.
جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۲۸ ب.ظ
سه
چهار سال پیش از تعزیه ی تأتر شهر که بیرون آمدم ، از بوفه ی کنار پارک
چای گرفتم و نشستم پشت یکی از میزها ... غیر از من جوانی که کار تأتر می
کرد و یک پیر مرد دیگر هم آن جا نشستند ... حرف شد سر لهراسپ خوانی ... آن
جوان شروع کرد به صحبت کردن ... خب ، طبیعی هم بود ... اما می دیدم پیر مرد
گاه به گاه حرف های جوانک را اصلاح می کند ... اصلأ به چهره اش نمی خورد
که اطلاعات تخصصی داشته باشد ؛ 60 ساله تقریبأ ، قد کوتاه ، خپل و شکم دار
با لباس هایی که فقط به نیت گرم ماندن پوشیده بود ... یک کلاه بافتنی
قهوه ای کهنه هم روی سرش ... ته ریش سفید چند روزه هم داشت ... خیلی هم
خجالتی بود و بیش از آن عدم اعتماد به نفسش راجع به اطلاعاتی که داشت در
چشم می زد ... کمی که گذشت جوانک از اطلاعات دقیق پیر مرد صداش در آمد ...
فکر کردم پیر مرد هم شاید تأتر خوانده باشد ! نخوانده بود ... به قول خودش
اصلأ سواد نداشت ... اما پانزده سال بود که تأتر نگاه می کرد ... تمام
کارهای تأتر شهر را دیده بود ... تمام کارهای جشنواره ها را هم ... ایرانی و
خارجی ... با حافظه ی بسیار دقیق از جزییات اجراها ... آخرین کاری که دیده
بود کرگدن بود ... 5-4 اجرای این نمایشنامه را پیش تر دیده بود ... همه را
با هم مقایسه می کرد ... خوب که حرف هاش را زد ، نمی دانم چه شد که یک
دفعه از شغلش پرسید م... به جایی از من زد که بنی بشری نزده بود ... آهن
پاره خرید و فروش می کرد! ... از همین ها که با وانت توی کوچه ها می گردند و
با بلندگو صدا می زنند ... این حرفش هیچ وقت یادم نمی رود که می گفت ؛
عشقم این است که هر کار جدیدی که می آید اجرا ، یک بلیط بخرم ، بروم توی
سالن و توی تاریکی خیره بمانم به آن بالا ... بیرون که می آیم مستم !
۹۴/۰۸/۱۵