بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روز نوشت94» ثبت شده است

.


اظهارات غیر انسانی نادر قاضی پور را دیدید و شنیدید !؟ اگر که نه ، لینکش را این بغل می توانید پیدا کنید با عنوان ؛ این نماینده ی یک ملت با ادب و نجیب نیست ... اتفاقأ مشکل من با همین تیتر است آن جا که ملت را به صفت نجیب  ادیب متصف می کند وگرنه که مرا با نادر قاضی پور چه کار که می دانم از کوزه همان برون تراود که در اوست !
من با این حرف مشکل جدی دارم که کسانی از قبیل قاضی پور و احمدی نژاد مثل قارچ هستند و خود به خود و یک شبه ظهور می کنند و بیرون می زنند ... احمدی نژاد سال 88 رأی داشت و همین حالا هم اگر در انتخابات شرکت کند 15 میلیون رأی را برایش تضمین شده می دانم ... کسانی مثل این ها برآیند یک جامعه اند ... محال است در جامعه زمینه ای نداشته باشند و بتوانند ظهور کنند ... اتفاقأ این عقل عرفی است و پشتیبانی اجتماعی که به این ها دلالت حضور در انتخابات را می کند و بردشان را تضمین ... نگاه کنیم به سطح جامعه و توده ی مردم ؛ مگر غیر از لمپنیسم حاد و پوپولیسم عوام فریبانه ی مزمن ، چیز دیگری دیده می شود ... یک آدم به من نشان بدهید که سرش به تنش می ارزد و متخصص است و به انزوا کشیده نشده است ... بددهنی کسی مثل قاضی پور و امثال او ، لمپنیسمش و عوام فریب اش در غالب چنگ زدن به ارزش های جمهوری اسلامی ، نشان های یک جامعه ی بیمار است که در وجود چنین کسانی تبدیل به نماد می شود و پیش چشم ما به روشنی و وضوح می رسد ... در چنین جامعه ای که بیماری اخلاقی این چنین گسترده است و مردمش ذره ای رحم به هم ندارند ، طبیعی است که واتسلاو هاول ظهور نخواهد کرد ، خروجی های ما در خوشبینانه ترین حالت چیزی بیش تر از آدم های موجود نیست ...

۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۴
حمیدرضا منایی

.


فکر می کنید تراژدی چیست !؟ وقتی شخصیت یا شخصیت های داستان در دام کور سرنوشت و بی چارگی می افتند و هر انتخاب شان درد و محنت شان را بیش تر می کند ، می شود تراژدی ... فکر می کنید کمدی چیست !؟ این یکی خیلی جالب است ! وقتی تراژدی برای بار دوم اتفاق می افتد ، می شود کمدی ! فکرش را بکنید یکی برای بار اول دست در سوراخ مار می کند و گزیده می شود ... خب ، طبیعی است که هر بیننده ای ناراحت می شود ... اما اگر برای بار دوم این کار را بکند ، مردم به اش می خندند و می گویند دیوانه است ! حالا این شده قصه ی ما ! چه جوری !؟ این جوری که برای در امان ماندن از دست داعشیان باید به کسی در لیست اصلاح طلبان رأی بدهیم که بارها خباثتش را نشان داده است  !!! این یعنی انتخاب میان بدتر و بدترین ... یعنی تکرار تراژدی با غمبار ترین و مضحک ترین شکل ممکن ... اگر می خواهید بدانید آدم های تراژدی چه طور در تنگنا و مخمصه ی انتخاب های ناگزیر می افتند ، حالا وقتش است ... حالا می توانید بفهمید ادیپ چه حالی داشت یا حتی رستم خودمان ... اما چاره ای نیست ، باور کنید ! هزار جور مسأله را تحلیل کرده ام تا امروز ... اگر ذره ای سود در رأی ندادن می دیدم ، مثل همیشه همان کار را می کردم ... ولی نقطه ی مقابل یعنی حضور داعشیانی که هیچ چیز حالی شان نیست ... ختم کلام ؛ من از سرناگزیری و ناچاری و هزار اجبار دیگر به لیست امید اصلاح طلبان که هیچ اعتقادی بدان ندارم رأی می دهم ...


۳ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۱۷
حمیدرضا منایی

.


امبرتو اکو    ۵ ژانویه ۱۹۳۲- ۱۹ فوریه ۲۰۱۶




۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۹
حمیدرضا منایی

.


این دو سه روزه ، تولد صادق هدایت و لیلا اسفندیاری بود ، آدم هایی خسته از دنیای لجاره ها و لکاته ها ... زیستن در دنیا بی حضور این ها ، راه را سخت تر از آنی که هست می کند ...




۰ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۸
حمیدرضا منایی

.


جهان مدرن انسان را تبدیل به تفاله کرد و مایی که در کشورهای جهان سوم و در حال توسعه زندگی می کنیم ، به شکلی مضاعف برای این تفاله شدن می کوشیم ... میشل فوکو می گفت یکی از کارهایی که دنیای مدرن کرد این بود که دیوانگان را که شأنی از شئون زندگی آدمیان بودند ، جمع کرد و در مکانی به نام دیوانه خانه محصور ساخت ... آن چه فوکو می گفت در نقد عقل ( به معنای راسیون غربی ) و به حاشیه رانده شدن دیوانگی ، می توان در ابعاد مختلف زندگی روزمره گسترش داد ؛ عقل مدرن ساعت را با خود آورد و تقویم را ... فصل ها که تا پیش از آن حال و هوا بودند ، تبدیل به روز و ساعت معین شدند ... عیدی که به مناسبت تغییر فصل زمستان به بهار از درون آدمیان می جوشید ، تبدیل به امری بیرونی و قراردادی شد و در لباس نو و چیزهایی این چنینی خلاصه ...

الغرض ، داشتم از پنجره به شب نگاه می کردم ، دلم نمی آید بخوابم ... هر چند می دانم در چنین شب هایی چه بر کارتن خواب ها می گذرد و سرما چه جور قتل عام شان می کند ، این ناتوانی در تغییر شرایط هم بغضی همیشگی است که نه بالا می آید و نه پایین می رود ... همیشه هست ، اما نمی شود چشم از زیبایی این شب برداشت ...

از این می گفتم ؛ داشتم به شب نگاه می کردم که یادم افتاد صبح باید مهرگان را برسانم مدرسه ... من حریف خودم می شوم در بی خوابی ها و می توانم با کم ترین خواب ممکن خودم را جمع و جور کنم اما بسیاری از مردم نمی توانند ... این مدرسه رفتن بچه ها ، شکلی دیگر از احاطه ی عقل مدرن است بر زندگی انسان ها ... سر ساعت در اداره بودن هم همین طور ... می دانید نتیجه اش چیست ؟ ندیدن شب ... حالا اگر کسی بپرسد ندیدن شب یعنی چه ؟ جوابش می شود این انسان درهم شکسته ای که دستش به هیچ کجای این عالم بند نیست ...

 پانوشت : یکی از دوستان رند عالم سوز من الآن اگر این جا می بود می گفت ؛ پس چرا ما که هر شب بیداریم دست مان به هیچ کجای عالم بند نیست !؟

متمم : ماه و ماهی


۱ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۳:۱۷
حمیدرضا منایی

.


مدتی است که در فیس بوک استاتوس های یک دختر را دنبال می کنم ... متن که ندارد و عکس هایی که می گذارد از رستوران رفتن هایش است و گشت و گذارهایش ... پسری هم که احتمالأ دوست پسر اوست در پایین این پست ها به جای نوشتن هر چیزی از اسمایلی های لبخند و قلب و شبیه این ها برای ابراز علاقه اش استفاده می کند ... من حرفی ندارم که کلمه از میان یک رابطه به عنوان مدیوم حذف شود و شرایط ارتباط دو انسان در ساحات دیگری اتفاق بیفتد که اتفاقأ غنی تر و قوی تر است ، اما این بی دیالوگی این دو نفر آنی که من در نظر دارم نیست ... من نوعی فضای خالی و مبتنی بر مصرف گرایی می بینم که اوج کلماتش می تواند در مورد رستوران رفتن یا ماشین و یا شبیه این ها باشد ... دقیق تر اگر بگویم این آدم ها " آن " ندارند ... حس غافلگیر کردن ندارند ... افق ندارند ... فقط هم مختص به این ها نیست البته ... خودم خیلی وقت است غافلگیر نشده ام مگر از سمت خودم ! این غافلگیری که می گویم اصل زندگی است ؛ یعنی در معرض ناشناخته قرار گرفتن و اعتماد کردن و خود را رها کردن ... یک جور تجربه ی کوچک ایمانی است ... چرا آدم ها این طوری شده اند ؟ چه کرده این عقل معاش با آدمیان ؟ انگار دیگر کسی نمی خواهد از خودش فراتر برود و همه راضی اند ! عجب دنیای کسالت آور و غم انگیزی شده ...

۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۰۹
حمیدرضا منایی

.


چهار پنج سال پیش می خواستم گاز بخرم که در حدود همان زمان مادربزرگم فوت کرد و اجاق گازش رسید به من ... در تمام این سال ها فقط از شعله های بالا استفاده می کردم و در اتاقک فرش ، کیسه نایلون های خرید را می چپاندم ... اما هیچ وقت دست به گرم خانه اش ( کشو مانند آن زیر ) نزده بودم و درش باز نشده بود ... از شگفتی های روزگار این که امروز تصمیم گرفتم دستی به سر و گوشش بکشم ؛ کیسه ها را که از داخل فر جمع کردم رسیدم به گرم خانه ؛ یک کیسه سفیداب ، سه سیخ کباب کوبیده ، چهار سیخ چنجه ، یک بسته ی نو گیره ی لباس و یک شعله پخش کن آن تو بود ... البته فقط این اشیاء نبودند ، چیزهایی مثل مرگ و تنهایی و ناتوانی انسان هم بود ؛ این که به طرز بی شرمانه و وقیحانه ای عمر ما کوتاه است و فرصت مان اندک ... این که سیخ کباب و گیره ی پلاستیکی لباس بیش تر از ما می مانند ، و سفیداب ...


۳ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۱۱
حمیدرضا منایی

.


مصاحبه ی رضا رشید پور با سحر قریشی و پیش تر از آن با خانم زهرایی را دیدید !؟ خیلی می شود راجع به این گونه موارد حرف زد ، از پوکی و تهی بودگی آدم ها و این که جز پوسته ای نیستند و بارزترین صفت شان موج سواری و مرد رندی است ... می شود این ها را گسترش داد و در بعد کلان جامعه ای را دید که خواست و اراده اش به جز این قبیل افراد میل نمی کند و این نمونه ها تولیدات مورد نیاز خودش هستند  ... جامعه ای که کوتوله پرور و کوتوله دوست است و بزرگ ترین ایده اش همرنگ جماعت شدن و نان به نرخ روز خوردن است ... در فرهنگی که احمق بودن و نادانستگی ارزش به حساب می آید ، خروجی هنرمندان و طبقه ی فرهیخته اش بهتر از این نخواهد شد ... اما شرح و بسط این حرف ها برای کسی مثل من فقط انباشت دلزدگی و حال تهوع است بی آن که چیزی تغییر کند ... توده ی مردم ایران به راه خود می روند و تقصیری ندارند ، آن که مقصر است من و امثال من اند که در این بی گاه و عفونت تاریخ به دنیا آمده ایم ...


۳ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۰۹:۳۶
حمیدرضا منایی

هر چه فکر می کنم یادم نمی آید در طول عمرم پزشک متعهد دیده باشم یا به عبارت دیگر آن یک یا دو پزشک متعهدی که دیدم قابل تعمیم به دیگران نیست ... باز که به ذهنم رجوع می کنم می بینم در این چند سال و با گسترش شبکه های اجتماعی شغلی که بیش تر از همه بوی گندکاری هاش بلند شده همین پزشکی است ... جالب این جاست همین ها کسانی هستند که کوچک ترین انتقاد و اعتراضی را حتی در یک برنامه ی طنز برنمی تابند و به مصداق چوب را که برداری گربه ی دزد حساب کارش را می کند ، سینه چاک می کنند که شغل ما مقدس است و کسی حق اساعه ی ادب به ساحت قدسی ما را ندارد ! اتفاقأ در مورد معلم ها هم این قضیه صادق است ؛ ما افسانه ای داریم تحت این مفهوم که معلمی شغل انبیاست ! اگر مثل من درگیر درس و مدرسه ی یکی از نزدیکان باشید ، درک و دیدنش سخت نیست که در مدرسه ، معلم ها چه می کنند با جان بچه های طفل معصوم ... انگار که بچه ها هدفی هستند که معلم می تواند تمام کمپلکس ها و نشدن ها و نتوانستن هایش را بر سر اینان خراب کند ... در این مورد هم نمی گویم معلم خوب وجود ندارد ، اما آن اندک انسان های درست کار قابل تعمیم بر کلیت یک سیستم فاسد نیستند ... در واقع یک مدل ذهنی در ایران وجود دارد که برای معلم ها جلال آل احمد و صمد بهرنگی نمونه ای مثالی شده اند یا آن معلم کرد که برای همدلی با دانش آموز سرطانی اش سر خود را تراشید یا نمونه ایی دیگر از این دست که البته در اقلیت اند ... درباره ی پزشکان هم این افسانه به نوعی دیگر مطرح است که ایشان چون بیمار را درمان می کنند پس از ساحت پاک و منزه و بسیار قابل احترام برخوردارند ... آن چه در اصل اتفاق می افتد این است که پزشک بابت کاری که می کند حق الزحمه اش را می گیرد ، مثل یک مکانیک ، با این فرق که مکانیک بابت تعمیر ماشین و مزدی که می گیرد منتی بر سر صاحب ماشین نمی گذارد ... برای درک این مطلب کافی است تصور کنید که بیمار هستید و پول ندارید ... به هر مرکز پزشکی که سر بزنید محال است بدانند شما پول ندارید و حاضر به درمان شوند ... البته وقتی مزدشان را گرفتند و شما بهبود یافتید ، منتش به عنوان کاری طاقت فرسا بر سر بیمار خواهد ماند ... به عنوان شاهد این حرف دقت کنید به فضای مراکز درمانی ؛ چه دولتی چه خصوصی ، همه شان بنری در مقابل دید مراجعین گذاشته اند که حقوق کارکنان درمانی را با جزییات نوشته است اما در آن میان یک خط از حق بیمار و عدم انجام وظیفه ی کادر درمان گفته نشده است !

افسانه ی تقدس شغل های این چنینی روزی و جایی باید تمام شود تا مشتی گرگ نتوانند در لباس میش از موجودات ضعیفی مثل کودکان و بیماران استفاده کنند و سیر و پر بدرند و بخورند ...


۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۹
حمیدرضا منایی

.


مدت هاست که فرهنگ و هنر و فضیلت در ایران به حال احتضار افتاده است . طرح تعطیل کردن ( بخوانید انحصاری کردن ) رشته های علوم انسانی از دبیرستان ها ، کوبیدن میخ درهای تابوت این جنازه است و کور کردن ذره امیدی که به این رشته های می شد داشت ... شاید 20 سال دیگر مردم ایران بفهمند چه به روزشان آمده است ، البته شاید ...


۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۴
حمیدرضا منایی


مدت هاست که اخبار نگاه نمی کنم ، دیگر نه توان دروغ شنیدن دارم و نه توان دیدن رنج مردمان را که درماندگی شان به گریه ام می اندازد  و در خود مچاله ام می کند ... امشب هم مهرگان می خواست از وضعیت برف و بارندگی مطلع شود که زدم بیست و سی ... اول زنی می گفت شوهرش معلول است و دو کودک دارد و با هشتاد هزار تومن بهزیستی (؟) زندگی می کند ... هر چند فرض نزدیک به محال است اما گیرم این آدم یک میلیون تومن هم از جای دیگر درآمد دارد ... آخر با این پول چه خاکی می خواهد بر سرش بریزد ! نتیجه اش چهره ی خود زن بود که نشانه های سوء تغذیه ی مدام درش مشهود بود ...

دوم داستان کودکی که چانه اش بخیه خورده بود و به خاطر این که مادرش صد و پنجاه هزار تومن پول بیمارستان را نداشت ، به دستور پزشک معالج ، همان لحظه بخیه اش را کشیدند و فرستادندش خانه ! چند وقت پیش سر جریان یکی از کارهای مهران مدیری یادتان هست که پزشکان چه کردند !؟ چه الم شنگه ای راه انداختند که مهران مدیری دارد سیاه نمایی می کند و چه سینه ها که چاک نکردند ! حالا کجا هستند آن ها که برای این مصیبت عزای عمومی اعلام کنند !؟

حالا که مهرگان می خواست بخوابد درباره ی همین پسرک پرسید ... چانه را شانه شنیده بود ... برایش تعریف کردم ، دهانش باز ماند ... آخرش هم گفتم : دکتر بی شرف ...


۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۴
حمیدرضا منایی

.


این عکس های افتتاح کی اف سی را دیدید !؟ به خصوص آن عکسی که مردم در کمال آرامش و با نهایت تشخص توی صف ایستاده اند که سفارش غذا بدهند ! نمی خواهم بگویم غذا خوردن در چنین جایی بد است یا مردم چرا با نظم و رعایت ترتیب توی صف ایستاده اند ... نکته ی نگران کننده ی ماجرا این است که چرا مردم فقط این جا چنین منظم و به ترتیب در صف می ایستند و صدای شان در نمی آید !؟ نمی گویم نمونه ای فرهنگی ، چیزی مثل صف خرید کتاب ، آیا نمونه ای دیگر شبیه این وجود دارد !؟ البته می توان به چند مورد محدود دیگر اشاره کرد که وجه اشتراک شان مواد مصرفی از شکم به پایین است ... اما حتی با این هم مشکل ندارم ؛ آدمی یعنی خور و خواب و شهوت ... غالب مردم در تمام دنیا همین هستند و باید باشند ... اما این که مردمی صرفأ برای فست فود ، یعنی آشغال ترین غذای ممکن در تمام دنیا ، این گونه صف ببندند و از رستورانی استقبال کنند که به قول دوستی جزء دم دستی ترین رستوران های آمریکاست ، عجیب است ! و کثافت ترین قسمت ماجرا ؛ ما در برخورد با مدرنیسم ، مصرف گرا ترین و آشغال ترین بخش آن را انتخاب می کنیم که چیزی به فرهنگ و شخصیت مان اضافه نمی کند و آن اندک داشته مان را هم به باد می دهد ... ببینید که چه طور از ابر قدرت فرهنگی جهان یعنی آمریکا ، بیمار گونه ترین نوع غذا خوردن ، در ایران با استقبال مواجه می شود ...


۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۲:۴۴
حمیدرضا منایی

.


دیروز توی میدان تره بار ایستاده بودم روبه روی گل کلم ها و نگاه شان می کردم ؛ سفیدی شان به زردی می زد و کچلی داشتند و خیلی جاهاشان خراب بود ... داشتم رد می شدم که کارگر میدان رسید و گفت :" از این ها ببر ، این کلم ها حرف ندارند!"

ستایشش کردم که با زبان روستایی و سادگی آلوده به خباثت می خواست سر من کلاه بگذارد و مطمئن بود در کارش موفق است  ... یکی خریدم ...



۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۷
حمیدرضا منایی


این خانم مجری خوش سر و زبان و محجبه که اتفاقأ روی حجابش خیلی تعصب داشت ( و احیانأ هنوز هم دارد ) و نسخه های بلند بالای اخلاقی می پیچید ، تازگی ها دوباره شوهر کرده است ... البته این اتفاق خیلی خوبی است ، حتی با این که شوهر یک بنده خدایی را تور کرده و از چنگش درآورده ، من مشکلی ندارم ... مفت چنگش باشد ، آن قدر جنمش را داشته که توانسته چنین کاری را بکند و در جواب همسر نه چندان سابق شوهرش عکس دست گل هایش را نشان بدهد و بنویسد ؛ راحتم بگذارید و برایم آرزوی خوشبختی کنید !
اما برای این صورت مسأله به دو مشکل جدی و تناقض آور می توان اشاره کرد ؛ اول مسأله ی حجاب است به عنوان نماد پوشیدگی که اگر در بعد نمای بیرونی و پوشش اندام در نظر گرفته شود ، این خانم خوب از پسش برمی آید اما اگر از بعد درونی در نظر گرفته شود ، ذهن ایشان در شرایطی کاملأ عریان به سر می برد و از قضا به معیارهای اخلاقی چندان پابند نشان نمی دهد ... البته این هم اتفاق بدی نیست ، چه بهتر که پرده ها فرو افتد و ما ببینیم و بدانیم در داشتن دست های آلوده همه با هم شریک ایم ... شاید این گونه روا داری بیش تری نسبت به هم به خرج دهیم ...
مسأله ی دوم برمی گردد به ماهیت عشق ورزی که چرا ایشان این قدر عاشق کسانی می شود که حتمأ باید مشهور و ثروتمند باشند و دارای روابط غیر افلاطونی با قدرت ؟ این عشقی که تنگاتنگ به صفت هایی این چنینی وصل است ، به نظر چندان عشق نمی آید ... محملی برای کسب قدرت و ثروت زیر نقاب عشق ، اشاره ی دقیق تری به اصل ماجراست ...


۱ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۷
حمیدرضا منایی

.


دو قطره باران آمد ، نصف مملکت را سیل برد ... کارمان شده انتخاب بین سیل یا خشک سالی ! عجب مضحکه ای است واقعأ ! انتخاب بین امیر مهدی ژوله و امین حیایی ! راجع به دومی که حرفی برای گفتن نیست اما اولی ؛ این همان کسی است که چند وقت پیش با ادبیاتی که مخصوص خودش و برادران قاسم خانی است ،با دریده ترین شکل ممکن افتاده بود وسط میدان و سینه چاک می کرد که چرا نادر فتوره چی به بهاره رهنما گفته فلان و بیسار ! هیچ کدام از این آدم ها مساله ی من نیستند، دلم برای این می سوزد که فضای دو قطبی شدن سیاسی و فرهنگی جانعه به چنان حقارتی گرفتار شده که مردم می باید بین ژوله و حیایی انتخاب کنند ... اگر به ژوله رای بدهند یعنی سبزند و اصلاح طلب و اگر به حیایی رای دهند یعنی طرفدار حکومت اند و مرتجع ! انتخاب هایی یکی از دیگری سخیف تر و حقیر تر ... پناه بردن به گرگ از دست شغال ! این ها چیزی نیست جز نشان غلط دادن و گمراه کردن مردم ...


پی نوشت : عمیقأ برای خودم متاسفم که در کشوری زندگی می کنم که روزنامه نگارانش ( حتی اپوزوسیون ) لمپن ها را به جای روشن فکر و نماد اصلاح طلبی می گیرند و به خورد مردم می دهند ... احمدی نژاد هم دقیقأ برآیند همین فضا و خواست همین مردم است که در فضای دو قطبی با رفسنجانی رییس جمهور شد ... وقتی روزنامه نگاران و قشر الیت جامعه این چنین در درک تفاوت دوغ و دوشاب درمانده و کورند ، چه انتظاری از توده ی مردم می رود ؟

۲ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۱
حمیدرضا منایی

.


توضیح ؛

یک خانم بازیگر در مصاحبه اش گفته : من تمام کتاب های ژان پل سارتر ، این نویسنده ی بزرگ و معاصر آمریکایی را مطالعه کرده ، و از جزیان زندگی موجود در این آثار همیشه لذت برده ام ...


یکی دو جلسه ی آخر درس کانت مان بود که استاد شروع کرد به سئوال کردن از یک دانشجو ... هر چه پرسید جواب نگرفت حتی ساده ترین سئوال ها را ... آخر مستأصل و درمانده و البته به شوخی از آن دانشجو پرسید :" می دانی کانت اهل کدام کشور بود !؟"
رفیق ما که بالاخره احساس می کرد از پس جواب دادن این سئوال برمی آید و از زیر بار پرسش های مکرر جان به در می برد با اعتماد به نفس گفت :" این را که می دانم ! کانت آفریقایی بود !"
فقط این طور برای تان بگویم که اگر کارد یا تبر جلوی دست آن استاد می بود ، خودش را از وسط پاره می کرد ! اما چون آن جا کلاس بود نه قصابی ، ناچار بر سر زنان و مویه کنان قهر کرد و از کلاس رفت بیرون ...
سال هاست که با دوستان هر از گاهی یاد آن اتفاق می کنیم و می خندیم ... اما جدای از این ، به آن اتفاق زیاد فکر کرده ام ؛ داانشجوی مورد نظر ما یک روستایی بود که حتی توان فهم کامل زبان فارسی را نداشت ... این به کنار ، حتی ذهنیتی از مفهوم شهر نشینی نداشت و صور ذهنی اش حول و حوش روستا و زادگاهش می چرخید ... پس لزومأ کسی مثل کانت و اندیشه اش نمی توانست برای او صورت مسأله باشد و ندانستن جواب سئوال ها می تواند پذیرفتنی باشد ... از طرف دیگر استاد آن کلاس هم در ناراحت شدن و ترک کلاس در برابر چنین جهالتی محق بود ...
همه ی این حرف ها در مورد این خانم بازیگر و دیگران شبیه او می تواند صادق باشد ... این ها در یک بستر فرهنگی مشخص و تعریف شده ظهور نکرده اند ... غالبأ آدم های اهل مطالعه ای نیستند ... این حرف هم از روی اشتباهی که در مورد سارتر کرده است نمی گویم ، ملاک من خروجی و کارکرد این هاست که در جامعه چیزی جز ترویج جهل نیست ... مصاحبه ای می خواندم چند سال پیش از دی کاپریو راجع به منابع مطالعاتی اش و ضرورتی که برای خواندن فلسفه در خود احساس کرده و سال هایی که برای این کار وقت گذاشته است ... طبیعی است با این احوال و نوع نگاه خروجی این بازیگر می شود بازی های درخشانی که از او می بینیم ... با این حرف اما به هیچ عنوان قصد ندارم بین او و بازیگران ایرانی مقایسه ای کنم ، نکته ی مورد نظرم احساس ضرورتی است که او در خود حس کرده است برای مطالعه و حرکت ... بازیگران ایرانی و بسیاری دیگر که در زمینه ی فرهنگ در ایران فعال اند ، از این احساس ضرورت خالی اند ... چون ظهور و حرکت شان در فضای هنری و فرهنگی به هر چیزی جز فرهنگ و هنر وابسته است !برای مثال نگاه کنید به زمانی که این ها در شبکه های اجتماعی صرف می کنند که در واقع کاری نیست مگر نمایش عکس های خودشان در حالات مختلف و پرزنت کردن همان عکس ها توسط خودشان !
ختم کلام ؛ در کلاس کانت نه آن دانشجو مقصر بود نه استاد که هر کدام در موضع خود بر حق بودند ... حتی این جا این خانم بازیگر و نمونه های دیگرش مقصر نیستند ... این ها عوضی اشتباه شده اند ! مقصر سیستم فاسدی است که راه نفوذ نا اهلان و اوباش را در جایی که مال آن ها نیست فراهم می کند ... همین ها بعد از مدتی طراحی سیستم را به عهده می گیرند و عاملی می شوند برای کنار گذاشتن نخبگان جامعه و راه گشودن برای کوتوله گان هم قد و قامت خودشان تا مافیای خود را تشکیل بدهند و قدرت خود را حفظ کنند ، مبادا در این میان فکر و نگاه درخشانی ظهور کند و سکه ی قلب ایشان را از اعتبار بیندازد ...

پی نوشت ؛ هر انسانی می تواند اشتباه کند و در اثر فراموشکاری اسم ها و عنوان ها را جا به جا بگوید ... خانم نعمتی هم می تواند این حرفش را اصلاح کند که پذیرفتنی هم هست ... آن چه من گفتم چیزی جز اشتباهات روزمره ی این چنینی است ...

۰ ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۵
حمیدرضا منایی

.


چند روز است یاد قصه ای از مولانا می افتم با این عنوان ؛ فروختن صوفیان بهیمهٔ مسافر را جهت سماع ... قصه این است که شبی مسافری وارد خانقاه صوفیان می شود و خرش را در آخر می بندد ... صوفیان گشنه، خر را می برند و می فروشند و غذا تهیه می کنند و سیر می خورند و مجلس سماع می آرایند و به مسافر انواع خوش خدمتی می کنند تا آن جا که ؛
چون سماع آمد ز اول تا کران /مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد / زین حرارت جمله را انباز کرد
مسافر هم که از آن ضرب و سماع به وجد آمده بود ، خود برخاست و هم پای صوفیان و گاهی گرم تر از ایشان ، هم نوا خواند که خر برفت ! غافل از این که این مجلس سماع و شادخواری از قبل دزدیدن مال اوست و حالا بر زیان و خسران مال خود به جوش و خروش سماع در افتاده است ...
این حکایت برای من وصف حال مردم ایران است که دست افشان و پای کوبان ، برای آن چه از دست می دهند به شادی مشغول اند و بر سر ویرانه ی خویش می رقصند ...

اما اصل حکایت از زبان مولانا ؛


صوفیی در خانقاه از ره رسید
مرکب خود برد و در آخر کشید

آبکش داد و علف از دست خویش
نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش

صوفیان تقصیر بودند و فقیر
کاد فقراً ان یکن کفراً یبیر

از سر تقصیر آن صوفی رمه
خرفروشی در گرفتند آن همه

کز ضرورت هست مرداری مباح
بس فسادی کز ضرورت شد صلاح

هم در آن دم آن خرک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند

ولوله افتاد اندر خانقه
کامشبان لوت و سماعست و وله

چند ازین صبر و ازین سه روزه چند
چند ازین زنبیل و این دریوزه چند

ما هم از خلقیم و جان داریم ما
دولت امشب میهمان داریم ما

تخم باطل را از آن می‌کاشتند
کانک آن جان نیست جان پنداشتند

وان مسافر نیز از راه دراز
خسته بود و دید آن اقبال و ناز

صوفیانش یک بیک بنواختند
نرد خدمتهای خوش می‌باختند

گفت چون می‌دید میلانش بوی ( میلان = مایل بودن )
گر طرب امشب نخواهم کرد کی

لوت خوردند و سماع آغاز کرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد

گاه دست‌افشان قدم می‌کوفتند
گه به سجده صفه را می‌روفتند

چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران

خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حرارت جمله را انباز کرد

زین حرارت پای‌کوبان تا سحر
کف‌زنان خر رفت و خر رفت ای پسر

از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین ( حنین = شور و اشتیاق)

چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع

خانقه خالی شد و صوفی بماند
گرد از رخت آن مسافر می‌فشاند

رخت از حجره برون آورد او
تا بخر بر بندد آن همراه‌جو

تا رسد در همرهان او می‌شتافت
رفت در آخر خر خود را نیافت

گفت آن خادم به آبش برده است
زانک خر دوش آب کمتر خورده است

خادم آمد گفت صوفی خر کجاست
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست

گفت من خر را به تو بسپرده‌ام
من ترا بر خر موکل کرده‌ام

از تو خواهم آنچ من دادم به تو
باز ده آنچ فرستادم به تو

بحث با توجیه کن حجت میار
آنچ من بسپردمت وا پس سپار

ور نه‌ای از سرکشی راضی بدین
نک من و تو خانهٔ قاضی دین

گفت من مغلوب بودم صوفیان
حمله آوردند و بودم بیم جان

تو جگربندی میان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان

در میان صد گرسنه گرده‌ای
پیش صد سگ گربهٔ پژمرده‌ای

گفت گیرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکین شدند

تو نیایی و نگویی مر مرا
که خرت را می‌برند ای بی‌نوا

تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزیعی کنند ایشان زرم

صد تدارک بود چون حاضر بدند
این زمان هر یک به اقلیمی شدند

من که را گیرم که را قاضی برم
این قضا خود از تو آمد بر سرم

چون نیایی و نگویی ای غریب
پیش آمد این چنین ظلمی مهیب

گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زین کارها

تو همی‌گفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوق‌تر

باز می‌گشتم که او خود واقفست
زین قضا راضیست مردی عارفست

گفت آن را جمله می‌گفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش

مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد

با تلخیص


۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۳
حمیدرضا منایی

.


چیزهایی هست که آدم هر چه سعی می کند دندان سر جگر بگذارد و حرف نزند ، شدنی نیست ... بعد از گفتن هم پشیمان می شوی که چرا گفتم ...
الآن که آمدم پای فیس بوک دومین خبری که خواندم این بود که تعداد فالوئرهای بهنوش بختیاری از مرز دو میلیون نفر گذشت ... این خبر به خودی خود ایرادی ندارد ولی سئوالی که پشت بند این می آید این است که این دو میلیون نفر آن جا چه می خوانند !؟
این خانم در در آخرین پستش نوشته : «ما دومیلیون نفرشدیم...اولین دومیلیونی ایران شدیم... فدای همه تون... ازفالوئرهای عزیزم تشکرمی کنم که با خوب وبد من کنار اومدن... از این که این حقیر و قابل دونستید وهمراهیم کردید، ممنونم... ما می تونیم با اتحادمون کلی کار مفید برای جامعه انجام بدیم... اگه دست همو بگیریم، می تونیم کمک بزرگی به بالاتر رفتن فرهنگ کشورمون کنیم...خیلی وقتا کارام زیاد بود ولی به عشق شما پست می گذاشتم که احساس صمیمیت بیش تری باهم داشته باشیم...چندین بار در اوج فشارهای روحی تصمیم به ترک شما رو داشتم اما خدا شاهده به عشق شما ایستادم وشکر که با حمایت هم دیگه تا این جا موندیم...فکر کنم اولین دومیلیونی ایران باشم و این فقط وفقط لطف خدا است وشما...بین من وخدا...بین من وشما رابطه ای هست که خیلیا شاید ندونن...شاید باورش سخت باشه وشبیه زبون بازی باشه اما به امیرالمومنین من شما ومردم کشورم رو از ته ته دل وبا اعماق وجودم دوست دارم...هرچند گاهی بی مهری هم می بینم..اما می بخشم و با کینه زندگی نمی کنم...شلوپلتونم عشقولیاااا...دوستون دارم...سربازتونم...خاک پاتونم...کوچیکتونم...دست خدا وعلی به همراه شما...یاحق...یاعلی.»
من بعید می دانم دو میلیون نفری که مطالبی با این محتوا را می خوانند و می پسندند ، توانایی خواندن هیچ حرف حساب فرهنگی ای را داشته باشند ... شما نگاه کنید به این زبان و مفاهیم نهفته در این متن ! اگر من بخواهم توی یک داستان بخشی را روایت کنم که به این فشردگی لمپنیسم یک شخصیت را به واسطه ی زبان نشان دهم ، محال است که کارم این قدر قانع کننده از آب درآید ...
حالا نگاه کنید به نفرات بعدی این فهرست ؛ «الناز شاکردوست» با 1.9 میلیون فالوئر، «مهناز افشار» با 1.8 میلیون فالوئر و «امیر تتلو» با 1.7 میلیون فالوئر در رتبه‌های بعدی قرار دارند.
جمع این تعداد می شود هفت و نیم میلیون نفر آدم مجازی ! که با یک دعوت کسی مثل امیر تتلو ، چند هزار نفرشان به عنوان کامنت بغ بغو می کنند !
بیایید راجع به این که چرا تیراژ کتاب به پانصد جلد رسیده یا چرا فرهنگ عمومی این شرایط اسفناک را دارد ، اصلأ حرف نزنیم !
* منبع خبرها کافه سینما می باشد


۱ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۶
حمیدرضا منایی

.


سه پاره


1)چند وقت پیش مستندی می دیدم درباره ی آخرین ساخته ی مجید مجیدی ... تهیه کننده اش می گفت تا حالا 110 میلیارد تومن خرج ساخت این فیلم شده ! بی ربط نیست اگر 10 میلیارد هم هزینه ی تبلیغات و بازاریابی جهانی این پروژه باشد ... در خوشبینانه ترین حالت 120 میلیارد برای این فیلم خرج شده است در کشوری که بودجه ی یک سال تئاترش 10 میلیارد تومن است ... و یا همه ی بودجه ای که برای بخش هنر اختصاص می یابد نصف چنین رقم هایی نیست ... قسمت بی شرمانه ی ماجرا این جاست که برای فروش این فیلم های فرمایشی کار به بخشنامه های دولتی و توصیه به حمایت از فیلم می کشد یا دست به دامان سرمایه دارهای رانت خوار خودی می شوند که آنان بلیط فیلم را بخرند و به عنوان نذر میان توده ی مردم پخش کنند !
2) کمپین نخریدن ماشین های دولتی اتفاق خوبی است ... اما اگر کسی ذره ای با روحیات مردم ایران آشنا باشد می داند که از این حرف ها آبی گرم نخواهد شد ... در همین ماه اخیر 20 درصد هزینه ی اینترنت را در ایران افزایش دادند برای اینترنتی که به زور چهار قل کار می کند ... کسانی مثل من که از اینترنت نامحدود استفاده می کنند می دانند که در قرارداد بین مشترک و مخابرات قیمت و سرعت درخواستی ثبت می شود ... با افزایش تعرفه مخابرات یک طرفه قرار داد با مشترکینش را ندیده گرفته و فسخ کرده است ... پری روز رفتم برای اعتراض ... همه ی این حرف ها را گفتم ... معاون اداره تو چشم من زل زده و می گوید شما راست می گویی ! بعد هم سکوت می کند ! به اش گفتم هر که می آید برای اعتراض شما همین شیوه را در پیش می گیری !؟ جوابش خیلی جالب بود گفت :" تا حالا یک نفر هم برای اعتراض نیامده ! "
برگردیم سر داستان نخریدن ماشین ؛ من اگر جای کارخانه های خودرو سازی بودم این طوری عمل می کردم که اول عرضه ی انواع ماشین به خصوص پراید را قطع می کردم ... دو سه ماه بعد اعلام می کردم هر کس پراید می خواهد بیاید برای ثبت نام ... قیمت هم 50 میلیون تومن ... ماشین را هم دو سال دیگر تحویل می دهیم ! من به شما قول می دهم مردم ایران شبانه دار و ندارشان را می فروشند و از ساعت 12 شب می روند پشت در نمایندگی ها می خوابند برای ثبت نام اول وقت ... حالا تو بگو این پرایدی که به سه بابر قیمت فروخته می شود بیش تر از جنگ ایران و عراق آدم کشته ! یا هر بار استفاده از اینترنت با این سرعت و فیلترینگ توهین به شخصیت انسان است ! کو گوش شنوا !؟

3)چه فایده دارد اگر بگویم خون ایلان و همه ی اوارگان دیگر از این دست ، بر گردن تحفه ی اسد و حامیانش است ... این حرف ها هیچ دردی را دوا نمی کند ... همه ی تاریخ پر است از دادخواهی مظلومان که صداشان به گوش کسی نرسید ، از کسانی که رنج و سختی کشیدند ، شکنجه شدند و قتل عام ... کدام نقش ، کدام یاد و خاطره از انبوه جنازه های ارامنه و بوسنیایی ها و تبتی ها و قتل عام های این چنینی بر جا مانده است !؟ کی و کجا یقه ی کسانی را که نسل کشی کردند گرفتند و آوردن شان پای حساب !؟همین امروز زنی ، خودش و شوهرش را توی کرمان به علت فقر مالی و نداری به آتش کشید بی آن که در میان هیاهویی که ایرانیان بر سر مهاجرین راه انداخته اند ، دیده شود ... جواب گوی این زندگی های بر باد رفته کیست !؟ در کم ترین زمان ممکن این زن و شوهر فراموش می شوند و یادی از ایشان باقی نخواهد ماند ... تاریخ کر و کور و بی رحم است و از این ها بدتر ، همیشه میل به قدرت دارد ... حتی اگر میلیون ها ایلان در آب غرق شوند ، تاریخ نقش مسببین و ظالم مان را ندیده خواهد گرفت و به راه خود خواهد رفت ...


۰ ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۰
حمیدرضا منایی

.


باطنیان معتقد بودند اسم هر آدم با وجود و شأن حضور او در هستی نسبت دارد و اسامی به ظاهر اتفاقی و یا از روی علایق پدر و مادر انتخاب می شوند ... نمی دانم این حرف درست است یا نه و آیا می توان لایه های نهان تر هستی و سرنوشت را در سوختن شعله رئوفی میان آتش دخیل دانست ، هر چند که میان نام او یعنی شعله و سوختن ارتباطی تام و تمام وجود داشته باشد ... اما به گمانم می توان حدس قریب به یقین زد که زندگی او میان گربه های کور و شل و زخمی ، نتیجه ی تنهایی غریبانه ای است که آدم ها به آن مبتلا گشته اند ... زندگی میان گربه های بیمار و همراه آن ها مردن آخرین تکه از پازل زندگی غمباری بود که سر جای خود نشست و تصویر اندوه بی نهایت یک انسان را کامل کرد و پیش چشمان ما گذاشت ...


۰ ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۳
حمیدرضا منایی

.


عطاءالله سلطانی ‌صبور،عضو کمیسیون آموزش و تحقیقات مجلس روز یکشنبه گفت که ۹ میلیون و ۶۰۰ هزار تن در ایران بی سواد هستند.
اما به نسبت آماری که در خبر بالا به آن اشاره شده ، بی راه نیست اگر تخمین بزنیم که دو برابر همین تعداد ، یعنی چیزی در حدود بیست میلیون نفر ، کسانی هستند که ترک تحصیل کرده یا امکان ادامه ی تحصیل نداشته اند ... چیزی در حدود بیست میلیون نفر از جمعیت ایران هم کودکان و نوجوانان هستند که دوره ی درس و مدرسه را می گذرانند ... پس از جمعیت قریب به هشتادمیلیونی ایران ، پنجاه میلیون نفر امکان داشتن اندیشه ی روشن از راه تحصیل و سواد آموزی را ندارند ... اما اگر خوشبینانه نگاه کنیم که همه ی ان سی میلیون باقی مانده تحصیلات عالی دارند و با درس و کتاب و دانشگاه سر و کار داشته اند ، یک سئوال ناگزیر پیش روی ماست ؛ چه تعداد از این آدم های درس خوانده ، سواد را به مثابه عامل آگاهی تلقی می کنند !؟ به روایت دیگر چه تعداد از این آدم ها با درس خواندن و حضور در دانشگاه به دنبال تعمیق آگاهی خود و جامعه شان بوده اند و به صرف داشتن یک مدرک و یافتن شغل به دانشگاه نرفته اند !؟
شاید بتوان گفت که آمارهای این چنینی ، تخمینی و دور از واقعیت است ( چون اصلأ آماری در این موارد وجود ندارد !) اما مخاطب این خط را به تجربه ی شخصی خودش درباره ی دانش و معرفت و آگاهی و نسبتش با دانشگاه و جامعه ی ایران ارجاع می دهم و از همه ی این ها نتیجه می گیرم که ایران جامعه ای با سواد به معنای فرهیخته و فرهنگ ساز ندارد ... جامعه ی ما ، به خصوص قشر دانشگاه رفته ، مثل گنجشک رنگ شده ای است که خود را قناری نشان می دهد ( بخوانید بی سوادی که خود را دکتر و مهندس نشان می دهد ) ... در حالی که ما از بی سوادی مزمن و تاریخی رنج می بریم ...


۱ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۱۲
حمیدرضا منایی

.


این عکس دکترمصدق حال عجیبی در خود دارد . انگار چکیده و عصاره ی همه ی تاریخ زوال گرای ماست ، و قهرمانانی که در مقابل قهر حکومت و جهل توده ی مردم در هم شکستند ....


۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۳
حمیدرضا منایی

.


می خواستم بگویم از نعمت این باران و نسیم و هوای بهاری که بعد از آن گرمای طاقت فرسا ، به عمق دل و جان مان زد و خانه مان را آباد کرد ... اما وقتی فکر می کنم که تعداد زیادی از مردم جان و مال خود را از دست دادند ، زبانم بسته می شود ... سرزمین های دیگر را نمی دانم ، اما در ایران آن چنان همه چیز به هم ریخته است و هیچ چیز سر جای خود نیست که حتی دیگر نمی توان تفاوتی بین نعمت و نقمت گذاشت ... معلوم نیست این باران ، رحمت بر دل سوختگان بود یا عذاب الیم بر قوم گم کرده راه ...


۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۴
حمیدرضا منایی

.


اگر جهل و خواست عمومی نسبت به آن را کنار بگذاریم ، نداشتن حافظه ی تاریخی بدترین و لاعلاج ترین بلایی است که ایرانیان به آن گرفتارند ... از جنبش مشروطه به این طرف تمام اتفاقات اجتماعی سیاسی در ویژگی خواست حداکثری وجه اشتراک دارند ... نگاه کنید به جنبش مشروطه ، به انقلاب 57 ، به 8 سال جنگ و حتی جنبش سبز و خیلی اتفاقات دیگر ... مردم در نهایت خواست و امیدواری به قضایا نگاه می کنند ، طوری که انگار یک شبه تمام مشکلات حل خواهد شد ... این همان نقطه ی آسیب پذیری ما در تمام دوران بوده است ... این خواست حداکثری چشم ما را نسبت به آن چه در واقع امر اتفاق می افتد می بندد ... نگاه کنید به همین توافق اخیر ... نمی توان خوش حال نبود اما اتفاق شگفت انگیزی در کوتاه مدت ( و یا میان مدت ) به نفع مردم نخواهد افتاد ... در بعد اقتصادی تمام زیر ساخت ها ویران شده است و شکاف فقیر و غنی آن چنان گسترده است که ورود سرمایه های جدید صرفأ این شکاف را گسترده تر خواهد کرد ... در بعد فرهنگی که وضع فاجعه بار است و به چنان انحطاط و از خود دور افتادگی دچاریم که معلوم نیست چه چیزی می تواند ما را کمی به خود آورد ...
بعید می دانم در کوتاه مدت مردم نفعی از سفره ی این توافق ببرند و نانی از قبلش بخورند ... این خواست حداکثری هم که درباره ی توافق با آن روبه رو ایم چیزی جز گمراه شدنی دیگر و به آدرس اشتباه رفتن ، برای مردم دستاوردی ندارد ... تنها یک چیز و یک اتفاق باعث تغییر در شرایط موجود خواهد شد ؛ این که ما فهم خودآگاهی تاریخی مان را گسترش دهیم و از یک سوراخ هزار بار گزیده نشویم ... این فهم هم شکل نمی گیرد مگر این که نگاه ما مردم به خودمان باشد و ضعف های فرهنگی خود را درمان کنیم ... و گرنه همیشه منتظر منجی و اتفاقی از بیرون هستیم تا شرایط ما را دگرگون کند ...

پانوشت : این توافق یک خوبی خیلی خوبش این است که بهانه ی روابط بین الملل را از دست روحانی می گیرد ، شاید مگر در دو سال باقی مانده فکری به حال وضعیت اسفناک داخلی بکند و یکی دو تایی از آن همه وعده را دنبال کند ...


۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۳
حمیدرضا منایی

.


این سه قطعه ، یعنی مثنوی خوانی و ربنای استاد شجریان به اضافه ی اذان موذن زاده ، چیزی ورای تشیع و یا دین اسلام است ... حتی به نظرم می آید لازم نیست آدمی خداباور باشی تا با شنیدن این نواها جانت بلرزد ... این صداها فارغ از جنبه ی دینی و مذهبی شان با عمق وجود آدمی گفت و گو می کنند و نهات ترین لایه ی هستی آدمی را نشانه می روند ...

حذف صدای استاد شجریان به طور عام و ربنای و مثنوی خوانی اش در ماه رمضان به شکل عام توسط صدا و سیما ، چیزی نیست جز دشمنی با معنویتی که فارغ از وجهه ی مذهبی و دینی با درون آدمی سر و کار دارد ... با این کار صدا و سیما این پیام ضمنی را به مخاطب می رساند که ؛ آن معنویتی که در راستای خواسته های من نیست ، چه بهتر که نباشد !

من که از کودکی با این نواها بزرگ شده ام ، این ها برایم تبدیل به یک مرجع ضمیر شده اند ... مرجع ضمیری که جز خودم کسی نیست ... حتی اگر در دورترین نقطه از وجود خودم قرار داشته باشم ، با شنیدن این صداها در سرراست ترین مسیر ممکن به خودم می رسم و زیر سایه ی این نواها می توانم در آرامشی عمیق خود را بکاوم یا دست کم ، لحظاتی از قید اندوه و اضطراب بودن وارهم ... دلم می سوزد برای مهرگان و هم نسلانش که زندگی شان از این منابع سکنی و آرامش با لجاجت و تنگ نظری صدا و سیما خالی مانده است ...


۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
حمیدرضا منایی

.


%75 عالم را انرژی تاریک تشکیل می دهد و تقریبآ 23% را ماده ی تاریک که هر دو غیر قابل شناسایی هستند ... چیزی در حدود 2% عالم از ماده ی قابل شناسایی تشکیل شده است ! فقط 2% !


۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۷
حمیدرضا منایی

.


مربی تیم والیبال آمریکا گفت : " اولین حس من این بود که مردم ایران بی نهایت مهمان نواز بودند. همه برخورد خیلی خوبی داشتند. آنها همه تلاش خود را انجام می دادند تا خیالشان راحت شود که ما از تجربه حضور در ایران لذ ت می بریم. به نظرم واقعا لذت بخش بود... "

حرفش هم کاملا درست است ... مردم ایران برای هیچ کشور و مردم دیگری خطر به حساب نمی آیند مگر برای خودشان ...


۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۰
حمیدرضا منایی

.


عطا الله مهاجرانی در میان تمام سیاست پیشگان ایران چهره ای منحصر به فرد است ؛ آدمی که رمان می نویسد ، یا داستان پر سر و صدای ازدواج دومش و یا دوره ای که وزیر ارشاد بود و در آن دوره آزادی های مطبوعاتی و هنری در شکل حداکثری برقرار بود ، همه ی این ها او را از دیگر چهره های سیاسی ،  حتی اصلاح طلب متفاوت می کند ... مهاجرانی سر پر سودایی دارد که به نظر می رسد این سودا بر عاقبت اندیشی و مصلحت اندیشی اش می چربد ،  هر چند که او همواره تلاش می کند چهره ای معقول از خود نزد مخاطب ایجاد کند ...

۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۲
حمیدرضا منایی

.

نسبت بین شادی و موضوع آن ، می باید نسبتی متوازن باشد ... اگر کسی برای یک اتفاق نه چندان مهم در مقابل چشم ما بلند شود و پشتک بزتد و سوت بکشد و هلهله کند ، می گوییم دیوانه است ! در مورد جامعه وضع از این پیچیده تر می شود ؛ این چنین شادی هایی نشانه ی بیماری و بحران عمیق جامعه است ...




۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۸
حمیدرضا منایی

.


هر چه قدر هم که مواظب باشی و تمام سوراخ سمبه ها را به دقت ببندی باز یک عده منفذی پیدا می کنند و به درون می خزند و زهرشان را خالی می کنند ... منظورم از این حرف این نیست که از درد و رنج دیگران فرای باشم و فقط شادی و شنگولی شان را بخواهیم ، برعکس دنبال آدم هایی می گردم با درد اصیل ... آن چه که از حضور دیگران آزار دهنده است کسانی هستند که توهم درد دارند و در پی آن رفتارهای هیستریک مهار ناشدنی ... به گمانم باید یک دیوار بتنی ساخت  و با آر پی جی هفت بالایش نشست و به این چنین ادم هایی شلیک کرد ، کاملأ واقعی ... 


۱ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۰
حمیدرضا منایی

.


مواهب زندگی از آن کسانی است وقیح اند ... در این سرزمین رفتار برآمده از ادب به مثابه پخمه گی و پپه گی قلمداد می شود ...


۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۷
حمیدرضا منایی

.


در حراج هنری تهران یکی از تابلوهای سهراب سپهری ( به گمانم تابلوی درختان ) به قیمت دو میلیارد و هشتصد میلیون تومان فروخته شد به آدم هایی که حتی در چهره هاشان اندک تشابهی با سهراب نداشتند چه برسد به منش و درونیات شان  ... این قیمت محصول تنهایی آدمی است که می گفت ؛

آه ای سرطان شریف عزلت

حجم من ارزانی تو باد ...


۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۶
حمیدرضا منایی

.


محمود گودرزی (وزیر ورزش و جوانان) گفته ایران بر حسب آمار جهانی، جامعه‌ای افسرده است و«متأسفانه بین ۱۵۰ کشور رتبه یکصد و پنجم را از نظر افسردگی به خود اختصاص داده» است.

الآن من در حیرتم آن 45 کشور دیگر از نظر افسردگی چه وضعی دارند ! احتمالأ اگر در خیابان های آن کشورها راه بروی ، هر دو سه متر ، یک نفر دارد توی مغز خودش شلیک می کند !


۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۷
حمیدرضا منایی