میش هوا ... یک دسته ابر بی باران و خسته هم توی آسمان ... فقط آمده بودند که غربت عصر را کامل کنند ... کاش فقط این ها بود ؛ آن حوض های بزرگ وسط باغ را جمع کرده بودند ... فکر کنم نیمی از درخت ها هم نبود ... من که این طور دیدم ... یک ردیف حوض باریک مثل فین گذاشته بودند آن وسط ، خشک تر از دشت کربلا ... دورتا دورش هم سطوح سیمانی ... اوج هنر شهرداری !  نماد مدنیت تهران! آن قدر که نفست بگیرد وقتی می بینی ! آن قدر که هر چه خیال و موسیقی و شعر است از تو بگیرد یک جا ! من دیده بودم باغ فردوس را ... از خیلی سال پیش ... از سال 70 مدرسه ی جلال ... بعد ها هم می رفتم و می آمدم ... آن قدر بود که سانت به سانت آسفالت هاش را می شناختم آن ها هم مرا ... سینمای جوان و رامین اشراق یادش به خیر ... حالا کجا هستند !؟ در نیم ساعتی که منتظر ماندم آوار هزار روز روی سرم ریخت ... حتی یاد باغ فردوس پنج عصر ... ببین تا کجاها رسیدم !؟ یاد کوچه ها و پارک ها و آدم هایی افتادم که یکی یکی زیر سلیقه ی زشت شهرداری نابود می شوند ...


۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۲
حمیدرضا منایی

.


تجربه ی من از شهر تهران است ... تهران هنوز از یک سو سر به دامان سنت دارد و از دیگر سو شهری است پر از نمادهای مدرنیستی ... البته این مدرنیسم آن چیزی که در غرب اتفاق افتاده و مسیری که آن ها رفته اند نیست ... بیش تر یک گرته برداری ناشیانه و من درآوردی است به اسم مدرنیسم ... این حرکت دوگانه ی شهری مثل تهران تاثیر متقابلی با آدم هایی که در آن  زندگی می کنند دارد ، آن چنان که ما به صرف یک قدم زدن ساده در شهر پر از این احساس دوگانگی می شویم که یک سرش نوستالوژی سنت است و دیگر سرش آشفتگی های مدرنیستی ... برای من زیاد پیش آمده در برخوردم با شهر از  تقابل احساسات متناقضی که در وجودم ناگهان سر ریز می کند ، از شدت استیصال به خاک افتاده ام ... روی احساسات تاکید می کنم چون چیزی متفاوت از دیدن تناقض و پروسه ی فکری و درک آن است ... من از هجوم ناکهانی احساساتی حرف می زنم که آدمی هیچ نامی برای آن ها سراغ ندارد ... سیلی که می آید و بنیاد آدمی را از جا می کند ... البته می توانم این احساسات را زیر مجموعه ای از حس غربت بنامم که برایم حسی آشناست ...

 

اما میان همه ی خیابان های شهر یک جا هست که هنوز برایم دست نخورده باقی مانده است ؛ از میدان ولیعصر تا چهار راه و تأتر شهر همواره برایم تونلی است در زمان که به راحتی می توانم پا درونش بگذارم ... شاید تعداد دفعاتی که من از این خیابان گذشته ام 20 بار نشده است در تمام سال ها ... هیچ خاطره ی خاص و روشنی هم از این جا در ذهن ندارم ... اما گذشتن از این خیابان به خصوص در عصرهای جمعه مرا با عمیق ترین احساتم روبرو می کند ... نتیجه ی عجیبی که می خواهم از این حرف ها بگیرم این است که این جا شهر و این خیابان خاص به مثابه تو ( آن چنان که مثلا بوبر معتقد بود ) در من عمل می کند ... این جا می توان از دوگانگی مفاهیم شهر و انسان گذشت و خیابان را امتداد حضور دانست ...

 

حالا یاد یک چیز دیگر افتادم ؛ کاظم تینا در کتاب گذر گاه بی پایانی کار جالبی می کند ؛ به کوچه و خانه و گذر گاه ها شخصیت می دهد و کارکردی انسانی از ایشان می گیرد ... توی داستان تکنیکی هست به نام شخصیت پذیر کردن اشیاء ... کاظم تینا این تکنیک شخصیت پذیر کردن را برای شهر استفاده می کند ...

 

۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۸:۱۵
حمیدرضا منایی

.


شمیران پیش از این که زیر برج ها و سم تازه به دوران رسیده ها نابود شود ، جای زیبا و پر آبی بود ... هر طرف را که نگاه می کردی باغ بود ... در بسیاری از کتاب های تاریخی ، برعکس تهران که هوا و آبش عفن و آلوده و بیماری زا ذکر شده ، از آب و هوای شمیران با ویژگی هایی نظیر روح افزا و گوارا یاد شده است و همواره فراوانی میوه و کیفیت بالایش زبانزد تمام سیاحان و جهانگردان بوده است ، طوری که تمام میوه ی تهران و ری از این منطقه تأمین می شد ... همه ی این ها هم از قبل فراوانی آب این منطقه بود که آن هم وابسته به مجموعه ای از قنات های متعدد بود ... این قنات ها صدها سال آب کشاورزی این منطقه را تامین می کردند و مازادشان از طرق مسیل ها و رودخانه تا دشت تهران و ری می رفت و آب شرب و کشاورزی آن نواحی را تامین می کرد ...

شمیران اولین ضربه را ، از برنامه ی اصلاحات ارضی و رشد شهر نشینی در ده سال آخر حکومت پهلوی خورد و کشت و زرع و کاشت چیزهایی مثل گندم و جو یا صیفی جات در آن متوقف شد اما هم چنان باغ ها سر پا مانده بودند تا ظهور کرباسچی که ضربه ی دوم و کاری تر را به شمیران زد طوری که بافت و اقلیم منطقه را تغییر داد ...

اوایل دهه ی هفتاد بود که فروختن فضای هوایی در دستور کار شهرداری قرار گرفت اولین برج ها در شمیران به شکل قارچ گونه ای ظاهر شدند ... جدای از همه ی عوارضی که می شود راجع به این رشد ناموزون گفت یک اتفاق بود که بزرگترین ضربه را به شمیران و به تبع آن به تهران و ری زد ؛ برای این که برجی بتواند در ارتفاع بالا برود ، به همان نسبت باید در زمین پی اش کنده شود ... این گودبرداری های عظیم باعث ویرانی بسیاری از قنات های تهران بود ... مواردی زیادی از این اتفاق در ذهنم هست اما یک موردش مربوط می شود به ضلع شمال خانه ی اسدالله علم ... زمانی که این زمین را گود برداری کردند ، رسیدند به حلقه های میانی یک رشته قنات پر آب ... آن چنان آبی از این زمین می جوشید که محوطه ی بزرگ گود برداری تبدیل به دریاچه ای شده بود و سازندگان برج هر چه تلاش می کردند برای خالی کردن آب ، موفق نمی شدند ... آن قدر آب از زمین جوشید که این ها از سر ناچاری کار را خواباندند و رفتند ... در تمام یک سالی که این پروژه تعطیل بود یک سانت حتی از ارتفاع آب در این گودی کم نشد جوری که طراز با دو سر قنات پس و پیشش می ایستاد ... قسمت غم انگیز ماجرا این جاست که بعد از یک سال شروع کردند به تزریق بتون در دل این قنات ... یک ماه این کار را شبانه روز ادامه می دادند ؛ جایی را بتون ریزی می کردند و قنات مقاومت می کرد و آب را از جایی دیگر بیرون می داد ...

این رفتارهای بی رحمانه با منابع آب و مشخصأ کور کردن قنات ها ، نتیجه اش می شود خشک سالی هایی که هر روز گسترده تر می شود تا جایی که ایران را خواهد بلعید ... از طرف دیگر ساختن این برج ها در چنین جاهایی به معنای خانه ساختن در مسیر سیلاب است ... آن مهندس بی وجدانی که آن قنات را کور کرد آن برج را رویش ساخت به حتم می داند که زمین چنین جاهایی به علت این که آب را در خود می کشد ، رونده است و به قول خود شمیرانی ها ؛ سسه ! نه این که فقط آن مهندس به خاطر این که درسش را خوانده بداند ، کور که از آن جا رد می شد می گفت این ساختمان با کم ترین لرزش زمین و زلزله می خوابد روی هم !

اسپینوزا می گفت یک برگ از درخت نمی افتد مگر این که عالمی تحت تاثیر قرار بگیرد ... این خشک سالی ها یا در شکلی عام تر این فساد گسترده که تمام شئون زندگی ما را در بر گرفته نتیجه ی چنین کارهایی است ... آتش زدن باغ ها و کور کردن قنات ها و ساختمان سازی هایی آن چنانی بی جواب نخواهد ماند ... در عالم همه چیز به همه چیز ربط دارد ... دیر نخواهد بود که ما نتیجه ی آن چه را کاشته ایم درو کنیم ...


این عکس مال همین بالاست ، همین چند روز اخیر این زمین و درخت هایش را آتش زدند ...




۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۹
حمیدرضا منایی

.


خانه ای را تصور کنید که توالت ندارد و ساکنان خانه برای قضای حاجت دور از چشم هم ، در گوشه کنار کارشان را می کنند ... البته این دور از چشم بودن زیاد دوام نخواهد داشت ... کم کم تمام خانه پر از کثافت می شود و خجالت ها از بین می رود و ساکنان بی هیچ رودربایستی از هم در مقابل دیدگان یکدیگر کارشان را خواهند کرد ...

تا حالا شده در میانه ی شهر احتیاج فوری و فوتی به توالت پیدا کنید ، آن قدر که از شدت فشار دست به دامن هر کس و ناکس بشوید شاید فرجی حاصل شود و در توالتی غیبی به روی شما باز !؟ برای خود من زیاد پیش آمده که در چنین مخمصه هایی افتاده باشم و از کارگران پمپ بنزین تا سرایدار و نگهبانان خانه های نیم ساز بخواهم در اندرونی شان را به رویم باز کنند و انسانی را از ورطه ی خیس کردن شلوار نجات دهند ... البته غالبأ تیرم به سنگ خورده و دست از پا دراز تر  و موی کنان به دنبال مکان بعدی به راه افتاده ام ...

ابر شهری به نام تهران را به راحتی می توان شهر بدون توالت نامید ... نگاه کنید به ایستگاه های مترو ؛ با وجود این که سرمایه ای عظیم صرف ساخت آن شده اما تقریبا تا آن جا که من می دانم و گشته ام ، هیچ کدام از ایستگاه هایش توالت عمومی ندارد ... گویی هیچ انسانی حق ندارد میان راه و دور از خانه و سوار بر مترو شاشش بگیرد ...

این مطلب را همین جا رها کنیم و برویم از بعدی کلان تر وارد موضوع شویم ؛

انسان موجودی است که کثافت را درون خودش تولید می کند ... تنوع خواست ها و اهداف انسان ها هیچ حد و مرزی نمی شناسد و در چهار چوب هیچ کدام از نظام های اخلاقی قابل مهار نیست ... به تعبیر شوپنهاور انسانی موجودی است که بین دو بی نهایت در حرکت است ، بی نهایت پلید و بی نهایت پاک ... آن بعد پلید آدمی  همواره به شرایطی احتیاج دارد که عفونت خود را تخلیه کند ... اگر  اگر بسترهای قانون مند و راهکارهای شناخته شده برای این مساله در یک جامعه پیش بینی نشود ، مثال همان خانه ای است که بی توالت ساخته شده است ... افراد یک جامعه در ابتدا دور از چشم هم دست به منکرات اخلاقی می زنند اما با همه گیر شدن و همه جایی شدن این منکرات قبح کثافت کاری ها از بین می رود و آدم ها در پیش چشم هم دست به هر کاری می زنند ...

قوی ترین نظام های اخلاقی ( می توانید شهر هم بخوانید ) آنهایی هستند که جدای از پرداختن به صفات نیک انسانی ، به ویژگی های شرارت آمیز انسان هم توجه می کنند و بسترهایی مناسب و راهکارهایی متمدنانه برای برون ریزی هرزگی ها در نظر می گیرند تا  با کم ترین آسیب رسانی ممکن این نیروها در جامعه تخلیه شوند ... در غیر این صورت ما با شهری طرف هستیم که مردمانش نه می شاشند نه قضای حاجت می کنند و نه احیانا استفراغ ... این دور ترین و محال ترین تصوری است که می توان از انسان به دست داد و روشن است چه بر سر آن شهر یا پارادیم اخلاقی خواهد آمد ... 


۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۱
حمیدرضا منایی