بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درس هایی برای نوشتن» ثبت شده است

9


1) تراژدی ای بزرگ تر از تولد سراغ ندارم... ولی این تراژدی آن قدر تکرار شده که دیگر نای گریاندن ندارد...
2) نوشتن عرصه ی شکست هاست... و نویسنده( لااقل در ایران) آن قمار بازی که بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر...
3) من فقط دو راه برای مواجهه با درد زیستن و به تبع آن نوشتن سراغ دارم که می تواند از پس بلاهت و کوری سرنوشت برآید؛ هجو و شاعرانگی...
نمی دانم این مقدمات را چگونه می خواهید در ذهنتان دسته بندی کنید و نتیجه بگیرید، این پای خودتان است... اما این مقدمات برای من یک نتیجه دارند؛ من از روی ناچاری نوشته ام و خواهم نوشت اما این نوشتن های در تنگنا نباید منجر به تولید غم باد نامه شود... هر داستانی ( چه کوتاه و چه بلند) به مثابه آخرین رقص انسان پیش روی مرگ و تراژدی تولد است... پس باید زیبا رقصید... بازی کنید... مرگ را و تولد را و بلاهت نهفته در زندگی انسان را جشن بگیرید... بازیگوشی کنید... داستان عرصه  و میدان رقص است... رقصی در تنهایی... جشنی برای شکست... جشنواره ی تنهایی انسان... اندوه همواره پیش روی ما حاضر است... و قلم میل بی انتهایی به گفتن رنج نامه دراد... اما فریبش را نخورید... وقت نوشتن همه ی جهان در مقابل شما خواهد ایستاد حتی خودتان... باید مرز را رد کنید و به قول سهراب در دوردست خود تنها بنشینید... هر چند غمگین، هر چند غمگین اما بر غم چیره باید شد و متن را طرب کشاند... وقت نوشتن مطربی کنید... بگریید و مطربی کنید... هیچ وقت یادتان نرود؛ کار نویسنده رقصیدن بر ویرانه ی خویش است...

۰ ۳۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۴۶
حمیدرضا منایی

8


می خواستم آخرین بخش درس هایی برای نوشتن را بنویسم که نکته ای به نظرم بسیار مهم آمد و پیش از این هم در بی خوابی آورده ام. هر چند وارد فضای فرم و روایت نشدم و این یادداشت ها معطوف به زیرساخت های داستان نویسی است و صدها نکته ناگفته مانده است، اما نکته ای که از توماس مان خواهم گفت آن قدر مهم و حیاتی است که می توان آن را در قالب زیرساخت های داستان مقوله بندی کرد...

توماس مان می گوید: نوشتن رمان به آن دسته از احساسات برمی گردد که زمان زیادی از درک آن ها گذشته است و سرد شده اند و حالا در کمال آرامش می توان آن ها را سبک سنگین کرد و نوشت...

اما دست به نقد از این حرف می توان دو برداشت کاربدی و بسیار مهم کرد: اول این که نوشتن از آن چه به تازگی اتفاق افتاده و حواس و احساسات هنوز با آن درگیر است ، متن را به سمت سانتی مانتالیسم و انباشتگی احساسات سطحی سوق می دهد ...

و دوم ؛ ذهن به مرور زمان روشن بینی خود را درباره ی اتفاقات از دست می دهد ... آن روشنی عینی ابتدایی و تصویر واضح از یک اتفاق تبدیل به نقاط تاریک و نامریی می شوند ... در این هنگام زمانی که ذهن اقدام به بازخوانی یک اتفاق می کند با نقاط تاریک زیادی روبه رو می شود ... این جا پای خیال به وسط کشیده می شود تا نقاط از بین رفته را بازسازی کند ... همین دخالت تخیل در بازسازی ، ورود به عرصه ی درام و دور شدن از بافت خاطره است ...

۰ ۳۰ تیر ۹۶ ، ۲۳:۱۰
حمیدرضا منایی

7


هیچ رمانی (و حتی در بسیاری از موارد داستان کوتاه) ناگهان و فی البداهه نوشته نمی شود... فرآیند خلق یک رمان به مدت ها پیش از آغاز نوشتن برمی گردد، و به دو گونه؛ اول تربیت خود و دوم مجموعه ای بی نهایت از یادداشت ها... هر حالی که نویسنده تجربه می کند و هر آن چه در دنیا می بیند، می باید که منشاء یک یادداشت و پیش نویس باشد... برای دور شدن از مفهوم کلی و شکل عینی و تجربی پیدا کردن به آن چه می گویم دقت کنید که مهم ترین همه ی آن چیزی است که تا به حال گفته ام و و مظهر همه ی آن ها حساب می شود؛ یک دفتر تهیه کنید با تعداد برگ های مناسب... جوری که برگ های کم نباشد تا زود تمام نشود و زیاد هم نباشد چون قرار است این دفتر از رگ گردن به شما نزدیک تر باشد... دفتر را به فصل های مختلف این چنینی تقسیم کنید؛ موضوع داستان/ تصویرها/ دیالوگ ها/ مونولوگ ها/ فرم/ خواب ها/ شغل ها/  و چیزهایی شبیه این ها... خودتان هم می توانید مقولات مورد نیاز را به عنوان سر فصل بیاورید... اما این که با هر مقوله چه طور می شود برخورد کرد و یادداشتش را نوشت به مرور یادگرفتی است و دست تان می آید اما برای نمونه ؛
موضوع
خودکشی ستاره ها
ممیزی که نویسنده شد
خانه ی کنار اتوبان
یا دیالوگ؛
- آدم سوزن هم که می خرد می خواهد کونش گنده باشد چه رسد به وقتی که می خواهد زن بگیرد!
- برو و من را یاد چیزهایی که ندارم نینداز
نکته مهم این است که آن چه می نویسید باید تبدیل به یک کد فراموش ناشدنی باشد و به محض این که حتی بعد از سال ها می بینیدش، مفهومش را به گستردگی و روشنی یادآوری کند...
اما هدف از این دفتر امتداد دادن لحظه ی حال است در تمام فرآیند نوشتن... نتیجه اش؟ دست پر بودن وقت نوشتن و زنده بودن چیزی که می نویسید...
همان طور که بالا گفتم این دفتر مهم ترین اتفاق در پروسه ی نوشتن است و به مثابه کارخانه ی آجری پزی است که به واسطه آن شما قادر به ساختن ساختمان خواهید بود و همیشه باید همراه داشته باشیدش تا آجرهای تان را تولید کنید... به محض این که کسی حرفی می زند یا چیزی می بینید باید یادداشتش کنید...  این کار یک شگفتی بزرگ و معجزه وار برای تان به همراه دارد که بعدتر ، آنان که دست به قلم ببرند خواهند فهمیدش...

۰ ۱۳ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۸
حمیدرضا منایی

6


قاعده این است که هر گونه فعالیتی در حوزه ی داستان، می باید معطوف به نوشتن باشد... ما اگر می خوریم، می خوابیم و در یک کلام زندگی می کنیم، فقط برای نوشتن است... پیش نهاد می کنم حتی در زندگی یک سلام خشک و خالی نکنید مگر این که چیزی در نوشتن ازش دربیاید! پس باید زیاد نوشت... هر جور که می توانید بنویسید و تمرین کنید... اتفاقأ وبلاگ نویسی یکی از بهترین تمرین هاست برای نوشتن... مجموع نوشته های تان باقی می ماند و هم خط سیرتان همواره پیش روی تان است... و دیگر؛ همان تکه پاره هایی که می نویسید بعدتر در جاهای مختلف داستانهایی که می نویسید به دردتان می خورد... راجع به همه چیز بنویسید، از دیدن یک اتفاق واقعی یا اجتماعی تا احساسی گنگ و دور که حتی برای خودتان ناشناخته است... جدای از شأن روان درمان گرانه ای که این کار دارد، دست تان را قوی می کند و به قول معروف نفس تان را بلند... که به خصوص در نوشتن رمان سخت به کارتان می آید... اما یک شرط؛ هر چه می نویسید بی رحمانه و وحشیانه بنویسید... بتازید... خودتان را سانسور نکنید... با موضوع درگیر شوید... این کار نتایج بی نظیری دارد؛ مهمترینش این که یاد می گیرید بنا بر موضوع و منطبق بر حال تان شیوه ی روایی مناسب را انتخاب کنید... دوم این که یاد می گیرید احساس تان را در مسیر درست و کنترل شده هدایت کنید... اگر در این دام افتاده اید که خویشان و نزدیکان تان وبلاگ تان را می خوانند، دو راه دارید؛ به یک وبلاگ ناشناس کوچ کنید و دوم؛ شمشیر را از رو ببندید و صابون رسوایی را به تن بمالید!
هدف هایی که از موارد بالا دنبال می کنیم این هاست:
نرم شدن پنجه تا جایی که قلم امتداد دست باشد
هماهنگ شدن ذهن با دست و قلم  ( دوباره به این مفهوم مهم خواهم پرداخت)
جمع کردن خرده روایت های جاری در زندگی
و مهم؛ این که دنیا را از پشت عینک کلمات ببینید و فاصله ای میان آن چه رخ می دهد با ذهن به نام کلمه ایجاد شود... در واقع ذهن باید بلایی به سرش بیاید که هر چه را چشم می بیند در لحظه تحلیل کند که چگونه و به چه شیوه ی روایی می شود نوشت و دراماتیزه اش کرد...

۰ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۸
حمیدرضا منایی

5


خواندن
یک بار گفتم که ما آن چیزی هستیم که می خوریم! خواندن در واقع خوراک فکر ماست که به تبع آن، آن چه پس می دهیم و می نویسیم برگرفته و انعکاسی از آن است... این که نویسنده واقعأ چه چیز باید بخواند و چه چیز نباید بخواند، پرسشی بی پاسخ است چون طبع آدم ها با هم فرق می کند... اما آن به یقین می دانم آن چه نباید خوانده شود تئوری های داستان است! در خواندن این چند نفر هم که نام می برم البته شک نکنید که مصدر معجزات بزرگی در عرصه داستان هستند؛
داستایوفسکی( تمام آثار)/ کوندرا(تمام آثار)/ سلین( تمام آثار)/ آلبا دسس پدس( از طرف او)/ گونتر گراس( طبل حلبی)/  هانریش بل( عقاید یک دلقک)/ به این فهرست چند نام دیگر می توان اضافه کرد که حالا در خاطرم نیست و به یک روایت اهمیتی هم ندارد...
اما از میان ایرانی ها خواندن یک دوره داستان فارسی از  هدایت تا بزگ علوی و صادق چوبک و تقی مدرسی و هرمز شهدادی و دولت آبادی و احمد محمود لازم است...
اما این اسامی را همین جا نگه دارید که به مفهوم اصلی برسم؛
تصور کنید که شما رستوران دارید... آیا برای این که غذای مشتریان خورد را بدهید، می روید از رستوران های دیگر غذا می خرید!؟ کار نوشتن شبیه رستوران داری است، باید دنبال مواد اولیه مرغوب بگردید و جزء به جزء پختن غذا را خودتان طراحی و عملیاتی کنید... زیاد خواندن داستانی که دیگران نوشته اند مثل این است که شما از رستورانی دیگر برای رستوران خودتان غذا بخرید!
اما مواد اولیه ی مرغوب؛ ادبیات فارسی گنج بی پایان است از موادی که نویسنده برای کار احتیاج دارد... بروید سمت این گنج... متون نثر کلاسیک بخوانید، اساطیر، عرفان، انواع فتوت نامه، تاریخ و جغرافیای جهان... مروج الذهب مسعودی که اتفاقا ترجمه از زبان عربی است، جایگزین ندارد... مقالات شمس در فرم و روایت بی همتاست... ادبیات کلاسیک فارسی انباشته از فرم و محتواست... این یعنی مواد اولیه ی مرغوب که حتی اگر دست آشپز نابلد هم که باشد، بالاخره دست و پایی می زند و چیزی درست می کند... وقت خواندن و مواجهه با این متون به ساخت و الگوی متن دقت کنید، به تعبیر غربی بسیاری از این ها الگوهای روایی پست مدرن دارند...
اما هدف از خواندن دو چیز است؛ اول این که انباشتگی ذهنی پیدا کنید تا در میان نوشتن داستان به سرعت تخیله ی ذهنی نشوید... و دوم این که ذهن تان الگو و انسجام متن های قدرتمند را درک کند و برایش ملکه شود...
نکته ی آخر این که از یادداشت کردن هنگام خواندن غافل نشوید... اوایل سخت خواهد بود اما به مرور ذهن به همزمانی خواهد رسید و دقیقأ روی آن چه بعدها نیازتان خواهد بود دست خواهید گذاشت... اصلا کار نویسندگی همین است ؛ تمرین و زیاد با خود بودن برای این که به همزمانی برسید... آن وقت آن چه می کنید عین لیلی است...

* مسأله ی مهمی یادم افتاد که همین جا می نویسمش ؛ از گوش دادن به موسیقی های با کلام و به خصوص پاپ، جدأ پرهیز کنید... چون هر چه لایه های بیرونی احساس تحریک شود شما از عمیق و تأثیر گذار نوشتن دور می شوید... موسیقی هایی گوش کنید که به ذهنتان انسجام بدهد و ترجیحا بی کلام باشد... باخ و موزارت در این باره معجزه می کنند... اگر هم آدمی هستید که احتیاج به این غلیان های احساسی دارید، زمانی را فقط به گوش دادن موسیقی مورد علاقه اختصاص دهید تا کاملا تخیله شوید، بعد قطعش کنید... این نکته ی مهم را فراموش نکنید که هیچ وقت و در تحت هیچ شرایطی جلوی بازی ذهن را نگیرید و به زور هدایتش نکنید که جواب عکس می دهد...

۰ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۴۴
حمیدرضا منایی

4


ذهن بیشتر آدم ها شبیه جعبه ابزاری به هم ریخته است، طوری که شما اگر بخواهید یک میخ پیدا کنید می باید ساعت ها وقت بگذارید... آن چیزی که باعث این بی نظمی و به هم ریختگی می شود شلوغی و پر حرفی است... پر حرفی ذهن را مثل آب گل آلود می کند و شفافیت و آرامش را می گیرد... یعنی همان چیزهایی که نوشتن بدون آن ها امکان پذیر نیست... برعکس سکوت باعث نظم پذیری ذهن و آرامش می شود... پس سکوت های ممتد و طولانی را برای آرام کردن ذهن جدی بگیرید... اما به تبع این سکوت به مفهوم گفت و گوی با خود می رسیم؛ هر چه قدر که در بعد بیرونی ساکت می مانید، در بعد درونی و تحت مفهوم گفت و گوی با خود، بگذارید ذهن تان حرف بزند... به هیچ عنوان سعی نکنید جلویش را بگیرید... این کار دو ویژگی مهم دارد؛ اول رسیدن به سطح ناخودآگاه و دوم آرام و تخلیه شدن ذهن... بگذارید ذهن راجع به هر چه دوست دارد، حتی بی ارزش ترین موارد، بازیگوشی کند... در این مورد شما فقط یک بیننده هستید بدون هیچ وجه قضاوت گرانه... با بی پروا با خودتان حرف بزنید ... خودتان را از آن چه حالا هستید تا دورترین زمان های کودکی بازخوانی کنید... دوباره تأکید می کنم؛ بدون هیچ فشاری به ذهن برای هدایت و شکل دهی... بگذارید در هر لحظه هر کجا می خواهد برود... اگر آدمی شما را نگاه کند و ببیند یک لحظه می خندید و لحظه ی دیگر گریانید، یعنی این که مسیر را ردست می روید...
برای رفتن در مسیری که گفتم هر کس می تواند تکنیک خودش را پیدا کند... تکنیکی که می گویم مال من است و صرفأ برای نزدیک شدن شیوه ی انجام کار برای مخاطب این خط است... من این کار را با پیاده روی های طولانی انجام می دهم... در خاموشی و گفت و گوی درونی... برای انجام این کار پیاده روی امکان بی نظیری برای من داشت... گاهی هم تماشا کردن تلویزیون طوری که فقط چشمم به صفحه بود اما ذهنم در دوردست ها می پرید... فقط مشکل تلویزیون این است که خیلی ناخودآگاه و ناخواسته اتفاق می افتد و در واقع کنترلی نمی شود رویش داشت... اما در پیاده روی می شود خیلی از چیزها را کنترل کرد... مثلا برای من این چنین است که اگر به دور و افق نگاه کنم به دیالوگ می رسم و اگر روی زمین و پیش پا را نگاه کنم ذهنم خاموش می شود...
در پایان این حرف گفتن یک هشدار ضروری است؛ هدف از آن چه در بالا گفتم رسیده به لایه های زیرین ذهن و سطح ناخودآگاه است... هر چه شما در این مسیر پیش تر بروید سطح ارتباط تان با دنیا و اطراف کم تر خواهد شد... ناخودآگاه انسان هیولایی است نشسته در تاریکی ها که در دریدن کسانی که به حریمش وارد می شوند تردید نمی کند... البته شما می توانید فکر کنید این حرف ها شوخی است! از من گفتن بود!

۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۱۴
حمیدرضا منایی

3


مولانا می فرمود؛
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
بر همین وزن و قیاس می گویم؛
هر چه گویم نظم را شرح و بیان
چون به نظم آیم خجل باشم از آن
شما می توانید برای نوشتن از تمام تئوری های داستان بی اطلاع باشید و حتی یک خط از آن چه در کتاب ها راجع به داستان آورده اند نخوانید و نویسنده باشید و داستان خوب بنویسید اما محال است که نظم نداشته باشید و کارتان جلو برود... داستان نویسی یکی از خشن ترین رفتارهایی است که آدمی می تواند با خود و محیط پیرامونش داشته باشد، یک قسمت بزرگ از این خشونت از نظمی که می گویم سرچشمه می گیرد... هر چیزی که بخواهد در نظم نوشتن اختلالی  ایجاد کند محکوم به از بین رفتن است... بر فرض من ساعت یازده باید بنشینم سر کار حتی اگر سنگ از آسمان ببارد یا حتی پدرم مرده باشد...  اما این نظم دو کارکرد مه دارد؛ یکی ایجاد توالی در تولید مطلب... طوری که ذهن تربیت می شود و عادت می کند که سر فلان ساعت متمکز بر داستان بشود ... دوم و بسیار مهم ؛ نظم استن خیمه است... با هر دوره ی فروپاشی ذهنی و افسردگی تنها امکان برگشت به استایل نوشتن، نظمی است که در ما ملکه شده است... اما خبر خوب! نظم هیچ نسخه ی از پیش تعیین شده ای ندارد، هر کس می تواند الگوی خودش را داشته باشد... هر کس باید به تناسب روان و بدن خود نظم نوشتن را شکل بدهد... چیشنهاد می کنم بدن و ذهن خودتان را بشناسید و بر آن مبنا زمانی را که از لحاظ بدنی و ذهنی در اوج خلاقیت هستید برای کار انتخاب کنید و به آن ساعت وفادار بمانید...

۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۶
حمیدرضا منایی

2


جمله ای مهم تر از این برای گفتن ندارم؛ داستان نویسی شیوه ی زندگی است... این حرف درستی است که ما آن چیزی هستیم که می خوریم... یک بعد خوردن جسمانی و بعد دیگرش روانی است... داستان نوشتن با هر دوی این ها ارتباط دارد... از وقت غذا خوردن تا چه خوردن و کی خوابیدن و با که نشست و برخاست کردن، مهم است... ما انرژی محدودی در اختیار داریم، و زمانی اندک... نگهداری از انرژی و جهت مناسب به آن دادن اولویت اصلی در تربیت روان برای نوشتن است...مهمانی رفتن، در محیط شلوغ بودن، زیاد یا کم یا بی وقت غذا خوردن و موارد دیگری شبیه این ها هرز دادن انرژی و دور شدن از الگوی زندگی نویسندگی است... می گویند در شهری که ایمانوئل کانت زندگی می کرد، مردم ساعت شان را با حرکت او در مسیر پیاده روی تنظیم می کردند! این یعنی چه!؟ یعنی این که زمان برای همشهریان کانت امری بیرونی بود اما برای خودش امری دورنی! نتیجه این حرف نظمی لایتغیر و سفت و سخت است که باید برای فضای کار و فضای روانی نویسنده حکمفرما باشد... اما اولین قدم برای ایجاد چنین الگویی وفاداری به داستان است... این جمله را چند باره بخوانید؛ داستان هوو قبول نمی کند! داستان موجودی تمامیت خواه است... می گوید برای این که من به حجله ی تو بیایم می باید تمامت را به من بدهی... حتی اگر 99% از خودت را هم بدهی، من هیچ چیز به تو نخواهم داد! وفاداری به داستان! قصه ی مستسقی و آب!
از اولین قدم و وافاداری می گفتم... هر بدن و ذهنی فقط ساعاتی معین در طول روز بیشترین راندمان و توانایی را دارد... خودتان را بشناسید و براساس این شناسایی زمان نوشتن تان را تعیین کنید... و وفادارانه آن زمان در اختیار داستان باشید( تمام طول روز زمینه ای است که ذهن را مهیا کنید تا به ساعت مورد نظر برسید! هیچ چیز نباید بتواند در آن زمان شما را از پای کار و نوشتن بلند کند... حتی اگر در دوره ی نوشتن زمان هایی دست تان به کار نرود، از زمان داستان برای کار دیگری ندزدید... ساعت تان را بنشینید، کم ترین فایده اش این است که بدهکار خودتان و داستان نخواهید شد... حتی اگر روزهای متوالی چیزی ننوشتید یا خراب نوشتید باز هم وفادار بمانید...
برای این که فراموش نکنم مفاهیم بعدی را می نویسم؛
نظم/ فوائد خاموشی و گفت و گوی با خود/ خواندن و نوشتن+ هماهنگی ذهن با دست و قلم/ دفتر صوفی/ شل کردن و نوشتن به مثابه رقصیدن

۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۱۳
حمیدرضا منایی

1


همه ی آن چه درباره ی نوشتن داستان گفته می شود، جز سلیقه چیزی نیست... خواندن کتاب ها و شیوه های داستان نویسی فقط اشنا شدن با شیوه ی کار دیگران است و لزومأ کسی را داستان نویس نمی کند... شیوه ی نوشتن داستان برای هر کس مثل اثر انگشت می ماند و کاملأ شخصی است... آن چه ما یاد می گیریم در واقع شیوه ی داستان نوشتن نیست، بلکه چگونگی فعال شدن عناصر داستان در درون مان و داستانی نگاه کردن دنیاست... اما جدای از این حرف که مفصل بدان خواهم پرداخت، تنها یک نکته وجود دارد که سلیقه ای و شخصی نیست و ماحصل واقیت دنیای ما ایرانی هاست و شما به عنوان اولین و قطعی ترین درس درباره ی داستان بخوانیدش؛ این که هرگز اولین قدم را برای ورود به عرصه داستان نویسی برندارید و خودتان را آلوده نکنید... داستان نوشتن بی رحمانه ترین رفتاری است که یک نفر می تواند با خود و اطرافیانش داشته باشد... استرس و فروپاشی های روانی پیاپی و اندوه پیامدهای گریز ناپذیر قصه اند... کشف زوایای تاریک خود و انسان در معنای عام، وحشتی در خود دارد که با چیز دیگری نمی توان مقایسه کرد... زندگی برای داستان نویس، سیری است از افسردگی به زمان های کوتاه انبساط و دوباره افسردگی... اما در بعد بیرونی هم به همان اندازه وضع خراب است؛ هیچ کس منتظر شما نیست! ناشر خرخره تان را خواهد جوید و مردم کتاب تان را نخواهند خواند  و چیزی جز تنهایی که هر روز عمیق تر می شود نسیب نخواهید برد... عمیقأ و صادقانه پیش نهاد می کنم که اگر هر راه دیگری برای ادامه ی زندگی دارید، دست به دامانش شوید و دور نوشتن را خط بکشید که صلاح دنیا و اخرت تان در این است... اما می توان داستان نوشتن را فقط برای دو گروه  پیش نهاد کرد؛ اول آن هایی که تاریکی ها صدای شان می زند و دوم کسانی که هیچ راه دیگری برای ادامه ی زندگی پیش پای شان نمانده است... اگر جزء این دو گروه هستید این نوشته ها را دنبال کنید با این شرط که من هیچ شیوه ای برای آموزش ندارم و اصولأ داستان نویسی را غیر قابل آموزش می دانم... تنها کاری که این جا قرار است بشود، کار روی خود است، به سان تربیتی دوباره... و بسیار سخت و طاقت فرسا... زحمت بی حاصل... پر از ناامیدی و رنج...

۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۰۴
حمیدرضا منایی