.
عرصات جنون
می توان همه ی احساساتی را که یک انسان در طول روز تجربه می کند ، به دو
دسته ی مثبت و منفی ( قبض و بسط) تقسیم کرد ... تکلیف ما با خیلی از این
احساسات به واسطه ی بداهتی که حال خوب و بد ما دارند روشن است ... حال خوب
را خوب می دانیم و حال بد را بد ... در این میان یک احساس عجیب وجود دارد
که ماهیت دو گانه و شگفت انگیزش آن را بسیار خطرناک می کند به یک روایت ...
بگذارید این طور بگویم ؛ مثلأ نشسته ای در اتاق ، کتاب می خوانی یا فیلم
می بینی یا به موسیقی گوش می دهی و یا ... ناگهان یک کلمه ، یک دیالوگ ، یک
تصویر ، یک رنگ ، یک قطعه موسیقی و... چنان انرژی انبوهی در تو تولید می
کند که انگار می توانی جهانی را ببلعی ... بلند می شوی از جا ، راه می
افتی در اتاق حیران و سرگردان ... انرژی چنان متراکم می شود در درونت که می
خواهد تمام وجودت را از هم بپاشاند ... همه ی کلمات محو می شوند ... فقط
امواج ویران گر انرژی است که هجوم می آورند ... می خواهی پرواز کنی اما پر
نداری ... به قول سهراب : متراکم شدن ذوق پریدن در بال ... بالی که نیست و
نداری ... فقط حالش هست و توانایی اش نه ... کشنده است این حال ... من می
گویم : عرصات جنون ... در لحظه فقط می خواهی بروی ... فقط به رفتن و از خود
بیرون زدن فکر می کنی ... روی پا بند نیستی ... لحظه ای است که ؛ من تورا
خلق می کنم و تو مرا! گفتنی نیست ! حالی است که به قول شاملو : می خواهم آب
شوم در گستره ی افق ...
خیلی بلد باشی ، در طول سال ها خیلی با خودت
کلنجار رفته باشی فقط می توانی اندکی این حال را ، شاید به اندازه ی چند
دقیقه بیش تر ، امتداد بدهی تا شاید در آن میان دستت به چیزی بند شود و از
در تخیل که در این وقت ها چهار تاق باز می شود ، چیزی به دست بیاوری و لحظه
ای خلق کنی ... همه اش همین است !
به تجربه می دانم پشت این حال قبضی
عظیم در راه است ... افسردگی های کشنده است که بی رحمانه هجوم می آورند و
مچاله ات می کنند ... دلیلش هم روشن است ؛ اول این که حجم عظیمی از انرژی
را ناگهان تخلیه کرده ای و دوم ، وقتی آستانه ای را زدی دیگر کم تر و پایین
تر از آن برایت جذابیتی ندارد ... وقتی آن حال را می بینی ، آن انبساط را ،
هر حالی جز آن و همه ی حال های میانه که نه خوب اند نه بد ، یک جا تبدیل
به حال بد و خراب می شوند ... دیگر حال میانه وجود نخواهد داشت ؛ یا عالی
خواهی بود یا خراب !
آن کارکرد دوگانه که اول گفتم همین است ؛ تو با یک
حال خیلی خوب ، حالی سرشار از خلاقیت و تخیل روبرو می شوی و بعد ناگهان آن
حال خراب و قبض از راه می رسد ... این دو حال ، دو روی یک سکه اند و کاری
نمی شود کرد ... من می دانم ...
پا نوشت : من یک تفسیر یونگی از
پروسه ی شکل گیری این حال انبساط دارم ؛ عامل تولید کننده ی این حال برای
هر آدمی فرق می کند و هر چیزی می تواند باشد ، اما یک نکته ی مشترک و ظریف
این جا وجود دارد ؛ این حال زمانی اتفاق می افتد که انگار پرده ای از روی
کهن الگوها (آرکیتایپ ها ) کنار زده می شود و آن ها در وجود ما فعال می
شوند ... چون یکی از ویژگی های منحصر به فرد حال یاد شده ، حذف زمان و مکان
است ... انگار که برای لحظاتی یا دقایقی تو همه ی هستی را فارغ از ابعاد
زمان و مکان در خود داری ...