.
دامنه ی آن احساسات و تفکری که انسان ها
و به خصوص ما شرقی ها در گفتار می توانیم بیان کنیم بسیار محدود است ... خیلی از
احساساتی که درون ما می جوشد توانایی گفته شدن ندارند زیرا واژه های که بتواند آن
ها را در بر بگیرد و برای دیگران قابل فهم کند وجود ندارد ... من اما در ادبیات
فارسی گه گاه ترکیب هایی می بینم که این ها می توانند بار سنگینی از این احساسات
ناگفتنی را بر دوش بگیرند ... "مشتاقی و مهجوری" حافظ یکی از این
ترکیبات است یا "ترنم موزون حزن" یا "حضور هیچ ملایم" از
سهراب ... حالا حضور ذهن بیش تری برای آورن مثال های دیگر ندارم اما عبارتی که می
خواهم دست رویش بگذارم " دچار بودن " است که با آن می توان احوال پیچیده
ی بعضی ها را بازگو کرد ... برای این عبارت هیچ تعریفی نمی توانم ارائه کنم ، اما شاید
بشود مثال هایی آورد و معنایش را برای ذهن کمی آشنا کرد ، ولی امکان دارد همین کار
باعث دور افتادن از عرصه ی وسیع این ترکیب شویم ... اما بگذارید چیزی
بگویم ؛ دچار بودن چیزی جدای از تعلق خاطر داشتن به کسی یا جایی است ... لحنی است
که ما در نسبت آن چیز دیگر به خود می گیریم ... هاله یا پرده ای است که از پشت آن
دنیا را نگاه می کنیم ... دو نفر را در نظر آورید یکی دین دار و یکی بی دین ... اولی
آدمی است فارغ و دومی آدمی دچار ... نسبتی که این شخص اخیر با هستی برقرار می کند
به مراتب پیچیده تر و غنی تر است از شخص اول ... در واقع این جا من به پیامد و
خروجی دچار بودن نظر دارم که در عین تعریف ناپذیری ما را از علی السویه زیستن و
باری به هر جهت بودن نجات می دهد و زندگی را معنا می کند حتی اگر معنایش بی معنایی
باشد ...