تنهایی1
مگر چه قدر از احساسات می شود گفت !؟ کم اند آن دسته از
احساسات بشری که در چهار چوب کلمات به بند افتاده اند ... بیش تر احساساتی
که یک فرد در طول زندگی تجربه می کند فقط موجی سیال از انرژی است که می آید
و می گذرد بی آن که ردی از کلمه و واژه از خود بر جای بگذارد ... هر چه هم
سعی می کنی بروی سمت آن حس وحال تا شاید مگر ، اسم و نشانی حتی به کنایه و
مجاز پیدا کنی بی فایده است ... جنگی است که اولین و آخرین مغلوبش تویی
... اصلا ذات این جور احساسات ، کلمه گریز است ... هر چه می دوی به دنبالش
بیش تر از تو می گریزد ... این جاست که دست های خالی ، دست کم برای آنانی
که کارشان کلمه است ، بدجور توی ذوق می زند ... یک لحظه چشم باز می کنند و
با خود می گویند : آخر چه طور می شود این را گفت !؟ ... نگاه کنید به این
شعر سهراب ؛ در دلم چیزی است مثل یک بیشه ی نور !!!... اگر بخواهی این ها
را معنا کنی نابود می شوی ... بیشه ی نور یعنی چه!؟ جز این است که شاعر
ناشناخته ترین احساس درونی اش را به این شکل و با کلماتی که آشنا می نمایند
بیان می کند !؟... این و شبیه این ها که در زبان فارسی کم نیستند ، شأن
آبزودیته ی زبان اند ... شأنی که در حداقل معنا داری است و حداکثر معنا
گریزی ... برای همین ها همیشه معتقد بوده ام دایره ی واژگان انسان ها برای
گفتن و حتی شناخت خود و دیگری هنوز بی مایه است ... اگر دامنه ی واژگان بشر
برای شناخت و بیان احساسات و در پی آن گفتن ، کافی می بود تنهایی آدمی بی
معنا می شد ... هم چنان که جنگی اتفاق نمی افتاد ... ولی در دنیایی که من
زندگی می کنم و آن چه می بینم همان فرض اول صادق است ... فرضی که می رسد به
این جا ؛ زبان چیزی جز عامل سوء فهم و سوء تفاهم میان انسان ها نیست ...