.
می دانی !؟ هر چه می گذرد بیش تر یقین می کنم که دردهای روح بشر درمان
ندارد ... یک زمان ، وقتی در اوج جوانی هستی دلت می خواهد بر همه ی دنیا
غلبه کنی و طرحی نو در اندازی ... اما هر چه سن بالا می رود از این امکان
محال بیش تر قطع امید می کنی ... یک وقت چشم باز می کنی و می بینی خودت
مانده ای با خودت بی ّآن که توانایی تکان دادن یک برگ را حتی در عالم داشته
باشی ... همه ی این پناه بردن ها به مذهب و هنر و الکل و مخدر و هزار چیز
دیگر ، از همین است ... انسان اگر به این درک رسید و تحملش را نداشت
فروپاشی اش حتمی است ... اما یک چیز دیگر هم هست ، یک راه فردی که از سکوت
می گذرد ؛ می شود با اندوه دوست شد ... می شود گذاشت که زخم کار خودش را
بکند و تو هم کار خودت را ... بعد ساعتی در شبانه روز با هم قرار بگذارید و
تو بنشینی و خوب زخم هایت را نگاه کنی و بلیسی شان ... ولی آن قدر آرام و
محتاط که مبادا سر باز کنند ... احیانأ اگر هم سر باز کردند چاره ای جز صبر
و تحمل نیست ... باید تاب آورد فقط ... آن چه مسلم است ، برای بعضی از آدم
ها هیچ داروی آرام بخشی وجود ندارد ...