بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جامعه» ثبت شده است

.


از سال 1285 تا امروز 111 سال از آغاز جنبش مشروطه می گذرد و مشکلاتی که روز اول وجود داشت و باعث شکست مشروطه خواهی شد، هنوز در ایران وجود دارد... از میان همه ی مشکلات به نظرم دو مورد برجسته تر است؛ اول جهل عمومی... به این معنا که ما نمی دانیم مشروطه خواهی یا دموکراسی و حکومت مبتنی بر رعایت حق دیگری به چه معناست... حاج سیاح در کتاب خاطراتش خاطره ای از حضورش در میان مردم نقل می کند و حرف هایی که از ایشان می شنید... می گوید در جمعی ایستاده بودم که درباره ی جمهور صحبت می کردند؛ بعضی می گفتند جمهور می خواهد از فرنگ به ایران بیاید، بعضی می گفتند جمهور آمده و در ایران مخفی شده! بعضی می گفتند این ها دروغ و شایعه است و جمهور در راه ایران مرده و در دمشق دفن شده است! (نقل به مضمون)
به این مشکل می توان عدم فهم رعایت حق دیگری و نهادینه شدن قدرت خواهی و اعمال قدرت به دیگران را در تک تک افراد جامعه  مشاهده کرد که نتیجه اش چیزی جز تکرار اشتباهات جنبش مشروطه خواهی نیست، طرفه این جا که ما در این 111 سال نه تنها این مشکلات  را برطرف نکرده ایم که برعکس در اعماق منجلاب تمامیت خواهی و نادانی فرو رفته ایم...
مشکل جدی دوم که من آن را ریشه ای ترین مشکل در ساختار فهم جامعه ی ایرانی می دانم معطوف به زبان ماست... اگر بخواهیم شکل زبان را به یکی از شکل های هندسی تشبیه کنیم شکل زبان فارسی بی شک هرم است... ذات این زبان اقتضای گفت و گو ندارد... فارسی را با زبان هایی که ریشه ی یونانی و لاتین دارند مقایسه کنید؛ در این زبان ها ما درباره ی گفت و گو دو واژه داریم؛ یکی convertion است و دیگری dialogue... کانورسیشن همان معنایی است که ما در فارسی از گفت و گو مراد می کنیم، مثل هنگامی که دو نفر نشسته اند و با هم حرف می زنند با این شرط که لازم نیست آن گفت و گو منتج به نتیجه و کشف حقیقت باشد... اما دیالوگ گفت و گویی است که منجر به کشف حقیقت می شود و ما معادل این واژه را در فارسی ندارم چون ذات زبان فارسی براساس گفت و گو نیست...  برای مثال این که رسالات افلاطون به شکل گفت و گو نوشته شده اند و در این طرف کسی مثل مولانا با وجود گله های بسیار از تنگنای شعر و شاعری، چاره ای جز شاعری ندارد، به هیچ رو اتفاقی و از روی تشخیص فردی ایشان نیست، ضرورت زبان یونانی بود که افلاطون را ناچار به آن گونه نوشتن می کرد...
اما چرا این مقدمه را گفتم و چه نتیجه ای می خواهم از آن بگیرم؟
ما در جامعه و در طول تاریخ مان فهمی از حق دیگری نداشته ایم چون الگوی زبانی که ما را به گفت و گو (در معنای دیالوگ) وادارد نداشتیم... هر نیرویی که بر جامعه مسلط می شود به جای گفت و گو که امکان ایجاد حق را برای دیگری و فهم دیگری فراهم می کند، به حذف اندیشه ها و گرایش های متفاوت از خود می پردازد... برای نمونه وقتی رضا شاه به قدرت می رسد در قانون کشف حجاب به زور چادر را از سر مردم برمی دارد با این منطق که قانون است! و در نقطه ی مقابل جمهوری اسلامی جز به یکسان سازی نوع پوشش رضایت نمی دهد و باز هم به نام قانون!
در این سه چهار ماه اخیر ویدئوهایی که نتیجه ی برخورد لفظی یا فیزیکی افراد با حجاب و بی حجاب است در فضای مجازی زیاد دیده می شود... نکته هایی که بسیار نگران کننده است همان است که در بالا اشاره کردم؛ یعنی عدم توانایی در گفت و گو که منجر به جروبحث و فحاشی و برخورد فیزیکی می شود... هر دو نیرو یعنی باحجاب و بی حجاب جز به حذف دیگری به هیچ چیز دیگر راضی نیست... دیروز ویدئویی می دیدم که زنی به مردی که سگش را در پارک می گرداند می گفت حکومت مال ماست!(نقل به مضمون) و به تبع این نگاه که قدرت از او پشتیبانی می کند می خواست انسانی را که متفاوت از او زندگی می کند حذف کند... اما در ویدئویی دیگر دختری که روسری از سر برداشته بود به زن با حجاب معترض می گفت به زودی همه تان را از این کشور بیرون می ریزیم! این فضای رادیکال و پر تنش زمانی خطرش را بیشتر نشان می دهد که روشنفکران (بخوانید تاریک فکران) جامعه هم دچار همین آفت اند، آن هایی که در پوستین آزادی خواهی و آزاد اندیشی جز به سر بریده ی اندیشه ی مخالف رضایت نمی دهند... در چنین جامعه ای هیچ روزنی از امید و حرکت روبه جلو دیده نمی شود و این شکاف دهان گشوده جز با خون پر نخواهد شد... امسال صدودوازدهمین سالگرد مشروطیت است و ما هنوز دنبال قبر جمهور می گردیم!

۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۲۴
حمیدرضا منایی

.


جامعه ای که از قربانی قهرمان می سازد، هنوز در تاریخ اسطوره ای زندگی می کند و به جای حق خواهی خون قربانی، قهرمانانه مردنش را ستایش می کند... در چنین جامعه ای مسئولیت فردی و حق دیگری هرگز محقق نخواهد شد که هیچ، به طریق اولی فاشیسم قطعی و قابل پیش بینی ترین وضعیت خواهد بود...

۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۵۱
حمیدرضا منایی

.


این که زاد و ولد می باید در میان کارتن خواب ها و معتادان کنترل شود سهل است، من یک قدم هم از این پیش می روم با این عنوان که زاد و ولد در تمام ابناء بشر می باید کنترل شود... برای فهم ضرورت این حرف ، درک مغالطه توان و حق( در کانتکست مغالطه ی رابطه ی است و باید) ضروری است... این حرف بدین معناست که توانایی انجام یک کار ، ضرورتأ حق انجام آن کار را به دنبال نمی اورد... ساده ترین مثال ماشینی است که توانایی دارد با سرعت 300 کیلومتر در ساعت براند... آیا این توانایی به معنای در خطر انداختن جان خود و دیگران نیست!؟ آیا تبعات فاجعه بار چنین سرعتی محدود به یک زمان و مکان و فرد باقی خواهد ماند یا ما با تبعات فراگیرتری روبه رو ایم!؟ مثال دیگر این که آیا رواست اگر من آدم زورمندی باشم و شمشیر به دست در جامعه بگردم و بی توجه به قانون و اخلاق حقم را از دیگران بگیرم!؟ صرف این که کسی از نظر فیزیولوژی توانایی تولید(تولید!) بچه را داشته باشد، حق بچه دار شدن را به همراه نمی آورد حتی اگر غریزی ترین و قدیمی ترین رفتار گونه ی بشر باشد... خود این رفتار غریزی و نه آگاهانه اتفاقأ بزرگ ترین نقطه ی ضعف این ماجراست که در اثر تکرار شدن در زندگی همه ی انسان ها حالا به مثابه یک حق تلقی می شود و جای عنصر آگاهی در توالد را می گیرد ... کسی که خودش صلاحیت اخلاقی و رفتاری ندارد ، بچه دار شدنش به مثابه دادن اسلحه دست اوست... اسلحه ای که در طولانی مدت و به شکلی فراگیر جان انسان های زیاد را به خطر خواهد انداخت و هویت اخلاقی عده ی زیادی از مردمان را در طول زمان و نسل ها تهدید خواهد کرد...



۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۳۵
حمیدرضا منایی

.


آسیب دیدگان یا رانده شدگان اجتماع در همه ی جوامع بشری وجود دارند و این اتفاق منحصر به ایران نیست... هر چند می شود از گستردگی آسیب ها کم کرد اما بعید به نظر می رسد بتوان دامنه ی این آسیب دیدگی ها را به صفر رساند... در تهران مکان های مشخصی وجود دارد که با تراکم شدید حضور کارتن خواب ها روبه روست... جاهایی مثل عود لاجان، جنگل شیان، حاشیه های بزرگ راه همت، میدان هرندی، انبار گندم ... یا جایی مثل دره ی فرحزاد که صحرای محشر کارتن خوابی است... اما اتفاقاتی که در این سال ها در این مکان ها افتاد ، حتی مرگ و میرهای چند نفر در یک شب سرد زمستانی، هرگز پوشش خبری و واکنش مردم را مثل مسأله ی گورخواب های نصیرآباد به دنبال نداشت... به نظرم تفاوت این خبر، بار نمادینی بود که در خود داشت و همین نمادین بودن، شعور جمعی مخاطبان را هدف گرفت که به چنین واکنشی منجر شد... "زندگی کردن در گور" مفهومی پارادوکسیکال است که جذابیت استفهامی زیادی برای مخاطب دارد و صد البته بار دراماتیک و داستانی غنی تر و قوی تر... فهم این مفهوم پارادوکسیکال بسیاری از مخاطبان مثل مرا یاد خود انداخت؛ یاد این که در جایی که باید نیستیم... در شأنی که باید، زندگی نمی کنیم... من از راهی اتزاق می کنم که راه من نیست... دیگری به خاطر معذوریت ها و محدودیت ها در خارج از ایران زندگی می کند که دلبستگی بدان جا ندارد و جای او نیست... آن دیگر در سلسله مراتب اداری زیر دست ابلهی فرومایه قرار دارد که صرفأ به واسطه ی پارتی و رانت بر مسند ریاست تکیه زده است... همه ی مایی که در جای خودمان نیستیم، در ربطی درونی و باطنی درک روشنی از مفهوم پارادوکسیکال زندگی در گور داریم... در واقع گورخواب های نصیرآباد ما را یاد خودمان انداخت...

۰ ۱۲ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۴
حمیدرضا منایی

.


بخشی ابراهیم شریف زاده فوت کرد و طبق معمول فضای مجازی پر شد از عاشقان سینه چاک یک شبه! عاشقانی که تا پیش از شنیدن خبر مرگ او، حتی اسمش را نشنیده بودند! من کاری نفرت انگیزتر از این سراغ ندارم که مرگ و زندگی یک هنرمند را، حتی یک آدم عادی را، در حد یک استاتوس تقلیل می دهند و از نمد مرگ دیگری برای لایک شدن کلاهی درست می کنند... این ها پااندازان و فاحشگان اخلاقی فضای مجازی اند، کسانی که حتی حاضر نبودند و نیستند در خانه ی کسی مثل ابراهیم شریف زاده یک استکان چای بخورند و نه حتی ساعتی به موسیقی اش گوش دهند...
غیر از این شأنی وجودشناختی هم هست؛ آن که گم شده و مرده ماییم، ما که امثال ابراهیم شریف زاده را نمی شناسیم... هنوز در تربت جام فاروق کیانی نفس می کشد، اسفندیار تخم کار هم... قول می دهم حتی یک نفر اسم این ها را نشنیده! اما تا زمان مرگ! آن وقت نا گهان مجازستان پر می شود از نام این ها و یاد هنرمندی شان! واقعأ خجالت آور است! ما که کاری در زندگی اینان نمی کنیم و ذره ای از درد و رنج و فلاکت شان نمی کاهیم... لااقل از این رفتار شرم آور لایک گرفتن در وفت مرگ دست برداریم...

۰ ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۴
حمیدرضا منایی

.


زندگی و آدم ها خیلی عجیب اند... هیچ وقت تکلیفت با این ها مشخص نمی شود... اما نکته ای را به قین می دانم؛ این که آدمیان (به خصوص ایرانی ها) میل پایان ناپذیری به قدرت دارند... اگر بتوانند خود این قدرت را داشته باشند که چه بهتر، و اگر نتوانند، جذب شدن به آدم های قدرتمند و ستایش قدرت شان انتخاب اول و آخر است... فضاحت این نگاه در برخوردهای اخلاقی با یک گزارۀ ساده خودش را نشان می دهد؛ برای مثال همین نامه ای که تازگی ها از فروغ به ابراهیم گلستان علنی شده است... بازخورد این نامه در کابران فضای مجازی غالبأ مثبت و ستایش آمیز بوده است ... تا این جای کار هیچ عیبی ندارد... مشکل من آن جاست که اگر شخصیت های این نامه عوض شوند، مثلأ زن و مردی معمولی و نه قدرتمند، طرف های درگیر این ماجرای عاشقانه باشند، دیگر از وجه رمانتیک و مبالغه آمیز قضیه خبری نخواهد بود و یک سره زیر تیغ قضاوت اخلاقی سر بریده خواهند شد...


۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۹
حمیدرضا منایی

.


نمی خواستم راجع به برجام بنویسم ... حتی یک بار تصمیم گرفتم به جایش از پیش غذای ماست و لبوی زنجبیلی بنویسم که چیز بسیار خوش مزه ای است با طعمی نو و شگفت انگیز ... حتی ترجیح دادم و می دهم به آفتاب روزهای زمستان نگاه کنم و گوش سپارم به حرکت سحر انگیز پنجه های فابریتزیو پاترلینی روی کلاویه ها ... ... این سرزمین به چنان مجموعه ای از بلاها درافتاده که کم شدن یکی ، که اتفاقأ بی اهمیت ترین شان هم هست ، چیزی از وضع اسفناک ما کم نمی کند ... گیریم که این یکی درست شد ، با آلودگی هوا چه کنیم ؟ با خشک سالی که تا سال های نه چندان دور دیگر ایران را غیر قابل سکونت می کند ، چه کنیم ؟ این ها به کنار ، با دروغ و بی رحمی نسبت به هم نوع که جامعه را فرا گرفته چه کنیم !؟ چند روز پیش جلوی مدرسه منتظر مهرگان بودم که بیاید ... بچه ها تعطیل شده بودند و توی سر و کله ی هم می کوبیدند ... آن وسط یکی شان با صورت و خیلی محکم خورد زمین ، توی پیاده رو ... جوری که توان بلند شدن نداشت ... از میان کسانی که دنبال فرزندان شان آمده بودند ، حتی یک نفر جلو نرفت که آن بچه را از زمین بلند کند و ببیند چه بلایی سر پسرک آمده است ... این ها نشان دهنده ی اوج زوال و انحطاط یک جامعه است ... این ها درد بی درمان است برای جامعه ای که از شدت مصرف گرایی و شوق به آن به حال بی هوشی رسیده است ، برای مردمی که می روند پشت در کی اف سی تقلبی صف می کشند تا غذای کارگری آمریکایی بخورند ... دعای کوروش بود به گمانم که می گفت : خدایا این سرزمین را از شر دشمن و دروغ و خشک سالی در امان نگه دار ! کجاست حالا که ناامیدانه بنشیند و دلش را به ماست و لبوی زنجبیلی و تماشای آفتاب زمستان خوش کند ؟

۲ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۰۵
حمیدرضا منایی