گروهی از جوانان در تهران در پی یک قرار تلگرامی در پاساژ کوروش گرد هم آمدند ... سئوال این است که چرا این جوانان یک پاساژ را برای قرار انتخاب کرده اند نه مثلا یک مرکز تفریحی یا کوه و یا جایی شبیه این ها را ؟
سئوال این است ؛ چرا ما پراید تولید می کنیم که تعداد تلفات جادی اش در تصادف از کشته گان جنگ ایران و عراق بیش تر است !؟
چند وقت پیش با دوستی جایی می رفتیم ... یکی از این بنزهای جدید ، پشت
چراغ قرمز کنارمان یستاد ... دوستم پرسید : به نظرت زیبا نیست ؟ گفتم : چرا
... گفت: دیگر چه می بینی ؟ گفتم : فیخته و شیلینگ و هگل و کانت و فوئر
باخ و تمام متفکرین دیگر آلمان را ...
زبان فارسی ، زبانی پیر و کهن است و از طرف دیگر زبانی فلسفی نیست و نمی تواند فلسفه را به آن معنا که در یونان شکل کرد و در غرب پرورش یافت ، در خود هضم کند ... برای همین در این صد سالی که از شروع ترجمه ها می گذرد ما هنوز در ترجمه ی ابتدایی ترین مفاهیم فلسفه ی غرب و توافق بر سر ترجمه ی یک واژه دچار مشکل ایم ... وقتی در سیر تاریخ فلسفه به قرن معاصر می رسیم ، این آشفتگی و تنگنای زبان به نراتب بدتر و پیچیده تر می شود تا جایی زبان فلسفی بسیاری از کسان مثل هایدیگر ترجمه ناپذیر می شود ... حتی در خوش بینانه ترین حالت زمینه های وضع یک واژه در فلسفه ی غرب ، متفاوت از زمینه ها و تاریخ ذهنی ماست ...
با وجود این همه گیر و گرفتاری زبان فارسی نتوانست واژگان مورد نیاز انسان معاصر ایرانی را تولید کند و ما در نهایت برای بیان احوال مان ناچاریم بسیاری اوقات از معادل های غربی استفاده کنیم ... این هم خود تزاید مشکل است ؛ از یک سو آنی که در واقع هستیم بی آن اصطلاح غربی نمی توانیم بیان کنیم و از دیگر سو اگر آن اصطلاح را استفاده نکنیم در خود فرو مانده و بسته ایم و زبانی برای بیان نداریم ...
این توضیح را آوردم برای این که درک شود اصطلاحی که می خواهم به کار ببرم آنی نیست که در واقع هست و انتخاب آن از سر ناچاری است ... اما اصطلاح مورد نظرم ترس های اگزیستنسیالیستی انسان است ... این که ما می میریم ترس آور است و یا نزدیک تر از آن ؛ صرف حضور در جهان و بودن ، باری گران از ترس ها را بر شانه ی آدمی می گذارد ...
قدیم ترین شکل این اندیشه در جهان شرق ، تا آن جا که ذهنم یاری می کند ، از آن بوداست ... او نیز در اولین برخوردی که با دنیای خارج قصر و زندگی اشرافی اش داشت به اصالت ترس و رنج پی برد ، دید که انسان دچار پیری و بیماری و مرگ است و از این ها گریزی ندارد ... بی راه نیست اگر بگویم تمام اندیشه ی بودا و هر چه بعد از آن کاشت ، در تقابل با همین موارد بود و خنثی کردن درد و رنج و هراسی که انسان از درک این ضرورت ها در خود حس می کند ...
در زبان فارسی خیام برجسته ترین کسی است که در برخورد با ترس های اگزیستنسیالیستی زندگی کرد ... تمام اشعار او بدون استثنا به وجهی از وجوه اگزیستنس آدمی و وضعیت در جهان بودن او اشاره می کند ... شاید خیام تنها کسی است که نسخه ی این ترس ها را هم در اختیار دارد و درد و درمان را یک جا عرضه می کند ... در اهمیت نسخه ی خیام همین کافی است که کسی مثل فرناندو پسوآ ، در آغوش اندیشه ی خیام آرام می گیرد ...
اما جالب این این جاست که به نظر من دقیق ترین اشاره به شأن اگزیستنسیال انسان ، از عطار است ، کسی که به یک معنا ، دست کم نه مانند موارد بالا ، دغدغه های اگزیستنس ندارد و ترس و هراس زیستن را در دغدغه های معنوی استحاله کرده است ... غزل عطار که مورد نظرم است ، با این مطلع شروع می شود ؛ ره میخانه و مسجد کدام است ...
اغلب متفکران اگزیستنس چه قدیم و چه جدید ، به طرح اندیشه ی ترس و ابعاد وجودی ان پرداخته اند ، حتی نیچه و کی یر کگور ، که پدران اگزیستنسیالیسم مدرن به حساب می آیند ، هر کدام وجهی از اگزیستنسیالیسم را دنبال کرده اند ... عطار در این غزل از صرف وضعیت وجودی می گذرد و در پیوند با وضعیت ماهوی انسان ، به درکی عمیق تر از اگزیستنسیالیسم می رسد ... دیگر مساله صرف در جهان بودن نیست ، بلکه صورت مساله های آدمی هم به آن همه اضافه می شود ... مثلأ کسی می پرسد ؛ من در این دنیا چه می کنم ؟ من که در ظاهر به دنبال خوشبختی می گردم در نهان و با هر نفس به مرگ نزدیک تر می شوم !؟ هر لحظه ممکن است مرگ از راه برسد و بند زندگی مرا قیچی کند بی آن که من ضمانتی برای یک لحظه بیش تر زیستن داشته باشم ! من که فریاد می زنم سمت آسمان و صدایی نمی آید و خدایانی که ما را ترک کرده اند ! ( ایلویی ایلویی لما سبقتنی ؟) کی یر کگور این درد را به ساحت ایمانی یک طرفه منتقل می کند که آن جا تحملش کند ... نیچه به شاعرانگی و هنر پناه می برد و همین طور شوپنهاور ... عطار یک قدم از همه ی این ها فراتر می رود و می گوید نه تنها آن دردها هستند که وضعیت ایمانی من هم نامعلوم است ... نه تنها من دردمند و ترس آلود در هستی زندگی می کنم ، که راه همه ی آن جاهایی که دیگران در آن آرام و قراری می جویند بر من بسته است ! ** من افتاده ام در این میان زار زنان ، تنها ، بی آنکه راه پس و پیشی داشته باشم ! ( از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود ... ) عطار به بی نسبتی فوق العاده عمیق انسان با هر آن چه جز خود است اشاره می کند و این که مطلقأ هیچ راهی نیست ... اما شگفت انگیزی کارش این جا تمام نمی شود ؛ همان وضعیت وجودی بی چارگی را تبدیل به راه چاره می کند ؛ مرا کعبه خرابات است امروز ! عطار نمی ماند در حوزه ی انفعال ، می گوید بی چارگی عین رهایی است ؛ حریفم قاضی و ساقی امام است ! این که آدمی قبله ای ندارد عین قبله است ... به قول مولانا ؛ شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو/ بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن ... یا به قول حافظ ؛ گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد / گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید ...
اما اصل غزل عطار ؛
خطای فاحشی که به واسطه ی علم زدگی در هستی شناسی جهان مدرن رخ داد این بود که ارزش صرفأ متعلق به امر شناختنی بود و هر چیزی که امکان راز زدایی از آن نبود ، از دایره ی این ارزش گذاری علمی بیرون می ماند و به مثابه ضد ارزش تلقی می شد ... اولین پیامد این اتفاق کنار زدن تخیل بود که یکی از اصلی ترین شیوه های شناخت بخش تاریک و راز آلود هستی تا پیش از آن بود ... از طرف دیگر انسان به دلیل داشتم محدودیت های ذهنی و زبانی قادر نیست بدون تخیل از وجود خود فراتر رود و به صرف تکیه بر حواس پنج گانه به شناخت کامل دست پیدا کند ... با این شیوه ی شناخت انگار انسان به شناخت بخش کوچکی از هستی که در تیر رس علم است رضایت داد و کلیت آن را نادیده گرفت و فراموش کرد ... در صورتی که هر شیوه ی شناخت برای کامل بودن می باید سهمی برای آن چه از نگاه دور می ماند و مغفول ، قائل شود ...
در مورد این مسأله و پیامدهای ان و شرایط شکل گیری اش زیاد می توان گفت و حرف را باز کرد اما به جای آن همه ترجیح می دهم دو مطلب از مایستر اکهارت به عنوان پایان بندی بیاورم که آن بُعد راز ورانه و فراموش شده ی شناخت را به تأکید یادآوری می کند ؛
اگر کسی با ناسزای خودش کفرگویی کند، خدا را با این گناهش ستوده است. هر چه او بیشتر دشنام دهد و گناهان عظیمتری را مرتکب شود، پرتوانتر خدا را ستایش کرده است. حتا آن کسی که کفر میگوید، حمد خدا را میگوید...
سکوت شبیه ترین چیزها به خداست ...
مهندسی ذهن (ان ال پی) ظاهری حکمت گون دارد اما در باطن هیچ سنخیتی با آن ندارد ... در مهندسی ذهن ما با پروژه ی خوشبخت سازی انسان روبه روایم ... به سان این ؛ همه چیز آرومه ، من چه قدر خوشبختم ! این پروژه ی خوشبخت سازی امکان پذیر نیست مگر با دور زدن شرور و دیگر مسائل زیر بنایی که ذهن آدمی به عنوان نقاط تاریک با آن برخورد می کند ... اما در حکمت هیچ گونه تلاشی برای خوشبخت سازی انسان انجام نمی شود چرا که انسان برای خوشبخت شدن به دنیا نمی آید ، و اصولا مساله ی حکمت خوشبختی نیست و اگر خوشی به همراه می آورد ، ما حصل تغییری است که در نگاه آدمی نسبت به مسأله ی شرور پیدا می شود ... اما بستر شکل گیری این دو نیز از هم سواست ؛ مهندسی ذهن برخاسته از بن بست مصرف گرایی غربی است و حکمت میل سیری ناپذیر آدمی اسن به آگاهی و روشنایی در فراسوی چهارچوب های علمی... حکمت مرگ را به عنوان ستون خیمه ی زندگی می بیند ، گویی مرگ موتیف یا میزان یا محل ارجاعی است بر هر آن چه آدمی درک می کند ، اما در مهندسی ذهن مرگ حذف یا در نهایت عاملی خارج از قدرت انسان در نظر گرفته می شود ، آن چنان که هیچ گاه برخوردی با آن به وجود نیاید ... ان ال پی ذاتش بر مبنای شیئت پذیر کردن ذهن است ... طوری که هر امر دست یافتنی باید تبدیل به شیء شود و گرنه در چهار چوب ارزش گذاری این رشته معنا ندارد ... حتی مفهومی انتزاعی مثل خوشبختی باید خرد شود و به عناصر مادی و قابل دسترس تقلیل یابد ... و روشن است که این فروکاست معنا بی عوارض نیست ؛ به دنبال آن اخلاق و سیاست و دیگر شاخه های معرفت باید تقلیل یابند وتبدیل به شیء شوند و از آرمان ها و ایده ها جدا ... در یک جمله اگر بخواهم بگویم ؛ مهندسی ذهن نابودی آرمان هاست ...
پی نوشت:
روش
ساده کردن زندگی که ان ال پی دارد بر اساس یک اصل استوار است ؛ فردیت را
تبدیل به توده می کند ... خیلی از مردم با این مشکلی ندارند و می توانند در
گله باشند اما برای من بنا بر مختصات شخصیتم پذیرفتنی نیست
.... این هم اشکالی ندارد که بعضی از این طریق به خوشبختی برسند ... من ادعای ان ال پی را که در ظاهری حکمت گونه مطرح می شود ، آن چنان که مثلا
کانت حکیم بود یا اسپینوزا یا ملاصدرا ، به نقد کشیدم و تفاوت شان را گفتم
...... و نکته ی آخر ؛ غافل نباشیم از این که ارزش های توده ای خاصیتی
جهانی پیدا می کنند و ادعای غلبه بر خرده فرهنگ ها را دارند و به مرور آن
ها را در خود هضم می کنند ( در این شیوه ی زیستن ، حکمت خرده
فرهنگی ورافتاده است )... شاید یکی از عوامل عدم
ظهور فیلسوفان بزرگ در دوره ی معاصر همین تغییر در جایگزینی ماهیت حکمت با
چیزی مثل مهندسی ذهن است که عوام زدگی از مشخصه های بارز آن به حساب می آید
...
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
پی نوشت:
آگاهی
و دانایی مفاهیمی ساده و بسیط نیستند که ما به تعریفی روشن از آن برسیم و
احیانا خط کشی درست کنیم و با ملاک آن انسان ها بسنجیم ... اما به یقین می
توان گفت آگاهی شامل ماتب مختلف است ... در تصویر بالا پاهای ورم کرده و
ناخن های حنا گرفته ی پیرزن نشان از
آگاهی او نسبت به بدنش دارد ... یا کلی تر بگویم بیماری در یک انسان منشا
آگاهی است ... چرا که رنج حاصل از بیماری او را به وجود خود آگاه می کند
...و وجود هر آدمی در نسبت با دیگر اجزائ عالم معنا دارد ... این" آگاهی
نسبت به خود" می تواند منشا اثری برای اتشار آگاهی به دیگر اجزاء عالم باشد
... اما برگردم به بیماری ؛ در ابتدا گفته شد که آگاهی نمی تواند منشا لذت
مستقیم باشد ... فرد دانا در مواجهه با هر پدیده ای برخورد مستقیم و رودر
رو ندارد ... هیچ شادی و غمی را مستقیم حس نمی کند بلکه هر اتفاقی پس از
فرآیند فهم ، درک می شود ... این شاید یکی از رازهای آرامش آدم آگاه باشد
... اما در بیماری آگاهی بی واسطه ای که نسبت به بدن شکل می گیرد مقدمه ای
است بر نتیجه ی مرگ ... ما مرگ را هیچ وقت نمی توانیم بی واسطه ادراک کنیم
... مرگ برای ما آن چیزی است که بر وجود دیگری رخ می دهد ... اما بیماری
مرکز ثقل فهم مرگ را از روی دیگری به روی خود ما منتقل می کند ( مرگ آگاهی )
... پس با این تفسیر بیماری شکلی از آگاهی است در کنار دیگر آگاهی ها ...
آن آگاهی که ما را به درکی شهودی از زوال و مرگ می رساند ...
نیچه، انسانی بسیار انسانی، پاره 638 (آخرین پاره کتاب)
امیر ؛
جمله آخر ای کاش این طور ترجمه می شد:
"هر چند پس از آخرین مقصد هم باز، مسافر به نظر نمی رسد ، چون [برای آواره] مقصدی وجود ندارد."
آن
طور که من می فهمم ، مسافر کسی است که مسافر بودنش بین مبدا و مقصد مشخص
شود ، از مبدایی به عزم رسیدن به مقصدی حرکت کند . اگر این تضایف مبدا و
مقصد نباشد نه سفری هست نه مسافری.
آن کس که آواره شد و وطن نداشت دیگر
مسافر به این معنا نیست ، وطن برایش به تعبیر فلاسفه اسلامی به "شرط لا"
ست یعنی نسبت به وطن داشتن و بی وطنی علی السویه ست . هم وطن ندارد ، هم
همه جا وطن اوست .
"آنکه تا حدودی به آزادی رسیده" در تعبیر نیچه یعنی
کسی که از قفس جنس و سن و نژاد و عقده و ایدئولوژی و خرده فرهنگ و تعصب و
قبیله و شهر و کشور آزاد شده ، رها شده ... گسسته . از همه این لباسها
عریان شده و میان هستی پریده . اگر این عریانی رخ داد ، و به بیان نیچه این
"خرده آزادی " فراهم شد، آن وقت دیگر نه مسافری می ماند نه وطنی. کلامش
هم که از رنگ این تعیینات "تا حدودی آزاد" شد، می شود زبان وجود . می شود
تفکر.
و البته طبیعی ست که هم عصران او که به فلک زدگی، غفلت زدگی و
سبکباری خو کرده نفهمندش . برایشان ثقیل باشد چون عادت کرده اند کلام را در
پوشش لباس زمان و قبیله و شهر و کشور و نژاد و .... بشنوند و فهم کنند.
باید دوره ای بگذرد و باز هم آنانکه "تا حدودی به آزادی خرد" رسیده اند از راه برسند و فهم کنند این زبان را .
و بزرگی تفکر هم به همان است که در کلمات نیچه امده : آزادی خرد
هر
چه میزان آزادی تفکر بیشتر باشد، و از آن تعینات عریان تر، تفکر عصرها و
دوره های بیشتری را زیر چتر خود می گیرد . بزرگی اش را می شود با میزان
آزادی اش قیاس گرفت.
(شاید نشستن پای صحبت نیچه کلام را این گونه پیامبر
گونه می کند و از قبل از خوانندگان به همین دلیل پوزش می خواهم . قصد کلی
گویی و فلسفه بافی و پیامبر گونه و از ورای تاریخ حرف زدن نبود ، فقط
عباراتی بود که به ذهن گذشت )
********
مسافر
را نه مقصد و نه مبدأ معنا می کند ... معنای مسافر در راه بودن است ...
حرکت است و صیرورت ... َشأن مسافر سرگردانی است ... سر + گردان ... سری که
مدام می گردد چون چیزی برای تثبیت نگاه نمی یابد ... این چنین سر و چشمی
سکون ندارد ... آوارگی همین جاست ... آن آوارگی که از درون آغاز می شود و
به بیرون گسترش می یابد ... آن چنان که دیگر نه وطنی می ماند و نه سکنی
امکان پذیر می شود ... می ماند صرف رفتن و رهایی ... رفتنی که به نفی یا
اثبات چاره ای جز آن نیست ... این بی چارگی در رفتن هولناکی معنای زندگی
است ... دل نبستن و تنهایی و گفت و گوی بی پایان با خود فرزندان خلف این
معنا هستند ... البته باز هم هست ، این حرف لایه هایی عمیق تر هم دارد و در
پی اش درکی متفاوت از زندگی ... اما به قول مولانا ؛ گفتمش پوشیده خوشتر
سر یار / خود تو در ضمن حکایت گوش دار
سرگذشت اودیپ نمونه ای است برای جهالت عمومی بشر و فقدان شناخت انسان بر ماهیت و وجود خویش و کور بودن او در برابر سرنوشت ... به معنایی دیگر این می تواند تعریفی دقیق از توده ی مردم نیز باشد ... ابوالهول از کسانی که در برابرش می رسیدند می پرسید : آن چیست که روی چهار پا و دو پا و سه پا حرکت می کند !؟ در واقع ابوالهول ماهیت حرکت انسان ها را از خودشان سئوال می کرد و پرسش از انسان را نزد خود ایشان می برد ... و آن انسان هایی را که از جواب دادن باز می ماندند از فراز صخره به پایین پرت می کرد ... این نوع مرگ هم اشارتی است به مرگ بشر در جهل ... سرنوشت همه ی آنانی که نخواستند که بدانند و یا از دانستن به هوای لذت بردن از زندگی طفره رفتند ...
پانوشت : زبان عامل فهم میان انسان ها نیست بلکه عاملی برای سوء فهم میان انسان هاست ...دلایل و مصداق های زیادی برای درستی این گزاره وجود دارد که حالا در پی گفتنش نیستم اما با توجه به درون مایه ی آن یک نقطه ی تقابل در این گزاره نهفته است ؛ سکوت عامل نزدیکی میان انسان هاست ... آن چنان که شاید بتوان نزدیکی میان دو تن را در میزان سکوتی که مابین آن ها جاری است سنجید و درک کرد ...
1-دو جریان مهم اقلیمی عرفانی در جهان اسلام وجود دارد ؛ یکی بغداد و دیگری خراسان ... این دو جریان آن چنان قوی هستند که شاید بتوان دیگر اشخاصی را که بیرون از این دو اقلیم می زیستند در همین گرایش ها دسته بندی کرد ... برای نمونه ابن عربی هرچند خارج از این دو اقلیم می زیست اما به لحاظ فکری بیش تر به عرفای خراسان شبیه است تا بغداد ... اما این تقسیم بندی اقلیمی به تمام عرفا قابل اطلاق نیست ... حلاج در حوزه ی فرهنگ و اقلیم بغداد می زیست اما مشخصأ به اقلیم خراسان و فرهنگ عرفانی اش تعلق دارد ... برای همین می بینیم عرفای بعد از او در خراسان بسیار به او ارجاع می دهند در صورتی که در بغداد ، عرفا مسأله را در سکوت بر گزار می کنند یا در نهایت به نوعی راز آلود از او حرف می زنند ... ملاک های مشخص و قابل درکی این دو جریان را از هم جدا می کنند که یکی گرایش به عشق خراسانی هاست در برابر زهد متصوفین بغداد و دیگر که من با تأکید می خواهم از آن یاد کنم تساهل و تسامحی است که در نزد عرفای خراسان دیده می شود ( برای مثال دو رأس هرم این دو جریان یعنی جنید و بایزید را می شود مقایسه کرد ) برای مثال در تذکرة الاولیاء آمده که شیخ ابوالحسن خرقانی بر سر در خانقاهش این چنین نوشته بود : هر که در این سرا آید نانش دهید و از عملش ( یا ایمانش ) مپرسید ، چه آن که بر درگاه حق تعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد ...
2-وجه تمایز مهم دیگری میان عرفان خراسان و بغداد وجود دارد ؛ عرفای خراسان گرایش شدیدی به شعر و نقل و قصه( به تعبیری دیگر بافت دراماتیک ) داشتند و بسیاری از میراث فکری که از ایشان به جا مانده در همین قالب هاست که یا خود پدید آورنده بودند یا نزدیکانشان بعد از ایشان به این کار همت گماردند ... سنت تذکره نویسی در همین چهار چوب معنا پیدا می کند و قابل ارزیابی است ، سنتی که در متصوفین بغداد دیده نمی شود ( یا دست کم من حالا چیزی در ذهنم نمی یابم ) ... شاید بی راه نباشد که بگوییم بیش تر نویسندگان متون منظوم و منثور و تذکره نویسان از آبشخور خراسان و آن فرهنگ می نوشیده اند حتی آنانی که در مسافتی دورتر بوده اند ... حافظ یکی از این هاست که مستقیم تحت تأثیر فرهنگ عرفانی خراسان قرار دارد ... اما آدم دیگر و مهم تر در این بافت فکری مولاناست ... او اهل خراسان بزرگ است و میراث دار آن ... انگار مولانا یک تنه تمام ویژگیهای عرفای آن دیار را با خود دارد ... گرایش به عشق ، تساهل و تسامح و هم چنین اهمیت دادن به خلق متن دراماتیک برای بیان مقصود ...
این گراش به شعر و خلق متون دراماتیک نزد عرفای خراسان به هیچ رو اتفاقی نیست ... این که چرا مولانا با وجود " مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا " باز اصرار به گفتن شعر دارد از شناخت عمیق او و دیگر عرفای خراسان نسبت به " زبان " سرچشمه می گیرد ... یا حتی حلاج که متعلق به همین ساحت فکری است به فراوانی از " زبان شاعرانه " استفاده می کند ؛ اقتلونی اقتلونی یا ثقات/ ان فی موتی حیات فی حیات ...
3-سئوال این است ؛ چرا مولانا برای گفتن حرف هایش قالب مثنوی را انتخاب کرد ؟ مگر نمی توانست همان حرف ها راحت و بی دردسر به نثر بگوید؟ این سئوال را می توان امتداد داد ؛ چرا ما در فرهنگ فارسی زبان این همه شاعر داریم و مثلا نقاش نه ؟چرا خوشنویسی اشعار همواره یکی از هنرهای اصلی بوده است ؟ چرا مثنوی یکی از مهم ترین قالب های شعری نزد شعر است ؟ چرا مثنوی یکی از پرمخاطب ترین و تاثیرگذارترین قالب های ادبی برای ما بوده ایت ؟ضرورت پیوستگی دو مفهوم "عارف شاعر " یا " شاعر عارف " از کجاست ؟
دوستی از تعریف اروتیسم سئوال کرد ... من تعریف
مشخصی از اروتیسم ندارم و جایی هم چیزی به چشمم نخورده است ... شاید یک
دلیل برای این تعریف ناشدگی لغزنده و معلوم نبودن استانداردها در جوامع
مختلف و یا خرده فرهنگ های در درون یک جامعه باشد ... اما شاید
در یک نگاه کلی بتوان اروتیسم را به جنبه های زیباشناسانه ی عشق ورزی و
تنانگی ارجاع داد که مبتنی بر قاعده ی کلی جذب و دفع است ... به عبارت دیگر
قرار گرفتن مخاطب در معرض درک و حضوری پارادوکسیکال ... در بافت اروتیک یک
اثر (متن) سیاهی و تاریکی به همان مقدار نقش دارد که روشنایی و سفیدی ...
پوشیدگی همان مقدار مهم است که عریانی ... هر نقطه ی عریان در تقابل با
نقطه ای پوشیده است ... گفتن برای باز نگفتن است و نگفتن برای باز گفتن ...
اما این که حد و مرز و تعادل بین این تضادها کجاست و چه هنگام یک اثر
در حوزه ی اروتیسم معنا می دهد و یا به سمت پورنوگرافی میل می کند ،
وابسته به تاریخ ذهن مخاطب و جامعه ی هدف است ...
از دیگر سو شاید
تعادل بین روشنایی و تاریکی و عدم غلبه ی هر یک ار این دو بر هم ، وجهه ی
دیگری است که آن را از پونوگرافی متمایز می کند ، پس از این رو شاید بتوان
گفت آن متنی که تجربه ای از تنانگی و عشق ورزی را در چهار چوبی قابل تأویل و
تفسیر بررسی می کند و به برقراری رابطه بین ذهن مخاطب با متن می انجامد ،
متنی اروتیک است ...
+ زاویه ی دید این مقاله متفاوت از چیزی است که گفتم اما خواندنش خالی تز لطف نیست .
مفهوم سک*س ( همبستری ، همخوابگی ، جماع
و... ) در دوره ی سنت به صرف تولید مثل توجه می کند و نقطه ی مرکزی آن همان
است ... اما در دوره ی جدید ما با مفهومی دیگر از سک*س روبه رو ایم که
شاید بتوان آن را در یک جمله خلاصه کرد ؛ سک*س فقط برای سک*س ...
این
گزاره دو رویکرد عمده در خود نهفته دارد ؛ اول رویکرد پور*نو*گرا*ف و دیگر
اروتی*سم ( گفتن این نکته ضرورت دارد که در جهان عینی و مصداق ها حد و مرز
روشنی نمی توان بین این دو رویکرد ترسیم کرد )
اما در برخورد دو تن ، چه
پو*رن چه اروتی*ک ، برخلاف ادعای جهان مدرن ما با مفهوم سک*س فقط برای
سک*س رو به رو نیستیم ... انسان معاصر شبکه ای در هم تنیده از ترس ها و
اضطراب ها و افسردگی هاست ... آن چنان که شاید وجودی فارغ از این ویژگی ها
پیدا نشود ... این همان نقطه ی چرخش و قلب معنا در جمله ی یاد شده است ...
آن چنان که می تواند حکم ابتدایی را نقض کند و در خوش بینانه ترین شکل به
کشف امکان نهفته در گزاره بپردازد که؛ آیا سک*س فقط برای سک*س امکان پذیر
است !؟
وقتی انسان در اضطرابی دائمی است ، دست کم در دو مقوله ی " بودن "
و " به سوی مرگ رفتن " ، آیا می شود فارغ از این اضطراب ها دیگری را تجربه
کرد !؟
البته نمی توان معنای کلی گزاره ی فوق را نفی کرد ، اما سک*س
فقط برای سک*س به نظر تجربه ای خاص می آید که کمی از انسان ها توانایی
رسیدن و درک این معنا را دارند و نه آن چنان که شعار دنیای مدرن است ؛
تجربه ای عام و قابل دسترس ...
از دیگر سو به نظر می آید برآیند عام از
سک*س در دنیای معاصر تخلیه ی اضطراب ها و ترس هاست و به همین علت ، و فارغ
از هرگونه ارزش گذاری اخلاقی ، وزنه ی پور*نو*گرا*فی در تقابل با اروتی*سم
قطعأ سنگینی می کند...
کانت دو مفهوم زمان و مکان را شرایط پیشین هرگونه ادراک می دانست ... اما از طرف دیگر اگر نگوییم این دو مفهوم بسیط اند ، دست کم ما با مفاهیمی روبه رو هستیم که فی نفسه حدی نمی توان برای آن ها تعیین کرد ... برای مثال آدمی را می توان تصور کرد که به تنهایی در جهان زندگی می کند ... این فرد ماهیت مکان ها را صرفأ به علت تقدم و تأخر زمانی باز خواهد شناخت ... یعنی الأن در روی صندلی نشسته و لحظه ای بعد توی کوچه است و ... با این شکل مفهوم زمان وابسته به فهم مکان می شود و بالعکس که این خود کثرت و تسلسلی پایان ناپذیر به همراه خواهد داشت ... من مفهوم " تو " از بوبر را در مرکز زمان و مکان کانت می دانم که به تعبیر مارتین بوبر از یک گل سرخ تا خدا را شامل می شود ... به روایتی دیگر در نسبت با یک مرکز است که ما توانایی درک زمان و مکان را پیدا می کنیم ... یعنی زمان و مکانی که " تو " ( مخاطب ، حضور در مقابل و پیش رو حتی ذهنی ) در آن قرار دارد متفاوت از دیگر زمان ها و مکان هاست ... به زبانی دیگر تو عامل شناخت است و مقوم زمان و مکان و شناخت دیگری و شناخت خود ...
امشب سر صحبت درباره ی سنت و مدرنیسم با کسی باز شد ... از من سئوالی درباره ی تفاوت این دو دنیا پرسید ... به قدر بضاعت جواب دادم ، اما یک نکته بسیار مهم یادم رفت که این جا برایش می نویسم؛
در دوره ی مدرن تنهایی به جای آن خدای رحمان و رحیم سرمدی نشسته است و ستایش می شود ... لاشریک صفت تنهایی انسان معاصر است ... تنهایی ای که خدای انسان است ، انسانی که حتی در سلوک عارفانه اش هم افقی بالا تر از تنهایی ندارد ... این خدایی است که راهی جز آن پیش رو نیست ... خدایی است که هم از آن گریزانیم هم از سر بی چارگی به آن پناه می بریم ...
یا ؛ پارادوکس صداقت
سه فضیلت احسان ، تواضع و صداقت در رأس همه ی فضایل قرار دارند.
فضیلت احسان یعنی من تو را چنان می بینم که انگار خود من هستی.
فضیلت تواضع یعنی خود را چنان می بینم که گویی تو هستم.
فضیلت صداقت یعنی این که من تمام مراتب هستی را بر هم انطباق بخشم وبین این مراتب هیچ گونه شکاف و شقاقی ایجاد نکنم .*
الف) آن چه از این تعریف و نظایر آن پیداست این که هر فضیلتی برای وقوع نیازمند دو حد یا دو سر است :
1) من ( خود )
2) دیگری یا تو ( هستی )**
در صورت عدم وجود هر یک از این دو ، کنش یا حتا احساس فضیلت مندی هم وجود نخواهد داشت. باید " من " و " تو " در مقابل هم قرار بگیرند تا اصلی ترین فرض وجود رابطه ای فضیلت مندانه شکل بگیرد .
ب ) سنگ اول و زیر بنای تمام فضایل صداقت است . در صورت نبود آن هیچ فضیلتی ، فضیلت نیست . خود مفهوم صداقت در معنایی عام شامل دو نوع کنش ( دو سر ) می باشد :
1) صداقت با خود
2) صداقت با دیگری
انطباق این دو مفهوم معنای کلی صداقت را برای ما در بر دارد .
از این میان صداقت با خود اصلی ترین و اساسی ترین عنصر سازنده ی فضایل اخلاقی به شمار می رود . اگر کسی در بعد درونی با خود صادق نباشد، قطعأ نمی تواند در مقابل دیگری صداقتی از خود نشان بدهد . ازطرفی دیگر ، صداقت با خود ممکن است به عدم صداقت با دیگری منجر شود . چرا که هر امر درونی لزومأ نمی تواند در راستای واقعیت بیرونی ، که دیگری یا تو را شامل می شود ، قرار بگیرد .
پس اگر یک " من " بخواهد به طور تام و تمام با " خود " صادق باشد به ناچار به جایی می رسد که باید در برابر" دیگری " صداقتش را کنار بگذارد، یا به روایتی دیگر ؛ خیانت کند تا صداقت درونی خود را با خود حفظ کند . در غیر این صورت چاره ای جز خیانت به خود ندارد . و اگربرای صداقت با دیگری به خود خیانت کند ، سنگ بنای تمام فضایل را نابود کرده و هیچ فضیلتی موضوعیت و محمل اخلاقی نخواهد داشت . چرا که فضایل جز قضایای همه یا هیچ هستند و نمی توان پاره ای از فضایل را به بهانه ی موقعیت ها و ترس ها و مصلحت بینی ها و ... با پاره ای دیگر عوض یا جایگزین کرد .
با نگاهی گذرا به اطراف - یا خودمان - با گستردگی این مسأله روبه رو می شویم... روابط دوستانه ، روابط زناشویی ، رابطه ی یک فرد با محیط کار ، روابط انسان ها با رشته های تحصیلی شان ، روابط انسان ها با مذهب و دین ،... مواردی بسیار شایع هستند که همه را در قالب پارادوکس صداقت می توان کالبد شناسی کرد.
ج) مخلص کلام ؛ صداقت به معنای اعم و صداقت با خود به معنای اخص محور و اساس تمام فضایل است و در نبود آن از فضیلت و انسان فضیلت مند( چه در بعد سکولار و چه در بعد دینی ) چیزی جز پوسته و شعار باقی نمی ماند .
حال پاسخ به یک سئوال ضروری به نظر می رسد ؛
اگر " من " به صداقت با خود نرسد ، آیا زندگی هرروزه چیزی جز ستایش خیانت نیست !؟ و از طرف دیگر اگر " من " به صداقت تام و تمام باخود برسد چیزی جز تنهایی و دور افتادگی از عموم مرد و جامعه نصیب می برد!؟
* فریدهوف شووان به نقل از مصطفی ملکیان
** دیگری یا تو مفهمومی گسترده است که هر چه جز من را در بر می گیرد. یکی از وجوه مهم آن ارزش های اخلاقی است.
ابوالحسن مسعودی در کنار محمدبن جریر طبری از غول های جهان سنت است ... تعدد کتاب های او شگفت انگیز است ، گویی در تمام عمر یک سره مشغول نوشتن بوده است ... فقط کتاب اخبارالزمان او 30 جلد است ... البته بیش تر آثار او در طول تاریخ نابود شده و حجم کمی از آن ها به دست ما رسیده است ... آن چه از مسعودی به چشم من خورده به نظرم یکی التنبیه و الاشراف است و دیگری تنها جلد باقی ماده از اخبارالزمان ... اما آن چه مفصل از او خوانده ام مروج الذب و معادن الجواهر است در باب تاریخ جهان و جغرافیا و احوال و باور مردمان روزگار خود در دو حوزه ی فرهنگی عرب و عجم ... بی اغراق می گوی که این کتاب کاری فوق العاده است برای اهلش ...
اما آن چه از این معرفی در نظر دارم شکل برخورد کسانی مثل مسعودی است با مقوله ی تاریخ ؛ قریب و اتفاق تاریخ نگاران روزگار قدیم ، تاریخ جهان را از پیش از پیدایش انسان روایت می کردند و در ادامه به خلق انسان و هبوط و ادامه ی مسیری طی شده می رسیدند ... این شکل از تاریخ نگاری به شدت آمیخته به اسطوره ها و افسانه ها بوده است و همین مساله باعث دوری اش از روایت تاریخی علمی می شود ... این دور افتادگی از علم تبعات زیان بار شگفت انگیزی برای کشوری مثل ایران داشته است ، آن قدر که کسی مثل سید جواب طباطبایی به حق مشکلات امروز و گستردگی بحران ها را به این بی تاریخی ( تاریخ نگاری علمی ) ارجاع می دهد ... *
در نگاهی دیگر اما تاریخ آمیخته به اساطیر منشأ حل بسیاری از مشکلات در حوزه ی فردی است ... این تاریخ مجموعه ای از کهن الگوها را در اختیار ما می گذارد که پیدا کردن ربط و نسبت شان با امروز ما مرهم بسیاری از زخم هاست ... فرناندو پسوأ به درستی اشاره می کند که ؛ اندوه کم بود اسطوره است ... مشخصأ تاریخ نگاری آمیخته با اساطیر در بحث توسعه کمکی به ما نمی کند که هیچ ، سنگ اندازی هم می کند و برای رهایی از این تاریخ باید مصیبت ها کشید ... اما در حوزه ی فردی این تاریخ عامل گستردگی رابطه ی یک انسان با هستی می تواند باشد ... یا به شکلی دیگر ؛ می توانند عامل تحلیل گر بسیار جدی ای برای دردهای انسان امروزی باشند و به ما توانایی می دهند سیر دردهای مان را در طول تاریخ ببینیم و سر منشأ شان را درک و تحلیل کنیم ...
* هر چند سید جواد طباطبایی درد را درست شناخته ، اما نسخه ای را که می دهد من عملی نمی دانم .
اخلاق در دنیای معاصر دیگر آن اخلاق خطی و تک ساحتی جهان سنت نیست که به
صرف ارزش گذاری های از پیش تعیین شده ، مسائل زندگی انسان را در دو گزینه ی
حسن و قبح ذاتی بتواند خلاصه کند ... مسائلی که انسان ها به شکل روزمره در
دنیای معاصر با آن برخورد می کنند ، از چنان تنوعی در مقدمات برخوردارند
که شاید رسیدن به نتیجه ای اخلاقی ثابت و لایتغیر ، جز در مواردی معدود ،
محال نشان می دهد ... با این رویکرد ما نمی توانیم از یک اخلاق که تمامی
حوزه های زندگی بشر را پوشش می دهد ، حرف بزنیم ... آن چه
در واقع امر اتفاق می افتد مجموعه ای از حوزه های جزیره وار اخلاقی است که
بنا به مقتضا فعلیت می یابند ... از این دست می توان به اخلاق سیاسی ،
اخلاق دین داری ، اخلاق حرفه ای یا شبیه این ها اشاره کرد که لزومآ
همپوشانی ای در بین شان وجود ندارد ...
میان حوزه های اخلاقی که می
توان باز شناسی کرد ، یکی از مهجور ترین ها و مغفول ترین ها ، حوزه ی اخلاق
سکس است ... در این حوزه مفاهیم اخلاقی آن چنان دچار تغییر و تحول شده اند
که شاید ساده ترین و پیش پا افتاده ترین مفاهیم ، بار معنایی متفاوتی نسبت
به آن چه پیش از آن بوده پیدا کرده اند ... در این فضای تیره و تار اخلاق
دوره ی سنت جوابگو نیست و از طرف دیگر پی ریزی و طرح هر گونه اخلاق جدید ،
از آن جا که نمی تواند تمام گرایش ها را در خود جمع کند ، محال می نماید
... ضرورتی که از این حرف ناشی می شود این است که انسان معاصر در حوزه ی
سکس ، با اخلاقی به شدت فردی شده و جزء نگر روبه روست ... به روایت دیگر
معیار رعایت اخلاق در سکس و رابطه ی تنانگی چیزی نیست جز قالب رفتاری دو
آدمی که بر سر موضوعی به تفاهم و توافق رسیده اند ... آن چنان که عملی بین
یک زوج می تواند نشانه ی رعایت اخلاق باشد و همان عمل برای زوجی دیگر نشان
گر عدم رعایت اخلاق ... نکته ی بسیار مهمی که این جا تعیین کننده ی اخلاقی
بودن یک رفتار است چیزی نیست جز اصل لذت که همنشینی اش با اخلاق خود متضمن
رابطه ای پارادوکسیکال است ؛ از یک طرف برآورده شدن لذت ، امری اخلاقی است و
عدم برآورده شدن آن غیر اخلاقی ... حال اگر تصور کنیم اوج لذت بری و
ارگاسم وابسته به عنصری خارج از رابطه ی یک زوج باشد ، برآورده کردن یا
نکردنش عملی اخلاقی است در عین این که برآورده کردن یا نکردنش عملی غیر
اخلاقی است ...
پانوشت : برای این موضوع پیش و بیش از راه حل و جواب ، به طرح مسأله نظر دارم برای همین از آوردن مثال هایی که در ذهن داشتم و می توانست به باز شدن مفهوم کمک کند ، اجتناب کردم ...
جهان دیگر به مثابه آن متن قدر قدرتی نیست که در دوره ی سنت یا حتی مدرن بود و برای اکثریت انسان ها مکانی امن و بی حاشیه فراهم می کرد ... امکانات درون متنی ( خرده روایت ها ) بیش از پیش فعال شده اند و هیچ عرصه ای از به چالش کشیده شدن متن در امان نخواهد ماند *... جنسیت ( مرد یا زن بودن ) مهم ترین و دست نخورده ترین متون در همه ی دوران ها بوده است ... اما همین متن در تقابل به خرده روایتی به نام هم جنس گرایی و ازدواج دو هم جنس ، آن چنان به چالش کشیده شده است که هم جنس گرایی حالا به مثابه یک ارزش تلقی می شود و موج همگام شدن با این خواست ، موجی جهانی و همه گیر است که مخالفت با آن به عنوان ضدیت با انسان و انسانیت تلقی می شود ...
این تقابل خرده روایت ها با متن صرفأ در یک حوزه باقی نمانده است ؛ ادبیات به عنوان پایه و مهم ترین زمینه ی ظهور و همین طور اقتصاد ، اخلاق ، مسائل زیست محیطی ، روانشناسی و در شکلی عام تر ، تمام فرهنگ و تمدن بشری درگیر این تغییر بنیادین در روایت و زاویه دید شده است ... رای منفی ای که مردم یونان در همه پرسی اخیر به خواست اتحادیه ی اروپا دادند نمونه ای دیگر از تقابل خرده روایت ها با متن است ... اتحادیه ی اروپا ( در نسبت تنگاتنگ با آمریکا و نظام پولی و سرمایه ای واحد ) متن قدر قدرت دنیای مدرن است که تمام تلاشش معطوف به همسان سازی زیر مجموعه های خود است ... در این میان یونان صدایی است که از دل یک متن واحد با ساختار خطی توازن این نظم از پیش تعریف شده را به هم زده است ... در کوتاه مدت برای همسان سازی متن و جلوگری از روایتی ناهمخوان با آن ، حذف یونان از اتحادیه ی اروپا شاید تنها امکان جدی پیش رو باشد ، هر چند که امکان این حذف در قوانین اتحادیه ی اروپا پیش بینی نشده است ، و از طرف دیگر باقی ماندن یونان در اتحادیه اروپا مشکلاتی جدی و رفع نشدنی در پی دارد که به یقین خرده روایت های دیگر مثل ایرلند و اسپانیا و پرتغال را به موازات صدای یونان فعال خواهند کرد ... در صورت در نظر گرفتن این امکان و با فروپاشی متن اتحادیه ی اروپا مساله ای دیگر به وجود می آید ؛ خرده روایت هایی که برای برآمدن احتیاج به بستر متن دارند ، این زمینه را از دست می دهند و از بین خواهند رفت ... و این چیزی نیست جز پایان تقابل خرده روایت ها با متن و آغاز آنارشیسم روایی ...
پانوشت 1: هر چه قدر که اتحادیه ی اروپا برای حفظ یک پارچگی
اعضایش تلاش کند ، ضرورت فروپاشی از دل همین اتحادیه در حال جوشیدن است ...
به نظر هم نمی آید خروجی این قبیل اتفاقات مارکسیم - کمونیسم باشد ... این
ها خود خرده روایتی هستند در دل متن سرمایه داری و نظام اقتصادی جهانی .
پانوشت 2 : اتفاقات یونان در محدوده ی جغرافیای آن کشور باقی نخواهد ماند
... این اولین مهره ی دومینوست که ضزبه خورده است و این سیر ادامه خواهد
داشت ...
پانوشت 3 : هر چه در منابع فارسی دنبال سابقه ی الکسیس
سیپراس گشتم چیزی پیدا نکردم ... با این وجود یک حرف را به یقین می توان
راجع به او گفت : یا خیلی می داند چه می کند یا کاملا احمق است !
* به شکلی جداگانه می توان از شرایط و چرایی فعال شدن خرده روایت ها حرف زد ...
نظراتی که در بحث سکسیم این روزها مطرح می شود همه در ویژگی روشنفکر نمایی با هم
اشتراک دارند ... این روشنفکری را به معنای رویایی بودن و دور از امر واقع
بودن به کار می برم ... صورت مسأله این است که زن یا مرد کارکردهای مختلفی
دارند که یکی از آن ها سکس است و صرف این کارکرد نباید به امور دیگر تعمیم
پیدا کند ... البته این حرف در شکل ایده آل حرف درستی است اما سئوالی که
در پی آن می آید این است که چند درصد از کل جامعه ی بشری توانایی رعایت
چنین الگویی را دارند !؟ ما می توانیم روی کاغذ و با تئوری
الگوهای زیادی را طرح ریزی کنیم اما از آن سو دامنه ی پذیرش این الگوها از
طرف توده ی مردم را نمی توان نادیده گرفت ... نگاه کنیم به اطراف خودمان ؛
مقدار زیادی از آن چه ما به عنوان عشق و رابطه ی عاشقانه می شناسیم در گیر
و دار همین نوع رابطه تولید می شود ... هیچ رابطه ای بین زن و مرد ( و
تازگی ها در پاره ای از موارد بین هم جنس ها ) از نگاه جنسیتی خارج نیست
... فرقی هم نمی کند در ایران یا خارج از ایران ... زمینه های تاریخی و
فرهنگی بسیار زیادی از این الگو پشتیبانی می کنند ... غیر از این شرایط
فیزیولوژیک و سایکولوژیک آدمی سائق هایی قوی و پایدار در این نگاه و گرایش
به شمار می آیند ... فروید هم مفصل راجع به این گرایش گفته و مقولاتش را
تئوریزه کرده است ... حتی نگاه هایی معنویت گرا مثل اوشو و تانترا در پس
پشت این گرایش حضور فعال دارند ... بی راه نیست اگر بگوییم این نگاه جنسیت
گرا ( در بعد سکسی مساله ) خواستنی ترین و عمیق ترین نگاه برای تمام انسان
ها در تمام طول تاریخ بوده است ... آن چنان که خود زنان ( و مردان ) همواره
در ترویج این نگاه سعی ها کرده و می کنند ...
نکته ی مهم دیگر در این
بحث ، مساله ی تن است ... در نگاه جنسیتی تن به هیچ رو یک ابژه ی محدود
نیست که صرفا در مرزهای طبیعی و فیزیکال خود تمام شود ... این جا تن تبدیل
به سوژه می شود و خواه ناخواه از حد و مرزهای طبیعی خویش می گذرد ... این
خانم داور فوتبال در ایتالیا که از قضا زن زیبایی است ، نمی تواند در چهار
چوب مستطیل سبز به صرف داوری بپردازد فارغ از حواشی جنسیتی آن ... چون
همانطور که گفته شد این جا بدن فقط یک ابژه نیست بلکه این بدن تبدیل به
سوژه شده است ... اگر هم کسی بگوید چرا این اتفاق می افتد جواب خواهد شنید
این کارکرد ذهن انسان است که در همه ی امور میل گذشتن از ابژه و رسیدن به
سوژه را دارد و نه فقط در بحث سکسیم ... اگر ما در شرایطی آرمانی مثلا در
جایی مثل اتوپیای افلاطون زندگی می کردیم ، آری ... می شد کارکردها را از
زمینه ها و بسترهای فرهنگی جدا کرد و بر فرض گفت کارکردهای یک انسان را از
هم جدا کنیم و نگاه مان را در حد ابژه محدود ... اما متاسفانه ما اتوپیایی
نداریم و قرار هم نیست که داشته باشیم ...
به بهانه ی خواندن "پنج اقلیم حضور" از داریوش شایگان
ارسطو می
گفت برای فلسفه خواندن سه چیز لازم و ضروری است ؛ استعداد ، اوقات فراغت و
پول و سرمایه ... ما که نبودیم اما لابد در ادامه به کسانی که برای آموختن
فلسفه نزد او می آمدند و یکی از این سه شرط را نداشتند می گفت ؛ برو پی
کارت جوون !
البته حق کاملا با ارسطوست ... خوب که فکرش را بکنید برای
هر کار فکری مستمر این سه شرط لازم و ضروری است و نه فقط برای تفلسف ...
مثلا نمی شود کسی استعداد نداشته باشد ، اما فراغت و پول چرا و بخواهد فلسفه بیاموزد ... یا برعکس آن که تقریبأ فاجعه است یعنی کسی استعداد داشته باشد اما پول نداشته باشد و به تبع آن اوقات فراغت ...
بر همین اصل داریوش شایگان را اصیل ترین متفکر ایران می دانم ... جناب شان
استعداد داشت و از ماترک پدری بهره های فراوان ... طبیعی است کسی که خیلی
پول دارد اوقات فراغت هم داشته باشد ... نتیجه این می شود که چنین آدمی در
هر عرصه ای که وارد می شود اصالت و فردیت خود را حفظ می کند و بنا بر خواست
دیگران اندیشه اش ربط و جهت پیدا نمی کند که این خود اولین شرط اندیشه
ورزی است ... به سه شرط بالا می توان عمر طولانی و همراه با سلامتی را
اضافه کرد که خودش برای سالکات طریق تفکر از اوجب واجبات است ...
به
هر صورت داریوش شایگان از جمله نوادری است که همه ی این مواهب زندگی و عرصه
ی تفکر را یک جا در وجود او می توان جمع دید ... برایش آرزوی سلامتی می
کنم ...
چهار مقاله ؛
هر صناعت که تعلق به تفکر دارد صاحب صناعت
باید که فارغ دل و مرفه باشد که اگر به خلاف این بود سهام فکر او متلاشی
شود و بر هدف صواب به جمع نیاید. زیرا که جز به جمعیت خاطر به چنان کلمات
باز نتواند خورد. آوردهاند که:
یکی از دبیران خلفای بنی عباس به والی
مصر نامه ای می نوشت و خاطر جمع کرده بود و در بحر فکرت غرق شده و سخن می
پرداخت چون در ثمین و ماء معین ناگاه کنیزکش از در درآمد و گفت : «آرد
نماند.» دبیر چنان شوریده طبع و پریشان خاطر گشت که آن سیاقت سخن از دست
بداد و بدان صفت منفعل شد که در نامه بنوشت که: «آرد نماند» چنان که آن
نامه را تمام کرد و پیش خیلفه فرستاد و از این کلمه که نوشته بود هیچ خبر
نداشت چون نامه به خلیفه رسید و مطالعه کرد چون بدان کلمه رسید حیران فرو
ماند و خاطرش آن را به هیچ حمل نتوانست کرد که سخت بیگانه بود. کس فرستاد و
دبیر را بخواند و آن حال باز پرسید. دبیرخجل گشت و براستی آن واقعه را در
میان نهاد خلیفه عظیم عجب داشت و گفت:«دریغ باشد خاطر چون شما بلغا را به
دست غوغای ما یحتاج بازدادن.» و اسباب ترفیه او چنان فرمود که امثال آن
کلمه دیگر هرگز به غور گوش او فرو نشد.