بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نظر بازی» ثبت شده است

.


ای کاش که جای آرمیدن بودی / یا این ره دور را رسیدن بودی
یا از پس صد هزار سال از دل خاک / چون سبزه امید بردمیدن بودی

فکر می کنید خیام این رباعی را در چه حالی نوشته است !؟ شاید بشود سه تصویر ، منبعث از سه حال را در مورد نوشتن این رباعی تصویر کرد ؛
اول ؛ خیام در حال بشکن زدن خطاب به توی در مقابلش ، جوری که انگار می گوید به فلانم که آنی که باید نیستی !
دوم ؛ خیام در حالی که یک دست جام باده دارد و یک دست زلف یار و در میدان طرب به رقص مشغول است و خطاب به همانی که زلفش را در دست دارد می خواند : ای کاش که جای آرمیدن بودی ...
سوم ؛ دیرگاه شب است و خیام مشغول محاسبات ریاضی است ، مثلا دارد روی تقویم جلالی کار می کند ... ناگهان سر بلند می کند و گوش می سپارد به عمق سکوت ... برمی خیزد و می رود پشت پنجره و می گشایدش ... نسیمی خیال انگیز می گذرد و سینه می جوشد ... خیام احساس می کند چیزی باید باشد و نیست یا نشده و یا از دست رفته یا هر چیزی در این مایه ... همین جا خیام با خود زمزمه می کند ؛ ای کاش که جای آرمیدن بودی ... و بعد نفسی عمیق می کشد و آه سینه را بیرون می ریزد و با لحظه ای مکث برمی گردد سوی دفتر و قلم ..
این رباعی یکی از اشعار بی همتای زبان فارسی است ... چنان بافت منسجمی از امید و ناامیدی در خود دارد که هر سمتش را بگیری ، دلالت به سمت دیگر می کند ... این حال امیدواری است که ناامید شده و ناامیدی که هنوز در عمق جان امیدوار است ...
درک چنین احوال پارادوکسیکالی و بیان آن کار هر کس نیست و از سمت دیگر ، فهم این احوال نیز ... به گمانم وقتی خیام پیش روی دفتر و قلمش نشست ، لحظه ای به این فکر کرد که آیا جان ناامیدِ امیدوار ، آن چنان که او درباره اش گفت ، فهمیده خواهد شد !؟

۱ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۴۶
حمیدرضا منایی

.


مولانا در داستان کنیزک و پادشاه خیلی مختصر و گذرا به نکته ای اشاره می کند ، می گوید وقتی کنیزک رنجور و بیمار شد ، پادشاه طبیبان را جمع کرد و از ایشان کمک خواست ... همگی گفتند که در خدمت فروگذار نمی کنیم و در رفع بیماری می کوشیم ... مولانا این جا اشاره می کند به این که طبیبان " اگر خدا بخواهد "  نگفتند ... این یعنی که فقط تلاش انسان برای رفع و فتق امور کافی نیست و چیزهایی فراتر از توان انسان در شدن یا نشدن امور نقش دارند ...

شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست/گفت جان هر دو در دست شماست

جان من سهلست جان جانم اوست/دردمند و خسته‌ام درمانم اوست

هر که درمان کرد مر جان مرا/برد گنج و دُر و مرجان مرا

جمله گفتندش که جانبازی کنیم/فهم گرد آریم و انبازی کنیم

هر یکی از ما مسیح عالمیست/هر الم را در کف ما مرهمیست

گر خدا خواهد نگفتند از بطر/پس خدا بنمودشان عجز بشر

ترک استثنا مرادم قسوتیست/نه همین گفتن که عارض حالتیست

ای بسا ناورده استثنا بگفت/جان او با جان استثناست جفت

هرچه کردند از علاج و از دوا/گشت رنج افزون و حاجت ناروا

آن کنیزک از مرض چون موی شد/چشم شه از اشک خون چون جوی شد

از قضا سرکنگبین صفرا فزود/روغن بادام خشکی می‌نمود

از هلیله قبض شد اطلاق رفت/آب آتش را مدد شد همچو نفت

نکته ای نکته ی مورد نظر مولانا این است ؛ کسی که به زبان می گوید " اگر خدا بخواهد " لزومأ نمی تواند با همراهی دل باشد ... چه بسا کسانی هستند که حرف استثنا به زبان نمی آورند اما جان شان هموراه در نسبت با امر دیگر است و همیشه سهمی برای آن چه فراتر از توانایی انسان است قائل می شوند ...

همین الگو را درباره ی سلام به کار می گیرم ؛ سلام به معنای تحیت و تهنیت است ... به معنای سلامتی و فرخندگی ... صلح و آشتی ... و در یک کلام ؛ گشودگی ... وقتی کسی سلام می کند لزومأ در سلامش این معانی نهفته نیست و اگر کسی سلام نکند به این معنا نیست که وجودش از این معانی خالی است ... مطربان هیچ گاه سلام نمی کنند اما از طرب ایشان عالمی دگرگون می شود ... نمی خواهم بگویم نباید سلام کرد ، بر عکس ، می گویم آن اتفاقی را که قرار است در سلام کردن بیفتد ، می باید از درون بجوشد ... اگر آن جوشش باشد ، صورت و لفظ یک معنا چندان ضروری نیست ... جانی که مبارک و فرخنده و گشوده است با چیزهایی بیش تر از سلام حال و روزگار آدمی را خوش می کند ...

۱ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۱۲
حمیدرضا منایی

سئوال این است ؛ اگر عاشق وجود معشوق را کامل می بیند ، این به معنای کامل بودن ذاتی معشوق است ؟ اما برای جواب ، می باید این سئوال را به سئوالی دیگر تأویل کنم ، چیزی مثل این ؛ چرا فقط مولانا عاشق شمس الدین تبریزی بود ؟ و چه طور دیگران ، حتی سلطان ولد ، شخصیت بزرگ او را نمی دیدند و درک نمی کردند ؟
مولانا در جواب این سئوال و در قصه ی " دیدن خلیفه لیلی را " می گوید :

گفت لیلی را خلیفه کان توی

کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی

گفت خامش چون تو مجنون نیستی

اتفاقی که این جا می افتد برعکس همه ی آن چیزی است که در تاریخ ادبیات رخ داده است ؛ یعنی به جای تأکید بر معشوق ، این عاشق است که اصالت می یابد و هر چه می کند اوست ... نظامی در قصه ی لیلی و مجنون می گوید روزی خواستند لیلی را پیش مجنون بیاورند که مجنون اجازه نداد ... یا در تصویری دیگر که لیلی سمت مجنون می رود ، مجنون می گوید بایست و جلوتر نیا !

این قصه ها به یک معنا دلالت می کنند ؛ این که عاشق شأنی خیال بازانه دارد که راهبر اوست ... قوه ی خیال در واقع همان کلید فهم ماجراست ؛ این خیال است که معشوق را می سازد و چاله چوله های شخصیت واقعی معشوق را پر می کند که این امر هم صرفأ در ذهن عاشق اتفاق می افتد ... البته این خیال که می گویم چیزی جدای از وهم و آن چیزی است که افلاطون می گفت ... افلاطون معتقد بود خیال گمراه کننده ی قوه ی تعقل است و همه آن کسانی را که بر بستر خیال می زیند ، مانند هنرمندان ، می باید که از آرمان شهر بیرون کرد ... اما در اهمیتش همین بس که ابن عربی می گفت خیال عامل شناخت هستی است ... دلیل این که می گویند شاعر صریح ترین و نزدیک ترین درک را از هستی دارد همین است ، چون مایه ی کار شاعر جز تخیل چیزی نیست ، تخیلی که می تواند پرده ها را کنار بزند و بی واسطه سر در نهانخانه ی هستی کند ...

از حرف دور نیفتم ؛ مولانا اصالت را به عاشق می دهد ... در شیوه ی زندگی و سلوکش با شمس هم این مفهوم پیداست ؛ این که مولانا عاشقی است که بر سر معشوق عربده می کشد ، از همین جاست ... در واقع مولاناست که شمس را از پرده ی غیبت بیرون می کشد ... اما از آن طرف شمس نیز عاشق مولاناست ... به روایت خودش پیش تر هم سراغ مولانا رفته بود ولی او را آماده ندیده بود ... این حرف جز این که عاشق مولانا بوده است تعریف دیگری ندارد ...

و نکته ی آخر ؛ دلیل این که چرا عشق و شاعرانگی این قدر به هم نزدیک اند ، چیزی نیست جز شأن خیال بازانه ی ماجرا ... پسوآ می گوید : ما صرفأ به تصویر ذهنی خود از معشوق عشق می ورزیم ... این دیدن خود در آینه ی روی معشوق وجه دیگری از مسأله است که باز هم در غالب وجه خیال آمیز ماجرا قابل فهم است ... به محض این که عقل لحظه ای پا در این عرصه بگذارد ، تمام رشته های خیال را پنبه می کند ، آن وقت دیگر صورت لیلی آن صورت آبله رو و زشتی است که خلیفه درکش نمی کرد چه طور و چرا مجنون چنین چیزی را عاشق است ... با این حرف میلان کوندرا حرف را تمام کنم ؛

برای عاشق شدن نباید یک شخصیت متفاوت را دوست داشت، برای عاشق شدن باید یک شخصیت عادی را متفاوت دوست داشت !


پا نوشت ؛ راجع به نظر کوندرا زیاد می شود چون و چرا کرد ، چرا که به نظر من ، معشوق باید حداقل پایه ای داشته باشد که بشود رویش برج ساخت !


۱ ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۵۵
حمیدرضا منایی

.


انسان برای تاب آوردن زندگی و مرگ فقط دو مفهوم در دست دارد ؛ یکی چنان هیچ بزرگی است که که در سایه اش همه چیز رنگ می بازد و علی السویه می شود ... و دو عشق که زندگی را معنا دار و حجم خالی پیش رو را پر می کند و از هیبت رعب آور مرگ می کاهد ، چیزی مثل این که ابوسعید می گوید ؛

از واقعه‌ای تو را خبر خواهم کرد
وآن را به دو حرف مختصر خواهم کرد

با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد

وضعیتی که یک انسان را به سمت مصرف داروهای ضد افسردگی سوق می دهد ، دقیقأ فقدان همین دو معناست ؛ پوچی مطلق یا عشق ... این جا وحالا تأکیدم روی مورد دوم است ؛ کاری که عشق می کند این است که " من " را کنار می زند و توان کنار آمدن با خود و شرایط را در آدمی ایجاد می کند و ظرفیت وجودی اش را افزایش می دهد ... بگذارید این جا بدون این که فرآیندش را بگویم ، معنای عشق را به زخم تأویل کنم ... این که کسی زخمی ( عشقی ) دردرون خود داشته باشد ، برایش مانند تیرک راهنمای سیوکس های سرخپوست است که آن را مرکز عالم می دانستند ... این زخم و تیرک باید در درون هر آدمی وجود داشته باشد ، اگر نباشد خیلی چیزها سر جای خود نخواهد بود ؛ یکی از مصائب نبودش بی توجهی به عالم و آدم و باری به هر جهت بودن است ... یکی دیگر این که آدمی توان درد کشیدن نخواهد داشت چرا که تعریفش از انسان بودن ، رسیدن به خوش بختی خواهد بود ... اما اگر آن تیرک و زخم وجود داشته باشد درد معنای متفاوتی به خود می گیرد ، مثلأ می شود شوق ... می شود معبدی در درون که به واسطه ی آن درد آدمی تطهیر می شود ... هنر و تخیل دقیقأ ماحصل حضور در چنین جایگاهی است ... اگر اثری هنری می بینید که بر جان تان چنگ می کشد ، بدانید آفریننده اش در چنین مرزی و جایگاهی زندگی کرده است ...

ختم کلام ؛ اگر ببینم کسی داروی ضد افسردگی مصرف می کند که در طول زمان جز تکه سنگی ، چیزی از او باقی نخواهد گذاشت ، به اش می گویم به جای این برو خودت را زخمی کن ... زخم و دردی که ازش خون بچکد و فقط هم مال خودت باشد ... به هر بهایی ، بخواه که زخمی باشی ... این تنها راه نجات است ... دست کم تجربه ی زندگی من این را می گوید ... بعد در ساعت های مختلف شبانه روز به درون خودت بخز و با زخمت زندگی کن ، پر و بالش بده ... بگذار گاهی اختیار دارت او باشد ... بسیار هم مراقبش باش ، مثل یک معبد شخصی که چشم دیگری به او نیفتد ، که از پرده برون افتادن رازش به معنای از بین رفتن قدرت راهبری اش است ...

عادت ندارم برای پست های وبلاگ عنوان بگذارم ، اما برای این که این مفهوم در ذهن بماند شما با این عنوان بخوانیدش ؛ زخم به مثابه یک معبد ...


۳ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۷
حمیدرضا منایی

.


زبان فارسی ، زبانی پیر و کهن است و از طرف دیگر زبانی فلسفی نیست و نمی تواند فلسفه را به آن معنا که در یونان شکل کرد و در غرب پرورش یافت ، در خود هضم کند ... برای همین در این صد سالی که از شروع ترجمه ها می گذرد ما هنوز در ترجمه ی ابتدایی ترین مفاهیم فلسفه ی غرب و توافق بر سر ترجمه ی یک واژه دچار مشکل ایم ... وقتی در سیر تاریخ فلسفه به قرن معاصر می رسیم ، این آشفتگی و تنگنای زبان به نراتب بدتر و پیچیده تر می شود تا جایی زبان فلسفی بسیاری از کسان مثل هایدیگر ترجمه ناپذیر می شود ... حتی در خوش بینانه ترین حالت زمینه های وضع یک واژه در فلسفه ی غرب ، متفاوت از زمینه ها و تاریخ ذهنی ماست ...

با وجود این همه گیر و گرفتاری زبان فارسی نتوانست واژگان مورد نیاز انسان معاصر ایرانی را تولید کند و ما در نهایت برای بیان احوال مان ناچاریم بسیاری اوقات از معادل های غربی استفاده کنیم ... این هم خود تزاید مشکل است ؛ از یک سو آنی که در واقع هستیم بی آن اصطلاح غربی نمی توانیم بیان کنیم و از دیگر سو اگر آن اصطلاح را استفاده نکنیم در خود فرو مانده و بسته ایم و زبانی برای بیان نداریم ...

این توضیح را آوردم برای این که درک شود اصطلاحی که می خواهم به کار ببرم آنی نیست که در واقع هست و انتخاب آن از سر ناچاری است ... اما اصطلاح مورد نظرم ترس های اگزیستنسیالیستی انسان است ... این که ما می میریم ترس آور است و یا نزدیک تر از آن ؛ صرف حضور در جهان و بودن ، باری گران از ترس ها را بر شانه ی آدمی می گذارد ...

قدیم ترین شکل این اندیشه در جهان شرق ، تا آن جا که ذهنم یاری می کند ، از آن بوداست ... او نیز در اولین برخوردی که با دنیای خارج قصر و زندگی اشرافی اش داشت به اصالت ترس و رنج پی برد ، دید که انسان دچار پیری و بیماری و مرگ است و از این ها گریزی ندارد ... بی راه نیست اگر بگویم تمام اندیشه ی بودا و هر چه بعد از آن کاشت ، در تقابل با همین موارد بود و خنثی کردن درد و رنج و هراسی که انسان از درک این ضرورت ها در خود حس می کند ...

در زبان فارسی خیام برجسته ترین کسی است که در برخورد با ترس های اگزیستنسیالیستی زندگی کرد ... تمام اشعار او بدون استثنا به وجهی از وجوه اگزیستنس آدمی و وضعیت در جهان بودن او اشاره می کند ... شاید خیام تنها کسی است که نسخه ی این ترس ها را هم در اختیار دارد و درد و درمان را یک جا عرضه می کند ... در اهمیت نسخه ی خیام همین کافی است که کسی مثل فرناندو پسوآ ، در آغوش اندیشه ی خیام آرام می گیرد ...

اما جالب این این جاست که به نظر من دقیق ترین اشاره به شأن اگزیستنسیال انسان ، از عطار است ، کسی که به یک معنا ، دست کم نه مانند موارد بالا ، دغدغه های اگزیستنس ندارد و ترس و هراس زیستن را در دغدغه های معنوی استحاله کرده است ... غزل عطار که مورد نظرم است ، با این مطلع شروع می شود ؛ ره میخانه و مسجد کدام است ...

اغلب متفکران اگزیستنس چه قدیم و چه جدید ، به طرح اندیشه ی ترس و ابعاد وجودی ان پرداخته اند ، حتی نیچه و کی یر کگور ، که پدران اگزیستنسیالیسم مدرن به حساب می آیند ، هر کدام وجهی از اگزیستنسیالیسم را دنبال کرده اند ... عطار در این غزل از صرف وضعیت وجودی می گذرد و در پیوند با وضعیت ماهوی انسان ، به درکی عمیق تر از اگزیستنسیالیسم می رسد ... دیگر مساله صرف در جهان بودن نیست ، بلکه صورت مساله های آدمی هم به آن همه اضافه می شود ... مثلأ کسی می پرسد ؛ من در این دنیا چه می کنم ؟ من که در ظاهر به دنبال خوشبختی می گردم در نهان و با هر نفس به مرگ نزدیک تر می شوم !؟ هر لحظه ممکن است مرگ از راه برسد و بند زندگی مرا قیچی کند بی آن که من ضمانتی برای یک لحظه بیش تر زیستن داشته باشم ! من که فریاد می زنم سمت آسمان و صدایی نمی آید و خدایانی که ما را ترک کرده اند ! ( ایلویی ایلویی لما سبقتنی ؟) کی یر کگور این درد را به ساحت ایمانی یک طرفه منتقل می کند که آن جا تحملش کند ... نیچه به شاعرانگی و هنر پناه می برد و همین طور شوپنهاور ... عطار یک قدم از همه ی این ها فراتر می رود و می گوید نه تنها آن دردها هستند که وضعیت ایمانی من هم نامعلوم است ... نه تنها من دردمند و ترس آلود در هستی زندگی می کنم ، که راه همه ی آن جاهایی که دیگران در آن آرام و قراری می جویند بر من بسته است ! ** من افتاده ام در این میان زار زنان ، تنها ، بی آنکه راه پس و پیشی  داشته باشم ! ( از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود ... ) عطار به بی نسبتی فوق العاده عمیق انسان با هر آن چه جز خود است اشاره می کند و این که مطلقأ هیچ راهی نیست ... اما شگفت انگیزی کارش این جا تمام نمی شود ؛ همان وضعیت وجودی بی چارگی را تبدیل به راه چاره می کند ؛ مرا کعبه خرابات است امروز ! عطار نمی ماند در حوزه ی انفعال ، می گوید بی چارگی عین رهایی است ؛ حریفم قاضی و ساقی امام است ! این که آدمی قبله ای ندارد عین قبله است ... به قول مولانا ؛ شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو/ بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن ... یا به قول حافظ ؛ گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد / گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید ...

اما اصل غزل عطار ؛

ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود می شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است

** بیش تر آدم ها با این دردها بیگانه اند ... غالبا سر به کار خود دارند و سرشان را به خوشی های زندگی خود گرم می کنند ... اگر هم دردی احساس کنند در سریع ترین شکل ممکن نسخه ای برای علاجش پیدا می کنند ... عیبی هم ندارد ... اما حس نکردن این دردها به معنای نبودش نیست ... مدت ها قبل در جمعی حرف ترس های اگزیستنسیالیستی انسان بود ... حرف که تمام شد یکی گفت : پس چرا من این دردها را حس نمی کنم !؟ کمی نگاهش کردیم تا خودش جواب داد ؛ آخه من گاوم ! البته دور از جان خوانندگان این خط ...

۲ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۲
حمیدرضا منایی

.


میان همه ی تجربه هایی که در زندگی دیده ام و یا خود زندگی کرده ام ، این تجربه از همه واقعی تر است ؛ چیزی که فکر می کنیم خیلی از ما دور است و وقوع و امکانش برای ما به نظر محال می رسد ... اما من دیده ام که چه طور در یک لحظه زندگی دگرگون می شود و زاویه ی حرکتش 180 درجه تغییر می کند ... تا امروز خیلی به چرایی چنین اتفاق هایی که بیش تر شبیه یک شوخی است فکر کرده ام ... غالبا هیچ منطق و استدلالی در پشت شان نیست ... این ذات زندگی است که بالقوه تمام امکانات را در خود دارد و برای به فعلیت درآوردن این امکانات از هیچ کس چیزی نمی پرسد و اجازه نمی گیرد و کار خویش می کند ... در این میان خام ترین اذهان آنانی هستند که این چنین امکاناتی را در زندگی برای خود محال می دانند و همیشه خطی بین خود و این چنین اتفاقاتی که برای دیگران می افتد ، می کشند ...
پانوشت : در ادبیات کلاسیک فارسی و به خصوص در حافظ نگاهی وجود دارد با عنوان حسن القضاء و سوء القضاء ... این نگاه و مفهوم دقیقآ بر محور همین تغییر ناگهانی زندگی استوار است ...

۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۰
حمیدرضا منایی

.


هوس یک چیز با کامجویی از آن تفاوت دارد ... هوس اتفاقی است که در ذهن رخ می دهد و کامجویی بیش تر از آن که امری ذهنی باشد ، امری عینی است و لزومأ هم پوشانی بین این ها اتفاق نخواهد افتاد ... از دیگر سو در هوس با یک پایان ناپذیری و عدم محدودیت روبه رو هستیم در صورتی که کامجویی حد دارد و به زمان و مکان مشخص وابسته است ... در این میان لحظه ی برخورد هوس و کامجویی برای هر کس معنایی متفاوت دارد ، و در نهایت ذهن است که این برخورد و لحظه های بعد از آن را هدایت می کند ... با همه ی این اوصاف لحظه ی برخورد هوس ( امر ذهنی ) با کامجویی ( امر عینی ) یکی از غرایب و شگفتی های زندگی بشر است ...

۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۷
حمیدرضا منایی

.


انتظار ، تباهی زمان است به خصوص انتظارهای کور و بی ابژه ... اگر زندگی هر آدمی کارش به انتظار کشیدن برسد باید فاتحه اش را خواند ... جالب این جاست مایی که در ایران زندگی می کنیم از این انتظار گریزی نداریم ... انتظار که و چه ، معلوم نیست ، همه منتظریم ... روز را به شب وصله می کنیم و شب را به روز ... فضا آن چنان تهی و مسدود است که جز پناه بردن به تباهی انتظار انگار چاره ای نیست ... روابط انسانی ، فرهنگ عمومی ، اقتصاد و مسایل معیشتی ، همه آکنده و لبریز از تباهی است ... اگر واقع بین باشیم ( یا به روایت خوش خیالان بدبین ) هیچ روزنی از نور امید و گشایش دیده نمی شود ... در این حال پناه بردن به خود تنها امکان پیش روست ... اما این پناه بردن به درون هم چیزی از آن انتظار فاسد کم نمی کند و بدتر از آن ، در مختصات یاد شده ، درون آدمی هم باتلاقی می شود که هر لحظه بیشتر در آن فرو می رویم و در دوری باطل خود را و روز را و شب را تکرار می کنیم ... این خستگی از بیرون و درون مصداق کامل چوب دو سر گه است ... از همه جا رانده و مانده ... حافظ کجاست که این بیت را برایش معنا کنیم ؛ از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود / زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت ...

۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۰۹
حمیدرضا منایی

.


زندگی گاهی فقط غافل گیری هایی اندک است و هر از گاه ، میان خط ممتد روز مرگی ها ...این حس غافل گیری را عجیب من دوست دارم ... مثلا در جایی که فکرش را نمی کنی اتفاقی می افتد که در دورترین فاصله از تصورت قرار دارد ... برای همین موقیعیت های ناشاخته برای اهلش اصالتی از کشف و دگر گونه دیدن در خود دارند ، متفاوت از موقعیت های شناخته شده و عادی ... الغرض ؛ گل یخ میان گل ها و گیاهان پر است از این حس غافل گیری ... در بی وقتی سیاه زمستان ، با خود ، داری از کوچه ای - پس کوچه ای می گذری ، ناگهان بوی عطر منتشرش در هوا غافل گیرت می کند ... محال است شگفت زده دنبال منشأ عطر نگردی و دوباره و این با ر از سر صبر و دقت اطراف را نگاه نکنی ...


۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۷
حمیدرضا منایی

.


برخوردهای سلبی با معنویت در عرفان و ادبیات فارسی بی نظیر است ... در این برخوردها شخص به جای رفتن در دامن معنویت به دیگر سو و جهت مخالف می گریزد ... شعر نشاط اصفهانی با مطلع ؛ طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد ... یا این غزل عطار با مطلع؛ ره میخانه و مسجد کدام است ، دو نمونه از بسیار شواهد است معطوف بر همین نکته ...


ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
عطار


۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۲
حمیدرضا منایی

.


زبان بیش از آن که توانایی بیان داشته باشد میل به پوشیدگی دارد ... معنای هر کلمه باز تولید معنا و کلمه ای دیگر است ... در این میان سلایق و گرایش های فردی میزان ارزش دهی به یک کلمه و معناست که این هم بر ثبوت و صدق یک معنای واحد در یک واژه منتهی نمی شود ... برای نمونه واژه ی خوشبختی یا زندگی ، به هیچ رو معنایی یک سان نزد افهام بشر ندارد ... از طرف دیگر انسان ها مقدار کمی از احساسات خویش را به قالب کلمات درآورده اند ... بسیاری از احساسات انسانی قابل بیان شدن نیستند زیرا که هنوز بشر واژه ای در بیان آن ها نیافته است ... کم نیستند آن دسته از احساسات که به غریزه می شناسیم و در نهاد ما معنا دارند اما برای باز گفتن آن ها هر کلمه ای را که به کار می بریم ، می بینیم از اصل حرف و معنا در حال دور شدنیم ...
همه ی این عوامل باعث می شود زبان هر چه بیش تر از تیررس فهم ما دور شود و در لایه های عمیقتر و پیچیده تری از فهم متداول قرار بگیرد ...
اما آن چه از دل این حرف ها می خواهم بیرون بیاورم مفهوم تنهایی است ... اگر ما سه شکل تنهایی بشناسیم ، یعنی تنهایی بدن ، تنهایی روان و تنهایی زبان ، این مورد اخیر عمیق ترین نوع تنهایی است ... تنهایی بدن و روان قابل درمان است اما وقتی زبان تنها شد نمی توان امید انیس و مونس داشت ... زیرا آن چنان که گفته شد ذات زبان بر پوشیدگی است و هر تلاشی برای گفتن ، صرفأ عمق دادن به امر نایافتنی زبان است و شرحی پریشان از پریشانی ...

۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
حمیدرضا منایی

.


پیش درآمد : چند وقت پیش کسی این جا نوشت ؛  وقتایی که یه مدت چیزی نمی نویسین، من خیلی می ترسم که مرده باشین.
دقیقأ همین است ... یک روز می میریم و این جاها ، مثلأ این وبلاگ ها ، در سکوت فرو می رود ... می ماند رد پای ما ... رد پای آدمی که از این جا گذشت و رفت ...

اما ؛

دکتر شریعتی در نامه ای که به پسرش می نویسد ی گوید : و تو پسرم اگر می خواهی به دست هیچ دیکتاتوری گرفتار نشوی فقط یک کار بکن : بخوان و بخوان و بخوان !

من هیچ کلمه ای را مانند خواندن سراغ ندارم که فعلیت یافتن آن بتواند سرشت و سرنوشت آدمی را دگرگون کند ... خواندن کاری با آدمی می کند که هیچ پیامبری ، هیچ کتاب مقدسی توانایی انجام آن را ندارد  ...

توی زندگی به آدم های زیادی برخورده ام که استعدادهای نابی داشته اند اما مایه ی کار ، نه ! مثل آهنگری ماهر که ابزار کار و آهن ندارد ... خیلی از آدم ها را دیده ام که می خواهند دگرگونه زندگی کنند اما نمی توانند چون دست شان خالی است ... افقی پیش رو ندارند ... این دست خالی و بی افقی برای من به معنای دور ماندن از کتاب و خواندن است ... غیر از این هیچ امکان دیگری پیش رو نیست و ما چه در بعد فردی و چه در بعد اجتماعی  محکوم به زوال و نابودی هستیم ...

چند وقت پیش با یک دوست تحلیلی می کردیم از شرایط طبقاتی جامعه ... برایش می گفتم از طبقه ی متوسط ایران معاصر خبیث تر وجود ندارد ... طبقه ای که در همه جای دنیا خواست و نیازش تولید کننده ی محصولات فرهنگی است ( مثلأ کتاب ) در ایران کارکردی کاملأ معکوس دارد و فرهنگی را که اندکی با منافعش در تضاد باشد برنمی تابد ... این منافع هم که می گویم آن چنانی نیست که چیز دندان گیری باشد ... همان قدر که نان بخور نمی ری پیدا کنند و شغلی و ... کافی است ...

این ها را که گفتم مال این بود که سوزن جوال دوزی را اول به خودم بزنم ... فرزندان طبقه ی متوسط (یکی مثل من) به شدت تحت تأثیر تربیت طبقاتی قرار دارند ... در دو طبقه ی فقیر و غنی این حد از فشار وجود ندارد ... برای آن دوست می گفتم یک روز متوجه شدم تربیتی که خانواده و طبقه به من داده برایم کافی نیست و در مواجهه با جهان به دردم نمی خورد ... من چیز دیگر و امکانی متفاوت برای زیستن می خواستم ... کاری هم نمی شد کرد و چیزی پیش رو نبود ... می ماند خواندن ... امکانی که ضرورت بود و من نمی دانستم و حالا هر روز بیش تر می فهممش ...

به روایتی دیگر می گویم ؛ ما ناچاریم به تربیت دوباره ی خود ... این تربیت هر روزه است و تا لحظه ی مرگ با ماست... اگر می خواهیم در راهی متفاوت از آن چه طبقه و خانواده و جامعه پیش پای ما می گذارد برویم ، چاره ای جز این نیست ... به هیچ کمک بیرونی ، به هر آن کس که در انتظار آمدنش هستیم تا ضعف های ما را جبران کند ، نمی توان امیدوار بود و تکیه کرد ... بلند می گویم ؛ ما تنهای تنهاییم ... فقط خودمان هستیم و همتی که برای تربیت دوباره و هزار باره ی خود می کنیم ... دگرگونه زیستن مایه می خواهد و توانایی متفاوت نگاه کردن ...

حالا اگر کسی احساس می کند یا می خواهد دگرگونه زندگی کند ، کافی نیست ... باید اول توانایی درونی را گسترس دهد ... راه این هم چیزی نیست جز خواندن ... باید که بی رحمانه و وحشیانه خواند  ... و گرنه باید چسبید به زندگی آباء و اجدادی خود ... به شغل و لقمه نانی که قسمت هر روزه است .... دلخوش کرد به منجی و خوش بختی های کوچکی که می آورد  ... همین


پی نوشت : تربیت دوباره نتیجه ی نقد خویش است و نقد خویش ماحصل دانستن و فهم است و تلاش برای همسانی با افقی بالاتر ...


۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۸:۰۶
حمیدرضا منایی

.


حجم ویرانی زندگی انسان به طرز حیرت آوری بزرگ است ... وقتی هم این را قبول کردیم دو راه پیش رو داریم ؛ یا باید چشم ها را ببندیم و خود را به ندیدن و خریت بزنیم و یا ... اما این یای دوم انتخابی هول ناک است ... خیلی وقت ها نمی شود ایستاد و از دور نگاه کرد ... مثال آدمی می شود که در درون خویش در حال جنگ است اما می خواهد میدان یک نبرد را از دور نگاه کند ، شاید بتواند بر اوضاع مسلط شود ...البته این حال ، فرسایشی مضاعف است بر روان آدمی ... فرض دیگر این است که وارد میدان جنگ شویم ، شاید در کشاکش نبرد و محدود شدن زاویه ی دیدمان ، اندکی از عمق و وسعت ویرانی پیش رو کم شود ... اما در نهایت همه ی این ها از طرف نگاه انسانی ماست ، سمت دیگر داستان ، زندگی نشسته که بسیار قدرتمند و دقیق و خیلی وقت ها بی رحمانه عمل می کند و طراح اصلی بازی اوست ... هیچ هم معلوم نیست بازی ای که برای ما در نظر گرفته اقتضای چه چیز را دارد ...


۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۹
حمیدرضا منایی

.


هر چند کافه شوکا را دوست دارم اما هیچ وقت نوستالوژی من نبوده است ... اصلأ خوب که نگاه می کنم می بینم هیچ مکان ثابت و مشخصی این حس نوستالوژی را در من بیدار نمی کند ... پیش از این خانه ای که حالا درش زندگی می کنم ، سال ها پیش ، خانه ای دیگر بود و در آن اتاقی داشتم افسانه ای ... افسانه ای که می گویم نه از بعد دکوراسیون ، که تقریبأ هیچ چیز آن جا نبود جز یک دستگاه پخش و یک مشت کتاب و نوار کاست ... افسانه ای بود از این جهت که من آن جا زندگی ها کردم و چیزها دیدم و فهمیدم ، فقط همین ... آن قدر حرف و خاطره دارم از آن جا که صرف یادآوری اش سال ها طول می کشد ... اما همان هم هیچ وقت برای من بار نوستالوژیک نداشت ... زمانی که از آن جا بلند شدیم ، مدتی بعد دوستی با تأسف پرسید : آن اتاق چه شد !؟ نوستالوژی آن اتاق من بودم و بی حضور من نمی توانست ادامه بدهد ... آن خانه و آن اتاق را خراب کردند طوری که آن اتاق حتی یک ساعت حضور کسی جز من را تجربه نکرد ... این بهترین اتفاقی بود که برایش رخ داد ...

ریشه ی این نگاه در من به آوارگی درونی ام بر می گردد و انسان گرایی و به طریق اولی، به اصالتی که برای زبان قائلم ... حالا نوستالوژی من کوچه ها و خیابان هایی هستند که یک بار بیش تر از آن ها نگذشته ام ولی تأثیر حسی و ادراکی عمیق شان همواره با من هست ... یا آدم هایی که یک بار بیش تر ندیدم ... یک نمونه بگویم و حرف را تمام کنم ؛ محرم سال گذشته در بی خوابی از آدمی نوشتم که یک شب بعد از تعزیه ، در محوطه تأتر شهر دیدمش ؛ تقریبأ پیر مردی بود ... از این ها که با وانت در کوچه ها می گردند و آهن پاره و آت و آشغال می خرند از خانه ها ... سواد درست و حسابی هم نداشت اما تمام اجراهای تأتر شهر را می دید ... آن چنان درک غریزی و عمیقی از درام داشت که نمونه اش را تا حالا به ندرت دیده ام ... وقتی از کارهایی که دیده بود حرف می زد و نقدشان می کرد ، شوری مهار نشدنی پیدا می کرد ... صداش هنوز در گوشم هست که می گفت : وقتی توی تاریکی می نشینم و به بازیگران روی صحنه خیره می شوم ، دیگر خودم نیستم و نمی فهمم زمان چه طور می گذرد !

۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۲
حمیدرضا منایی

.


گر به تو افتدم نظر چهره به چهره روبه رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
این زبان و نگاه متعلق به دوره ی سنت است ، وقتی که زبان باعث تفاهم میان انسان ها بود ... اما رویکرد دنیای مدرن به زبان جز این است ؛ زبان عامل فهم میان انسان ها نیست ، بلکه عامل سوء تفاهم و سوء فهم است ... گفتن هر کلمه برای بیان آن چه در درون می گذرد صرفأ دور شدن از اصل معناست ... این گرایش تأثیرات زیادی بر ادبیات و فلسفه در دوره ی مدرن گذاشته است ...
اما شعر طاهره با وجود زیبایی اش ، محملی در دنیای واقعی و روابط میان انسان ها نخواهد داشت یا دست کم الگویی برای غالب انسان ها نیست ... چرا که مطابق نظر بالا هر شرحی بر احوال صرفأ دور شدن از اصل موضوع است و ایجاد میل به حاشیه ... و همی چنین تفاوت افق دید انسان ها که لزومأ غم یک نفر غم دیگری نخواهد بود ، پس به طریق اولی گفتن و فهم آن از جانب دیگری تزدیک به محال است  ... شاید اگر طاهره در دنیای امروز با ما زندگی می کرد در معنا به چیزی شبیه به این می رسید ؛ اگر تو را ببینم با هم می نشینیم و هر یک غرق در دنیای درونی خود مسیری را کنار هم می رویم ...
 اما اصل غزل از طاهره قره العین که اصافأ زیباست ؛

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو برو/شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو

از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام/خانه به خانه در به در کوُچه به کوچه کو به کو

میرود از فراق تو خون دل از دو دیده ام/دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو

دور دهان تنگ تو عارض عنبرین خطت/غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو

ابرو و چشم و خال تو صید نموده مرغ دل/طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو

مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان/رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو

در دل خویش "طاهره" گشت و ندید جز تو را/صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۷
حمیدرضا منایی


زندگی قاعده ای دارد به نام هزینه و فایده ... یعنی برای هر فایده ای در زندگی باید هزینه ای پرداخت ... از صورت اولیه ی این مسأله چنین بر می آید که نسبت این هزینه و فایده پنجاه - پنجاه است یا به زبان خودمانی همان ضرب المثل که ؛ هر چه قدر پول بدهی آش می خوری ! این حرف بی راه هم نیست ... عموم مردم نسبت به هزینه ای که می کنند و فایده ای که می برند دقت دارند و اگر کفه ی سود را نسبت به هزینه هم سنگ نبینند ، به آن کار اقدام نمی کنند ... این قاعده آن چنان عقلانی است که اندک شکی در درستی آن نمی شود کرد ... اما همه ی ماجرا نیست ؛ هستند آدم هایی که با شیوه ای که در زندگی در پیش گرفته اند سازی مخالف این قاعده می زنند و راهی دیگر می روند ... مثلأ وقتی نگاه می کنی به زندگی شان می بینی تناسبی بین هزینه ای که برای یک کار داده اند با سود و نفع شان نمی خواند که هیچ ، زندگی شان ضرر در ضرر است ... یک عبارتی داریم که این طور وقت ها خوب و به جا معنی می دهد ؛ می گویند فلانی خودش را وقف فلان چیز کرده است ... این یعنی کاری را بدون چشم داشت نسبت به هر امری خارج از آن کار انجام دادن ... وقتی این امر هم شدت می گیرد و میزان اشتیاق به کار از حدی می گذرد ، آن دسته ی اول که گفتم ، آن ها که در نسبت سود و هزینه دقیق هستند ، به این دسته ی اخیر می گویند دیوانه یا شاعرانه و محترمانه ترش ؛ عاشق ... این از برخوردی که آدم ها از بیرون به قضیه دارند ... اما در بعد درونی نگاه آن دیوانه یا عاشق چیزی دیگر است ؛ نگاه این آدم نگاه سود گرایانه نیست ... هزینه و فایده معنا ندارد ... آن راهی که می رود عین فایده است ... این جا قاعده ، طبع قمار بازی است ... برد برای قمار باز شیرین است اما نه به اندازه ی خود بازی ... آنانی که به قمار اعتیاد دارند ، اعتیادشان به برد نیست ، به بازی کردن است ... همیشه لنگ حریف اند حتی اگر همه دنیا را پیش از آن برده باشند ... از آدم های دسته ی اخیر به روایتی دیگر می گویم ؛ سودی که این ها در کاری می بینند آن چنان بلند پروازانه است و بزرگ که در عقل عاقلان معاش اندیش قابل محاسبه نیست ... این جا عددها زیادی بزرگ اند و اندازه ها کهکشانی ...


۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۰
حمیدرضا منایی


زبان عامل فهم میان انسان ها نیست ، زبان عامل سوء فهم میان انسان هاست ... حتی دو نفر راجع به در دست رس ترین و بدوی ترین مفاهیم به یکسان نگاه نمی کنند ... چه چیزی ترسناک تر از این که ذات زبان فرار و عامل سوء فهم است ... از یک چیز دیگر هم می ترسم ؛ این که نگاه ما انسان ها به هم نگاه قالبی باشد ... انگار که بخواهیم خشت بزنیم به فلان آدم می گوییم تو فلان هستی یا بیسار ... تمام هستی ، تمام پیچیدگی ، تمام ظرافت ذهن یک انسان را به زور در یک قالب جا می دهیم تا پروسه ی دردناک فهمیدن را برای خود آسان کنیم ... من  که همیشه از این قالب خوردن ها رمیده ام ...


***


 سال ها پیش کلاس دین پژوهی دکتر ایلخانی را می رفتم ... قرار بود سه دین یهودیت و مسیحیت و اسلام را درس بدهد ... چون از قبل با دکتر کلاس داشتیم برای مان جالب بود که بفهمیم بالاخره این آدم به چی معتقد است ... یهودیت را که شروع کرد به تدریس با خودمان گفتیم معلوم شد که طرف چه کاره است !... این آدم معتقد به این دین است !... یادم هست مسیحیت را که شروع کرد زدیم پشت دست مان که ای دل غافل ! این که مسیحی است ! ... تثلیث را چنان می گفت و درس می داد که لحظه ای شک نمی کردی به مسیحی بودنش ... گذشت و به اسلام رسید ... حیرت زده ماندیم که این نه یهودی است نه مسیحی ، این آدم از آن مسلمان های دو آتشه است !!! بچه بودم و نمی فهمیدم ! می خواستم آدم ها را قالب بزنم و کوچک شان کنم تا به اندازه ی فهم من شوند ... گذر زمان و روزگار به من یاد داد اما ... شاید دکتر ایلخانی در واقع امر به هیچ کدام از این سه دین دلبستگی نداشت ، ولی آن چنان عمیق خوانده بودشان ، آن چنان بر عقاید جاری این ادیان مسلط بود که این فرض را پیش می آورد که او دلبسته ی این هاست ... بعدها که خودم این دین پژوهی را در دو سه دین و مذهب دیگر پی گیری کردم قصه بیش تر دستم آمد ... دیدم دکتر اهل بازی بود ... و چون خیلی جدی بازی می کرد بیش ترآدم ها نمی فهمیدند که چه می کند ... او از اعتقاد مصداقی و موردی گذشته بود و از بالا و نگاه بیرونی با ادیان برخورد می کرد بی آن که بخواهد اعتقاد موافق یا مخالف خودش را وارد ماجرا کند ... او فقط یک راوی ماهر بود ...

این ها را گفتم در ادامه ی پست پیش ... گول زبان را نباید خورد ... زبان وجود فرار و چند لایه ای دارد ... فقط اشاره ای است کوتاه  به آن چه در درون می گذرد ... من تجربه ی دیگری دارم برای شناختن آدم ها ...چیزی به اسم آن آدم که خیلی کم تر خطا می کند ... فقط باید شاخک های تیزی داشت !! بحث کشیده شد به قضایای ابطال ناپذیر ... بگذریم...


۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۷
حمیدرضا منایی


کسی  برایم نوشت ؛ فکر نمی کنی تنهایی ذره بینی است که خدا را بزرگ ترمی کند !؟

به نظرم این نسبت ، نسبت درستی است اما تمام نه ... ذهن ما تابعی از زبان ماست ... و زبان انباشتی از کلمات و گزاره هایی جدلی الطرفین که نفی یا اثبات آن ها همواره محال می نمایاند ... اتفاقأ خدا یکی از مهم ترین و جدی ترین این مفاهیم است ، مفهومی که جز در حوزه ی زبان ایمانی معنا پیدا نخواهد کرد ... حتی در خود زبان ایمانی هم معنا چندان آشکار و بدیهی نیست ... برای نمونه مساله ی ایمان (به خدا) حتی برای کسی مثل کگارد هم چالشی اساسی است (رجوع به ترس و لرز)... پس با این اوصاف حضور پر قدرت خدا در تنهایی انسان چه سلبی و چه ایجابی ، حتمی است و راهی برای خنثی کردن وسوسه ی وجود یا عدم وجود او وجود ندارد ...

اما من فارغ از این ها می خواهم تنهایی انسان را در نسبتی عمیق تر به نظر بازی پیوند بزنم ... نظر بازی به این معنا که انسان از کنار هیچ چیز بی تفاوت نگذرد ... مدام برگردد و نگاه کند و باز شناسی ... و تنهایی عرصه ی باز و فرصت این شیوه از شناخت است ... شیوه ای که زندگی را تبدیل به سیالیت و خلقی مدام می کند ...این جا خدا مفهومی است در کنار دیگر مفاهیم از جمله مفهوم قدرت مند خود ... نکته ی مهم دیگر این که مفهوم خدا از دایره ی تنگ سلب و ایجاب رها می شود ... دیگر آدمی در پی آن نیست که به صرف نفی یا اثبات خدا بکوشد ... در علم نظر ما با مجموعه ای از زبان های متفاوت روبه روایم و هر مفهومی در چارچوب زبانی خود معنا دار است و قابل توجه ... هیچ مفهومی یک باره نفی نمی شود چون یک باره اثبات نمی شود ... رابطه ی انسان و معنا رابطه ای دو طرفه است که مدام تازه می شود و شکل عوض می کند ... از این دست نگاه کنید به آراء مولانا یا حافظ یا حتی قرآن و تجربه ی آیات ناسخ و منسوخ ... این ها در تقابل با یک مفهوم بارها می روند و می آیند و هر بار شکل عوض می کنند ... خیلی وقت ها به تناقض می رسند ... اما چه می شود کرد !؟ این ذات نظر بازی است که بر ذات متناقض نمای هستی استوار است ...


۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۹
حمیدرضا منایی

به امیر ،

به مرگ آگاهی اش ...

 

می خواستم این متن را پایه ی نوشته ام قرار دهم ... سر فرصت بنشینم و چاله چوله هاش را پر کنم ... اما وای از آن وقت که دلبسته ی پریشانی می شویم ... دیگر کاری نمی شود کرد ... از دست رفته ایم ... و از ذهن پریشان جز پریشان گویی چه انتظاری می شود داشت !؟ دست کم با خودمان می گوییم ؛ همه چیزمان به همه چیزمان می آید ... آن وقت نه به خودمان بدهکار می شویم ، نه به زندگی و نه به مرگ ...

 

شب عید امسال می خواستم کلمه ای برایت بنویسم اما چیزی پیدا نمی کردم ... نمی دانم چه شد که رسیدم به جزوه های آن سال ها ... پشت یکی از تکه پاره ورق هام از قول افلاطون نوشته بودم ؛ کسانی که از راه درست به فلسفه می پردازند ، در همه ی عمر بی آن که دیگران بدانند آرزویی جز مرگ ندارند ...

نمی دانم منبع این جمله کجاست و به روایتی مهم هم نیست ... اما می خواستم همین را برایت بنویسم که نشد ... نتوانستم با خودم کنار بیایم ... شاید به دلیل بزرگ نمایی و سفسطه ای که در این جمله وجود دارد که البته بماند !

امشب داشتم دفتر یادداشت هام را ورق می زدم ... دیدم گوشه ای بی تاریخ و عجولانه نوشته ام :

بعضی از ما روزی و جایی تمام می شویم ... تمام تمام ... همه ی آن چه دوست داشتیم و چشم مان را خیره می کرد ناگهان فرو می ریزد ... آن وقت می مانیم خالی خالی ... انگار که مرده ایم ...و من تمام شده ام حالا ...

از روی چه حس و حالی و برای چه این را نوشته ام ، نمی دانم ... اما هر چه باشد حرف من است و جنس این کلمات از جنس من ... چه انتظاری می شود داشت !؟ ... ما وارثان تفکر شرق ایم ... تفکری که انباشته از مرگ است ... سراغ هیچ اندیشمندی را نمی توان گرفت مگر این که سیر و پر از مرگ گفته باشد ... و ما چه بخواهیم یا نه در این فضا تنفس می کنیم ... آن قدر که انگار مرگ در سلول سلول مان نفوذ کرده است ... نمی دانم عادت می کنیم یا یاد می گیریم و می پذیریم این همسایگی دیوار به دیوار زندگی و مرگ را !؟... و فکرش را بکن که چه جنگ نابرابری است ... ترازوی هستی و زمان ما به طرز بی رحمانه ای به نفع مرگ سنگینی می کند !

بگذار از جایی دیگر برایت بگویم ؛ ما محکوم ایم به مرگ ... امروز چشمم افتاد به قوطی سیگارم ... به حتم دیده ای !... روش نوشته خودتان انتخاب کنید : زندگی یا مرگ ... طنز غریب و تلخی در این تصویر وجود دارد ... ویا شاید دروغی که به بی شرمانه ترین شکل ممکن طرح شده ... جواب هر دو گزینه چیزی جز مرگ نیست بی آن که ما بتوانیم به انتخاب دیگری حتی فکر کنیم !

چه می گویم امیر !؟ از کجا به این جا رسیدیم !؟ افتادیم انگار !؟ باید برگردم از آغاز، از نو ... سر و سامانی به این ذهن پریشان بدهم ... تحمل کن و با ذات گریزنده معنا بساز ، با زبان الکن من هم ... من بر می گردم به آغاز ... باید برگردم ... اما نه به زندگی که به پیش از آن ، به مرگ ؛ اویس می گوید مرگ را زیر بالین نه چون که بخفتی و پیش چشم آر چون که برخیزی ... مولانا می گوید مرگ اگر مرد است گو نزد من آ / تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ ... نمی دانم چه می شود که بعضی از ما شبی می خوابیم صبح که بر می خیزیم آنی نیستیم که خوابیدیم ... اتفاقی در ما می افتد ... انگار که چیزی درون مان می شکند ... فرو می ریزد ... بی سروسامان می شویم و سرگردان و سرگردان ...آن وقت در مقابل بازی زندگی علی السویه می نشینیم ... می دانیم برنده نیستیم در حضور حضرت مرگ ، ولی بازنده هم نه ، حتی اگر جمع بازندگان را انتخاب کنیم ... همیشه حواس مان جای دیگر است ... انگار به جذبه ی آوای سحر انگیز مرگ گوش می دهیم که می خواندمان ، در عین دلبستگی تام و تمام به زندگی ... جذبه ی مرگ و دلیستگی به زندگی !!! شاید دقیق تر از این نشود گفت ... کار مرگ همین است ؛ درک تناقض ها و پارادوکس های هستی ... نگاه کن به این ؛ من از او عمری ستانم جاودان !... عمر جاودان در مرگ ! یافتن اشتر بر بام ! ... عجیب نیست !؟... نعل وارونه می زند مولانا !... رکب می زند به مرگ ... بر پایان ... حفره ای ایجاد می کند در سیاهی و می گذرد ... مرگ را می کند ، سنگ تعادل زندگی ... می رسد به موتوا ... بمیرید بمیرید ... می رسد به موتوا قبل ان تموتوا ... معناش می کند ... تقابل زندگی و مرگ را ...

امیر ؛

این روزها فکر می کنم به این که چطور از چنگ کلمات ، از تنگ ناشان بگریزم ... وقتی هر کلمه ای باز تولید کلمه ای دیگر است و ما در دوری باطل از معنا دور می شویم ... فکر می کنم به این که هر چه می نویسم و می گویم چاره ی بی چارگی حرف های ناگفته است ... حالا که بر می گردم و آن چه را در دفتر یادداشتم نوشته بودم ، دوباره می خوانم ، می رسم به این ؛

بعضی از ما روزی و جایی آغاز می شویم ... انگار که پوست می اندازیم ... پیله می شکنیم ... از دل ویرانه ی وجودمان بر می خیزیم ... در عین زنده بودن دوباره زاده می شویم ... و من آغاز شده ام حالا ...

گفتم که ... این سحرمرگ است که حواس مان را برای درک تناقض ها و پارادوکس های هستی و وجودمان جمع می کند ... آن قدرکه فکر می کنیم مبادا حتی پروانه ای پریده باشد و ما بی خبر مانده باشیم .

۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۸
حمیدرضا منایی


میان همه ی بازی ها ، تتریس به طرز شگفت آوری شبیه زندگی بعضی از ماست . پارادوکس عجیبی در این بازی وجود دارد که در واقع همین پارادوکس بازی را شکل می دهد ... قاعده این است ؛ می سازیم که ویران کنیم و ویران می کنیم که بسازیم ... این سیر از سرعتی آرام و با نگاه و منطق و تفکر آغاز می شود و مرحله به مرحله که بر سرعت بازی اضافه می شود بازیکن به سمت کنش های غریزی و ناخودآگاه حرکت می کند ... در نهایت برنده کسی است که بیش تر بتواند این سیر و چرخه را ادامه بدهد ... یعنی بیش تر ساخته باشد و بیش تر ویران کرده باشد تا دوباره بسازد و دوباره ویران کند ... اما " برنده بودن " هم در این جا نقیض خود را در خود تولید می کند ؛ تتریس سیر مدام است ... الگوهایی هستند که دایم تکرار می شوند ... و از آن جا که این سیر بی نهایت است همه ی بازیکنان بازنده اند و کسی برنده نیست ...

********************

کشف بزرگ بچگی هایم آتاری بود ... آرزوی بزرگی بود داشتنش برای بچه ها ... همین آتاری برای نسل من نقش یک گذرگاه را داشت از عصر الک دولک و تیله بازی  گل کوچک به عصر دیجیتال ... ده تومن می دادیم و از خورد و خوراک مان می زدیم و می رفتیم همین جاهایی که حالا اسمش شده گیم نت ... آن وقت ها اسمی نداشت ... با آن پول می توانستیم سه دست بازی کنیم ... همه هم عاشق بازی هواپیمایش بودیم که اگر اشتباه نکنم اسمش لیور رایت بود یا چیزی در این مایه ... آرزوم  بود که به آخرش برسم ... آرزوی همه بود ... بازی خودم که تمام می شد می نشستم و بازی بچه های دیگر را تماشا می کردم ... هر چه پول داشتم همین جور دادم ... اما هیچ وقت ، هیچ کس به آخرش نرسید  ، حتی من ...

********************

تکمله ای بر بازی زندگی ؛

گویند نخستین کس که نرد بساخت و بازی کرد اردشیربن بابک بود و بدین وسیله کار جهان را وانمود که چگونه در تغییر است و جهانیان را بازیچه ی خویش دارد و خانه های نرد را به شمار ماه ها دوازده کرد و مهره ها را به تعداد ایام ماه کرد و مهره ها(طاس ها !؟) را نمودار تقدیر کرد که مردم دنیا را بازیچه دارد و کسی که نرد بازی می کند با مساعدت تقدیر در کار بازی به مراد تواند رسید و هوشمند و باریک بین بی مساعدت تقدیر در کار جهان حتی هم سنگ ابلهان نتواند شد که روزی و توفیق را در این دنیا جز به کمک بخت نمی توان به کف آورد ... مروج الذهب ج/1


۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۷:۵۸
حمیدرضا منایی


انگار دوم دبستان بودم ... یادم نیست چه کرده بودیم که من و دو نفر دیگر را پشت در دفتر نگه داشته بودند . برای یک بچه ی 9- 8 ساله مرگ بود ؛ راه روی سوت و کور و خالی از بچه ها ... و صدای معلم ها که از توی کلاس ها داخل راه رو می ریخت ... هر از گاهی هم کسی از در دفتر بیرون می آمد و نگاهی پر از تحکم به ما می انداخت و سری می جنباند و خط و نشانی برای ما می کشید و می گذشت ... قاعده این بود که بچسبیم به دیوار دفتر و تکان نخوریم . در آن حال و احوال عالم بر سر مان خراب می شد و خودمان را گناه کاری ازلی و ابدی می دانستیم . ترس عجیبی بود ، خیلی بزرگ تر از سن ما . آن قدر می ترسیدیم که کلمه ای با هم حرف نمی زدیم ... آن روز نمی دانم چه شد و این فکر از کجا به ذهنم رسید ، اما یک لحظه از ذهنم گذشت که بالاخره یک روز من بزرگ می شوم و این اتفاق ها جز خاطره ای دور و گنگ و محو ، چیز دیگری برایم نخواهد بود ... بعد یک دفعه انگار رها شدم ... آزاد شدم ... دیدم دیگر نمی ترسم ... تن و بدنم که انگار کرخت شده بود ، ناگهان جان گرفت . خودم را از دیوار دفتر جدا کردم . سمت دیگر راه رو روزنامه های دیواری چسبانده بودند ، هیچ وقت خوشم نمی آمد ... اما رفتم و شروع کردم به خواندن ...

آن روز نفهمیدم چه اتفاقی افتاده است ، ولی برای همیشه در ذهنم ماند . سال هایی که می گذشت ، آن روز ، برایم محل ارجاع بود . چیزی بود و شد که دنیا را ، و آن چه را پیش می آمد با آ ن تفسیر می کردم ... آن روز نمی دانستم به تفسیری متفاوت از مرگ و زندگی رسیده ام ...


۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۵
حمیدرضا منایی


انجام تعهد و وفای به عهد ارزشی نکوهیده است که در تمام جوامع بشری انجام آن مستوجب پاداش و عدم انجام آن مستوجب عقاب و کیفر است . اما تعهد نیز مثل بسیاری از ارزش های اخلاقی دیگر ، ارزشی ذاتأ پارادوکسیکال است و نقیض خود را در بطن خود پرورش می دهد ؛

فرض اول : هر قضیه ی اخلاقی دارای دو سویه است ؛ من و دیگری . هیچ حکم اخلاقی بدون این دو سو شکل نمی گیرد .

فرض دوم : هر تعهدی از طرف من به دیگری مستلزم زمان و مکانی خاص و متعین است و در آن چهار چوب معنا پیدا می کند و لا غیر .

فرض سوم : اولین تعهد هر انسانی به نفس خویش است ، به حفظ و حراست از آن ... به حفظ موجودیت جسمی و روحی خود که اخلاق در پی آن می آید ( اخلاق به مثابه عرض ) ... اگر من وجود نداشته باشد هیچ ارزش اخلاقی ای شکل نخواهد گرفت . و در یک کلام ؛ تعهدی که ما به حضور خود و در پی آن اخلاقی بودن خود داریم ، زیربنایی ترین تعهدهاست .

کم پیش نمی آید که تعهد ما به دیگری منجر به از بین رفتن تعهد ما نسبت به خود می شود . مثلأ کشوری را در نظر بگیرید که به کشور همسایه که دچار بلایی شده تعهد کمک مالی می دهد . در همین زمان کشور اول خود دچار مشکلی می شود و به پول و کمک وعده داده شده سخت نیازمند ...

پارادوکس همین جا شکل می گیرد ؛ اگر به قول و تعهد اخلاقی باشد که ملاکش دیگری است ، باید کمک وعده داده شده پرداخت شود ، و اگر تعهد به مردم ( خود ) ملاک باشد ، باید از پرداخت آن کمک خودداری شود .

در روابط فردی شبیه این مثال صدق می کند ... تعهد و شرایط انجام آن در طول زمان و مکان تغییر می یابند ... شرایط دگرگونه می شود .. انسان به جایی می رسد که انجام تعهدش عین بی تعهدی به خویش است ، و از آن جا که ارزش های اخلاقی از من آغاز می شود و تا دیگری امتداد پیدا می کند ، اگر من نتواند ارزش ها را ابتدا برای خود به کار گیرد ، توانایی تعمیم به هیچ کس دیگری را ندارد . برای نمونه اگر من راست گو نباشم امتداد راست گویی و صداقت من در دیگری دیده نمی شود .

در نهایت می ماند این که چه کسی کدام گزینه را ، بر اساس تاریخ ذهنی خود انتخاب می کند . آن چه مسلم است هیچ نسخه ی از پیش نوشته ای وجود ندارد .


۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۲
حمیدرضا منایی

.


امیر جان ؛

داشتم به این فکر می کردم که ؛ انٌ الانسان لفی خسر ... این حرف برای من یعنی ؛ هر طرف زندگی را که بگیری از ده طرف دیگرش در می رود . هیچ وقت جمعیت خاطری پیدا نمی شود که در پس آن آسایش و زندگی جفت هم شوند . حالا اصلأ بیا و بگو این همنشینی شدنی است ... باشد ، قبول ... ولی می دانم که می دانی بعضی از ما توانایی جمع این دو را نداریم یا اگر داشته باشیم ، برای مان جمع مبارک و فرخنده ای نیست ... کنج عافیت آدم خودش را می طلبد . آدمی می خواهد که نبیند ، نشنود و فکر نکند ... بگذار از این هم بروم جلوتر ؛ برای بعضی ها عصیان ، عین ذات زندگی است ... عین صلاح و رستگاری ... عافیت سوزی ، ابراهیم وار به آتش وجود زدن ، انتخاب ناگزیر است ... تنها راهی که شاید از تهی اطراف می رهاندمان ... و این گونه است که لحظه ای احساس می کنیم اندکی از جای مان تکان خورده ایم ... عطار روایتی دارد از مجلس وعظ بایزید ... می گوید آن قدر آدم آمده بود که جای سوزن انداختن نبود ... موذنی می رود سر منبر و می گوید : هر کس هر کجا هست قدمی به جلو بردارد تا جا برای آنانی که از پشت می آیند باز شود ... عطار می گوید با شنیدن این حرف بایزید برمیگردد که برود ... می پرسند کجا ؟... می گوید : تمام آن چه انبیاء و اولیاء می خواستند بگویند این بابا در یک جمله گفت ... گفت هر آن که هستی قدمی به جلو بردار ...

حالا این یک قدم به نظرم چیزی نیست جز بیرون زدن از وضعیت وجودی مان که سلب و ثابت مانده ... و هیچ قدمی ، هیچ پیله شکستنی بدون برهم زدن وضع موجود و پشت بندش ، از بین رفتن راحتی و آسایش زندگی معنا نخواهد داشت ...


حالا مدت هاست که انگشت های ما برای شمردن کم و کسری های زندگی راحت جواب گو نیست د ... بیا که این بار باید احکام عافیت سوزی را بشماریم ...


۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۰
حمیدرضا منایی


گاهی ساعت ها و روزها و ماه ها آن چنان پوچ و تهی می گذرد که تنها بعد از گذشت یک لحظه ،دیگر اثری از آن باقی نمی ماند . فقط می شود طعم گذشت تلخ شان را مزه کرد ... زندگی می شود فضایی متراکم  از نکبت ، از درد و رنجی که ریشه اش معلوم یا  نامعلوم است ، و دور باطل روزها که انگار پایانی برای شان نیست ... ولی ، بعضی وقت ها یک ساعت ، یا حتی کوتاه تر از آن ، یک دقیقه ، آن چنان پر است که انگار تمام عمر را پر می کند . ناگهان حیات ، هر چند گذرا ، ارزش و معنا پیدا می کند و لذت ناب بودن و زیستن در جان آدم می ریزد و لبریز می شود ... جنس این لحظه ها هم برای هر کس فرق می کند ؛ یک کتاب، یک قطعه ی موسیقی ، یک نگاه و یک سلام ... و یا حتی کوچک تر از این ها ؛ شبی مهتابی که آرام می گذرد و تو به عکس ماه در فنجان قهوه ات خیره شده ای ... همیشه این لحظه ها این شعر  سهراب به ذهنم می رسد : " متراکم شدن ذوق پریدن در بال / و ترک خوردن خودداری روح " * مثل این که دنیا ناگهان کوچک می شود و من بزرگ ... می شود روی کتف ها ، خارش روییدن دو بال را که هرگز نخواهند رویید ، حس کرد ... این وقت ها به تمام حقانیت تلخی و رنج بشر شک می کنم ... نه این که نفی شان کنم ، نه ... به عنوان قسمتی ( هر چند بزرگ ) از زندگی می پذیرم وکنارشان می گذارم ، حتی اگربه جایی رسیده باشم که عادت یک لب خند زدن ساده هم فراموشم شده باشد ...

پی نوشت : جالینوس می گوید : " کاش من زنده بمانم ، اگر چه در جایی مثل شکم استری [ و ] از روزنه ی فرج آن دنیا را تماشا کنم "


۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۸
حمیدرضا منایی


یکی ازعمده ترین و فراگیر ترین پارادوکس های زندگی ما همین است . یعنی برای این که بتوانیم آن طور که می خواهیم زندگی کنیم باید زمان زیادی را برای کار کردن و پیدا کردن پول صرف کنیم . وهر چه این زمان بیش تر باشد به همان نسبت از ساعات زندگی ( آمال و اهدافی که یک انسان معنا و هویت زندگی اش را در آن جست و جو می کند ) کم کرده ایم . از طرف دیگر اگر بخواهیم زندگی کنیم ( حرکت به سوی هدف و آرزو ) این تکاپو بدون پول امکان پذیر نیست . این جا ترس از آینده عاملی تعیین کننده است و وزنه ی کار و پول را سنگین تر می کند . بسیاری از انسان ها با بالا رفتن سن ، وقتی به عقب بر می گردند و نگاه می کنند ، می بینند از آن چه بوده اند و می خواستند بشوند خبری نیست . آن حال و احوال را می گذارند پای شور و اشتیاق جوانی ... و به ناچار به محافظه کاری خود و فکر فردا و تأمین آسایش آن پناه می برند ...

پانوشت : هستند کسانی که دو خط کار و زندگی شان با هم تلاقی پیدا می کند... و اگر آن کار پول در آور هم باشد، به راستی باید گفت که آن ها بخت یاران روزگارند ...


۱ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۴
حمیدرضا منایی

.


اقبال عمومی ای که متوجه محرم و عاشوراست مطلقأ نمی تواند بر پایه ی شناخت و معرفت باشد چرا که توده ی مردم ایران شأنی معرفت گریز دارند ... آن چه باعث جذابیت هر ساله ی این اتفاق می شود عوامل متعددی دارد اما سه عنصر اصلی هست که می توان حول و حوش آن راز این جذابیت را درک کرد ... سه عنصر شامل این موارد می شود :
1 - غذای رایگان که مهمترین بخش جذابیت این ماجراست چرا که هیچ چیز برای توده ی مردم خواستنی تر از این نیست که غذای شان بی زحمت در دسترس قرار گیرد ... آن چنان که یکی از وعده های جدی در کتب آسمانی درباره ی بهشت بر محور غذای رایگان و متنوع شکل می گیرد ...
2 - تعطیلات و کار نکردن ... به این عنوان می توان بی قانونی جاری در فضای شهر را اضافه کرد ... دیشب برای دوستی می گفتم که میل به این بی قانونی در شهر ، چه گونگی ایام پنجه ی مسترقه را در دوردست های تاریخ به ما نشان می دهد ... آن دوست در جواب من خاطره ای به نقل از رضاکیانیان تعریف کرد که روزی توی ماشین و پشت چراغ قرمز نشسته بود که ماشین پشتی دست روی بوق می گذارد ... رضا کیانیان سر از پنجره بیرون می کند که چیه !؟ چرا این قدر بوق می زنی !؟ راننده ی پشتی می پرسد چرا نمی روی ؟ رضا کیانیان می گوید چون چراغ قرمز است ! راننده ی عقبی می گوید :" چراغ قرمز چیه داداش !؟ پس شور حسینی ت کجا رفته !؟
3 - برون فکنی های احساسی سومین عامل جذابیت است ... این که کسی بتواند بی مهابا در میان جمع گریه کند یا مطابق حال بر سر و سینه و صورت بکوبد و انرژی های درونی را این گونه تخلیه کند ، برای اهلش فرصت مغتنمی است ... اما شکل دیگر این برون فکنی ها که در نقطه ی مقابل قرار داد ، نمایشی است از انواع مد و عرضه ی خود در بستری پذیرفته و قانونی به عهمراه موسیقی که اتفاقأ جنبه های تقدس مابانه ی قدرتمندی از آن حمایت می کند ...


۳ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۰
حمیدرضا منایی

.


دیگر فرهنگ ها و کشورها را نمی دانم ، اما در فرهنگ فارسی - ایرانی عشق به افسردگی گره خورده است ... شاید برای همین پاییز را فصل عاشقان می خوانند چون غم نهفته در این فصل که ناشی از کم شدن نور و سرد شدن هوا و تغییر مکانیسم بدن است ، در روان آدمی نیز تأثیر گذار است *...

جدای از این ، هم نشینی عشق با غم پاییزی ، پشتیبان جدی دیگری دارد به نام ادبیات فارسی ... تاریخ این ادبیات سرشار از عشق های نافرجام است** ... عشق هایی که با غم آغاز می شوند ، از غم تغذیه می کنند و با غم به انتها می رسند ... هر ایرانی که ذره ای با کتاب مأنوس باشد همواره از این گونه عشق ها از کودکی تغذیه می کند به طوری که مدل ذهنی او درباره ی عشق چیزی نیست جز عشق های نافرجام و آلوده به غم ... این که در فصل پاییز شعر بیش تر از هر چیز دیگری به دل می نشیند ، ارتباط نهانی تاریخ ذهنی ماست با افسردگی فصلی پاییز ...


*پدیده ی افسردگی فصلی و تغییر خلق و خو منحصرأ در پاییز اتفاق می افتد ...

** این طبیعی است که تاریخ ادبیات پر از عشق های نافرجام باشد زیرا اصولا این گونه عشق ها نوشته می شوند و عشق های به فرجام رسیده جذابیت دراماتیک ندارند ...

۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۰:۱۳
حمیدرضا منایی

.

 

دامنه ی آن احساسات و تفکری که انسان ها و به خصوص ما شرقی ها در گفتار می توانیم بیان کنیم بسیار محدود است ... خیلی از احساساتی که درون ما می جوشد توانایی گفته شدن ندارند زیرا واژه های که بتواند آن ها را در بر بگیرد و برای دیگران قابل فهم کند وجود ندارد ... من اما در ادبیات فارسی گه گاه ترکیب هایی می بینم که این ها می توانند بار سنگینی از این احساسات ناگفتنی را بر دوش بگیرند ... "مشتاقی و مهجوری" حافظ یکی از این ترکیبات است یا "ترنم موزون حزن" یا "حضور هیچ ملایم" از سهراب ... حالا حضور ذهن بیش تری برای آورن مثال های دیگر ندارم اما عبارتی که می خواهم دست رویش بگذارم " دچار بودن " است که با آن می توان احوال پیچیده ی بعضی ها را بازگو کرد ... برای این عبارت هیچ تعریفی نمی توانم ارائه کنم ، اما شاید بشود مثال هایی آورد و معنایش را برای ذهن کمی آشنا کرد ، ولی امکان دارد همین کار باعث دور افتادن از عرصه ی وسیع این ترکیب شویم ... اما بگذارید چیزی بگویم ؛ دچار بودن چیزی جدای از تعلق خاطر داشتن به کسی یا جایی است ... لحنی است که ما در نسبت آن چیز دیگر به خود می گیریم ... هاله یا پرده ای است که از پشت آن دنیا را نگاه می کنیم ... دو نفر را در نظر آورید یکی دین دار و یکی بی دین ... اولی آدمی است فارغ و دومی آدمی دچار ... نسبتی که این شخص اخیر با هستی برقرار می کند به مراتب پیچیده تر و غنی تر است از شخص اول ... در واقع این جا من به پیامد و خروجی دچار بودن نظر دارم که در عین تعریف ناپذیری ما را از علی السویه زیستن و باری به هر جهت بودن نجات می دهد و زندگی را معنا می کند حتی اگر معنایش بی معنایی باشد ...


۱ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۵۴
حمیدرضا منایی


مدت هاست که به امکان ابن الوقتی و زندگی در اکنون ، آن گونه که مولانا و حافظ و به خصوص خیام مسأله را طرح می کنند فکر می کنم ... به نظرم می رسد ابن الوقتی بیش تر از آن که نزد این شاعران  امری محصل بوده باشد و خود آن گونه زندگی کرده باشند ، خواست و اراده ای بوده که لزومأ امکان تحقق نداشته است ...  متفکر حتی به معنای سنتی اش که وجه عرفانی و شاعرانگی اش برجسته تر است ، به واسطه ی عمل فکر کردن ، امکان زندگی در لحظه را ندارد ... متفکر برای درک کلیت و فهم ناچار است جمیع جهات را لحاظ کند و از این رو گذشته و آینده را در خود دارد ، اتفاقی که تباه کننده ی این لحظه است ... از دیگر سو ، به قول پسوآ ، اندیشیدن همه چیز را مکدر می کند *... تفکر یعنی در نظر گرفتن امکانات متعدد برای یک امر یا اتفاق که لزومأ با هم ، هم راستا نیستند و بعضی در تضاد با بعضی دیگر عمل می کنند ... این پیدا شدن امکانات نقیض در یک ذهن دلیل دیگری برای عدم تحقق ابن الوقتی است ... به این دو دلیل می توان حساسیت شاعرانه را که صفت غالب هنرمندان است اضافه کرد که خود تباه کننده ی این لحظه است و  معنایی به جز زندگی کردن در امر مخیل یعنی گذشته و آینده ندارد ...
اما امکان زیستن در اکنون یکسره محال نیست ... کسانی که روحیه ی عملگرا دارند ، توان زندگی در حال را دارند ... پسوآ در این باره می گوید : "جهان از آن کسی است که حس نمی کند . پیش شرط اصلی انسان عملی ، فقدان حساسیت است . بهترین خصیصه در زندگی روزمره ، نیروی محرکه ای است که به عمل منتهی می شود ، یعنی اراده راسخ . حال دو چیز به عمل آسیب می رساند - حساسیت و اندیشه ی تحلیلی ، که در نهایت چیزی نیست جز تفکر به اضافه حساسیت { شاعر متفکر ، کسی مثل نیچه } ...کسی که اشتیاق دارد از پیشرفت باز می ماند . انسان اهل عمل جهان بیرونی را منحصرأ به مثابه ماده ی حامل شکل گرفته می نگرد ... برترین نمونه ی انسان عملی ، افسر ستاد ارتش است چرا که در او تمرکز بیرونی رفتار با تأثیری وسیع متشکل می شود - زندگی جنگ است ، و همین نبرد ، برابرِ نهاد زندگی است . اما اکنون افسر ستاد ارتش انسانی است که با زندگی انسان ها چون شطرنج باز با مهره ها بازی می کند . چه بر سر افسر ستاد ارتش می آمد اگر می اندیشید که هر حرکت او ، برای هزار خانواده تیرگی به ارمغان می آورد و قلب سه هزار نفر را رنجور می سازد ؟ این جهان چه می شد اگر ما انسان تر می بودیم ؟ اگر انسان واقعأ حس می کرد ، هیچ تمدنی پا نمی گرفت ... هر انسان اهل عمل بر مبنای وجودی خود سر زنده و خوشبین است . چرا که ، هر کس که حس نکند خوشبخت است ... " **
پسوآ هم با این نگاه دقیق ، همانند استاد و سلف خود خیام ،  در زمره ی کسانی است که توانایی زندگی در زمان حال را نداشت و مغلوب هنر و تفکر خود بود ... شاید بی راه نباشد گفتن این حرف که تمام کسانی که به زندگی در زمان حال فکر می کردند ، متفکران یا هنرمندانی بودند که از این ویژگی بهره ای نداشتند و خلأ ناشی از آن زندگی به شکل تفکر و اعتقاد از زبان ایشان جاری شده است ...

* کتاب دلواپسی ص 298
** ایضأ ص 40- 39


۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۰۸
حمیدرضا منایی

.


وقتی در صدر اسلام مهاجرین از مکه به مدینه رفتند ، انصار یعنی ساکنان مدینه ، خانه و مال و اموال شان را با مهاجرین تقسیم کردند ... این کار برآمده از الگویی است که دین تبلیغ آن را می کند و معتقد است تنها اخلاق برآمده از دین ، به واسطه ی نظام آخرت نگر از پس انجام آن برمی آید ... اما این روزها شاهدیم که جهان غرب با نظام سکولار و مردمانی که دغدغه ی دین ندارند ، در نهایت انسان دوستی در سرزمین و خانه های خود را به روی مهاجرین غالبأ عرب باز کرده اند ... این اتفاق ، یعنی اخلاق برآمده از وجدان انسانی در واقع ایجاد پارادایمی قدرتمند است در برابر آن چه که دین تا به امروز ادعای آن را داشت ... از نظر تئوری بعد از کانت تفکر غالب همین بود اما به شکلی که حالا در تجربه اثبات می شود ، دست کم در کوتاه مدت ، اتفاقی بی نظیر است ... حالا وجدان انسانی و اخلاق ناشی از آن رقیب بسیار جدی تری برای اخلاق دینی خواهد بود ...


۱ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۸
حمیدرضا منایی

.


خانه ی همسایه عروسی است ... موسیقی هایی که پخش می کنند پر از عشق و شور است به سبک موسیقی های پاپ و روزمره ... این موسیقی ها جهانی ترسیم می کنند که انگار همه چیز سر جای خود است و تنها کم بود آن شبه عشق میان دو نفر یا همان عروس و داماد است ... اما وجه مغفول و پر رنگ تر زندگی ، دست کم برای ما که در ایران زندگی می کنیم ، تکرار کسالت آور روزهاست ... و یا به قول سهراب ؛ دست هایی که پر از بیهودگی جست و جوهاست ...
این شکل از موسیقی ها و شادی ها با این مایه ، خواست حداکثری اما بی پشتوانه است از شادی و چنگ زدن به زندگی ... اما اگر کسی بپرسد پشتوانه شادی چه می تواند باشد ، جواب من این است ؛ ناامیدی و حیرت ... مشکل آن جاست که معمولا آدم ها سمت دیگر زندگی را که همان محنت ها و تکرارها و کسالت ها است نمی بیند و فقط به روی زیبای زندگی دل خوش می کند ... عروس و داماد مورد نظر ما احتمالا نمی دانند از فردا روز زندگی ، وقتی یک انگشت عسل قصه تمام شد ، مابقی اش روزمرگی ها و تکرارها و کسالت های بی پایانی است که معمولا عفونت می کند و زندگی را به مسیرهایی دیگری که نقض کننده شادی امشب شان است ، می برد ... زور روزمرگی ها همیشه بیش تر از ماست ، آن قدر که به راحتی انسان ها میان تار و پودش اسیر می شوند و به مرور اثری از آدمی باقی نمی گذارد ... نمی دانم کجا می خواندم که می گفت ؛ حتی شکارچی شیر بعد از دومین شکار ، دیگر نکته ی جذابی در ماجرا پیدا نمی کند ! در این میان تنها کسانی که در شکل درونی به نو شدن اندیشه و نگاه می پردازند از این اتفاق جان به در می برند ... همین ها هستند که در لحظه می توانند و مستحق اند که به خواست حداکثری از زندگی برسند( چون فقط همین لحظه را دارند ) و احیانأ از عمق جان نعره ی مستانه بر سر پوچی پس و پیش بکشند ...
پانوشت : این جا انگار دو بلند گو گذاشته اند بیخ گوش من ... خدا کند عروس و داماد زودتر بروند و به حجله شان برسند ! من یک ساعت دیگر باید کارم را شروع کنم !


۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۸
حمیدرضا منایی

.


دیروز بیت الله عباسپور درگذشت و امروز سالگرد مرگ نیچه است ... هر دوی این ها را و ما را می توان در یک مفهوم به هم پیوند زد که چه می ماند از انسان جز آه و افسوسی !؟ غمگنانه تر از این اندیشه ای وجود ندارد که ما نه پسی داریم و نه پیشی و زندگی ما جز این لحظه چیزی نیست ... دست مان از آن چه گذشت و رفت کوتاه است و ضمانتی برای دیدن آفتاب فردا نداریم ... از سر همین بی چارگی است که باید در لحظه زندگی کنیم و این لحظه را حتی المقدور انباشته از شادی کنیم ... با این حساب ، این لحظه ، دو احساس متضاد در خود می پروراند ؛ یکی اندوه ناشی از بی پس و پیشی و از دیگر سو میل به زندگی و شادکامی ... این چنین لحظه ی حال ما ، لحظه ای پاردوکسیکال است از تقابل ( و یا جمع ) غم و شادی ... به قول خیام ؛
ای بی خبران شکل مجسم هیچ است
وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابسته ی یک دمیم و آن هم هیچ است


۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۹
حمیدرضا منایی

.


عقل را من آزمودم هم بسی / زین سپس جویم جنون را مغرسی

این بیت را می خواندم که یاد مطلبی افتادم ، به نظرم در چهار مقاله ی عروضی آمده باشد ... عروضی در فصل طبیب ماهر حکایتی نقل می کند از شیوه ای متفاوت در درمان ... در طب ( به خصوص طب قدیم و طب کل نگر ) هر چیزی را به ضد خود درمان می کنند ... مثلا اگر کسی در اثر سردی دل درد دارد ، گرمی می خورانندش که ضد سردی است و متعادل کننده اش ... عروضی (!؟) می گوید طبیبی در درمان بیماری اسهال درمانده بود و هر چه به ضد درمان می کرد حال بیمار بدتر می شد ... بعد از این تصمیم گرفت به بیمار مسهل بدهد و بر شدت دفع بیفزاید ... اتفاقأ این شیوه جواب داد و بیمار بهبود یافت ...

نتیجه ی این حکایت این است که خیلی از مسائل با شیوه ی های شناخته شده و البته معقول حل نمی شود ... متأسفانه زندگی شبیه بازی شطرنج نیست که صرف اندیشه و عقلانیت راه گشا باشد ، زندگی شبیه نرد است که هزار و یک عامل خارج از توانایی های ما بر بازی مان تأثیر می گذارد ... بیت یاد شده از مولانا هم دربردارنده ی همین معنی است ؛ آدمی که بارها با استفاده از عقلانیت شکست خورده است و خواسته مسائل را از مجاری شناخته شده ( درمان به ضد ) حل کند اما موفق نشده ، به عنوان تیر آخر به سمت آن چیزی میل می کند که از آن گریزان و فرار است و آن را عامل بیماری خود می داند ... این حرف مثل این است که کسی بگوید سوختگی را با دوباره سوختن درمان می کنیم و جای داغ را با داغی دیگر ...


۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۹
حمیدرضا منایی

.


مثنوی :
گفت با دلقک شبی سید اجل/ قحبه ای را خواستی تو از عجل
با من این را باز می بایست گفت / تا یکی مستور کردیمیت جفت
گفت نُه مستور صالح خواستم / قحبه گشتند و ز غم تن کاستم
خواستم این قحبه را بی معرفت / تا ببینم چون شود این عاقبت
عقل را من آزمودم هم بسی / زین سپس جویم جنون را مغرسی

فاحشگی تن یا نتیجه ی فقر است یا هوس ... دایره ی تأثیر گذاری در این فحشا میان دو تن بیش تر نیست ... یا در جمعی که در حاشیه ی یک اجتماع کلان زندگی می کنند ... اما شکل دیگری هست به نام فاحشگی روان ... این شکل از فحشاء چون هیچ وقت عریان نیست و همیشه نقاب بر چهره دارد به سختی دیده می شود و قابل شناسایی است و معمولأ در پشت انواع نقاب های مذهبی و اجتماعی و غیره مخفی می ماند ... گستردگی این فحشاء اتفاقأ از همین مخفی بودن است و این که در مجرای خود فحشاء شناخته و دیده نمی شود ... برای همین گسترده ترین میزان پخش فساد را داراست ... پایین ترین دامنه ی این فحشاء افشای راز دیگران است و بالاترین نقطه اش را در یک جمله می توان خلاصه کرد ؛ به دست آوردن هر چیزی تحت هر شرایطی ...

(بعضی در تأویل واژه ی ج*نده معتقدند به جن + ده ... یعنی آن که جن می دهد ... و جن به معنای پوشیده و مستور است ... و چون دانش و علم از کشف حاصل می شود جن*دگی نماد نادانی است )

اما آن که به تن فاحشه است همواره خود را موجودی در حاشیه ی اجتماع و گناه کار می داند ... همین گناه کار انگاری خویش دامنه ی نفوذش را در اجتماع کم می کند و در بعد فردی به آگاهی از وجود خویش می رساند ، اما آن که به فاحشگی روحی مبتلاست حاشیه ی ابتذال وجود خود را نمی شناسد یا می شناسد و در پشت پرده ی تزویر و ریا با خود و دیگران می زید و خود را نه حاشیه که عین متن می داند ...


۰ ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۱
حمیدرضا منایی

.


سعدیا دور نیکنامی رفت / نوبت عاشقی است یک چندی*

سعدی در این بیت به روشنی می گوید که نیکنامی با عاشقی هم خوان و هماهنگ نیست و جور در نمی آید ... اما نقطه ی مقابل نیکنامی چیزی نیست جز بد نامی که سعدی عاشقی را در همین حوزه می بیند ... هر دوی این ها ، یعنی بدنامی و خوشنامی ، مفاهیمی اخلاقی اند ... نکته ی شگفت ماجرا دقیقأ از همین جا آغاز می شود ؛ سعدی به حوزه های اخلاقی مختلف در ساحات مختلف ( دست کم دو حوزه ) اعتقاد داشته است ... اگر کسی از یک حوزه ی اخلاقی گذر کند و برای خود دو شیوه ی اخلاقی داشته باشد ، بی راه نیست که بگوییم می تواند در هر حوزه ای اخلاق لازم و مناسب آن حوزه را اختیار کند ... روشن است  که این نگاه سعدی در تقابل با تمام اخلاق های جزمی است که نیکی را فقط در نیکی می جویند و بدی را فقط در بدی ... می توانیم این نکته را این طور گسترش بدهیم که در هر ساحتی از زندگی ما اخلاق لازم همان ساحت را اختیار می کنیم ... چیزهایی مثل اخلاق اجتماعی ، اخلاق کاری و تخصصی ، اخلاق خانوادگی ، اخلاق سکسی ، اخلاق عاشقی و چیزهای دیگر شبیه این ها ... این شکل از نگاه به اخلاق یک هسته ی آنارشیستی در خود دارد که گریز ناپذیر است و به راحتی می توان از آن گزاره های ضد اخلاقی بیرون کشید با ترفندهایی این چنین که ؛ مثلا اخلاق من در حوزه ی کاری و تجارت چیزی جدای از اخلاق خانوادگی است و در حوزه ی اخلاق کاری آدمی آزاد هستم و در جمع خانواده آدمی مقید ! با این شکل دست آدم ها برای هر حرکتی در زندگی و رفتارهای ضد اخلاقی باز خواهد شد ... وقتی قید همه جایی و همه زمانی را از یک گزاره ی اخلاقی بگیریم  و آن را تابعی از شرایط بدانیم ، آدمیان قادر به انجام هر کاری هستند ...

نکته ی مهم دوم برای درک آن چه سعدی می گوید در نظر گرفتن شأن و جایگاه اوست ... سعدی این حرف را برای آدم های عادی و یا احیانا میان مایگان نمی گود ... این حرف از زاویه ی دید یک حکیم برای آنانی گفته می شود که جان آگاهی دارند ... در واقع سعدی معتقد است این فعل نیست که دارای ارزش است ، فاعل است که بر مبنای آگاهی درونی ارزش کارها و حوزه های اخلاقی را تعیین می کند ... به قول مولانا ؛

کامل ار خاک گیرد زر شود / ناقص ار زر برد خاکستر شود

آن چه سعدی در بیت یاد شده بدان اعتقاد دارد یک شیوه و سیره ی تفکر است در سنت عرفانی و ادبی ایرانی ... حافظ و مولانا و خیام و بسیاری از بزرگان دیگر با همین شیوه سلوک می کرده اند که بسیار فراتر از زمان خود بوده است ...

به عنوان آخرین نکته می توان دوباره تاکید کرد که اگر قید همه جایی و همه زمانی را از یک گزاره ی اخلاقی بگیریم دیگر هیچ راهی برای کنترل اخلاقیات نداریم و آفت عمل در لحظه و مناسب شرایط و منافع حتمی است ... این قید هم که جان آگاه می تواند برمبنای موقعیت دست به انتخاب عمل اخلاقی بزند ، قیدی است که تاویل ها و تفسیرهای گوناگونی را بر می تابد ... چرا که ما هیچ ملاک عینی و تثبیت شده ای برای درک این که چه جانی آگاه است و چه جانی ناآگاه در اختیار نداریم ... هر کسی می تواند ادعای آگاهی کند و بر مبنای آن گزاره های اخلاقی را مطابق وضعیت روحی و روانی خود تغییر دهد ... در نهایت این نیت و نتیجه ی عمل است که نشان می دهد فراتر رفتن از گزاره های اخلاقی برای چه کسی مطابق با الگوی کسانی مثل سعدی و مولاناست و برای چه کسی دغل کاری و پشت هم اندازی ...

 

*مطلع غزل ؛

گفتم آهن دلی کنم چندی     ندهم دل به هیچ دلبندی


۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
حمیدرضا منایی

.


همان طور که انگار بعضی از آدم ها همدیگر را از زمان های دور و پیش از هر گونه دیدار می شناسند و منتظر زمان و مکانی می گردند که آن آشنایی عظیم را بالفعل کنند ، همان طور هم بعضی از آدم ها مثال آب و روغن اند و هیچ گاه نمی شود امیدی به اختلاط و آشنایی این ها داشت ... حتی اگر سال ها در کنار هم زندگی کنند ...


۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۶
حمیدرضا منایی

.


هیچ کس مانند آدمی که از درون آواره است زندگی نکرده و زندگی های گذشته ی بسیاری را در خود ذخیره ندارد ... آن چه در دورترین نقطه از زمان حال اتفاق افتاده ، هر لحظه برای آدم آواره امکانی جدی و تازه و در پیش روست که ناگاه سر باز می کند ... و هر سر باز کردن و به یاد آوردنی ضرورتی است برای فراموشی و هر فراموشی ضرورتی برای به یاد آوردن ...
در توضیح این مفهوم چیز بیشتری برای گفتن نیست ... ضرورتی هم ندارد پریشانی ها و ناگفتنی ها قابل فهم و عرضه شوند ... به قول شمس ؛ آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، لا غیر .... یکی را هم او خواندی هم غیر .... یکی نه او خواندی نه غیر ...


۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۱
حمیدرضا منایی

.


نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من

خمار صد شبه دارم شراب خانه کجاست


صبوحی جام شرابی است که صبح گاهان می نوشند برای درمان خماری  مستی شبانه که پرید ... این جام بیش از آن که مست کننده باشد ، درمانی است بر خماری روز و زنگار دل تا شبی دیگر و آستانه ی عیشی دیگر ... صبوحی در واقع یک حلقه ی اتصال است میان دو عیش برای گذشتن از درد سر خمار ...


۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۳
حمیدرضا منایی

.


حافظ می گوید :
عشق می ورزم و امید که این فن شریف / چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
این یعنی هنر( در این سرزمین )همواره با حرمان و ناامیدی همراه است ... اما نکته ی دوم ؛ حافظ عشق را و عاشقی را هنر می داند و فن شریف ... و این فن شریف احیانا چیزی متفاوت از مکانیکی و پزشکی و شبیه به این هاست ... این یعنی تو می توانی پزشک یا مکانیک باشی اما لزومأ در امر عاشقی و آدمیت احتیاج به چیزهایی دیگر داری ... و نکته ی آخر ؛ انگار خود حافظ هم می داند در سرزمینی که مردمی هنر نشناس زندگی می کنند از عشق هم امیدی نتوان داشت ...
* حافظ با تمام محافظه کاری ذاتی اش جهنم بی نظیری را در این بیت ترسیم کرده است مطابق با امر واقع ...


۱ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۷
حمیدرضا منایی