چند روز است یاد قصه ای از مولانا می افتم با این عنوان ؛ فروختن صوفیان
بهیمهٔ مسافر را جهت سماع ... قصه این است که شبی مسافری وارد خانقاه
صوفیان می شود و خرش را در آخر می بندد ... صوفیان گشنه، خر را می برند و
می فروشند و غذا تهیه می کنند و سیر می خورند و مجلس سماع می آرایند و به
مسافر انواع خوش خدمتی می کنند تا آن جا که ؛
چون سماع آمد ز اول تا کران /مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد / زین حرارت جمله را انباز کرد
مسافر هم که از آن ضرب و سماع به وجد آمده بود ، خود برخاست و هم پای
صوفیان و گاهی گرم تر از ایشان ، هم نوا خواند که خر برفت ! غافل از این که
این مجلس سماع و شادخواری از قبل دزدیدن مال اوست و حالا بر زیان و خسران
مال خود به جوش و خروش سماع در افتاده است ...
این حکایت برای من وصف
حال مردم ایران است که دست افشان و پای کوبان ، برای آن چه از دست می دهند
به شادی مشغول اند و بر سر ویرانه ی خویش می رقصند ...
اما اصل حکایت از زبان مولانا ؛
صوفیی در خانقاه از ره رسید
مرکب خود برد و در آخر کشید
آبکش داد و علف از دست خویش
نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش
صوفیان تقصیر بودند و فقیر
کاد فقراً ان یکن کفراً یبیر
از سر تقصیر آن صوفی رمه
خرفروشی در گرفتند آن همه
کز ضرورت هست مرداری مباح
بس فسادی کز ضرورت شد صلاح
هم در آن دم آن خرک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند
ولوله افتاد اندر خانقه
کامشبان لوت و سماعست و وله
چند ازین صبر و ازین سه روزه چند
چند ازین زنبیل و این دریوزه چند
ما هم از خلقیم و جان داریم ما
دولت امشب میهمان داریم ما
تخم باطل را از آن میکاشتند
کانک آن جان نیست جان پنداشتند
وان مسافر نیز از راه دراز
خسته بود و دید آن اقبال و ناز
صوفیانش یک بیک بنواختند
نرد خدمتهای خوش میباختند
گفت چون میدید میلانش بوی ( میلان = مایل بودن )
گر طرب امشب نخواهم کرد کی
لوت خوردند و سماع آغاز کرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
گاه دستافشان قدم میکوفتند
گه به سجده صفه را میروفتند
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حرارت جمله را انباز کرد
زین حرارت پایکوبان تا سحر
کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر
از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین ( حنین = شور و اشتیاق)
چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانقه خالی شد و صوفی بماند
گرد از رخت آن مسافر میفشاند
رخت از حجره برون آورد او
تا بخر بر بندد آن همراهجو
تا رسد در همرهان او میشتافت
رفت در آخر خر خود را نیافت
گفت آن خادم به آبش برده است
زانک خر دوش آب کمتر خورده است
خادم آمد گفت صوفی خر کجاست
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست
گفت من خر را به تو بسپردهام
من ترا بر خر موکل کردهام
از تو خواهم آنچ من دادم به تو
باز ده آنچ فرستادم به تو
بحث با توجیه کن حجت میار
آنچ من بسپردمت وا پس سپار
ور نهای از سرکشی راضی بدین
نک من و تو خانهٔ قاضی دین
گفت من مغلوب بودم صوفیان
حمله آوردند و بودم بیم جان
تو جگربندی میان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان
در میان صد گرسنه گردهای
پیش صد سگ گربهٔ پژمردهای
گفت گیرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکین شدند
تو نیایی و نگویی مر مرا
که خرت را میبرند ای بینوا
تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزیعی کنند ایشان زرم
صد تدارک بود چون حاضر بدند
این زمان هر یک به اقلیمی شدند
من که را گیرم که را قاضی برم
این قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نیایی و نگویی ای غریب
پیش آمد این چنین ظلمی مهیب
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زین کارها
تو همیگفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوقتر
باز میگشتم که او خود واقفست
زین قضا راضیست مردی عارفست
گفت آن را جمله میگفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد
با تلخیص