بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درباره ی دیگران» ثبت شده است

.


امروز خبری خواندم درباره ی شیوه ی مرگ کوروش اسدی... به فکرم رسید بنویسم چرا  دوربین دست نگرفت و خودش را در جاده ها و کوره راه های دورافتاده گم و گور نکرد!
اما پشیمان شدم،
می دانم حریف بهت و پریشانی و ابتذال و فضای خالی پیش رو نشدن یعنی چه!

۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۲۲:۰۶
حمیدرضا منایی

.


کوروش اسدی درگذشت... از عمق جان متأسفم... اما تأسفم برای مرگ و مردن نیست که ناگزیر است و راه نجاتی از آن نداریم... تأسفم برای ناتمام مردن کوروش اسدی هاست... بعید می دانم در جهان کشور دیگری باشد که نویسندگانش این چنین دچار زودمرگی باشند... جوان مرگی نویسنده در ایران پدیده ی جامعه شناختی عجیب و تکرار شونده ای است... نویسنده ی ایرانی در واقع دوبار می میرد؛ یک بار بر اثر ننوشتن که زمینه های سیاسی و فرهنگی و اقتصادی دارد و دوم بار هم که کالبد از جان تهی می کند... اتفاقا مرگ سخت و دردناک و آن چیزی که می باید برایش متأسف بود مرگ اول است... نگاه کنید به نام نویسندگانی که بنا بر مشکلات معیشتی و امنیتی و فرهنگی و سیاسی از ایران مهاجرت کردند! حتی کسی مثل براهنی بعد از مهاجرت تمام می شود! وقتی از انسان هویت و کارکردش گرفته می شود، او دیگر مرده است... منتها ما این مرگ را زمانی می فهمیم که کالبد بی جانش جلوی چشم مان می افتد...
روان جمیع شان، ازهدایت تا کوروش اسدی، قرین آرامش جاودان...

۳ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۷
حمیدرضا منایی

.


چند روز پیش با یکی از دوستان حرف شاعرانگی در داستان پیش آمد و تفاوت شاعرانگی بین نویسندگان ایرانی، کسانی مثل محمود دولت آبادی، هوشنگ گلشیری، ابوتراب خسروی، و تا اندازه ای خسرو حمزوی... این اسامی را البته همین جا نگه دارید که زبان شاعرانه هر کدام شان، حرف و نقدی جدا می طلبد... اما می خواهم یک نام را فراسوی همه ی این ها بگذارم که یکی از اصیل ترین نگاه های شاعرانه داستان فارسی است... نویسنده ای مهجور و گم نام و دورافتاده که حتی بسیاری از کسانی که فعالیت مستمر در حوزه ی ادبیات دارند نامش را نشنیده اند، یعنی ک. تینا یا در واقع کاظم تینا تهرانی...

به طور خلاصه آن چه شاعرانگی در زبان می دانیم دو گونه است؛ اول ایجاد ساختار شعرگونه در شکل صوری زبان... تعدادی از اسامی را که نام بردم در این حوزه قرار می گیرند و شاعرانگی شان در رویی ترین و بیرونی ترین لایه ی زبان باقی می ماند... قاعده در این شکل از زبان رسیدن به وزن و خوشاهنگ شدن جمله است... اما شکل دوم، آن شاعرانگی است که نویسنده روابط بین عناصر داستان را ( و جهان را) شاعرانه می بیند اما زبان او لزومأ زبانی آهنگین و موزون نیست... کاظم تینا در همین حوزه ی دوم قرار می گیرد با این فرق که در بسیاری از موارد شکل صوری زبانش در نسبت با درون مایه میل به شعر و وزن پیدا می کند... 

به هر حال کاظم تینا یکی از صاحب سبک ترین نویسندگان معاصر ایرانی است و ناشناخته ماندنش چیزی از اهمیت او کم نمی کند...

* درباره ی کاظم تینا و  نام کتاب هایش می توانید ویکی پدیا را بخوانید... یک پرونده هم این جا درآمده که البته خودم نخوانده ام...


۰ ۰۲ تیر ۹۶ ، ۱۸:۵۱
حمیدرضا منایی

.


چند وقت پیش برای دوستی نوشتم؛ من این جا چی کار دارم می کنم!؟ الآن من باید تو یک جاده ی دور افتاده گم شده باشم... ماشین را بزنم بغل، بیایم پایین... اطراف را نگاه کنم و عکس بگیرم... خیال هایم را بالا و پایین کنم... و همان طور که حواسم به غروب است، هیزم جمع کنم و آتش درست کنم و بعد بنشینم کنار آتش ، به صدای جیرجیرک ها گوش کنم و چیز بنویسم...
این دقیق ترین تصوری است که می توانم از خودم داشته باشم؛ پریشان اما واقعی... چند روز پیش داشتم مصاحبه ای از محسن نامجو را می خواندم؛ می گفت دیگر صبحانه م سیگار و چایی نیست! راست می گفت! حالا آب زیر پوستش رفته و پروار شده... طعم زندگی به سامان زیر دندانش رفته... حالا لابد صبح ها کورن فلکس می زند به بدن! البته که این ها چیزهای خوبی است! اما مشکل این جاست که از همان وقتی که دیگر صبحانه اش سیگار و چایی نیست، دقیقأ از همان وقت موسیقی اش از دست رفته است و بود و نبودش فرقی نمی کند... هر بازی ای قاعده ی خودش را دارد... نراد با قوانین شطرنج بازی نمی کند! مثل این این که مولانا می گفت؛ غرق حق نمی خواهد که باشد غرق تر! این طوری جور درنمی آید! یکی از رذیلانه ترین احساساتی که در خودم پیدا می کنم این است که گذشته ی عصیان گر خودم را انکار کنم! در زندگی هیچ چیز بدتر از میان مایگی نیست! نمی گویم نباید مثل پادشاه زندگی کرد... اتفاقأ چرا، اما پادشاهی که ملکش همه ی جاده های جهان است...

۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۳
حمیدرضا منایی

.


رمان مرشد و مارگریتا بعد از مرگ میخائیل بولگاکف و در اثر یک اتفاق پیدا و چاپ شد... نوشتن این رمان 12 سال طول کشید و بی شک یکی از خواندنی ترین رمان های جهان است... چهرۀ بولگاکف را ندیده بودم، شاید خیلی سال قبل تصویری محو و مبهم به چشمم خورده بود تا دیشب که این عکس را دیدم... حالا بی خوابی را به نام بزرگش مزین می کنم...




۰ ۰۲ آبان ۹۵ ، ۰۸:۴۴
حمیدرضا منایی

.


اگر یک جمله راجع به کارنامه ی داستان نویسی محمد محمد علی بتوان گفت این است که او نویسنده ی طبقه ی متوسط است . شاهد این مدعا آثاری است که در تمام سال های نویسندگی خلق کرده و در این آثار وفادارانه به ارزش ها و فرهنگ این طبقه پرداخته است . غالب شخصیت های داستان های او کاسب ها یا کارمندان هستند ، همان ها که بدنه ی اصلی یک جامعه را تشکیل می دهند . شاید علت وفاداری محمد علی به این طبقه همان بستر زیستی خود او باشد و شناختی که در پی این زیستن از طبقه ی خود پیدا کرده است .
جهان زندگان آخرین رمان محمد علی را نیز با همین روی کرد می توان بررسی کرد . مسعود ظروف چی ، نویسنده و راوی داستان ، نویسنده ای روشن فکر است که در بستر خانواده ای از طبقه ی متوسط زندگی می کند . پدر خانواده کاسبی بوده که اگر نان را نه به سختی که به راحتی نیز پیدا نمی کرده است . ولی آن قدر بوده که خانواده ای را آبرومند نگه دارد . در نسبت همین پدر ما با مادری روبه رو هستیم که برای حفظ سنت های خانواده می کوشد و به یک عبارت تمام ویژه گی های یک مادر کلاسیک را داراست . از همین ویژه گی هاست که یکی از گره های داستان که همان درگیری مادر با هوو است شکل می گیرد .
چنین عناصری از فرهنگ طبقه ی متوسط در تمام سطح اثر پراکنده است و ما با یک پس زمینه ی پر رنگ از فضای تنفسی این طبقه روبه رو ایم ...
مسعود ظروفچی یا همان راوی داستان یک نویسنده است . نویسنده ای که شأن روشنفکری دارد اما این شأن از سانسور کتاب های او به وجود می آید و احیانأ جهت گیری های سیاسی که در نوشته ها و اندیشه اش دارد . روی این اندیشه و نظری بودن شأن روشن فکری مسعود می توان تأکید کرد . چرا که در حوزه ی عمل و واقیت ، بستر فرهنگی مسعود ، یعنی آن چه با گوشت و پوست زندگی کرده است و آموخته ، غلبه دارد . برای نمونه مسعود حکم قصاص قاتل پدر خویش را اجرا می کند ! جمله ی ؛ ما وارث سرنوشت در گذشتگان خویشیم ، که موتیف گونه در داستان تکرار می شود اشاره به همین معنا دارد .
این تقابل اندیشه و زندگی واقعی ( تقابل عین و ذهن یا سوژه و ابژه) شکافی را در مسعود ظروفچی ایجاد می کند که به یک روایت سرنوشت بسیاری از روشنفکران ایرانی است ؛ کسانی که آموخته هاشان از همان بستر زندگی سنتی است که در آن نشو و نما یافته اند و خواه ناخواه شیوه و سلوک زیستی پدران خویش را در درون خود دارند اما بنابر نیازها و ضرورت ها به دنبال تغییر این شرایط می روند .
این تقابل یا شکاف درد عمیق روشنفکری است ؛ تقابل میان آن چه زندگی کرده اند با آن چه که می خواهند ...
مسعود نمونه ای از این شکاف است ؛ آدمی که در ذهن و اندیشه روشن فکر است اما در کارکردها به شیوه ی درگذشتگان خویش نظر دارد .
این چنین ما با نویسنده ای روبه رو می شویم که به همان مقداری که روشن فکر است ، روشن فکر نیست و به همان مقدار که از سنت تغذیه می کند ، در پی انداختن طرحی نو است .
اما این پارادوکس حضور روشنفکر در دایره ی وجود خود او تمام نمی شود . قدرت حکومت و اجتماع همواره شأن روشن فکری و ذهنی روشنفکران را نشانه می روند تا آن جا که به حذف فیزیکی اقدام می کنند اما در بعد خانوادگی و زندگی خصوصی ما آدمی را می بینیم که هم چنان وارث درگذشتگان خویش باقی مانده است ... 


۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۵
حمیدرضا منایی

.


یک وجه مهم حرفه ای بودن در ادبیات این است که نویسنده بتواند از قبل داستانی که می آفریند زندگی مادی خود را بگذراند ... برای این اتفاق هم یک شرط لازم وجود دارد که همان پرفروش بودن کتاب و تیراژ بالای آن است ... این مورد هر چند ممکن است به راحتی گفته شود اما در عمل نویسندگان محدودی هستند که راز این قانون طلایی را فهمیده اند و می توانند از نتیجه ی مادی نوشتن امرار معاش کنند و روزگار بگذرانند ... فهیمه رحیمی یکی از همین افراد باهوش بود ... من در تمام این سال ها بدون این که حتی یک کتاب از او خوانده باشم ، اسمش را همه جا می شنیدم ... حضور او حضوری پر رنگ و جدی بود که نخواندن کتاب هایش از طرف کسانی چون من از اهمیت او نمی کاست ... او به روشنی دریافته بود برای چه کسانی و با چه دستمایه هایی باید بنویسد و از طرف دیگر طبقه ای را هم که در موردشان می نوشت به خوبی می شناخت ... اهمیت کار او وقتی بیش تر روشن می شود که فروش کتاب های او را با دیگر نویسندگان این حوزه یا نزدیک به آن مقایسه کنیم ... بدون آن که بخواهم اسم بیاورم یکی از نویسندگان مرد این چند سال اخیر را که کتاب هاش بسیار پر فروش است در نظر بیاوریم ... نگاه که می کنیم می بینیم این نویسنده از مناسبات نزدیکش با قدرت استفاده می کند تا کتاب هاش این چنین پرفروش شود ... چه طور !؟ 15 - 10 هزار جلد از هر کتابش را وزارت ارشاد پیش خرید می کند ... در واقع یک رانت ویژه ی فرهنگی برای بالا رفتن تیراژ و به تبع آن درآمد نویسنده ! اما خانم فهیمه رحیمی با آن تیراژهای سرسام آور و بدون هیچ رانت و امتیاز ویژه کتاب هایش می فروخت آن چنان که انگار نام خود او امتیازی بود ویژه برای فروش تضمینی هر کتاب ...

۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۰۲
حمیدرضا منایی

.


گر به تو افتدم نظر چهره به چهره روبه رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
این زبان و نگاه متعلق به دوره ی سنت است ، وقتی که زبان باعث تفاهم میان انسان ها بود ... اما رویکرد دنیای مدرن به زبان جز این است ؛ زبان عامل فهم میان انسان ها نیست ، بلکه عامل سوء تفاهم و سوء فهم است ... گفتن هر کلمه برای بیان آن چه در درون می گذرد صرفأ دور شدن از اصل معناست ... این گرایش تأثیرات زیادی بر ادبیات و فلسفه در دوره ی مدرن گذاشته است ...
اما شعر طاهره با وجود زیبایی اش ، محملی در دنیای واقعی و روابط میان انسان ها نخواهد داشت یا دست کم الگویی برای غالب انسان ها نیست ... چرا که مطابق نظر بالا هر شرحی بر احوال صرفأ دور شدن از اصل موضوع است و ایجاد میل به حاشیه ... و همی چنین تفاوت افق دید انسان ها که لزومأ غم یک نفر غم دیگری نخواهد بود ، پس به طریق اولی گفتن و فهم آن از جانب دیگری تزدیک به محال است  ... شاید اگر طاهره در دنیای امروز با ما زندگی می کرد در معنا به چیزی شبیه به این می رسید ؛ اگر تو را ببینم با هم می نشینیم و هر یک غرق در دنیای درونی خود مسیری را کنار هم می رویم ...
 اما اصل غزل از طاهره قره العین که اصافأ زیباست ؛

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو برو/شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو

از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام/خانه به خانه در به در کوُچه به کوچه کو به کو

میرود از فراق تو خون دل از دو دیده ام/دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو

دور دهان تنگ تو عارض عنبرین خطت/غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو

ابرو و چشم و خال تو صید نموده مرغ دل/طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو

مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان/رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو

در دل خویش "طاهره" گشت و ندید جز تو را/صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۷
حمیدرضا منایی

.


مهرداد بهار در کار خودش ؛ اسطوره شناسی و تاریخ بی نظیر بود ... کتاب پژوهشی در اساطیر ایران نمونه ندارد ... اما جدای از این حرف ها شخصیت جالبی داشت که لابه لای کتاب ها و کلماتی که نوشته است می شود دیدش ... در انتهای کتاب از اسطوره تا تاریخ ، مصاحبه ای دارد ... مصاحبه کننده از او می پرسد شما که این قدر کویر را خوب می شناسی و ریزه کاری های تاریخی و اسطوره ای و افسانه ها و زندگی روزمره ی مردمش آگاهی داری ، خیلی به کویر سفر کرده ای !؟

مهرداد بهار جواب می دهد : " من واقعآ هیچ امکان و وسیله ای در زندگی ام برای این چیزها نداشتم . همیشه از دور عاشق بودم ، ولی هیچ وقت به مراد و وصال معشوقم نرسیدم . من در زندگی ام یک شهیدم اصلأ . "


۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۹
حمیدرضا منایی

.


پیش خواندن ادامه ی این کلمات وبلاگ سمانه مرادیانی را ببینید و بعد به ادامه ی مطلب بیایید تا شاید بتوانم بگویم داستان چیست ...

۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۱
حمیدرضا منایی


نمی گویم که در زندگی شخصی بد شانس بوده ام ، اما خوش شانس و بخت یار هم نبوده ام ... اما به موارات این همیشه چیزی با من بوده که انگار عوضی است برای آن یکی ؛ به لحاظ فکری همیشه سر بزنگاه در جایی قرار گرفتم که باید می بودم ... به آدم هایی برخوردم که چیزی به من دادند که آن چیز جایگزین نداشت ... یکی از این آدم ها دکتر عبدالکریم سروش است ... مردی ، انسانی ، اندیشمندی که از خان نعمتی که گستراند آدم های زیادی نصیب و قسمت بردند ... این نصیب و قسمت هم به معنای شیفتگی و تأیید همیشگی او نمی تواند باشد ... بعدها خیلی از دوستان و آدم هایی که من می شناسم ، از جمله خودم ، در حد سواد و توان به منتقدین او تبدیل شدیم ...

از حرف دور نیفتم ، طرف سال 75 دوره ی اوج مولانا شناسی اش بود ... در این کلاس ها فارغ از همه ی آن چه آموخت، یک کار عمده کرد ؛ باز خوانی متنی کلاسیک (مثنوی) و ریفرنس قرار دادن آن ، اما نه به گونه ای که اندیشه های انسان مدرن به آن رنگ در آید ، بلکه برعکس ، افق گسترده ی دید مولانا را تا امروز پیش کشاند و با دغدغه های انسان معاصر گره زد ... یاد داد که مولانا و تفکرش ( یا خیلی های دیگر مثل غزالی) افقی گسترده تر از زمان خود دارند ... ندیده بودم یا یادم نیست کسی تا پیش از آن چنین کاری کرده باشد ... رسم بر این بود که مثلأ خواننده ی مثنوی باید 7 قرن به عقب برمی گشت و در آن حال و هوا روزگار می گذراند و راهی به امروز نداشت ... هر چند با تمام انتقادی که به اندیشه ی دکتر دارم ، هنوز نمونه ی حافظه اش را ، انسانیتش را ، احاطه اش را به علوم اسلامی و غربی ، ندیده ام ...

امشب این ها را نوشتم که بی خوابی از نامش خالی نباشد ، برای ادای دین ... دینی که بر گردن من دارد ... برای همه ی آن چه یاد داد ...

۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۳
حمیدرضا منایی

.


امروز یادم افتاد که عمه ام مرده ... ختمش رفته بودم . رفتم که خودم را نشان بدهم ! دو سال پیش ... یادم رفته بود . نمی دانم چه شد یاد پسر عمه ام افتادم که سال هاست آلمان زندگی می کند ... گفتم خبرش را از عمه بگیرم !!!

خیلی وقت است که دیگر یادم نمی آید کی مرده است و کی زنده . خیلی پیش می آید کسی را توی خیابان می بینم و مثلأ حال پدرش را می پرسم ... این جوری : " پدر چه طورند !؟ خوب اند !؟ سلام مخصوص ما را برسان ! " ... حالا طرف هم دارد خر خری مرا نگاه می کند ... کاملأ هم لال !

دیدار فامیلی و صله ی رحم که در خیابان تمام می شود و راه می افتم ، یکهو یادم می آید که ای بابا ! این که پدرش مرده ! تازگی ها هم نه ... هفت هشت سال پیش ! شاهکارش این جاست که خیلی وقت ها یادم نمی آید ... با مرحوم مغفور یک دیالوگ ذهنی مبسوط هم دارم ... با این فکر که هنوز زنده است ! بعد تر که جایی حرف و سخن پیش می آید ، به خصوص زمان هایی که بازار یاد اموات داغ است ، می شنوم که بعله ! فلانی هم جزء رحمت شده هاست ! تشریف برده به سرای جاوید ! ...

معلوم نیست چه می گذرد در این کاسه ی سر که این طور قیقاج می زنم ... مادر بزرگم وقتی داشت می مرد ، دو سه روز آخر با برادرش که بیست سال پیش از آن مرده بود حرف می زد . بعضی وقت ها از پشت پنجره ی حیاط می دیدش ، گاهی هم همان جا کنار تختش بود . می گفت حبیب خان سر طناب را بگیر پایین من رد شوم ! می گفتند از نشانه های مرگ است که آدم کس و کارش را حاضر می بیند . یک قسمتش میان زنده هاست و یک قسمتش میان مرده ها ... نمی تواند فرقی بین شان بگذارد ... حالا این شده قصه ی من با یک فرق ؛ موقع مرگ اگر کس و کارم را صدا کنم ، چون سال ها می شد که ندیده بودم شان یا مرا نمی شناسند و کون شان را به من می کنند ، یا کمین می کنند و سر فرصت طناب را می کشند بالا که پایم گیر کند ! ... که با مغز بروم روی زمین ! که سینه خیز وارد جهان بعد از این شوم ! بعد به هم  می گویند : " حقش است ! خوب شد ! بس که این بچه تخس بود ! "

و بعد دوباره من می مانم و من ... نگاه شان می کنم که دسته جمعی دور می شوند و می روند ... چاره ای نیست . بالاخره باید یک روز حساب ها را تسویه کرد دیگر ...


۱ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۲
حمیدرضا منایی


حاشیه نشین اند ... در نهایت فرو مایگی و دست بالا میان مایگی ، عمری را در ساحل امن زندگی طی می کنند و وارد بازی های زندگی نمی شوند . غالب افراد انسانی را همین ها تشکیل می دهند که اتفاقأ تعیین کننده ی اخلاق و سیاست و ... هستند . اینان در پایین ترین مرتبه ی وجودی شان سنگ اندازان احکام جاری هستند و در بالا ترین مرتبه ، آدمی سر به راه و پا به راه و احیانأ همسری مناسب در خانواده ای خوشبخت که برای حفظ منافع خود و خانواده ، توانایی بریدن سر دیگر انسان ها را دارند . این گروه توانایی فوق العاده ای برای دور زدن هر چیز و حمله از پشت را در خود دارند و به خاطر شرایط پیچیده و گستردگی شان , دامنه ی نفوذشان گاهی تا سطح نخبگان جامعه کشیده می شود. عمده ترین ویژگی این گروه قضاوت گری عمیقی است که در خود احساس می کنند . با قامتی راست و حق به جانب ، خود را ملاک همه ی خوبی ها و بدی ها می گیرند ، مستقیم به چشمان دیگران نگاه می کنند و به راحتی قضاوت شان می کنند . واین قضاوت جز محکومیت دیگرانی که زندگی شان به آن ها شبیه نیست ، چیز دیگری نمی تواند باشد .

دسته ی دیگر ، آدم هایی که سهم شان از زندگی نیمه ی خالی لیوان است ... سینه سوخته ها ... آن هایی که به ته خط رسیده اند و برای همین با تمام وجود و با تمام هستی بازی می کنند . و چون چیزی برای از دست دادن ندارند ، بازی شان در نهایت صداقت است . اگر دوست یا دشمن باشند بی دلیل نیست ... نشانه ی ایشان قامت در خود خمیده شان است و گفتگوی بی پایانی که با خود دارند ... و چشم های شان ... چشم هایی گریزان که آرام و قرار ندارد... اگر لحظه ای نگاه شان را شکار کنی ، غم زدگی و اشتیاق را یک جا به دست آورده ای ... می ترسند چشم در چشم کسی شوند ، مبادا حریم دیگری دریده شود... مبادا دیگری احساس کند که مورد قضاوت قرار می گیرد ... همیشه همان قدر که از دسته ی اول رمیده و گریزان بوده ام ، با گروه دوم احساس انس و راحتی کرده ام ... هر چند که کم پیدا می شوند اما این از اصل موضوع چیزی کم نمی کند ؛ این ها لذت جاودانه زیستن را ، و مرگ را به یکسان در آدمی زنده می کنند... این ها ارزش زندگی اند ... و آبروی این حیات بی آبرو...


۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۴
حمیدرضا منایی

.



وقتی آدمی خودش را تصور می کند جز احساسی انتزاعی و کلی در نظرش نمی آید ... در این میان بدن با وجودی که عینیت دارد و در دسترس ترین تصویر ما از خود به نظر می آید ، بزرگ ترین غایب است ... بی راه نیست اگر گفته شود بدن به همان نسبت که بداهت دارد ، فراموش می شود ... به روایت دقیق تر خودآگاهی نسبت به بدن ، اگر نگوییم برای همه ، اما در کم تر ذهن و حضوری شکل می گیرد ... اتفاقا ادعای بزرگ یوگا همین است که خودآگاهی را از طرق بدن در ما جاری می کند ... راست و دروغ این را نمی دانم ، اما آن چه برای من مسلم است این فراموشی بدن با سه عامل تغییر می کند و بدن از حوزه ی ناخودآگاه ما وارد حوزه ی خود آگاه می شود ... این سه عامل این است ؛ بیماری ، پیری و مرگ ...
و یا به شکل کلی هر چیزی که تعادل بدن را از آن عادت مأنوس ما دور کند عامل خودآگاهی به بدن حساب می شود ... مثلا کسی که بر بدنش زخمی دارد یا حتی نشانی کهنه از یک زخم ... یا کسی که بر بدنش یک خال یا غده دارد ... این افراد نسبت به بدن خود ، آگاهی عمیق تری دارند ... و اگر این درگیری های بدن با عوامل نامانوس ، به چیزهایی مثل بیماری های مرگ آور و پیری برسد ، شدت و عمق این خودآگاهی بیش تر است ...

آنجلینا جولی چهره ی برجسته ای است برای درک این معنا ... از وقتی که ایشان به سرطان سینه دچار شد و سینه اش را برداشت ، اتفاق دیگری در صورت او افتاده است ... در واقع چهره همان چهره است اما " حال " اش عوض شده است ... هنوز به همان زیبایی است اما آن زیبایی که با پختگی همراه است ... دیگر صورتش آن درخشش خیره کننده ی سکسی و جنسیتی را ندارد و بیش تر متمایل به آرامش است ... این ها همه نشانه ی خودآگاه شدنش نسبت به تن است ... نسبت به زوال و فروپاشی است ... نسبت به این است که به قول سهراب ؛ زندگی و انسان یعنی عجالتأ ...

توی خبرها می خواندم هفتمین فرزند خوانده شان از میان بچه های سوری است ... از ملت های دیگر هم دارند ... خانه شان با برد پیت یک جهان کوچک است با هر رنگ و نژاد ... این خودآگاهی که آدمی را به این چنین جاهایی می رساند غبطه برانگیز است ...

۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
حمیدرضا منایی

.


توضیح ؛

یک خانم بازیگر در مصاحبه اش گفته : من تمام کتاب های ژان پل سارتر ، این نویسنده ی بزرگ و معاصر آمریکایی را مطالعه کرده ، و از جزیان زندگی موجود در این آثار همیشه لذت برده ام ...


یکی دو جلسه ی آخر درس کانت مان بود که استاد شروع کرد به سئوال کردن از یک دانشجو ... هر چه پرسید جواب نگرفت حتی ساده ترین سئوال ها را ... آخر مستأصل و درمانده و البته به شوخی از آن دانشجو پرسید :" می دانی کانت اهل کدام کشور بود !؟"
رفیق ما که بالاخره احساس می کرد از پس جواب دادن این سئوال برمی آید و از زیر بار پرسش های مکرر جان به در می برد با اعتماد به نفس گفت :" این را که می دانم ! کانت آفریقایی بود !"
فقط این طور برای تان بگویم که اگر کارد یا تبر جلوی دست آن استاد می بود ، خودش را از وسط پاره می کرد ! اما چون آن جا کلاس بود نه قصابی ، ناچار بر سر زنان و مویه کنان قهر کرد و از کلاس رفت بیرون ...
سال هاست که با دوستان هر از گاهی یاد آن اتفاق می کنیم و می خندیم ... اما جدای از این ، به آن اتفاق زیاد فکر کرده ام ؛ داانشجوی مورد نظر ما یک روستایی بود که حتی توان فهم کامل زبان فارسی را نداشت ... این به کنار ، حتی ذهنیتی از مفهوم شهر نشینی نداشت و صور ذهنی اش حول و حوش روستا و زادگاهش می چرخید ... پس لزومأ کسی مثل کانت و اندیشه اش نمی توانست برای او صورت مسأله باشد و ندانستن جواب سئوال ها می تواند پذیرفتنی باشد ... از طرف دیگر استاد آن کلاس هم در ناراحت شدن و ترک کلاس در برابر چنین جهالتی محق بود ...
همه ی این حرف ها در مورد این خانم بازیگر و دیگران شبیه او می تواند صادق باشد ... این ها در یک بستر فرهنگی مشخص و تعریف شده ظهور نکرده اند ... غالبأ آدم های اهل مطالعه ای نیستند ... این حرف هم از روی اشتباهی که در مورد سارتر کرده است نمی گویم ، ملاک من خروجی و کارکرد این هاست که در جامعه چیزی جز ترویج جهل نیست ... مصاحبه ای می خواندم چند سال پیش از دی کاپریو راجع به منابع مطالعاتی اش و ضرورتی که برای خواندن فلسفه در خود احساس کرده و سال هایی که برای این کار وقت گذاشته است ... طبیعی است با این احوال و نوع نگاه خروجی این بازیگر می شود بازی های درخشانی که از او می بینیم ... با این حرف اما به هیچ عنوان قصد ندارم بین او و بازیگران ایرانی مقایسه ای کنم ، نکته ی مورد نظرم احساس ضرورتی است که او در خود حس کرده است برای مطالعه و حرکت ... بازیگران ایرانی و بسیاری دیگر که در زمینه ی فرهنگ در ایران فعال اند ، از این احساس ضرورت خالی اند ... چون ظهور و حرکت شان در فضای هنری و فرهنگی به هر چیزی جز فرهنگ و هنر وابسته است !برای مثال نگاه کنید به زمانی که این ها در شبکه های اجتماعی صرف می کنند که در واقع کاری نیست مگر نمایش عکس های خودشان در حالات مختلف و پرزنت کردن همان عکس ها توسط خودشان !
ختم کلام ؛ در کلاس کانت نه آن دانشجو مقصر بود نه استاد که هر کدام در موضع خود بر حق بودند ... حتی این جا این خانم بازیگر و نمونه های دیگرش مقصر نیستند ... این ها عوضی اشتباه شده اند ! مقصر سیستم فاسدی است که راه نفوذ نا اهلان و اوباش را در جایی که مال آن ها نیست فراهم می کند ... همین ها بعد از مدتی طراحی سیستم را به عهده می گیرند و عاملی می شوند برای کنار گذاشتن نخبگان جامعه و راه گشودن برای کوتوله گان هم قد و قامت خودشان تا مافیای خود را تشکیل بدهند و قدرت خود را حفظ کنند ، مبادا در این میان فکر و نگاه درخشانی ظهور کند و سکه ی قلب ایشان را از اعتبار بیندازد ...

پی نوشت ؛ هر انسانی می تواند اشتباه کند و در اثر فراموشکاری اسم ها و عنوان ها را جا به جا بگوید ... خانم نعمتی هم می تواند این حرفش را اصلاح کند که پذیرفتنی هم هست ... آن چه من گفتم چیزی جز اشتباهات روزمره ی این چنینی است ...

۰ ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۵
حمیدرضا منایی

.


استادی داشتیم توی دانشگاه که خیلی یادش می کنم ... ویژگی منحصر به فرد این آدم این بود که آن چه را فکر می کرد و اعتقاد داشت زندگی می کرد ... چند سال آخر تلاش می کرد از ایران برود ... وقتی به اش می گفتم چرا می خواهی این کار را بکنی می گفت بمانم این جا که چی !؟ که افقم بشود داشتن یک خانه و سوار شدن یک ماشین کره ای !؟

توده ی مردم همیشه در پی فروکاست آرمان ها هستند ، برای این که زندگی و روزمرگی هاشان دست نخورده باقی بماند و چیزی نتواند خوشی های کوچک و دست یافتنی شان را برهم بزند ... اصلی ترین مقوم و نگهدارنده ی طبقه ی متوسط ، خود همین طبقه است که با تولید و باز تولید ارزش های شان به شرایط موجود دامن می زنند ... این طبقه ، روشنفکر و هنرمند و سیاستمدار خود را تربیت می کند و احیانا اگر از طبقه ی نخبه و الیت جامعه کسی را بپذیرد به یقین او را به شکل خود در خواهد آورد ... چرا که آرمان چیزی غیر از وضع موجود است و برهم زننده ی وضعیت جاری که طبقه ی متوسط با توسل به گستردگی جمعیتی و خواست های حداکثری ، از آن حذر می کند و برای بهره بردن از منافع کوتاه مدت راه را بر هر گونه تغییر می بندد ...

اما در طرف روبه رو ، جامعه ای آرمان گرا با مردمانی آرمان گراست ... تاریخ نشان داده است که چنین جامعه ای بالقوه برای خودش و دیگر جوامع خطرناک است ... نمونه اش آلمان در دهه ی 30 میلادی و ظهور هیتلر و نازیسم و آغار کشتار جنگ جهانی دوم ...

اما شکل دوم از آرمان گرایی ، آرمان گرایی فردی است در جامعه ای بی آرمان ... مثلا کسانی در جامعه ی امروز ایران پیدا شوند که آرمانی جدا از توده ها داشته باشند ... این می شود معنای همان ضرب المثال معروف برخلاف جریان آب شنا کردن ! قدرت فرد هیچ وقت نمی تواند در برخورد با جامعه دارای توازن باشد ، یک دلیلش همان است که بالا گفتم ، یعنی جامعه ی توده وار هیچ آرمانی را برای حفظ وضعیت خود برنمی تابد ... هر چند آرمانگرایی فردی در چنین جوامعی به تولید آثار آوانگارد ( در حوزه ی هنر ) می پردازد اما در نهایت محکوم با انزوا و فرسایش زمانی است ... 

 آن چه مهدی ناظم زاده از آن فراری بود و رنج می کشید همین فروکاست آرمان ها بود که آدم ها و جامعه را از درون پوک و تهی می کند ، رنجی که امروز آدم هایی مثل من هم در عمق جان حس می کنند  ؛ زیستن در جامعه و  میان آدم هایی که از هر گونه شوریدگی و دیوانگی خالی اند ... این چنگ زدن در فضای تهی پیش روست بی امید اندک همدلی و همزبانی ... من این شعر شاملو را زیاد با خود زمزمه می کنم  ؛

چشمه ها
از تابوت می جوشند
و سوگواران ژولیده آبروی جهانند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمند ترانند.
خامش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی!


۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۷
حمیدرضا منایی

.


عطا الله مهاجرانی در میان تمام سیاست پیشگان ایران چهره ای منحصر به فرد است ؛ آدمی که رمان می نویسد ، یا داستان پر سر و صدای ازدواج دومش و یا دوره ای که وزیر ارشاد بود و در آن دوره آزادی های مطبوعاتی و هنری در شکل حداکثری برقرار بود ، همه ی این ها او را از دیگر چهره های سیاسی ،  حتی اصلاح طلب متفاوت می کند ... مهاجرانی سر پر سودایی دارد که به نظر می رسد این سودا بر عاقبت اندیشی و مصلحت اندیشی اش می چربد ،  هر چند که او همواره تلاش می کند چهره ای معقول از خود نزد مخاطب ایجاد کند ...

۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۲
حمیدرضا منایی

.



به بهانه ی خواندن "پنج اقلیم حضور" از داریوش شایگان

ارسطو می گفت برای فلسفه خواندن سه چیز لازم و ضروری است ؛ استعداد ، اوقات فراغت و پول و سرمایه ... ما که نبودیم اما لابد در ادامه به کسانی که برای آموختن فلسفه نزد او می آمدند و یکی از این سه شرط را نداشتند می گفت ؛ برو پی کارت جوون !
البته حق کاملا با ارسطوست ... خوب که فکرش را بکنید برای هر کار فکری مستمر این سه شرط لازم و ضروری است و نه فقط برای تفلسف ... مثلا نمی شود کسی استعداد نداشته باشد ، اما فراغت و پول چرا و بخواهد فلسفه بیاموزد ... یا برعکس آن که تقریبأ فاجعه است یعنی کسی استعداد داشته باشد اما پول نداشته باشد و به تبع آن اوقات فراغت ...
بر همین اصل داریوش شایگان را اصیل ترین متفکر ایران می دانم ... جناب شان استعداد داشت و از ماترک پدری بهره های فراوان ... طبیعی است کسی که خیلی پول دارد اوقات فراغت هم داشته باشد ... نتیجه این می شود که چنین آدمی در هر عرصه ای که وارد می شود اصالت و فردیت خود را حفظ می کند و بنا بر خواست دیگران اندیشه اش ربط و جهت پیدا نمی کند که این خود اولین شرط اندیشه ورزی است ... به سه شرط بالا می توان عمر طولانی و همراه با سلامتی را اضافه کرد که خودش برای سالکات طریق تفکر از اوجب واجبات است ...
به هر صورت داریوش شایگان از جمله نوادری است که همه ی این مواهب زندگی و عرصه ی تفکر را یک جا در وجود او می توان جمع دید ... برایش آرزوی سلامتی می کنم ...
چهار مقاله ؛
هر صناعت که تعلق به تفکر دارد صاحب صناعت باید که فارغ دل و مرفه باشد که اگر به خلاف این بود سهام فکر او متلاشی شود و بر هدف صواب به جمع نیاید. زیرا که جز به جمعیت خاطر به چنان کلمات باز نتواند خورد. آورده‌اند که:
یکی از دبیران خلفای بنی عباس به والی مصر نامه ای می نوشت و خاطر جمع کرده بود و در بحر فکرت غرق شده و سخن می پرداخت چون در ثمین و ماء معین ناگاه کنیزکش از در درآمد و گفت : «آرد نماند.» دبیر چنان شوریده طبع و پریشان خاطر گشت که آن سیاقت سخن از دست بداد و بدان صفت منفعل شد که در نامه بنوشت که: «آرد نماند» چنان که آن نامه را تمام کرد و پیش خیلفه فرستاد و از این کلمه که نوشته بود هیچ خبر نداشت چون نامه به خلیفه رسید و مطالعه کرد چون بدان کلمه رسید حیران فرو ماند و خاطرش آن را به هیچ حمل نتوانست کرد که سخت بیگانه بود. کس فرستاد و دبیر را بخواند و آن حال باز پرسید. دبیرخجل گشت و براستی آن واقعه را در میان نهاد خلیفه عظیم عجب داشت و گفت:«دریغ باشد خاطر چون شما بلغا را به دست غوغای ما یحتاج بازدادن.» و اسباب ترفیه او چنان فرمود که امثال آن کلمه دیگر هرگز به غور گوش او فرو نشد.


۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۱
حمیدرضا منایی