بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندیشه» ثبت شده است

.



گروهی از جوانان در تهران در پی یک قرار تلگرامی در پاساژ کوروش گرد هم آمدند ... سئوال این است که چرا این جوانان یک پاساژ را برای قرار انتخاب کرده اند نه مثلا یک مرکز تفریحی یا کوه و یا جایی شبیه این ها را ؟
در دهه ی شصت و پاره ای از دهه ی هفتاد ، تهران به معنای امروزی پاساژ نداشت ... شاید تنها پاساژ فعال آن دوران که اسم و رسمی داشت ، پاساژ صفویه ، روبه روی پارک ملت بود ... بازار بزرگ تهران یا حتی تجریش ، بازاری خطی بود با حجره ها و مغازه هایی به موازات هم و روبه رو ... کسی وارد این مکان نمی شد مگر برای خرید ... اگر احیانا پاساژی وجود می داشت ، ابر روایت بازار چنان استیعلایی بر مشتری داشت که جرأت نمی کرد وارد آن شود ...  آن اندک پاساژهای بازار تجریش یا بازار بزرگ ، همه سوت و کور و به مثابه کوچه ای بن بست بودند با مغازه های بی رونق و غالبا تعطیل ...
در نیمه ی دوم دهه ی هفتاد این روایت کلان و یک پارچه در هم شکست تا جایی که بازار ورودی مجموعه ای از پاساژها شد ... دیگر هدف مشتری ها از ورود به بازار ، حرکت در امتداد خطی ممتد نبود ... برای هر جنس ( در روایت ادبی می توانید لحن و زبان و زمان بخوانید ) فضایی مستقل تعبیه شد ... مثلا در بازار تجریش ؛ پاساژ نقره فروش ها ، طلا سازها ، پوشاک ، موبایل ، خدمات کامپیوتر و غیره به عنوان پاساژهایی تخصصی و مستقل ساخته شد ...
در گسترش پاساژها دو معنای ضمنی را می توان جست و جو کرد ؛ اول گسترش فضاها و تخصصی شدن عرضه ی کالا و دوم تقابل با نظام سنتی بازار ( نظام سنتی بازار ارزش های خاص خود را تولید می کند که بسیاری از آن ها در تقابل با مکان و مفهوم پاساژ هستند برای نمونه هیچ کس برای خرید آخرین فناوری های روز یا مد به بازار رجوع نمی کند بلکه جای خریدش فضای تخصصی یک پاساژ است )
برگردم به سئوال نخستین ؛ آن چه پاساژ در اختیار مراجعینش می گذارد فضایی بینابینی میان رهگذر - خریدار است با محل عرضه ی کالا یا همان مغازه ... این یکی از ویژگی ها ( و شاید مهمترین ویژگی ) پاساژ نسبت به بازار است ... در دالان های تو در تو و طبقات پاساژها ، فضای مناسبی برای حرکت وجود دارد ... این فضا کارکردی مشخص دارد ؛ این که رهگذر - خریدار را تبدیل به پرسه زن می کند ... پرسه زدن معنای گسترده ای در زبان فارسی دارد اما مجموع آن معانی  را می توان در  بیهوده و در پیرامون گشتن جمع کرد ... برای پرسه زن فقط فضای بینابینی برای حرکت و فاصله با ابژه ها مهم است و آن چه هدف دید و در تیرس نگاه قرار می گیرد چندان تفاوتی نمی کند ... هدف نگاه پرسه زن می تواند یک سماور یا گلیم دوره ی سنت باشد یا گوشی موبایلی با آخرین فناوری ها ... اما این بیهودگی در حرکت پرسه زن منفعلانه و تحمیلی نیست بلکه نهایت و غایت حرکت است ... کاری که پرسه زن می کند گریز ازمعناهاست تا جایی که خود بی معنایی ( یا معانی موازی با کارکرد ارزشی یک سان و هم عرض) تبدیل به هدف و نهایت معنا شود ...

۲ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۶
حمیدرضا منایی

.


سئوال این است ؛ چرا ما پراید تولید می کنیم که تعداد تلفات جادی اش در تصادف از کشته گان جنگ ایران و عراق بیش تر است !؟

چند وقت پیش با دوستی جایی می رفتیم ... یکی از این بنزهای جدید ، پشت چراغ قرمز کنارمان یستاد ... دوستم پرسید : به نظرت زیبا نیست ؟ گفتم : چرا ... گفت: دیگر چه می بینی ؟ گفتم : فیخته و شیلینگ و هگل و کانت و فوئر باخ و تمام متفکرین دیگر آلمان را ...

آن چه کشوری مثل آلمان در صنایع اش تولید می کند ، یا نظام اجتماعی و بهداشتی و آموزشی قدرتمندی که دارد ، فقط زیر بنایش تفکر است ، تفکری عمیق و ریشه دار درباره تمام شئون زندگی آدمی ... بنز و امثال آن ، محصولی فی نفسه و خلق الساعه نیست که اگر می بود کشورهای در حال توسعه و از جمله ایران هم می توانستندشبیه آن را تولید کنند ... همان بنز را اگر قطعاتش را کامل وارد کنند و این جا مونتاژش ، باز هم همانی نمی شود که در خود آلمان می سازند ... این دره ی عمیق تفاوت را فقط تفکر پر می کند و نبودش می شود پیکان و پراید و پیکانِ پژویی و پژو پیکانی و از این جور خزعبلات ...

۳ ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۴۷
حمیدرضا منایی

ما نتوانستیم تفکر غربی را آن گونه که در غرب کار کرد ، در خود جذب کنیم ... همه ی ان چه را هم که گرفتیم در سر شاخه های درختی تناور خلاصه می شود که تنه و ریشه ندارد ... فسلفه ی کانت را تصور کنید ؛ مجموعه ای از متافیزیک و هنر و اخلاق و مباحث روان شناختی و جامعه شناختی است که تار و پودشان در هم تنیده است ... نمی شود یک تکه اش را بنا بر نیاز برداشت و به مابقی توجه نکرد ... با این شیوه ، ما فرهنگ و هنر و اندیشه ای داریم شبیه فرانکشتاین که هر تکه اش از یک موجود است و در بی سلیقه ترین و زیان بارترین شکل موجود این ها را به هم چسبانده ایم ... برداشت علم هم همین گونه است ؛ اگر جدیدترین مسائل و اکتشافات علمی در جهان غرب اتفاق می افتد ، دلیلش این است که آن ها زیر بنای معرفتی اش را دارند و 2500 سال تاریخ تفکر و فلسفه ازشان پشتیبانی می کند ... ما می خواهیم آماده خوری کنیم ؛ جدیدترین شاخه های علمی را می خواهیم بدون زیربنای معرفتی اش برگیریم و استفاده کنیم ... نمی شود این ! نتیجه اش همین آشفته بازار موجود است ؛ اخلاق و جامعه ای که به انتهای زوال و انحطاط رسیده است !
از سال ها پیش با دوستان می گفتم که راه فرار از این انحطاط برگشت آثاری چون تذکره الاولیاست ... همه می خندیدند ... یکی از دوستان نقد می کرد این که فلان عارف رفت توی صحرا و هیزم جمع کرد و سر کول شیر انداخت که برایش تا خانه بیاورد ، کجایش بار معرفتی دارد !؟
به یک روایت این نقد درست است اما این بخش کوچکی از این گونه متون است ... قسمت بزرگی از مسائل طرح شده در این کتاب ها بار معرفی دارند ؛ در روان انسان کار کرده اند ... درباره ی مسائل اخلاقی که بسیار ... اتفاقأ مسائل اخلاقی مطرح شده در این متون غالبأ نگاهی پسامدرن و امروزی نسبت به امور دارند ... اگر حرف از دینداری است ، با نهایت تساهل و تسامح با مساله برخورد می شود ... سوی تاریک هستی همان قدر حق دارد که سوی روشن آن ... اگر این کتاب ها هیچ کارکردی نداشته باشند ، دست کم از ظهور جک و جانورانی مثل داعش کم می کنند ... دینی که حلاج و بایزید داشتند کجا و دین و مذهب ملاعمر و بن لادن و ابوبکر البغدادی کجا ؟
سید جواد طباطبایی به یک شکل دارد این کار را می کند ... از چند شال پیش ، وقتی دکتر سروش کار روی کلام معتزلی را آغاز کرد ، در واقع وارد همین حوزه شد ... چند سخنرانی جدیدش را هم که گوش دادم ، بیش تر از قبل روی این موضوع متمرکز بود ... جدی ترین تلاش را در این حوزه ، به گمانم دکتر نصرالله پورجوادی انجام می دهد با عنوان عرفان نو حلاجی ...
در بعد دیگر ، فانتزی هایی که در روایت هایی مانند تذکره الاولیا وجود دارد بی نظیر است ... این فانتزی ها وابسته به کهن ترین آرکی تایپ های ذهن انسان اند و در تمام طول زندگی انسان بر زمین ، در روان ما جاری بوده اند ... بازخوردی که این روایت ها در ذهن داستانویس دارند نمونه ندارد ... منبع شگفت انگیزی از تخیل هستند که در فرآیند خلق متن ادبی ، چه به صورت بینامتن و یا استحاله به شکل های دیگر روایی ، کارکرد دارند ...

۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۲۱
حمیدرضا منایی

.


زبان فارسی ، زبانی پیر و کهن است و از طرف دیگر زبانی فلسفی نیست و نمی تواند فلسفه را به آن معنا که در یونان شکل کرد و در غرب پرورش یافت ، در خود هضم کند ... برای همین در این صد سالی که از شروع ترجمه ها می گذرد ما هنوز در ترجمه ی ابتدایی ترین مفاهیم فلسفه ی غرب و توافق بر سر ترجمه ی یک واژه دچار مشکل ایم ... وقتی در سیر تاریخ فلسفه به قرن معاصر می رسیم ، این آشفتگی و تنگنای زبان به نراتب بدتر و پیچیده تر می شود تا جایی زبان فلسفی بسیاری از کسان مثل هایدیگر ترجمه ناپذیر می شود ... حتی در خوش بینانه ترین حالت زمینه های وضع یک واژه در فلسفه ی غرب ، متفاوت از زمینه ها و تاریخ ذهنی ماست ...

با وجود این همه گیر و گرفتاری زبان فارسی نتوانست واژگان مورد نیاز انسان معاصر ایرانی را تولید کند و ما در نهایت برای بیان احوال مان ناچاریم بسیاری اوقات از معادل های غربی استفاده کنیم ... این هم خود تزاید مشکل است ؛ از یک سو آنی که در واقع هستیم بی آن اصطلاح غربی نمی توانیم بیان کنیم و از دیگر سو اگر آن اصطلاح را استفاده نکنیم در خود فرو مانده و بسته ایم و زبانی برای بیان نداریم ...

این توضیح را آوردم برای این که درک شود اصطلاحی که می خواهم به کار ببرم آنی نیست که در واقع هست و انتخاب آن از سر ناچاری است ... اما اصطلاح مورد نظرم ترس های اگزیستنسیالیستی انسان است ... این که ما می میریم ترس آور است و یا نزدیک تر از آن ؛ صرف حضور در جهان و بودن ، باری گران از ترس ها را بر شانه ی آدمی می گذارد ...

قدیم ترین شکل این اندیشه در جهان شرق ، تا آن جا که ذهنم یاری می کند ، از آن بوداست ... او نیز در اولین برخوردی که با دنیای خارج قصر و زندگی اشرافی اش داشت به اصالت ترس و رنج پی برد ، دید که انسان دچار پیری و بیماری و مرگ است و از این ها گریزی ندارد ... بی راه نیست اگر بگویم تمام اندیشه ی بودا و هر چه بعد از آن کاشت ، در تقابل با همین موارد بود و خنثی کردن درد و رنج و هراسی که انسان از درک این ضرورت ها در خود حس می کند ...

در زبان فارسی خیام برجسته ترین کسی است که در برخورد با ترس های اگزیستنسیالیستی زندگی کرد ... تمام اشعار او بدون استثنا به وجهی از وجوه اگزیستنس آدمی و وضعیت در جهان بودن او اشاره می کند ... شاید خیام تنها کسی است که نسخه ی این ترس ها را هم در اختیار دارد و درد و درمان را یک جا عرضه می کند ... در اهمیت نسخه ی خیام همین کافی است که کسی مثل فرناندو پسوآ ، در آغوش اندیشه ی خیام آرام می گیرد ...

اما جالب این این جاست که به نظر من دقیق ترین اشاره به شأن اگزیستنسیال انسان ، از عطار است ، کسی که به یک معنا ، دست کم نه مانند موارد بالا ، دغدغه های اگزیستنس ندارد و ترس و هراس زیستن را در دغدغه های معنوی استحاله کرده است ... غزل عطار که مورد نظرم است ، با این مطلع شروع می شود ؛ ره میخانه و مسجد کدام است ...

اغلب متفکران اگزیستنس چه قدیم و چه جدید ، به طرح اندیشه ی ترس و ابعاد وجودی ان پرداخته اند ، حتی نیچه و کی یر کگور ، که پدران اگزیستنسیالیسم مدرن به حساب می آیند ، هر کدام وجهی از اگزیستنسیالیسم را دنبال کرده اند ... عطار در این غزل از صرف وضعیت وجودی می گذرد و در پیوند با وضعیت ماهوی انسان ، به درکی عمیق تر از اگزیستنسیالیسم می رسد ... دیگر مساله صرف در جهان بودن نیست ، بلکه صورت مساله های آدمی هم به آن همه اضافه می شود ... مثلأ کسی می پرسد ؛ من در این دنیا چه می کنم ؟ من که در ظاهر به دنبال خوشبختی می گردم در نهان و با هر نفس به مرگ نزدیک تر می شوم !؟ هر لحظه ممکن است مرگ از راه برسد و بند زندگی مرا قیچی کند بی آن که من ضمانتی برای یک لحظه بیش تر زیستن داشته باشم ! من که فریاد می زنم سمت آسمان و صدایی نمی آید و خدایانی که ما را ترک کرده اند ! ( ایلویی ایلویی لما سبقتنی ؟) کی یر کگور این درد را به ساحت ایمانی یک طرفه منتقل می کند که آن جا تحملش کند ... نیچه به شاعرانگی و هنر پناه می برد و همین طور شوپنهاور ... عطار یک قدم از همه ی این ها فراتر می رود و می گوید نه تنها آن دردها هستند که وضعیت ایمانی من هم نامعلوم است ... نه تنها من دردمند و ترس آلود در هستی زندگی می کنم ، که راه همه ی آن جاهایی که دیگران در آن آرام و قراری می جویند بر من بسته است ! ** من افتاده ام در این میان زار زنان ، تنها ، بی آنکه راه پس و پیشی  داشته باشم ! ( از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود ... ) عطار به بی نسبتی فوق العاده عمیق انسان با هر آن چه جز خود است اشاره می کند و این که مطلقأ هیچ راهی نیست ... اما شگفت انگیزی کارش این جا تمام نمی شود ؛ همان وضعیت وجودی بی چارگی را تبدیل به راه چاره می کند ؛ مرا کعبه خرابات است امروز ! عطار نمی ماند در حوزه ی انفعال ، می گوید بی چارگی عین رهایی است ؛ حریفم قاضی و ساقی امام است ! این که آدمی قبله ای ندارد عین قبله است ... به قول مولانا ؛ شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو/ بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن ... یا به قول حافظ ؛ گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد / گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید ...

اما اصل غزل عطار ؛

ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود می شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است

** بیش تر آدم ها با این دردها بیگانه اند ... غالبا سر به کار خود دارند و سرشان را به خوشی های زندگی خود گرم می کنند ... اگر هم دردی احساس کنند در سریع ترین شکل ممکن نسخه ای برای علاجش پیدا می کنند ... عیبی هم ندارد ... اما حس نکردن این دردها به معنای نبودش نیست ... مدت ها قبل در جمعی حرف ترس های اگزیستنسیالیستی انسان بود ... حرف که تمام شد یکی گفت : پس چرا من این دردها را حس نمی کنم !؟ کمی نگاهش کردیم تا خودش جواب داد ؛ آخه من گاوم ! البته دور از جان خوانندگان این خط ...

۲ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۲
حمیدرضا منایی

.

 

خطای فاحشی که به واسطه ی علم زدگی در هستی شناسی جهان مدرن رخ داد این بود که ارزش صرفأ متعلق به امر شناختنی بود و هر چیزی که امکان راز زدایی از آن نبود ،  از دایره ی این ارزش گذاری علمی بیرون می ماند و به مثابه ضد ارزش تلقی می شد ... اولین پیامد این اتفاق کنار زدن تخیل بود که یکی از اصلی ترین شیوه های شناخت بخش تاریک و راز آلود هستی تا پیش از آن بود ... از طرف دیگر انسان به دلیل داشتم محدودیت های ذهنی و زبانی قادر نیست بدون تخیل از وجود خود فراتر رود و به صرف تکیه بر حواس پنج گانه به شناخت کامل دست پیدا کند ... با این شیوه ی شناخت انگار انسان به شناخت بخش کوچکی از هستی که در تیر رس علم است رضایت داد و کلیت آن را نادیده گرفت و فراموش کرد ... در صورتی که هر شیوه ی شناخت برای کامل بودن می باید سهمی برای آن چه از نگاه دور می ماند و مغفول ، قائل شود ...

در مورد این مسأله و پیامدهای ان و شرایط شکل گیری اش زیاد می توان گفت و حرف را باز کرد اما به جای آن همه ترجیح می دهم دو مطلب از مایستر اکهارت به عنوان پایان بندی بیاورم که آن بُعد راز ورانه و فراموش شده ی شناخت را به تأکید یادآوری می کند ؛

اگر کسی با ناسزای خودش کفرگویی کند، خدا را با این گناهش ستوده است. هر چه او بیشتر دشنام دهد و گناهان عظیم‌تری را مرتکب شود، پرتوان‌تر خدا را ستایش کرده است. حتا آن کسی که کفر می‌گوید، حمد خدا را می‌گوید...

سکوت شبیه ترین چیزها به خداست ...


۱ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۵
حمیدرضا منایی

.


مهندسی ذهن (ان ال پی) ظاهری حکمت گون دارد اما در باطن هیچ سنخیتی با آن ندارد ... در مهندسی ذهن ما با پروژه ی خوشبخت سازی انسان روبه روایم ... به سان این ؛ همه چیز آرومه ، من چه قدر خوشبختم ! این پروژه ی خوشبخت سازی امکان پذیر نیست مگر با دور زدن شرور و دیگر مسائل زیر بنایی که ذهن آدمی به عنوان نقاط تاریک با آن برخورد می کند ... اما در حکمت هیچ گونه تلاشی برای خوشبخت سازی انسان انجام نمی شود چرا که انسان برای خوشبخت شدن به دنیا نمی آید ، و اصولا مساله ی حکمت خوشبختی نیست و اگر خوشی به همراه می آورد ، ما حصل تغییری است که در نگاه آدمی نسبت به مسأله ی شرور پیدا می شود ... اما بستر شکل گیری این دو نیز از هم سواست ؛ مهندسی ذهن برخاسته از بن بست مصرف گرایی غربی است و حکمت میل سیری ناپذیر آدمی اسن به آگاهی و روشنایی در فراسوی چهارچوب های علمی... حکمت مرگ را به عنوان ستون خیمه ی زندگی می بیند ، گویی مرگ موتیف یا میزان یا محل ارجاعی است بر هر آن چه آدمی درک می کند ، اما در مهندسی ذهن مرگ حذف یا در نهایت عاملی خارج از قدرت انسان در نظر گرفته می شود ، آن چنان که هیچ گاه برخوردی با آن به وجود نیاید ... ان ال پی ذاتش بر مبنای شیئت پذیر کردن ذهن است ... طوری که هر امر دست یافتنی باید تبدیل به شیء شود و گرنه در چهار چوب ارزش گذاری این رشته معنا ندارد ... حتی مفهومی انتزاعی مثل خوشبختی باید خرد شود و به عناصر مادی و قابل دسترس تقلیل یابد ... و روشن است که این فروکاست معنا بی عوارض نیست ؛ به دنبال آن اخلاق و سیاست و دیگر شاخه های معرفت باید تقلیل یابند وتبدیل به شیء شوند و از آرمان ها و ایده ها جدا ... در یک جمله اگر بخواهم بگویم ؛ مهندسی ذهن نابودی آرمان هاست ...

پی نوشت:
روش ساده کردن زندگی که ان ال پی دارد بر اساس یک اصل استوار است ؛ فردیت را تبدیل به توده می کند ... خیلی از مردم با این مشکلی ندارند و می توانند در گله باشند اما برای من بنا بر مختصات شخصیتم پذیرفتنی نیست .... این هم اشکالی ندارد که بعضی از این طریق به خوشبختی برسند ... من ادعای ان ال پی را که در ظاهری حکمت گونه مطرح می شود ، آن چنان که مثلا کانت حکیم بود یا اسپینوزا یا ملاصدرا ، به نقد کشیدم و تفاوت شان را گفتم ...... و نکته ی آخر ؛ غافل نباشیم از این که ارزش های توده ای خاصیتی جهانی پیدا می کنند و ادعای غلبه بر خرده فرهنگ ها را دارند و به مرور آن ها را در خود هضم می کنند ( در این شیوه ی زیستن ، حکمت خرده فرهنگی ورافتاده است )... شاید یکی از عوامل عدم ظهور فیلسوفان بزرگ در دوره ی معاصر همین تغییر در جایگزینی ماهیت حکمت با چیزی مثل مهندسی ذهن است که عوام زدگی از مشخصه های بارز آن به حساب می آید ...


۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۶
حمیدرضا منایی

.




منشأ لذت این پیرزن چیست ؟ دانایی؟ یا نادانی ؟ بعید است دانایی نسبت مستقیمی با لذت داشته باشد ، در واقع هر لذتی برای دانا بدون طی شدن پروسه ی فهم امکان پذیر نیست و دانا اگر لذتی می برد همواره با واسطه ی فهم است که البته زمان بر و با تاخیر است ... به نظر می رسد نادانی بستر مناسبی برای لذت باشد ... شایذ برای همین روایت شده که اکثر اهل الجنه بله ...
اما تصویر این پیرزن برای من به معنای لذتی نامحدود و دست نیافتنی و بکر است ... ممکن است دلیلش این باشد که دریا برای او کلمه ی دریا نیست ، آن آب و خنکا و موج و نسیم و ماسه ی زیر انگشتش است که در برش گرفته .... شاید این جا حرف عین القضات معنا پیدا کند که می گفت :

کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !

پی نوشت:
آگاهی و دانایی مفاهیمی ساده و بسیط نیستند که ما به تعریفی روشن از آن برسیم و احیانا خط کشی درست کنیم و با ملاک آن انسان ها بسنجیم ... اما به یقین می توان گفت آگاهی شامل ماتب مختلف است ... در تصویر بالا پاهای ورم کرده و ناخن های حنا گرفته ی پیرزن نشان از آگاهی او نسبت به بدنش دارد ... یا کلی تر بگویم بیماری در یک انسان منشا آگاهی است ... چرا که رنج حاصل از بیماری او را به وجود خود آگاه می کند ...و وجود هر آدمی در نسبت با دیگر اجزائ عالم معنا دارد ... این" آگاهی نسبت به خود" می تواند منشا اثری برای اتشار آگاهی به دیگر اجزاء عالم باشد ... اما برگردم به بیماری ؛ در ابتدا گفته شد که آگاهی نمی تواند منشا لذت مستقیم باشد ... فرد دانا در مواجهه با هر پدیده ای برخورد مستقیم و رودر رو ندارد ... هیچ شادی و غمی را مستقیم حس نمی کند بلکه هر اتفاقی پس از فرآیند فهم ، درک می شود ... این شاید یکی از رازهای آرامش آدم آگاه باشد ... اما در بیماری آگاهی بی واسطه ای که نسبت به بدن شکل می گیرد مقدمه ای است بر نتیجه ی مرگ ... ما مرگ را هیچ وقت نمی توانیم بی واسطه ادراک کنیم ... مرگ برای ما آن چیزی است که بر وجود دیگری رخ می دهد ... اما بیماری مرکز ثقل فهم مرگ را از روی دیگری به روی خود ما منتقل می کند ( مرگ آگاهی ) ... پس با این تفسیر بیماری شکلی از آگاهی است در کنار دیگر آگاهی ها ... آن آگاهی که ما را به درکی شهودی از زوال و مرگ می رساند ...


۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۹
حمیدرضا منایی

.


به نظر می رسد زبان عمر دارد یعنی چون موجودی انسانی زمانی به دنیا می آید و دوره ی نوزادی را می گذراند ، در دوره ی جوانی به قدرتمندی می رسد و و بعد دوره ی کهولت و ناتوانی است و بعد مرگ ... در مورد دلایل این نگاه هم بسیار می شود گفت و البته روشن است که این دلایل به تمامی از جمله ی قضایای ابطال ناپذیر خواهد بود و درستی و نادرستی آن علی السویه است چرا عمر و قدمت زمان فرآیندی طولانی و کلیت آن تجربه ناشدنی است و امکان احاطه بر آن برای تجربه وجود ندارد ... اما در این میان می توان به " جنس زبان " نیز در ارتباط با آن چه گفته شد توجه کرد ... یک رویکرد به زبان همین کلمات است که ما به واسطه اش با هم ارتباط برقرار می کنیم . رویکرد کلی تر ، زبانی است اعم از تفکر ، فرهنگ ، هنر و دیگر مفاهیمی این چنین ... در این شکل می توان ردی از ساختار اصلی زبان ، یعنی آن کلماتی که در بستر یک امر کلی شکل می گیرند پی گرفت و به "حال " اجمالی و ساحت یک زبان رسید ... 
زبان فارسی در برخورد با مفاهیم دنیای جدید به خصوص آن هایی که از وجهی زمینی و عینی برخوردارند توانا نیست ... اهل کلمه می دانند که هنگام نوشتن چه شکاف های عظیمی برای پیدا شدن یک کلمه برای یک مفهوم گاه به وجود می آید ... مفاهیمی که ما می بینیم و حتی باشان زندگی می کنیم و به درستی می شناسیم اما در فارسی کلمه ای مطابق با الگوی اصلی آن معنا نداریم ... برای مثال کلمه و مفهوم سکس ... در فارسی هیچ واژه ای که معادل این معنا باشد وجود ندارد ... حتی ترکیباتی مثل هم خوابگی ، هم بستری جوابگوی این معنا نیستند ... مورد دیگر دستگاه آیفون است ... همان وسیله ی برقی که در را باز می کند و ما معادلی در زبان فارسی برایش نداریم ... از این دست مفاهیم و واژگان در زبان فارسی کم نیست و بسیارند . اما در طرف دیگر ماجرا نظر به مفهومی دارم به نام  " حال زبان فارسی " ... ساحت زبان ما ، ساحت گفتن از واژگان جهان مدرن و علمی و ابژکتیو نیست و اقتضای چنین حال و احوالی را ندارد ... وقتی ما می خواهیم چنین کلماتی را بیان کنیم ، نظیر مجموعه ای از واژگان و ترکیب ها که در انگلیسی برای خرید رفتن( shoping ) وجود دارد ، با فضای تهی و زبانی نحیف روبه رو می شویم و به ناچار از زبان انگلیسی ( یا حتی فرانسه ) وام می گیریم . برعکس ، وقتی سراغ مفاهیمی چون می یا زلف یا آن معانی که سری در عالم خیال دارند می رویم، زبانی می بینیم فربه و پر ... این را می شود شأن تخیل گونه ی زبان فارسی دانست که از مفاهیم عینی دوری می کند و میل به ساحت خیال دارد ...


۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۲
حمیدرضا منایی

.


جریان ملامتی گری که در نیمه دوم قرن سوم با آراء کسانی چون ابوتراب نخشبی و حمدون قصار پا گرفت به مرور از شکل یک فرقه ی مشخص خارج شد و گرایشی گردید در نگاه عارفان و شاعران سده های بعد ... هسته ی اصلی این اندیشه تقبیح شخص به واسطه ی عمل به محرمات است ، آن چنان که بعضی از ایشان آبی سرخ رنگ در ملاء عام می خوردند که خود را شراب خوار نشان دهند و به واسطه ی آن مورد تقبیح قرار بگیرند و یا کارهایی دیگر از این دست که ایشان را به فسق شهره می کرد ...  در قرن هفتم ، مولانا و حافظ و سعدی و دیگرانی نظیر عطار و عبید این گرایش را با خود دارند ... این گرایش و نگاه اینان را نیز می توان در دو حوزه فرم و محتوا بررسی کرد ... در حوزه ی محتوا  این شاعران مستقیم یا غیر مستقیم به ملامتی بودن خویش استناد می کنند و آراء شان در برابر زهد زاهدان و فقه فقیهان قرار می گیرد ... اما در بعد فرم هزل و هجو دو قالبی است که این شاعران و ادیبان برای برخورد با فساد فرهنگی و اجتماعی زمان خود از آن ناگزیرند ... جامعه و فرهنگی که با مذهب و زهد و ریا آن چنان در آمیخته که ملاک حق و باطل از بین رفته است ... به قول حافظ ؛ می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب /گر نیک بنگری همه تزویر می کنند ... یا ؛ می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب / بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند ...

غزلی از عطار 

عزم آن دارم که امشب مست مست/پای‌کوبان کوزه دردی به دست
سر به بازار قلندر برنهم/پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم رهنمای/تا کی از پندار باشم خودپرست
پرده پندار می‌باید درید/توبه تزویر می‌باید شکست
وقت آن آمد که دستی برزنم/چند خواهم بود آخر پای‌بست
ساقیا در ده شرابی دلگشا/هین که دل برخواست، می در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار/دور گردون زیر پای آریم پست 
مشتری را خرقه از سر برکشیم/زهره را تا حشر گردانیم مست 
پس چو عطار از جهت بیرون شویم/بی‌جهت در رقص آییم از الست

۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۵
حمیدرضا منایی

.


زبان بیش از آن که توانایی بیان داشته باشد میل به پوشیدگی دارد ... معنای هر کلمه باز تولید معنا و کلمه ای دیگر است ... در این میان سلایق و گرایش های فردی میزان ارزش دهی به یک کلمه و معناست که این هم بر ثبوت و صدق یک معنای واحد در یک واژه منتهی نمی شود ... برای نمونه واژه ی خوشبختی یا زندگی ، به هیچ رو معنایی یک سان نزد افهام بشر ندارد ... از طرف دیگر انسان ها مقدار کمی از احساسات خویش را به قالب کلمات درآورده اند ... بسیاری از احساسات انسانی قابل بیان شدن نیستند زیرا که هنوز بشر واژه ای در بیان آن ها نیافته است ... کم نیستند آن دسته از احساسات که به غریزه می شناسیم و در نهاد ما معنا دارند اما برای باز گفتن آن ها هر کلمه ای را که به کار می بریم ، می بینیم از اصل حرف و معنا در حال دور شدنیم ...
همه ی این عوامل باعث می شود زبان هر چه بیش تر از تیررس فهم ما دور شود و در لایه های عمیقتر و پیچیده تری از فهم متداول قرار بگیرد ...
اما آن چه از دل این حرف ها می خواهم بیرون بیاورم مفهوم تنهایی است ... اگر ما سه شکل تنهایی بشناسیم ، یعنی تنهایی بدن ، تنهایی روان و تنهایی زبان ، این مورد اخیر عمیق ترین نوع تنهایی است ... تنهایی بدن و روان قابل درمان است اما وقتی زبان تنها شد نمی توان امید انیس و مونس داشت ... زیرا آن چنان که گفته شد ذات زبان بر پوشیدگی است و هر تلاشی برای گفتن ، صرفأ عمق دادن به امر نایافتنی زبان است و شرحی پریشان از پریشانی ...

۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
حمیدرضا منایی

.


به نظر می رسد عشق ( عاشقی ) و خودکشی از یک شیوه ی استدالالی ( قیاس ) استفاده می کنند ؛ در خودکشی یک شخص از روزهایی که گذشت به نتیجه ای در زمان حال می رسد که همانا از میان بردن خویش است ، بی آن که روزهای آینده را به عنوان امکان تغییری در مقدمه مد نظر قرار دهد ، روزهایی که هرکدام به مثابه یک مقدمه می توانند باشند و در نهایت به نتیجه ای جز خودکشی منجر شوند ... زیرا که با اضافه شدن هر مقدمه ای امکان تغییر در نتیجه وجود خواهد داشت ... از دیگر سو عشق را هم می توان در همین چهار چوب قرار داد ؛ کسی که عاشق دیگری می شود و یک طرفه عمری را می گذراند ، راه را بر آن چه قرار است بر او اتفاق بیفتد ، می بندد ... این هم به مثابه خودکشی است چرا که بستن راه برمقدمات و نتیجه گیری از یک دوره در زندگی به معنای پشت کردن به کلیت و تمامیت زندگی است و پیش از موعد تمام شدن ...
پانوشت : عشق و خودکشی نسبت ها و قرابت های زیادی با هم دارند ... طرح این مختصر صرفا برای ایجاد روایتی دگرگون از عشق در کنار دیگر روایت هاست و گرنه که ؛ هر چه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم خجل باشم از آن ...

* آیا کسی می داند چرا سطرها هایلایت می شوند !؟

۳ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۳:۱۸
حمیدرضا منایی

.


تا آن جا که از شرح احوال و زندگی نیچه یادم می آید ، تابیعت پروسی اش را از لغو کرد تا بتواند به تابعیت سوییس در آید اما این اتفاق هیچ وقت نیفتاد و نیچه مردی بی وطن باقی ماند ... من همیشه این معنای بی وطنی نیچه را در همین اتفاق جست و جو می کردم تا دیشب که این کلمات هول ناک به چشمم خورد ؛

آن کس که تنها تا حدودی به آزادی خرد دست یافته باشد، خویشتن را در جهان جز آواره ای نخواهد یافت، هرچند که همچون مسافری پس از آخرین مقصد نیز به نظر نمی رسد، زیرا مقصدی هم وجود ندارد.

نیچه، انسانی بسیار انسانی، پاره 638 (آخرین پاره کتاب)


امیر ؛

جمله آخر ای کاش این طور ترجمه می شد:

"هر چند پس از آخرین مقصد هم باز، مسافر به نظر نمی رسد ، چون [برای آواره] مقصدی وجود ندارد."
آن طور که من می فهمم ، مسافر کسی است که مسافر بودنش بین مبدا و مقصد مشخص شود ،‌ از مبدایی به عزم رسیدن به مقصدی حرکت کند . اگر این تضایف مبدا و مقصد نباشد نه سفری هست نه مسافری.
آن کس که آواره شد و وطن نداشت دیگر مسافر به این معنا نیست ، وطن برایش به تعبیر فلاسفه اسلامی به "شرط لا" ست یعنی نسبت به وطن داشتن و بی وطنی علی السویه ست . هم وطن ندارد ، هم همه جا وطن اوست .
"آنکه تا حدودی به آزادی رسیده" در تعبیر نیچه یعنی کسی که از قفس جنس و سن و نژاد و عقده و ایدئولوژی و خرده فرهنگ و تعصب و قبیله و شهر و کشور آزاد شده ، رها شده ... گسسته . از همه این لباسها عریان شده و میان هستی پریده . اگر این عریانی رخ داد ، و به بیان نیچه این "خرده آزادی " فراهم شد،‌ آن وقت دیگر نه مسافری می ماند نه وطنی. کلامش هم که از رنگ این تعیینات "تا حدودی آزاد" شد، می شود زبان وجود . می شود تفکر.
و البته طبیعی ست که هم عصران او که به فلک زدگی، غفلت زدگی و سبکباری خو کرده نفهمندش . برایشان ثقیل باشد چون عادت کرده اند کلام را در پوشش لباس زمان و قبیله و شهر و کشور و نژاد و .... بشنوند و فهم کنند.
باید دوره ای بگذرد و باز هم آنانکه "تا حدودی به آزادی خرد" رسیده اند از راه برسند و فهم کنند این زبان را .
و بزرگی تفکر هم به همان است که در کلمات نیچه امده : آزادی خرد
هر چه میزان آزادی تفکر بیشتر باشد، و از آن تعینات عریان تر،‌ تفکر عصرها و دوره های بیشتری را زیر چتر خود می گیرد . بزرگی اش را می شود با میزان آزادی اش قیاس گرفت.
(شاید نشستن پای صحبت نیچه کلام را این گونه پیامبر گونه می کند و از قبل از خوانندگان به همین دلیل پوزش می خواهم . قصد کلی گویی و فلسفه بافی و پیامبر گونه و از ورای تاریخ حرف زدن نبود ، فقط عباراتی بود که به ذهن گذشت )

                                                        ********


مسافر را نه مقصد و نه مبدأ معنا می کند ... معنای مسافر در راه بودن است ... حرکت است و صیرورت ... َشأن مسافر سرگردانی است ... سر + گردان ... سری که مدام می گردد چون چیزی برای تثبیت نگاه نمی یابد ... این چنین سر و چشمی سکون ندارد ... آوارگی همین جاست ... آن آوارگی که از درون آغاز می شود و به بیرون گسترش می یابد ... آن چنان که دیگر نه وطنی می ماند و نه سکنی امکان پذیر می شود ... می ماند صرف رفتن و رهایی ... رفتنی که به نفی یا اثبات چاره ای جز آن نیست ... این بی چارگی در رفتن هولناکی معنای زندگی است ... دل نبستن و تنهایی و گفت و گوی بی پایان با خود فرزندان خلف این معنا هستند ... البته باز هم هست ، این حرف لایه هایی عمیق تر هم دارد و در پی اش درکی متفاوت از زندگی ... اما به قول مولانا ؛ گفتمش پوشیده خوشتر سر یار / خود تو در ضمن حکایت گوش دار


۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۹
حمیدرضا منایی

.


سرگذشت اودیپ نمونه ای است برای جهالت عمومی بشر و فقدان شناخت انسان بر ماهیت و وجود خویش و کور بودن او در برابر سرنوشت ... به معنایی دیگر این می تواند تعریفی دقیق از توده ی مردم نیز باشد ... ابوالهول از کسانی که در برابرش می رسیدند می پرسید : آن چیست که روی چهار پا و دو پا و سه پا حرکت می کند !؟ در واقع ابوالهول ماهیت حرکت انسان ها را از خودشان سئوال می کرد و پرسش از انسان را نزد خود ایشان می برد ... و آن انسان هایی را که از جواب دادن باز می ماندند از فراز صخره به پایین پرت می کرد ... این نوع مرگ هم اشارتی است به مرگ بشر در جهل ... سرنوشت همه ی آنانی که نخواستند که بدانند و یا از دانستن به هوای لذت بردن از زندگی طفره رفتند ...


۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۰۴
حمیدرضا منایی

.


پانوشت : زبان عامل فهم میان انسان ها نیست بلکه عاملی برای سوء فهم میان انسان هاست ...دلایل و مصداق های زیادی برای درستی این گزاره وجود دارد که حالا در پی گفتنش نیستم اما با توجه به درون مایه ی آن یک نقطه ی تقابل در این گزاره نهفته است ؛ سکوت عامل نزدیکی میان انسان هاست ... آن چنان که شاید بتوان نزدیکی میان دو تن را در میزان سکوتی که مابین آن ها جاری است سنجید و درک کرد ...


۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۰۰
حمیدرضا منایی

.


به گمانم از شیخ ابوالحسن خرقانی باشد ؛ یا چنان باش که می نمایی یا چنان بنما که هستی ...
این نگاه به اخلاق را در هیچ کدام از مکاتب اخلاقی سراغ ندارم ... یک مقدار نیچه را به یاد می آورد ، ولی نه خیلی ... این نگاهی شگفت انگیز است به اخلاق ... چون اصالت را از نیت و عمل ( حسن و قبح نظری ) به فاعل ( دوباره همان حسن و قبح نظری)منتقل می کند ... آن هم چه فاعلی !؟ فاعلی که خودش منشأ صدور حکم اخلاقی است و آن چه می کند ملاک خیر و شر ... مولانا هم همین نگاه را در اخلاق دارد ... می گوید به فعل نگاه نکن به آدمش نگاه کن ... ممکن است از آدمی در ظاهر فعل قبیحی ببینی اما آن قبح را تو تعیین کنند ه نیستی چون او کامل است و تو هستی که درک نمی کنی ... اگر درست یادم باشد می گوید ؛ ناقص ار زر گیرد خاکستر شود /کامل ار خاک گیرد زر شود ( نقل به مضمون است ) از یک نگاه رادیکال به این اخلاقی ملامتیه شکل می گیرد که غلو در اباحه است ... تفاوت بین نگاه مولانا با شیخ ابوالحسن را شاید بتوان این گونه گفت که این نگاه اخلاقی یک سان در این دو برای مولانا کاملا جنبه ی نخبه گرا دارد ( اخلاق کاملان ) در صورتی که برای شیخ ابوالحسن اخلاقی کاملا توده ای و عوامانه است که هر کس در هر کجا قادر به انجام آن است ... 
پی نوشت : چه اتفافی می افتد اگر یک جامعه گزاره ی اخلاقی بالا را به عنوان الگو رعایت کند ؟ یعنی تمام طبیعت اولیه و ثانویه ی انسان ها بریزد روی دایره و کسی پرده پوشی نکند ! شگفت انگیز است این اخلاق !

۱ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۹
حمیدرضا منایی

.


نکته ی شگفت انگیزی در عرفان خراسانی و شیوه ی تفکر عرفای منسوب به آن وجود دارد که می توان آن را ایجاز در فرم و محتوا نامید ... اگر بگویم جایی دیگر ندیده ام اغراق نیست که این چنین فرم و محتوا به واسطه ی ایجاز به هم پیوسته باشند ... این ایجاز از روایات و تمثیل ها و اشعار شروع می شود و تا شکل و مجتوای عبادت ادامه پیدا می کند ... این جا نکته ای از دل این حرف در می آید ؛ عبادت ( ارتباط با هستی ) اینان عین شعر و قصه شان است و شعر و قصه شان عین عبادت ... در برابر این نگاه زهاد بغداد قرار دارند که به شرح و پرگویی گرایش دارند ... آثاری مثل رساله ی قشیری ، مرصادالعباذ یا حتی کیمیای سعادت و دیگر آثار برگرفته از همین رویگرد و نگاه هستند ، نگاهی که نشان دهنده ی شیوه ی زیست و عبادت آن هاست و نتایجی کاملا متفاوت از عدفان خراسانی به دنبال دارد ... به این دوبیتی از بایزید نگاه کنید ؛
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد / احسان تو را شمار نتوانم کرد 
گر بر تن من زبان شود هر مویی / یک شکر تو از هزار نتوانم کرد 
فشرده تر از این در شعر و عبادت ممکن نیست ... به روایتی دیگر بایزید عملا به سمت جا خالی کردن از عبادت مستقیم می رود و عدم امکان عبادت مستقیم را هدف قرار می دهد ( آن چنان که به عبارات مختلف به مسأله اشاره می کند ) ... این جا و در این شکل از فرم و محتوا سکوت عنصر اساسی است ... همان چیزی که راه را بر مخاطب برای گفت و گو با متن و تاویل باز نگه می دارد ... نمونه ی شاخص دیگر در این باب مقالات شمس است ، نمونه ای شگفت انگیز در ایجاز و و طرح قسمت بزرگی از متن در سایه و حاشیه ... و مولانا هم بر همین قرار ... 
به گمانم حکایتی باشد از بایزید در تذکرة الاولیاء ... عطار نقل می کند روزی بایزد مجلس وعظ داشت ... عده ی زیادی برای شنیدن جمع شدند آن قدر که برای آنان که از پشت می رسیدند جا نبود ... موذنی می رود سر منبر و صلا در می دهد هر کس هر کجا که هست قدمی پیش آید تا جا برای آنانی که می رسند باز شود ... در این هنگام بایزید برمی گردد و می رود ... همه تعجب می کنند ... می پرسند کجا؟ می گوید همه ی آن چه انبیاء و اولیا ء و اولی الامر می خواستند بگویند این موذن در یک جمله گفت !! ( نقل به مضمون )

۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۸
حمیدرضا منایی

.


1-دو جریان مهم اقلیمی عرفانی در جهان اسلام وجود دارد ؛ یکی بغداد و دیگری خراسان ... این دو جریان آن چنان قوی هستند که شاید بتوان دیگر اشخاصی را که بیرون از این دو اقلیم می زیستند در همین گرایش ها دسته بندی کرد ... برای نمونه ابن عربی هرچند خارج از این دو اقلیم می زیست اما به لحاظ فکری بیش تر به عرفای خراسان شبیه است تا بغداد ... اما این تقسیم بندی اقلیمی به تمام عرفا قابل اطلاق نیست ... حلاج در حوزه ی فرهنگ و اقلیم بغداد می زیست اما مشخصأ به اقلیم خراسان و فرهنگ عرفانی اش تعلق دارد ... برای همین می بینیم عرفای بعد از او در خراسان بسیار به او ارجاع می دهند در صورتی که در بغداد ، عرفا مسأله را در سکوت بر گزار می کنند یا در نهایت به نوعی راز آلود از او حرف می زنند ... ملاک های مشخص و قابل درکی این دو جریان را از هم جدا می کنند که یکی گرایش به عشق خراسانی هاست در برابر زهد متصوفین بغداد و دیگر که من با تأکید می خواهم از آن یاد کنم تساهل و تسامحی است که در نزد عرفای خراسان دیده می شود ( برای مثال دو رأس هرم این دو جریان یعنی جنید و بایزید را می شود مقایسه کرد ) برای مثال در تذکرة الاولیاء آمده که شیخ ابوالحسن خرقانی بر سر در خانقاهش این چنین نوشته بود : هر که در این سرا آید نانش دهید و از عملش ( یا ایمانش ) مپرسید ، چه آن که بر درگاه حق تعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد ...

2-وجه تمایز مهم دیگری میان عرفان خراسان و بغداد وجود دارد ؛ عرفای خراسان گرایش شدیدی به شعر و نقل و قصه( به تعبیری دیگر بافت دراماتیک ) داشتند و بسیاری از میراث فکری که از ایشان به جا مانده در همین قالب هاست که یا خود پدید آورنده بودند یا نزدیکانشان بعد از ایشان به این کار همت گماردند ... سنت تذکره نویسی در همین چهار چوب معنا پیدا می کند و قابل ارزیابی است ، سنتی که در متصوفین بغداد دیده نمی شود ( یا دست کم من حالا چیزی در ذهنم نمی یابم ) ... شاید بی راه نباشد که بگوییم بیش تر نویسندگان متون منظوم و منثور و تذکره نویسان از آبشخور خراسان و آن فرهنگ می نوشیده اند حتی آنانی که در مسافتی دورتر بوده اند ... حافظ یکی از این هاست که مستقیم تحت تأثیر فرهنگ عرفانی خراسان قرار دارد ... اما آدم دیگر و مهم تر در این بافت فکری مولاناست ... او اهل خراسان بزرگ است و میراث دار آن ... انگار مولانا یک تنه تمام ویژگیهای عرفای آن دیار را با خود دارد ... گرایش به عشق ، تساهل و تسامح و هم چنین اهمیت دادن به خلق متن دراماتیک برای بیان مقصود ... 

این گراش به شعر و خلق متون دراماتیک نزد عرفای خراسان به هیچ رو اتفاقی نیست ... این که چرا مولانا با وجود " مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا " باز اصرار به گفتن شعر دارد از شناخت عمیق او و دیگر عرفای خراسان نسبت به " زبان " سرچشمه می گیرد ... یا حتی حلاج که متعلق به همین ساحت فکری است به فراوانی از " زبان شاعرانه " استفاده می کند ؛ اقتلونی اقتلونی یا ثقات/ ان فی موتی حیات فی حیات ...

3-سئوال این است ؛ چرا مولانا برای گفتن حرف هایش قالب مثنوی را انتخاب کرد ؟ مگر نمی توانست همان حرف ها راحت و بی دردسر به نثر بگوید؟ این سئوال را می توان امتداد داد ؛ چرا ما در فرهنگ فارسی زبان این همه شاعر داریم و مثلا نقاش نه ؟چرا خوشنویسی اشعار همواره یکی از هنرهای اصلی بوده است ؟ چرا مثنوی یکی از مهم ترین قالب های شعری نزد شعر است ؟ چرا مثنوی یکی از پرمخاطب ترین و تاثیرگذارترین قالب های ادبی برای ما بوده ایت ؟ضرورت پیوستگی دو مفهوم "عارف شاعر " یا " شاعر عارف " از کجاست ؟

این سئوال ها و شبیه این ها جواب هایی زیادی در خود دارند که تا امروز می شود امتدادشان داد ... امروزی که ما پریشان احوالان در برزخ میان مدرنیسم و سنت دست و پا می زنیم ... و سئوال پایانی ؛ آیا " زبان" ما در امروز ظرفیت پذیرش مفاهیم مدرن به معنای غربی اش را دارد ؟


۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۸
حمیدرضا منایی

.


فرآیند فهمیدن شکل نمی گیرد مگر به پشتوانه ی "ضرورت " ... به عبارت دیگر تا امری به مرحله ی ضرورت نرسد فهم آن محال است ... البته گفتن ندارد که منظور مثلا خواندن یک کتاب و فهمیدن آن نیست ، هر چند که می تواند این هم باشد ، منظور درک روابط پیچیده ای است که برای هر کس ممکن نیست و دیدن یا پیدا کردن روابط میان اموری است که در ظاهر با هم نسبتی ندارند ... این ضرورت فهم از تاریخ ذهنی آدم ها و تجربه ی زیسته شان برمی آید... از این رو ضرورت فهم امور برای همه ی ما یکسان نیست ... در بعد اجتماعی هم وقتی در مراتب پایین و توده ی مردم این ضرورت فهم همگانی شود فرهنگ شکل می گیرد ... در جامعه ی ما اگر فرهنگ وضع ناخوشی دارد برای همین است که برای ما هنوز ضرورت فهم در بعد فردی و به تبع آن بعد عمومی شکل نگرفته است ... 
به مصداق این ضرب المثل که پول، پول می آورد و نکبت ، نکبت ؛ ضرورت فهم یک امر ضرورت فهم چیز دیگر را می آورد و این نسبت تا ناکجا ادامه دارد مگر این که به کوچه بن بست جزمیت برسیم و این گزاره که ؛" این است و جز این نیست " ... در این صورت ضرورت فهم در نسبتی معکوس شروع به ویران گری می کند تا ایده ی اصلی از گزند شک محفوظ بماند ... 
ادامه ی این حرف را در ابعاد مختلف می توان گسترش داد که بماند برای فرصتی دیگر ... داشتم چند جمله ار کتاب دلواپسی را مرور می کردم این حرف ها در حاشیه اش گفته شد ... به قول پسوآ : نوشتن بهتر از متهورانه زیستن است ...

۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۵۹
حمیدرضا منایی


دوستی از تعریف اروتیسم سئوال کرد ... من تعریف مشخصی از اروتیسم ندارم و جایی هم چیزی به چشمم نخورده است ... شاید یک دلیل برای این تعریف ناشدگی لغزنده و معلوم نبودن استانداردها در جوامع مختلف و یا خرده فرهنگ های در درون یک جامعه باشد ... اما شاید در یک نگاه کلی بتوان اروتیسم را به جنبه های زیباشناسانه ی عشق ورزی و تنانگی ارجاع داد که مبتنی بر قاعده ی کلی جذب و دفع است ... به عبارت دیگر قرار گرفتن مخاطب در معرض درک و حضوری پارادوکسیکال ... در بافت اروتیک یک اثر (متن) سیاهی و تاریکی به همان مقدار نقش دارد که روشنایی و سفیدی ... پوشیدگی همان مقدار مهم است که عریانی ... هر نقطه ی عریان در تقابل با نقطه ای پوشیده است ... گفتن برای باز نگفتن است و نگفتن برای باز گفتن ...
اما این که حد و مرز و تعادل بین این تضادها کجاست و چه هنگام یک اثر در حوزه ی اروتیسم معنا می دهد و یا به سمت پورنوگرافی میل می کند ، وابسته به تاریخ ذهن مخاطب و جامعه ی هدف است ...
از دیگر سو شاید تعادل بین روشنایی و تاریکی و عدم غلبه ی هر یک ار این دو بر هم ، وجهه ی دیگری است که آن را از پونوگرافی متمایز می کند ، پس از این رو شاید بتوان گفت آن متنی که تجربه ای از تنانگی و عشق ورزی را در چهار چوبی قابل تأویل و تفسیر بررسی می کند و به برقراری رابطه بین ذهن مخاطب با متن می انجامد ، متنی اروتیک است ...

+ زاویه ی دید این مقاله متفاوت از چیزی است که گفتم اما خواندنش خالی تز لطف نیست .


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۹
حمیدرضا منایی


مفهوم سک*س ( همبستری ، همخوابگی ، جماع و... ) در دوره ی سنت به صرف تولید مثل توجه می کند و نقطه ی مرکزی آن همان است ... اما در دوره ی جدید ما با مفهومی دیگر از سک*س روبه رو ایم که شاید بتوان آن را در یک جمله خلاصه کرد ؛ سک*س فقط برای سک*س ...
این گزاره دو رویکرد عمده در خود نهفته دارد ؛ اول رویکرد پور*نو*گرا*ف و دیگر اروتی*سم ( گفتن این نکته ضرورت دارد که در جهان عینی و مصداق ها حد و مرز روشنی نمی توان بین این دو رویکرد ترسیم کرد )
اما در برخورد دو تن ، چه پو*رن چه اروتی*ک ، برخلاف ادعای جهان مدرن ما با مفهوم سک*س فقط برای سک*س رو به رو نیستیم ... انسان معاصر شبکه ای در هم تنیده از ترس ها و اضطراب ها و افسردگی هاست ... آن چنان که شاید وجودی فارغ از این ویژگی ها پیدا نشود ... این همان نقطه ی چرخش و قلب معنا در جمله ی یاد شده است ... آن چنان که می تواند حکم ابتدایی را نقض کند و در خوش بینانه ترین شکل به کشف امکان نهفته در گزاره بپردازد که؛ آیا سک*س فقط برای سک*س امکان پذیر است !؟
وقتی انسان در اضطرابی دائمی است ، دست کم در دو مقوله ی " بودن " و " به سوی مرگ رفتن " ، آیا می شود فارغ از این اضطراب ها دیگری را تجربه کرد !؟
البته نمی توان معنای کلی گزاره ی فوق را نفی کرد ، اما سک*س فقط برای سک*س به نظر تجربه ای خاص می آید که کمی از انسان ها توانایی رسیدن و درک این معنا را دارند و نه آن چنان که شعار دنیای مدرن است ؛ تجربه ای عام و قابل دسترس ...
از دیگر سو به نظر می آید برآیند عام از سک*س در دنیای معاصر تخلیه ی اضطراب ها و ترس هاست و به همین علت ، و فارغ از هرگونه ارزش گذاری اخلاقی ، وزنه ی پور*نو*گرا*فی در تقابل با اروتی*سم قطعأ سنگینی می کند...


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۲
حمیدرضا منایی

کانت دو مفهوم زمان و مکان را شرایط پیشین هرگونه ادراک می دانست ... اما از طرف دیگر اگر نگوییم این دو مفهوم بسیط اند ، دست کم ما با مفاهیمی روبه رو هستیم که فی نفسه حدی نمی توان برای آن ها تعیین کرد ... برای مثال آدمی را می توان تصور کرد که به تنهایی در جهان زندگی می کند ... این فرد ماهیت مکان ها را صرفأ به علت تقدم و تأخر زمانی باز خواهد شناخت ... یعنی الأن در روی صندلی نشسته و لحظه ای بعد توی کوچه است و ... با این شکل مفهوم زمان وابسته به فهم مکان می شود و بالعکس که این خود کثرت و تسلسلی پایان ناپذیر به همراه خواهد داشت ... من مفهوم " تو " از بوبر را در مرکز زمان و مکان کانت می دانم که به تعبیر مارتین بوبر از یک گل سرخ تا خدا را شامل می شود ... به روایتی دیگر در نسبت با یک مرکز است که ما توانایی درک زمان و مکان را پیدا می کنیم ... یعنی زمان و مکانی که " تو " ( مخاطب ، حضور در مقابل و پیش رو حتی ذهنی ) در آن قرار دارد متفاوت از دیگر زمان ها و مکان هاست ... به زبانی دیگر تو عامل شناخت است و مقوم زمان و مکان و شناخت دیگری و شناخت خود ...


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۲
حمیدرضا منایی

.


بدبخت آدمی که تخیل ندارد و بدبخت تر از او آن کس که به جنگ تخیل می رود ...


۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۷:۵۶
حمیدرضا منایی


امشب سر صحبت درباره ی سنت و مدرنیسم با کسی باز شد ... از من سئوالی درباره ی تفاوت این دو دنیا پرسید ... به قدر بضاعت جواب دادم ، اما یک نکته بسیار مهم یادم رفت که این جا برایش می نویسم؛

در دوره ی مدرن تنهایی به جای آن خدای رحمان و رحیم سرمدی نشسته است و ستایش می شود ... لاشریک صفت تنهایی انسان معاصر است ... تنهایی ای که خدای انسان است ، انسانی که حتی در سلوک عارفانه اش هم افقی بالا تر از تنهایی ندارد ... این خدایی است که راهی جز آن پیش رو نیست ... خدایی است که هم از آن گریزانیم هم از سر بی چارگی به آن پناه می بریم ...


۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۲
حمیدرضا منایی


یا ؛ پارادوکس صداقت


سه فضیلت احسان ، تواضع و صداقت در رأس همه ی فضایل قرار دارند.

فضیلت احسان یعنی من تو را چنان می بینم که انگار خود من هستی.

فضیلت تواضع یعنی خود را چنان می بینم که گویی تو هستم.

فضیلت صداقت یعنی این که من تمام مراتب هستی را بر هم انطباق بخشم وبین این مراتب هیچ گونه شکاف و شقاقی ایجاد نکنم .*

الف) آن چه از این تعریف و نظایر آن پیداست این که هر فضیلتی برای وقوع نیازمند دو حد یا دو سر است :

1) من ( خود )

2) دیگری یا تو ( هستی )**

در صورت عدم وجود هر یک از این دو ، کنش یا حتا احساس فضیلت مندی هم وجود نخواهد داشت. باید " من " و " تو " در مقابل هم قرار بگیرند تا اصلی ترین فرض وجود رابطه ای فضیلت مندانه شکل بگیرد .

ب ) سنگ اول و زیر بنای تمام فضایل صداقت است . در صورت نبود آن هیچ فضیلتی ، فضیلت نیست . خود مفهوم صداقت در معنایی عام شامل دو نوع کنش ( دو سر ) می باشد :

1) صداقت با خود

2) صداقت با دیگری

انطباق این دو مفهوم معنای کلی صداقت را برای ما در بر دارد .

از این میان صداقت با خود اصلی ترین و اساسی ترین عنصر سازنده ی فضایل اخلاقی به شمار می رود . اگر کسی در بعد درونی با خود صادق نباشد، قطعأ نمی تواند در مقابل دیگری صداقتی از خود نشان بدهد . ازطرفی دیگر ، صداقت با خود ممکن است به عدم صداقت با دیگری منجر شود . چرا که هر امر درونی لزومأ نمی تواند در راستای واقعیت بیرونی ، که دیگری یا تو را شامل می شود ، قرار بگیرد .

پس اگر یک " من " بخواهد به طور تام و تمام با " خود " صادق باشد به ناچار به جایی می رسد که باید در برابر" دیگری " صداقتش را کنار بگذارد، یا به روایتی دیگر ؛ خیانت کند تا صداقت درونی خود را با خود حفظ کند . در غیر این صورت چاره ای جز خیانت به خود ندارد . و اگربرای صداقت با دیگری به خود خیانت کند ، سنگ بنای تمام فضایل را نابود کرده و هیچ فضیلتی موضوعیت و محمل اخلاقی نخواهد داشت . چرا که فضایل جز قضایای همه یا هیچ هستند و نمی توان پاره ای از فضایل را به بهانه ی موقعیت ها و ترس ها و مصلحت بینی ها و ... با پاره ای دیگر عوض یا جایگزین کرد .

با نگاهی گذرا به اطراف - یا خودمان - با گستردگی این مسأله روبه رو می شویم... روابط دوستانه ، روابط زناشویی ، رابطه ی یک فرد با محیط کار ، روابط انسان ها با رشته های تحصیلی شان ، روابط انسان ها با مذهب و دین ،... مواردی بسیار شایع هستند که همه را در قالب پارادوکس صداقت می توان کالبد شناسی کرد.

ج) مخلص کلام ؛ صداقت به معنای اعم و صداقت با خود به معنای اخص محور و اساس تمام فضایل است و در نبود آن از فضیلت و انسان فضیلت مند( چه در بعد سکولار و چه در بعد دینی ) چیزی جز پوسته و شعار باقی نمی ماند .

حال پاسخ به یک سئوال ضروری به نظر می رسد ؛

اگر " من " به صداقت با خود نرسد ، آیا زندگی هرروزه چیزی جز ستایش خیانت نیست !؟ و از طرف دیگر اگر " من " به صداقت تام و تمام باخود برسد چیزی جز تنهایی و دور افتادگی از عموم مرد و جامعه نصیب می برد!؟

 


* فریدهوف شووان به نقل از مصطفی ملکیان

** دیگری یا تو مفهمومی گسترده است که هر چه جز من را در بر می گیرد. یکی از وجوه مهم آن ارزش های اخلاقی است.


۰ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۸:۰۱
حمیدرضا منایی

.


ابوالحسن مسعودی در کنار محمدبن جریر طبری از غول های جهان سنت است ... تعدد کتاب های او شگفت انگیز است ، گویی در تمام عمر یک سره مشغول نوشتن بوده است ... فقط کتاب اخبارالزمان او 30 جلد است ... البته بیش تر آثار او در طول تاریخ نابود شده و حجم کمی از آن ها به دست ما رسیده است ... آن چه از مسعودی به چشم من خورده به نظرم یکی التنبیه و الاشراف است و دیگری تنها جلد باقی ماده از اخبارالزمان ... اما آن چه مفصل از او خوانده ام مروج الذب و معادن الجواهر است در باب تاریخ جهان و جغرافیا و احوال و باور مردمان روزگار خود در دو حوزه ی فرهنگی عرب و عجم ... بی اغراق می گوی که این کتاب کاری فوق العاده است برای اهلش ... 

اما آن چه از این معرفی در نظر دارم شکل برخورد کسانی مثل مسعودی است با مقوله ی تاریخ ؛ قریب و اتفاق تاریخ نگاران روزگار قدیم ، تاریخ جهان را از پیش از پیدایش انسان روایت می کردند و در ادامه به خلق انسان و هبوط و ادامه ی مسیری طی شده می رسیدند ... این شکل از تاریخ نگاری به شدت آمیخته به اسطوره ها و افسانه ها بوده است و همین مساله باعث دوری اش از روایت تاریخی علمی می شود ... این دور افتادگی از علم تبعات زیان بار شگفت انگیزی برای کشوری مثل ایران داشته است ، آن قدر که کسی مثل سید جواب طباطبایی به حق مشکلات امروز و گستردگی بحران ها را به این بی تاریخی ( تاریخ نگاری علمی ) ارجاع می دهد ... *
در نگاهی دیگر اما تاریخ آمیخته به اساطیر منشأ حل بسیاری از مشکلات در حوزه ی فردی است ... این تاریخ مجموعه ای از کهن الگوها را در اختیار ما می گذارد که پیدا کردن ربط و نسبت شان با امروز ما مرهم بسیاری از زخم هاست ... فرناندو پسوأ به درستی اشاره می کند که ؛ اندوه کم بود اسطوره است ... مشخصأ تاریخ نگاری آمیخته با اساطیر در بحث توسعه کمکی به ما نمی کند که هیچ ، سنگ اندازی هم می کند و برای رهایی از این تاریخ باید مصیبت ها کشید ... اما در حوزه ی فردی این تاریخ عامل گستردگی رابطه ی یک انسان با هستی می تواند باشد ... یا به شکلی دیگر ؛ می توانند عامل تحلیل گر بسیار جدی ای برای دردهای انسان امروزی باشند و به ما توانایی می دهند سیر دردهای مان را در طول تاریخ ببینیم و سر منشأ شان را درک و تحلیل کنیم ...


* هر چند سید جواد طباطبایی درد را درست شناخته ، اما نسخه ای را که می دهد من عملی نمی دانم .


۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۰
حمیدرضا منایی


اخلاق در دنیای معاصر دیگر آن اخلاق خطی و تک ساحتی جهان سنت نیست که به صرف ارزش گذاری های از پیش تعیین شده ، مسائل زندگی انسان را در دو گزینه ی حسن و قبح ذاتی بتواند خلاصه کند ... مسائلی که انسان ها به شکل روزمره در دنیای معاصر با آن برخورد می کنند ، از چنان تنوعی در مقدمات برخوردارند که شاید رسیدن به نتیجه ای اخلاقی ثابت و لایتغیر ، جز در مواردی معدود ، محال نشان می دهد ... با این رویکرد ما نمی توانیم از یک اخلاق که تمامی حوزه های زندگی بشر را پوشش می دهد ، حرف بزنیم ... آن چه در واقع امر اتفاق می افتد مجموعه ای از حوزه های جزیره وار اخلاقی است که بنا به مقتضا فعلیت می یابند ... از این دست می توان به اخلاق سیاسی ، اخلاق دین داری ، اخلاق حرفه ای یا شبیه این ها اشاره کرد که لزومآ همپوشانی ای در بین شان وجود ندارد ...
میان حوزه های اخلاقی که می توان باز شناسی کرد ، یکی از مهجور ترین ها و مغفول ترین ها ، حوزه ی اخلاق سکس است ... در این حوزه مفاهیم اخلاقی آن چنان دچار تغییر و تحول شده اند که شاید ساده ترین و پیش پا افتاده ترین مفاهیم ، بار معنایی متفاوتی نسبت به آن چه پیش از آن بوده پیدا کرده اند ... در این فضای تیره و تار اخلاق دوره ی سنت جوابگو نیست و از طرف دیگر پی ریزی و طرح هر گونه اخلاق جدید ، از آن جا که نمی تواند تمام گرایش ها را در خود جمع کند ، محال می نماید ... ضرورتی که از این حرف ناشی می شود این است که انسان معاصر در حوزه ی سکس ، با اخلاقی به شدت فردی شده و جزء نگر روبه روست ... به روایت دیگر معیار رعایت اخلاق در سکس و رابطه ی تنانگی چیزی نیست جز قالب رفتاری دو آدمی که بر سر موضوعی به تفاهم و توافق رسیده اند ... آن چنان که عملی بین یک زوج می تواند نشانه ی رعایت اخلاق باشد و همان عمل برای زوجی دیگر نشان گر عدم رعایت اخلاق ... نکته ی بسیار مهمی که این جا تعیین کننده ی اخلاقی بودن یک رفتار است چیزی نیست جز اصل لذت که همنشینی اش با اخلاق خود متضمن رابطه ای پارادوکسیکال است ؛ از یک طرف برآورده شدن لذت ، امری اخلاقی است و عدم برآورده شدن آن غیر اخلاقی ... حال اگر تصور کنیم اوج لذت بری و ارگاسم وابسته به عنصری خارج از رابطه ی یک زوج باشد ، برآورده کردن یا نکردنش عملی اخلاقی است در عین این که برآورده کردن یا نکردنش عملی غیر اخلاقی است ...

پانوشت : برای این موضوع پیش و بیش از راه حل و جواب ، به طرح مسأله نظر دارم برای همین از آوردن مثال هایی که در ذهن داشتم و می توانست به باز شدن مفهوم کمک کند ، اجتناب کردم ...


۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۷
حمیدرضا منایی

.


جهان دیگر به مثابه آن متن قدر قدرتی نیست که در دوره ی سنت یا حتی مدرن بود و برای اکثریت انسان ها مکانی امن و بی حاشیه فراهم می کرد ... امکانات درون متنی ( خرده روایت ها ) بیش از پیش فعال شده اند و هیچ عرصه ای از به چالش کشیده شدن متن در امان نخواهد ماند *... جنسیت ( مرد یا زن بودن ) مهم ترین و دست نخورده ترین متون در همه ی دوران ها بوده است ... اما همین متن در تقابل به خرده روایتی به نام هم جنس گرایی و ازدواج دو هم جنس ، آن چنان به چالش کشیده شده است که هم جنس گرایی حالا به مثابه یک ارزش تلقی می شود و موج همگام شدن با این خواست ، موجی جهانی و همه گیر است که مخالفت با آن به عنوان ضدیت با انسان و انسانیت تلقی می شود ...

این تقابل خرده روایت ها با متن صرفأ در یک حوزه باقی نمانده است ؛ ادبیات به عنوان پایه و مهم ترین زمینه ی ظهور و همین طور اقتصاد ، اخلاق ، مسائل زیست محیطی ، روانشناسی و در شکلی عام تر ، تمام فرهنگ و تمدن بشری درگیر این تغییر بنیادین در روایت و زاویه دید شده است ... رای منفی ای که مردم یونان در همه پرسی اخیر به خواست اتحادیه ی اروپا دادند نمونه ای دیگر از تقابل خرده روایت ها با متن است ... اتحادیه ی اروپا ( در نسبت تنگاتنگ با آمریکا و نظام پولی و سرمایه ای واحد ) متن قدر قدرت دنیای مدرن است که تمام تلاشش معطوف به همسان سازی زیر مجموعه های خود است ... در این میان یونان صدایی است که از دل یک متن واحد با ساختار خطی توازن این نظم از پیش تعریف شده را به هم زده است ... در کوتاه مدت برای همسان سازی متن و جلوگری از روایتی ناهمخوان با آن ، حذف یونان از اتحادیه ی اروپا شاید تنها امکان جدی پیش رو باشد ، هر چند که امکان این حذف در قوانین اتحادیه ی اروپا پیش بینی نشده است ، و از طرف دیگر باقی ماندن یونان در اتحادیه اروپا مشکلاتی جدی و رفع نشدنی در پی دارد که به یقین خرده روایت های دیگر مثل ایرلند و اسپانیا و پرتغال را به موازات صدای یونان فعال خواهند کرد ... در صورت در نظر گرفتن این امکان و با فروپاشی متن اتحادیه ی اروپا مساله ای دیگر به وجود می آید ؛ خرده روایت هایی که برای برآمدن احتیاج به بستر متن دارند ، این زمینه را از دست می دهند و از بین خواهند رفت ... و این چیزی نیست جز پایان تقابل خرده روایت ها با متن و آغاز آنارشیسم روایی ...


پانوشت 1: هر چه قدر که اتحادیه ی اروپا برای حفظ یک پارچگی اعضایش تلاش کند ، ضرورت فروپاشی از دل همین اتحادیه در حال جوشیدن است ... به نظر هم نمی آید خروجی این قبیل اتفاقات مارکسیم - کمونیسم باشد ... این ها خود خرده روایتی هستند در دل متن سرمایه داری و نظام اقتصادی جهانی .
پانوشت 2 : اتفاقات یونان در محدوده ی جغرافیای آن کشور باقی نخواهد ماند ... این اولین مهره ی دومینوست که ضزبه خورده است و این سیر ادامه خواهد داشت ...
پانوشت 3 : هر چه در منابع فارسی دنبال سابقه ی الکسیس سیپراس گشتم چیزی پیدا نکردم ... با این وجود یک حرف را به یقین می توان راجع به او گفت : یا خیلی می داند چه می کند یا کاملا احمق است !


* به شکلی جداگانه می توان از شرایط و چرایی فعال شدن خرده روایت ها حرف زد ...


۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۱
حمیدرضا منایی

.


نظراتی که در بحث سکسیم این روزها مطرح می شود همه در ویژگی روشنفکر نمایی با هم اشتراک دارند ... این روشنفکری را به معنای رویایی بودن و دور از امر واقع بودن به کار می برم ... صورت مسأله این است که زن یا مرد کارکردهای مختلفی دارند که یکی از آن ها سکس است و صرف این کارکرد نباید به امور دیگر تعمیم پیدا کند ... البته این حرف در شکل ایده آل حرف درستی است اما سئوالی که در پی آن می آید این است که چند درصد از کل جامعه ی بشری توانایی رعایت چنین الگویی را دارند !؟ ما می توانیم روی کاغذ و با تئوری الگوهای زیادی را طرح ریزی کنیم اما از آن سو دامنه ی پذیرش این الگوها از طرف توده ی مردم را نمی توان نادیده گرفت ... نگاه کنیم به اطراف خودمان ؛ مقدار زیادی از آن چه ما به عنوان عشق و رابطه ی عاشقانه می شناسیم در گیر و دار همین نوع رابطه تولید می شود ... هیچ رابطه ای بین زن و مرد ( و تازگی ها در پاره ای از موارد بین هم جنس ها ) از نگاه جنسیتی خارج نیست ... فرقی هم نمی کند در ایران یا خارج از ایران ... زمینه های تاریخی و فرهنگی بسیار زیادی از این الگو پشتیبانی می کنند ... غیر از این شرایط فیزیولوژیک و سایکولوژیک آدمی سائق هایی قوی و پایدار در این نگاه و گرایش به شمار می آیند ... فروید هم مفصل راجع به این گرایش گفته و مقولاتش را تئوریزه کرده است ... حتی نگاه هایی معنویت گرا مثل اوشو و تانترا در پس پشت این گرایش حضور فعال دارند ... بی راه نیست اگر بگوییم این نگاه جنسیت گرا ( در بعد سکسی مساله ) خواستنی ترین و عمیق ترین نگاه برای تمام انسان ها در تمام طول تاریخ بوده است ... آن چنان که خود زنان ( و مردان ) همواره در ترویج این نگاه سعی ها کرده و می کنند ...
نکته ی مهم دیگر در این بحث ، مساله ی تن است ... در نگاه جنسیتی تن به هیچ رو یک ابژه ی محدود نیست که صرفا در مرزهای طبیعی و فیزیکال خود تمام شود ... این جا تن تبدیل به سوژه می شود و خواه ناخواه از حد و مرزهای طبیعی خویش می گذرد ... این خانم داور فوتبال در ایتالیا که از قضا زن زیبایی است ، نمی تواند در چهار چوب مستطیل سبز به صرف داوری بپردازد فارغ از حواشی جنسیتی آن ... چون همانطور که گفته شد این جا بدن فقط یک ابژه نیست بلکه این بدن تبدیل به سوژه شده است ... اگر هم کسی بگوید چرا این اتفاق می افتد جواب خواهد شنید این کارکرد ذهن انسان است که در همه ی امور میل گذشتن از ابژه و رسیدن به سوژه را دارد و نه فقط در بحث سکسیم ... اگر ما در شرایطی آرمانی مثلا در جایی مثل اتوپیای افلاطون زندگی می کردیم ، آری ... می شد کارکردها را از زمینه ها و بسترهای فرهنگی جدا کرد و بر فرض گفت کارکردهای یک انسان را از هم جدا کنیم و نگاه مان را در حد ابژه محدود ... اما متاسفانه ما اتوپیایی نداریم و قرار هم نیست که داشته باشیم ...


۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۱
حمیدرضا منایی

.



به بهانه ی خواندن "پنج اقلیم حضور" از داریوش شایگان

ارسطو می گفت برای فلسفه خواندن سه چیز لازم و ضروری است ؛ استعداد ، اوقات فراغت و پول و سرمایه ... ما که نبودیم اما لابد در ادامه به کسانی که برای آموختن فلسفه نزد او می آمدند و یکی از این سه شرط را نداشتند می گفت ؛ برو پی کارت جوون !
البته حق کاملا با ارسطوست ... خوب که فکرش را بکنید برای هر کار فکری مستمر این سه شرط لازم و ضروری است و نه فقط برای تفلسف ... مثلا نمی شود کسی استعداد نداشته باشد ، اما فراغت و پول چرا و بخواهد فلسفه بیاموزد ... یا برعکس آن که تقریبأ فاجعه است یعنی کسی استعداد داشته باشد اما پول نداشته باشد و به تبع آن اوقات فراغت ...
بر همین اصل داریوش شایگان را اصیل ترین متفکر ایران می دانم ... جناب شان استعداد داشت و از ماترک پدری بهره های فراوان ... طبیعی است کسی که خیلی پول دارد اوقات فراغت هم داشته باشد ... نتیجه این می شود که چنین آدمی در هر عرصه ای که وارد می شود اصالت و فردیت خود را حفظ می کند و بنا بر خواست دیگران اندیشه اش ربط و جهت پیدا نمی کند که این خود اولین شرط اندیشه ورزی است ... به سه شرط بالا می توان عمر طولانی و همراه با سلامتی را اضافه کرد که خودش برای سالکات طریق تفکر از اوجب واجبات است ...
به هر صورت داریوش شایگان از جمله نوادری است که همه ی این مواهب زندگی و عرصه ی تفکر را یک جا در وجود او می توان جمع دید ... برایش آرزوی سلامتی می کنم ...
چهار مقاله ؛
هر صناعت که تعلق به تفکر دارد صاحب صناعت باید که فارغ دل و مرفه باشد که اگر به خلاف این بود سهام فکر او متلاشی شود و بر هدف صواب به جمع نیاید. زیرا که جز به جمعیت خاطر به چنان کلمات باز نتواند خورد. آورده‌اند که:
یکی از دبیران خلفای بنی عباس به والی مصر نامه ای می نوشت و خاطر جمع کرده بود و در بحر فکرت غرق شده و سخن می پرداخت چون در ثمین و ماء معین ناگاه کنیزکش از در درآمد و گفت : «آرد نماند.» دبیر چنان شوریده طبع و پریشان خاطر گشت که آن سیاقت سخن از دست بداد و بدان صفت منفعل شد که در نامه بنوشت که: «آرد نماند» چنان که آن نامه را تمام کرد و پیش خیلفه فرستاد و از این کلمه که نوشته بود هیچ خبر نداشت چون نامه به خلیفه رسید و مطالعه کرد چون بدان کلمه رسید حیران فرو ماند و خاطرش آن را به هیچ حمل نتوانست کرد که سخت بیگانه بود. کس فرستاد و دبیر را بخواند و آن حال باز پرسید. دبیرخجل گشت و براستی آن واقعه را در میان نهاد خلیفه عظیم عجب داشت و گفت:«دریغ باشد خاطر چون شما بلغا را به دست غوغای ما یحتاج بازدادن.» و اسباب ترفیه او چنان فرمود که امثال آن کلمه دیگر هرگز به غور گوش او فرو نشد.


۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۱
حمیدرضا منایی