بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درباره ی کتاب» ثبت شده است

.


حاشیه ای بر رمان پوست، اثر کورتزیو مالاپارته

درباره ی محتوای اثر؛
پوست رمانی است درباره ی پوچی و زوال اخلاقی پس از جنگ... انگار تمام جنگ هایی که داعیه ی ارزش مداری و مقابله ی علیه باطل را دارند بعد از تمام شدن، جامعه را دچار زوال اخلاقی و ارزش گریزی می کنند... جنگجویان جنگ های مقدس هم بعد از پایان جنگ، ارزش ها و ملاک هایی را که با توسل به آن ها جنگ را مقدس نشان می دادند، در حال زوال و نابودی می بینند... جامعه ای که دچار فساد و فحشا می شود و آرمانگرایی پیشین تا حد خوشنودی از ارضا نیازهای جنسی فردی تقلیل می یابد... در این شرایط رزمنده های دیروز تبدیل به به نیروهای کنترل کننده ی فساد خواهند شد اما این کنترل و اهرم فشار از مرزهای فساد اخلاقی به راحتی می گذرد و تا کنترل تفکراتی که باعث نوزایی ارزش های بعد از جنگ می شوند امتداد می یابد...
در چنین شرایطی است که مالاپارته به ستایش گر جنگ تبدیل می شود و می گوید: "من جنگ را به طاعون ترجیح می‌دادم، این «طاعون» که بعد از آزادی ما، ما را به خرابی و تباهی و سرشکستگی کشانده بود.
پیش از آزادی، ما همه‌ مرد و زن و بچه، برای نمردن جنگیده و رنج برده بودیم. اکنون برای زیستن جنگیده و رنج می‌بردیم. بین مبارزه برای نمردن و تلاش برای زیستن، توفیری وجود دارد بسیار عمیق..."
اما این میل و اراده ی به جنگ در تفکر غربی قدمتی دیرین دارد؛ از هراکلیتوس در یونان باستان تا نیچه و ژیژک، همه ستایشگران جنگ بوده اند... چون همواره نخبگی در طول تاریخ مغایر و در تضاد با منافع و لذت های گذرای توده ی مردم بوده است و نخبگانی که از فهم مردم ناامیدند میل به نیروی مقابل می کنند که چیزی جز نیروی سرکوبگر و هدایت کننده نیست... همین عامل گرایش به فاشیسم را پدید می آورد و مالاپارته هم در همین چهار چوب قرار می گیرد... این گرایش به فاشیسم در جنگ جهانی دومی برای بسیاری از متفکرین غربی اتفاق افتاد و کسانی مثل هایدگر و سلین از آن جمله بودند اما با یک تفاوت اساسی؛ فاشیسم مالاپارته در نژادی گرایی و شوونیسم بسیار شدید آرام می گیرد و هیچ چیز جز ملیت ایتالیایی را به رسمیت نمی شناسد... اما دوگانه ای که برای مالاپارته شکل می گیرد، دوگانه ی نژاد پرستی و فرهنگ امپریالیستی آمریکاست... مالاپارته تلاش جدی می کند که فرهنگ آمریکایی را بکوبد و در هم بشکند اما برای خواننده احتمالد نژادپرستی اتفاقی نفرت انگیز تر از طبع امپریالیستی و ویران گر فاتحان آمریکایی است... پس در تقابلی که مالاپارته ایجاد می کند(بین نؤاد پرستی و فرهنگ آمریکایی) خودش اولین شکست خورده است...
درباره ی فرم اثر
با وجودی که خواندن پوست تجربه ی خوبی بود اما به هیچ عنوان این اثر را دارای چهارچوب داستانی و رمان نمی دانم، به این دلایل؛
داستان در تقابل یک فرد با موقیعیت شکل می گیرد... مالاپارته در پوست به هیچ عنوان به موقعیت های فردی و تقابل نمی رسد... آدمی است که دائم با دوستش در خیابان راه می روند یا در مهمانی شرکت می کنند و مشغول حرف زدن اند... اندک تقابل ها آن چنان کم رنگ و بی تأثیر است که در فضای کلی اثر نشت نمی کند... برای فهم موضوع مقایسه اش بکنیم با سفر به انتهای شب؛ سلین یک فرد را فارغ از انگیزه های جانبی مثل ملیت و زبان و نژاد وارد میدان جنگ می کند و اثرات جنگ را در قالب داستان واکاوی... اما مالاپارته برعکس این کار را انجام می دهد یعنی ملیت و زبان و نژاد و تاریخ ایتالیا را به میدان می فرستد و در تقابل جنگ و فاتحان قرار می دهد... این کار باعث می شود موقعیت های داستانی شکل نگیرد کم بود داستان به شدت توی چشم بزند و اثر را در حد یک مستند بسیار نژاد پرستانه تقلیل دهد... در یک کلام؛ در پوست اثری از تقابل فرد با امر تراژیک که سازنده و مقوم داستان است دیده نمی شود...
2) پوست زبان داستانی ندارد؛ زبان بین تصویرگرایی و روایت محوری بدون هیچ الگو و انگیزه ای در نوسان است...
3) خروج از زاویه دید اول شخص مفرد که زاویه دید قراردادی نویسنده با مخاطب است بدون دلیل و انگیزه...
4) تحلیل شخصیت بسیار ضعیف...
5) عدم وجود پیرنگ به معنای مطلق، آن چنان که فصل های داستان در بی نسبتی یا کم نسبتی در ادامه ی هم می آیند
6) پرگویی و اطناب و تکرار حرف ها
7) دیالوگ های بسیار ضعیف و مخل حرکت داستان... دیالوگ دو کارکرد عمده و یک کارکرد فردی در داستان دارد؛ اولین کارکرد در حرکت طولی داستان است آن چنان که باعث گره افکنی یا گره گشایی شود و یا چیزی از این دست...
دوم کارکرد در حرکت عرضی داستان آن چنان که باعث تحلیل شخصیت یا ایجاد اتمسفر و فضای داستانی شود...
سوم و در کارکردی فرعی وقتی است که داستان از یک بخش تصویری به بخش روایت گر میل می کند و در این جا دیالوگ به مثابه لولا عمل می کند تا این شیفت شدن توی ذوق نزند... در پوست هیچ کدام از این الگوها برای دیالوگ نویسی رعایت نشده و دیالوگ ها باری گران بر داستان شده اند...

۰ ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۴
حمیدرضا منایی

.


داشتم کتاب دلواپسی را تورق می کردم که دیدم در آخین صفحه اش چنین نوشته ام :

وقتی صفحات آغازین کتاب را خواندم از خریدنش پشیمان شدم ولی حالا می دانم اگر این کتاب را نمی خواندم چیزی در زندگی ام کم بود ...

از متن : ما هرگز به کسی عشق نمی ورزیم . فقط به تصویری که از کسی داریم عشق می ورزیم . ما به - سرانجام شخصی خود - نظر شخصی خود عشق می ورزیم ...

و ایضأ: هر کس هستی خود را یکنواخت اداره کند عاقل است . چه در آن صورت هر حادثه ی کوچکی از نعمت معجزه برخوردار می شود . شکارچی شیر بعد از سومین شکار دیگر ماجرایی مشاهده نمی کند ...


۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۰
حمیدرضا منایی

.


اگر یک جمله راجع به کارنامه ی داستان نویسی محمد محمد علی بتوان گفت این است که او نویسنده ی طبقه ی متوسط است . شاهد این مدعا آثاری است که در تمام سال های نویسندگی خلق کرده و در این آثار وفادارانه به ارزش ها و فرهنگ این طبقه پرداخته است . غالب شخصیت های داستان های او کاسب ها یا کارمندان هستند ، همان ها که بدنه ی اصلی یک جامعه را تشکیل می دهند . شاید علت وفاداری محمد علی به این طبقه همان بستر زیستی خود او باشد و شناختی که در پی این زیستن از طبقه ی خود پیدا کرده است .
جهان زندگان آخرین رمان محمد علی را نیز با همین روی کرد می توان بررسی کرد . مسعود ظروف چی ، نویسنده و راوی داستان ، نویسنده ای روشن فکر است که در بستر خانواده ای از طبقه ی متوسط زندگی می کند . پدر خانواده کاسبی بوده که اگر نان را نه به سختی که به راحتی نیز پیدا نمی کرده است . ولی آن قدر بوده که خانواده ای را آبرومند نگه دارد . در نسبت همین پدر ما با مادری روبه رو هستیم که برای حفظ سنت های خانواده می کوشد و به یک عبارت تمام ویژه گی های یک مادر کلاسیک را داراست . از همین ویژه گی هاست که یکی از گره های داستان که همان درگیری مادر با هوو است شکل می گیرد .
چنین عناصری از فرهنگ طبقه ی متوسط در تمام سطح اثر پراکنده است و ما با یک پس زمینه ی پر رنگ از فضای تنفسی این طبقه روبه رو ایم ...
مسعود ظروفچی یا همان راوی داستان یک نویسنده است . نویسنده ای که شأن روشنفکری دارد اما این شأن از سانسور کتاب های او به وجود می آید و احیانأ جهت گیری های سیاسی که در نوشته ها و اندیشه اش دارد . روی این اندیشه و نظری بودن شأن روشن فکری مسعود می توان تأکید کرد . چرا که در حوزه ی عمل و واقیت ، بستر فرهنگی مسعود ، یعنی آن چه با گوشت و پوست زندگی کرده است و آموخته ، غلبه دارد . برای نمونه مسعود حکم قصاص قاتل پدر خویش را اجرا می کند ! جمله ی ؛ ما وارث سرنوشت در گذشتگان خویشیم ، که موتیف گونه در داستان تکرار می شود اشاره به همین معنا دارد .
این تقابل اندیشه و زندگی واقعی ( تقابل عین و ذهن یا سوژه و ابژه) شکافی را در مسعود ظروفچی ایجاد می کند که به یک روایت سرنوشت بسیاری از روشنفکران ایرانی است ؛ کسانی که آموخته هاشان از همان بستر زندگی سنتی است که در آن نشو و نما یافته اند و خواه ناخواه شیوه و سلوک زیستی پدران خویش را در درون خود دارند اما بنابر نیازها و ضرورت ها به دنبال تغییر این شرایط می روند .
این تقابل یا شکاف درد عمیق روشنفکری است ؛ تقابل میان آن چه زندگی کرده اند با آن چه که می خواهند ...
مسعود نمونه ای از این شکاف است ؛ آدمی که در ذهن و اندیشه روشن فکر است اما در کارکردها به شیوه ی درگذشتگان خویش نظر دارد .
این چنین ما با نویسنده ای روبه رو می شویم که به همان مقداری که روشن فکر است ، روشن فکر نیست و به همان مقدار که از سنت تغذیه می کند ، در پی انداختن طرحی نو است .
اما این پارادوکس حضور روشنفکر در دایره ی وجود خود او تمام نمی شود . قدرت حکومت و اجتماع همواره شأن روشن فکری و ذهنی روشنفکران را نشانه می روند تا آن جا که به حذف فیزیکی اقدام می کنند اما در بعد خانوادگی و زندگی خصوصی ما آدمی را می بینیم که هم چنان وارث درگذشتگان خویش باقی مانده است ... 


۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۵
حمیدرضا منایی

.


فرآیند فهمیدن شکل نمی گیرد مگر به پشتوانه ی "ضرورت " ... به عبارت دیگر تا امری به مرحله ی ضرورت نرسد فهم آن محال است ... البته گفتن ندارد که منظور مثلا خواندن یک کتاب و فهمیدن آن نیست ، هر چند که می تواند این هم باشد ، منظور درک روابط پیچیده ای است که برای هر کس ممکن نیست و دیدن یا پیدا کردن روابط میان اموری است که در ظاهر با هم نسبتی ندارند ... این ضرورت فهم از تاریخ ذهنی آدم ها و تجربه ی زیسته شان برمی آید... از این رو ضرورت فهم امور برای همه ی ما یکسان نیست ... در بعد اجتماعی هم وقتی در مراتب پایین و توده ی مردم این ضرورت فهم همگانی شود فرهنگ شکل می گیرد ... در جامعه ی ما اگر فرهنگ وضع ناخوشی دارد برای همین است که برای ما هنوز ضرورت فهم در بعد فردی و به تبع آن بعد عمومی شکل نگرفته است ... 
به مصداق این ضرب المثل که پول، پول می آورد و نکبت ، نکبت ؛ ضرورت فهم یک امر ضرورت فهم چیز دیگر را می آورد و این نسبت تا ناکجا ادامه دارد مگر این که به کوچه بن بست جزمیت برسیم و این گزاره که ؛" این است و جز این نیست " ... در این صورت ضرورت فهم در نسبتی معکوس شروع به ویران گری می کند تا ایده ی اصلی از گزند شک محفوظ بماند ... 
ادامه ی این حرف را در ابعاد مختلف می توان گسترش داد که بماند برای فرصتی دیگر ... داشتم چند جمله ار کتاب دلواپسی را مرور می کردم این حرف ها در حاشیه اش گفته شد ... به قول پسوآ : نوشتن بهتر از متهورانه زیستن است ...

۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۵۹
حمیدرضا منایی


حرکت دو شخصیت اما بوآری در کتاب مادام بوآری و ژولی اگلیمون در رمان زن سی ساله مانند دو خط موازی است که رفته رفته از هم دور می شوند و علارغم شباهت ها ، نهایت افتراق را با هم دارند اما دوباره در نتایج به هم نزدیک می شوند ... مسأله ی هر دو عشق است ولی اما آگاهانه وارد ماجرا می شود و انتخاب می کند ، آگاهانه دست به ویرانی اخلاق عرفی و مذهبی می زند چون عشق برای او ، فقط عشق نیست ، بلکه عاملی برای دگرگونه زیستن است... برعکس ژولی به حفظ اخلاق می کوشد ( هر چند مذهبی نیست ) اما تقدیر قوی تر از اوست و در چنگال جبری گریزناپذیر گرفتار است ... جالب این جاست که این دو رویکرد  ، دو شخصیت متفاوت را خلق می کنند هر چند سنگ بنای هر دوی آن ها یکی است ... و جالب تر این که نتایجی که به دست می آورند هم یک سان است ؛ دست هر دو در نهایت از هیچ پر است ، آن چنان که انگار چاره ای جز مرگ نیست ...

به نظرم نکته ی نهفته در دو اثر این است که چه در جبر و چه در اختیار آدمی مغلوب عشق است ... عاشقی هیچ گاه قاعده ی برد _ برد نداشته که هیچ ، قاعده ی برد _ باخت هم ندارد انگار ... مثل این که این جا قاعده همیشه باخت _ باخت است ... در همه ی دوران ، برای همه ی انسان ها ...

۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۲۶
حمیدرضا منایی

.


هایدیگر می پرسد چرا یک لیوان پلاستیکی را دور می اندازیم اما یک لیولن سفالی تاریخی را در نهایت احترام نگاه می کنیم !؟ خودش جواب می دهد پشت یک لیوان پلاستیکی یک بار مصرف افقی نیست و پس پشت آن ما چیزی نمی بینم ... اما آن لیوان سفالی به اندازه ی قدمت و تاریخش به ما افق می دهد در شناخت ... و این راز ارزشمندی اشیائی است که با خود تاریخی را حمل می کنند ...

توی دو تا از کتاب هایی که در پست پیش نوشتم که پیداشان کردم ، دو یادداشت وجود دارد ... حال عجیبی است دیدن این یادداشت ها ... انگار که تکه ای از زندگی صاحبان این کتاب ها تکه ای از عشق شان ، به من منتقل شده و از این جا به بعد در من خواهد زیست ...

یادداشت اول : در 68/9/7 بمبلغ 3200 خریداری شد

یادداشت دوم : چشمهای این تصویرهمیشه با اشتیاق بتو مینگرد من ترا که آفتاب شبهای تار من بودی هرگز از یاد نخواهم برد


۱ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۲۶
حمیدرضا منایی


پدر یکی از دوستان که اتفاقأ همین چند وقت پیش فوت کرد ، همیشه حرفی می زد که در گوش من مانده ... می گفت هر چیزی منتظر وقت خود است !

در تمام سال هایی که کتابخانه می رفتم چشمم به رمان " زن سی ساله " اثر بالزاک می افتاد ... نمی دانم در طول ده یازده سال چند بار این کتاب را برداشتم و ورق زدم . اما از آن جا که همیشه طوماری هولناک از ناخوانده ها پیش رویم است ، چاره ای نداشتم جز رعایت قاعده ی اهم و فی الاهم ... به هر حال داغ خواندن این کتاب بر دلم مانده بود چرا که اولأ از بازاک کاری نخوانده بودم و بعد هم زن سی ساله کار مهمی از بالزاک بود ...

دو سه روز پیش به سمت خانه که می آمدم مسیرم را خیلی اتفاقی کج کردم و از کوچه پس کوچه ها آمدم ... وسط راه چشمم به یک توده کتاب افتاد که کنار آشغال ها ریخته بودند ... در زندگی هر کس بدبخت چیزی است ؛ یکی می رود معتاد می شود ، یکی دیگر کفتر بازی می کند ، یکی می رود دمبل می زند که خودش را شکل گوریل کند ... بدبختی من هم کتاب است ... این هم به معنای این که کتاب خوان باشم نیست ... نمی دانم از آخرین کاری که خواندم چه قدر گذشته ! من فارغ از هر چیزی از شئیت کتاب و شکل و شمایلش خوشم می آید ... اصلأ هم دست خودم نیست ! الغرض ، هر کاری کردم که از خیر دیدن این کتاب ها بگذرم نشد که نشد ... حتی چند متر رفتم جلو و رد شدم ... اما از پس خودم بر نیامدم ... رفتم سر وقت کتاب ها ... حالا تصور کنید از خجالت به اندازه ی یک موش کوچولو شده ام ... احساس می کردم همه ی آدم ها و در و دیوار چشم شده اند و دارند مرا نگاه می کنند ! فجیع وضی داشتم که گفتنی نیست ! اول که اصلأ چشمم عنوان کتاب ها را نمی دید ... خیلی سریع خودم را جمع و جور کردم و شروع کردم به گشتن ... میان کتاب هایی که پیدا کردم و عکسش هست زن سی ساله ی بازاک هم بود که عجیب شگف زده ام کرد ... 

نمی دانم چه طور رسیدم به خانه ... از فشاری که تحمل کردم خیس از عرق بودم ... یادم رفت این را بگویم که تمام مدتی که می گشتم کمی آن طرف تر یکی پشت پنجره ایستاده بود و زل زده بود به من ... مردک می خواست مرا بکشد !

حالا بعد از گذشت دو سه روز از کاری که کردم راضی ام ... این به کنار که کتابی که می خواستم با پای خوش آمد و وقت خواندنش  بود انگار ، به این فکر می کنم در جامعه ای که کسی آثار بالزاک و سارتر و جین ونستر را مثل آشغال می ریزد توی کوچه کسی مثل من هم باید باشد که این ها را  بردارد ... در نهایت کتاب باید خوانده شود از کجا آمدنش هم زیاد مهم نیست ... فقط دلم از این می سوزد که چرا بیش تر دقت نکردم و کتاب ها را خوب نگاه ... یک عالم کتاب خوب روی زمین و کنار آشغال ها ریخته بود ... حیف شد !


۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۷
حمیدرضا منایی


مدتی است وقتی می روم سمت کتاب خانه دست و دلم به برداشتن هیچ کتابی نمی رود ... دو سه کتابی هم که دستم هست همین طور نیمه کاره مانده است . جان می کنم تا دو صفحه اش را بخوانم ... پدر یکی از دوستان سال ها پیش حرفی زد که تا همین حالا در گوشم صدا می کند ... می گفت : هر چیزی منتظر وقت خودش است و اگر وقتش نشود اتفاق نخواهد افتاد ... این حرف روایت عامیانه اما کاربردی مسأله است . به زبانی دیگر این همان هم زمانی یونگ است یا آن چه مولانا می گوید :

تشنه گان گر آب جویند اندر جهان

آب جوید هم به عالم تشنه گان

این که الگوی ذهنی یک نفر در زمان و مکانی خاص با جهان عینی مطابقت پیدا کند اتفاق قشنگی است ...فکر کن توی ذهنت یک لیوان آب می خواهی و همان وقت کسی دستت می دهد . این جور وقت ها آدم با خودش می گوید ؛ فلان چیز بد جوری به دلم چسبید ... لذت عجیبی دارد این حال ...

کتاب و منابع موسیقیایی (مثل سی دی و نوار و...) از جمله چیزهایی هستند که شب باید کنار سرت باشد تا بخوابی ... هیچ نوع بخشش و دست و دل بازی حتی برای قرض دادن در این جا روا نیست ... یکهو می بینی شبی ، نصف شبی ، دم ظهری یاد چیزی در یک کتاب افتادی مثلأ ... می روی سمت کتاب خانه ... میان راه یادت می افتد  داده ای به فلانی ... حالا بیا و درستش کن ...

متأسفانه من این اخلاق زشت و زننده ی قرض دادن منابع ام را به دیگران از دست نمی دهم ... هر چه هم روی خودم کار می کنم فایده ندارد ... درست بشو نیستم . هزار بار چوبش را خورده ام ! این مورد آخر حسابی حالم را گرفت ... در تمام این مدت وقتی می روم سمت کتاب ها دستم دنبال کتاب دلواپسی می گردد ... به زمان دوباره خواندنش رسیده ام اما نیست ... یک سال است که امانت داده ام به یک دوست ! و حالا مانده ام در خماری اش ... بگذریم ...

کتاب دلواپسی شاه کار فرناندو پسوآ به نظرم از جمله آثاری بود که در جامعه ی کتاب خوان خوب دیده نشد یا دست کم دیر جا افتاد ... کتاب در ظاهر یادداشت های روزانه ی یک کمک حساب دار است اما در پشت این ، کنکاشی عجیب است در عمق وجود انسان به خصوص نیمه ی خالی و تاریک هستی اش ... عمده ترین مفاهیمی که در کتاب از آن گفته می شود تنهایی است و دلواپسی ناشی از آن ... خواندن این کار هم دشوار است ؛ اول این که بر قرار کردن ارتباط با کار به سختی صورت می گیرد . مفاهیم پیچیده ای در کوتاه ترین شکل ممکن و به صورت یادداشت روزانه ارائه شده و دیگر نگاه نویسنده به دنیا زندگی است که آدم را چپ و راست می کند ...

به هر حال اگر کسی خواست کتابی بخواند که بعد از پایان ، آن آدم اول نباشد ، اگر کسی خواست صدای خرد شدن درونش را خوب و رسا بشنود ، اگر کسی خواست دستی دستی خودش را له کند و با دست خودش کنده ی خودش را بکشد ، برود کتاب دلواپسی اثر فرناندو پسوآ را با ترجمه ی نه چندان خوب جاهد جهانشاهی از نشر نگاه بخواند ... این از جمله کارهایی است که از نان شب واجب تر است ...

پا نوشت : وقتی یادداشت بالا را نوشتم جاهد جهانشاهی ، مترجم کتاب ، زنده بود . حالا دیگر نیست ... روانش قرین آرامش جاودان


۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۲
حمیدرضا منایی


من منتقد نیستم ... چهار چوب این متن آن چیزی است که هنگان خواندن بر حاشیه ی سفید کتاب یادداشت کردم ...


۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۵۴
حمیدرضا منایی