بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تدبیر منزل» ثبت شده است

.


داشتم فکر می کردم به این که آیا زیبایی می تواند زیر بنای انجام عمل اخلاقی باشد مثلأ آن گونه که وجدان یا خدا از انجام عمل اخلاقی پشتیبانی می کنند ؟ بعد به این رسیدم که کدام زیبایی منظور است ، زیبایی ذهنی یا زیبایی عینی ؟ بعد فکر کردم وقتی زندگی سیری است از رسیدن به زیبایی و فروپاشی آن ، آن وقت چه اتفاقی برای آن گزاره ی اخلاقی که زیربنایش زیبایی است ، می افتد ؟ بعد رسیدم به این نکته که آیا اصولأ ما توان دیدن و درک زیبایی را داریم ؟ دقیق تر بگویم ، آیا انسان توانایی دارد در برابر زیبایی محض قرار بگیرد و درکش کند !؟ و در پی درک آن زیبایی محض ، هستی انسان فرو نپاشد !؟
داشتم به شواهد فکر می کردم که درگیر خانه تکانی شدم ! ناگهان همه چیز از سرم پرید ! جدی ترین سئوالی که در سرم می چیرخید این بود که در ترکیب خانه تکانی ، تکاندن معطوف به خانه است ، یعنی ما خانه را می تکانیم یا برعکس ، این خانه است که ما را می تکاند !؟ خیلی هم سریع نتیجه گرفتم که این خانه است که ما را می تکاند ! بعد همین فکر هم از سرم پرید ! می توانستم بنشینم و مزخرف ترین سریال های تلویزیون ایران را تماشا کنم ! یعنی چنین معجزاتی دارد کار خانه ! بزرگ ترین و جدی ترین سئوال ها و مسائل فکری را تبدیل به هوا می کند ! در حال حاضر دارم به این فکر می کنم که آیا بین کار خانه و و فکر نکردن و دیدن سریال های آبکی ارتباطی هست !؟ و اگر ارتباطی هست ، ارتباط شان چه جوری و در چه حدی است !؟

۳ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۳۱
حمیدرضا منایی

.


اگر بخواهیم از این جا به فاصله ی شش هفت متر تا حمام بروم ، باید تمام هستی را به یاری بطلبم که مدد کنند و من به مقصد برسم ... یعنی اول مدت ها راجع به اش فکر می کنم و بعد از تصمیم گرفتن ، به تک تک اعضاء بدنم فرمان می دهم که چنین کاری را باید انجام دهیم و آخر سر به مصداق فرمان الهی کن فیکون ، به خودم فرمان می دهم که دِ پاشو دیگه و به معنای دقیق کلمه جا کن می شوم! البته خطراتی هم بین راه هست چیزی مثل این که اصلأ یادم برود  کجا می خواستم بروم و چی کار می خواستم بکنم یا با اعضاء بدنم که هر کدام میل سمت های مخالف یکدیگر دارند بجنگم که یک وقت هنوز به مقصد نرسیده ، هر کدام یک طرف نروند و میان راه متلاشی نشوم ! برای من معجزه یعنی یوسین بولت که 100 متر را در کم تر از 10 ثانیه می دود ! آخر چه طور چنین چیزی امکان دارد !؟ 100 متر راه رفتن دست کم به نیم ساعت تلاش فکری جدی احتیاج دارد که آدم بتواند تصمیم بگیرد ، هر چند در آخر کار کوهی از ان قلت در برابرم می ماند که رفتن و نرفتن را علی السویه می کند ... با این شرایط دیگر خودتان حسابش را بکنید که خانه تکانی برای آدمی چون من به مثابه هیولایی است شکست ناپذیر ... تلاش و زحمتی که برای خانه تکانی لازم است به کنار ، آدمی یک توان ذهنی جداگانه می خواهد برای تحمل آشفتگی ناشی از آن ... اگر من زحمتش را قبول کنم و تاب بیاورم اما توان تحمل آشفتگی اش را ندارم ... آن چنان رنجی می کشم که انگار بار همه ی کوه های عالم بر دوش من است ... پارسال کسی آمده بود خانه را تمیز کند ، من این جا توی هال نشسته بودم سر در گریبان و سگ بسته ... هشت آمد و هشت و نیم ازش پرسیدم کی تمام می شود !؟ گفت تا عصر ! هزار باره هر نیم ساعت همین را ازش پرسیدم ! ساعت چهار و نیم دیگر به خاک افتاده بودم و با چشم تقریبأ گریان ازش پرسیدم کی تمام می شود !؟ گفت تا حالا من همچین چیزی ندیدم ! مرا می گفت ! جواب دادم من هم تا حالا ندیدم ! آخر هم نصف از کارها را سر هم بندی کردیم و قال قضیه را کندیم ...

البته این طور هم نیست که در مورد تمیز کردن خانه کاملأ دست و پا بسته عمل کنم ... بالاخره گذشت سال ها چیزهایی به آدم یاد می دهد ... من هم بنا به مقتضیات خود ناچارم راه های جدید و بی دردسر پیدا کنم که مناسب حال و احوال باشد ... معمولا در طول سال هم می توانم خانه را تمیز نگه دارم ( با وجود مهرگان !؟) هم زحمت زیادی نکشم ... این هم کار تکنیک و تفکر است واقعآ ! مثلا الان من تکنیکی دارم که می توانم یک کوه ظرف را بشویم و در کابینت آب چکان بالای سینک بگذارم ولی متاسفانه هنوز تکنیک مکمل آن را پیدا نکرده ام که شامل نگه داشتن این ظرف هاست وقتی که حواسم نیست و در کابینت را ناگهان باز می کنم ... ناکس های بی معرفت ، ظرف ها را می گویم ، به محض باز شدن در مثل آبشار پایین می ریزند و به من آن قدر فرصت می دهند که قدمی عقب بپرم و  به بی ثباتی و گذرا بودم مال دنیا نگاه کنم !

از طرف دیگر تمیزی خانه را دوست دارم ... تمیز کردن و تمیز شدن خانه حال آدم را خوب می کند و هزار حسن دیگر که ترکیبی است از تئوری های فنگ شوئی و خودم که حجت را بر انجام این کار تمام می کند ... اما باز در قبال این حجت ها بر انجام خانه تکانی یک ان قلت دیگر وجود دارد که این یکی مطلقأ هستی شناسانه است و زور زیادی هم دارد ؛ شرایط آب و هوایی و حالی این وقت سال چیز شگفت انگیزی است و هر چه به ایام پنجه نزدیک تر می شویم این حال و هوا بیش تر احساس می شود ...  بی قراری عجیبی در این وقت سال وجود دارد که از ظرفیت وجود آدم ها بیش تر است و انگار می خواهد آدم را ذوب کند ... من که دلم می خواهد خودم را سرگردان کنم ، مطلقأ حیران ... دلم می خواهد فقط هوا را بو بکشم ... این حال و هوا آن چنان قدرتمند بوده است که در طول تاریخ همه ی مردمان مسحور ( سحر شده ) فضای دیوانه کننده اش می شدند و ارگی های ناشی از آن همه نمادهایی از جنون و دیوانگی در خود دارند ... ساده ترین کاری که می شود کرد خیره ماندن به بازی ابرها با خورشید است ... بیش تر مظاهر طبیعت مثل جنگل و دریا آسمان و ماه و ستاره ها و غیره ، اگر نگویم حالی غم گنانه دارند ، دست کم خوشحال هم نیستند ... عبارت دقیق همان است که سهراب کفت یعنی ترنم موزون حزن ... اما این بازی ابرها با نور شور و ذوق و انبساط عجیبی در خود دارد که می خواهد از درون آدمی را منفجر کند ...  به این ها اضافه کنید بادهای زاینده ی انتهای زمستان و ابتدای بهار را که فقط همان برای دیوانه کردن یک آدم کافی است ، طوری که از شور درون آدمی به قل قل می افتد ...

می بینید وضع چه قدر خراب است !؟ آدم دوپاره که می گویند یعنی همین ! مانده ام در برزخ میان خانه تکانی و افتادن دنبال حال و هوای این وقت سال ! البته به تجربه می دانم که نهایت شور و ذوق را به اعماق وجود خواهم فرستاد و معقولانه رفتار خواهم کرد ... این را هم بگذارید به حساب سرنوشت غم بار انسان بر روی زمین ...


۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۶
حمیدرضا منایی

.


وقتی روی برج سکوت کار می کردم به تبع شخصیت حرمله که در رستوران کار می کرد ، برای مدتی با مفهوم غذا درگیر بودم ... مطالب مفصلی حول و حوش غذا و سس ها و طعم ها نوشتم که در رمان به کارم نیامد ... هیچ وقت هم به صرافت نوشتنش در بی خوابی نیفتادم ، هر چند به نظرم مفاهیم کار شده ای است و نگاهی دگرگون به غذا دارد ... باب دیگری که بعد از مفهوم غذا برایم باز شد ، مقولاتی بود درباره ی نوشیدنی و انواع آن و ایجاد طعم های جدید ... بگذارید مسأله را این طور مطرح کنم که همه این ها ، یعنی نوشیدنی و غذا را ، تحت مفهوم بداهه پردازی و خلق در لحظه نگاه می کنم ... آن چه در پی می آید یکی از آخرین طعم هایی است که پیدا کرده ام ؛

چای سبز با زنجبیل

زنجبیل را با پوست خرد کنید و چند دقیقه در آب چوش بگذارید تا عطرش باز شود ... چای سبز را اضافه کنید و رویش آب جوش ببندید ... یک تکه نبات داخل قوری بیندازید و بگذارید برای سه چهار دقیقه دم بکشد ... قطعه ای لیمو ترش را درون لیوان بیندازید و چای سبز را رویش بریزید و میل کنید ...

نکته ها ؛

هر چه مقدار زنجبیل بیش تر و خردتر باشد طعم چای تندتر می شود ... 

نوشیدن این فرمول برای سرما خوردگی عالی است ...

سعی کنید به ترکیبی برسید که هیچ کدام از مزه ها غلبه پیدا نکند و همه چیز در هاله ای از راز باقی بماند ...

ایمان بیاورید راه بهتری برای گذراندن این عصر جمعه ی دلگیر وجود ندارد ، بنوشید و به این کار گوش کنید ...


۳ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۹
حمیدرضا منایی

.


یکی از دوستان تا صحبت کار خانه پیش می آمد بدجوری آشفته می شد ... می توپید که : یعنی چه !؟ انسان به دنیا نمی آید که کار خانه بکند ! انسان به دنیا می آید برای تفکر !

وقتی هم می پرسیدی که بالاخره کی کارها را بکند ، یک ذره چشم هاش را خمار می کرد و با لحنی آرام می گفت : بالاخره یک طوری می شود !
حالا نه من بگویم آمده ام این جا برای تفکر ! واقعأ نه ... ولی خب ، گاهی که مال ما همیشه است ، پیش می آید که هم واشر می سوزانی وهم یاتاقان می زنی و هم گیربکست باید بیاید پایین و تعمیر اساسی شود ... کسی هم که به این نقطه رسید از خیر تعمیرات بگذرد هم به نفع خودش است هم بشریت ! باید یاد بگیرد یک جورسر و ته قضیه را هم بیاورد ... اتفاقأ ظرف شستن یکی از این مکافات است که بد جوری به هم آوردن سر و ته اش نیازدارد ... فکرش را بکن روزی سه بار کم کمش ! نمی شود اصلأ به اش فکر کرد ! هولناک است ... پس یک دفعه بگویید ما به دنیا آمده ایم که فقط ظرف بشوییم !
ولی خب ، نمی شود که ظرف نشست ! سر کوه ظرف و ظروف تمیز بنشینی تمام می شود ...  چاره ای نیست که به یک راه میانه تن دهیم ... الغرض ؛
اول این که سعی کنید هر چه کم تر ظرف کثیف کنید ، خیر دنیا و آخرت تان در این است ... مرحله ی بعد وقتی ظرف ها کثیف شد اصلأ به شان فکر نکنید ... با خودتان نگویید حالاست که آسمان به زمین برسد ! من قول می دهم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد ... هر چه شد با من ... با خیال راحت از کثیف کردن ظرف ها لذت ببرید ... به شان بفهمانید که بی ارزش اند ... مثلأ اگر از هر چیزی یک دست 6 عددی دارید به مرور از همه شان استفاده کنید ( از آن ها که خیلی کثیف نیستند 2 بار!) خوب که همه ی ظرف ها کثیف شدند یک باره  بشویید ، به همین راحتی ... آن چنان در وقت و آب و مایع ظرف شویی صرفه جویی می کنید که باور کردنی نیست ! ... همین نسبت را در تمیز کردن خانه و حتی کشور داری می توان رعایت کرد !
اما اگر خیلی طبع تان ظریف است و به ریخت و پاش و شلوغی حساس هستید این هم راه دارد ؛ ظرف ها را خیلی مرتب توی سینک بچینید به شیوه ی بشقاب ها روی هم و کاسه ها توی هم ... آشغال شان را هم تمیز کنید ( که البته ارزشش را ندارد!) این طوری توی ذوق نمی زنند و همه جا مرتب می ماند ... نکته دیگر این که آدم با خودش رودربایستی ندارد ! اگر ، اگر یک وقت مهمانی ، کسی خواست بیاید دستی به سر و گوش ظرف ها بکشید که آبرو داری کرده باشید مثلأ !اگر هم تمیز نکردید و مهمان رسید ولازم دیدید برایش بخوانید ؛
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیه اندیش من
قافیه دولت تویی در پیش من
از خوبی های این جور زندگی های بسیط این که درش کشف های زیادی نهفته است ... خود من تا حالا چیزهایی کشف کرده ام که کسی نکرده ! آخری اش تبدیل آش رشته به یک جور بتن است که با دینامیت هم از جاش تکان نمی خورد چه برسد به زلزله ! منتها یک گیر ظریف دارم در نسبت کشک و آش که کدام یک چسبندگی را بیش تر می کند ؟ البته یکی دو نوبت دیگر که کسی برایم آش رشته بیاورد فورمولش پیدا می شود و آن وقت به نام بشریت ثبتش می کنم ! فکرش را بکن ؛ توی خیابان بونکرها به جای بتن ، آش رشته جا به جا کنند ! عالی نیست !؟


۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۸
حمیدرضا منایی


افلاطون در کتاب جمهوری بهترین نوع غذا را برای اتوپیا کباب می داند ، زیرا گوشت به واسطه ی قرار گرفتن بر روی آتش روح حیوانی خود را از دست می دهد و غذایی می شود مطبوع طبع آدمی ...
از نگاه آرمان شهری افلاطون که بگذریم ، غذایی که در مجاورت مستقیم آتش پخته می شود طعم دیگری دارد ... خود آتش در کنار آب و باد و خاک یکی از عناصر اربعه است ، عناصری که در دوره ی باستان تمام چیزها به آن ها تقلیل پیدا می کرد و اصل و اساس هستی بود  ... پس پخت غذا بر روی آتش فارغ از طعم و مزه ، کیفیتی اساطیری و متافیزیکی در خود دارد ... در تجربه ی شخصی من ، شعله های آتش خاصیت آرام کنندکی عجیبی دارند ... نگاه را خیره می کنند و تلاطم درونی را آرام ...
شیوه های مختلفی درمورد کباب کردن انواع گوشت در میان ملل مخلتف رایج است که می توان آن ها را به دو شکل از طعم و مزه تقلیل داد ؛ 1) آن هایی که با افزوده شدن ادویه ها و طعم دهنده های مختلف از طعم اصلی غذا ( گوشت ) دور می شوند 2) آن دسته که به حفظ طعم اصلی غذا پا بند می مانند
این تقسیم بندی را در باره ی تمام غذاها می توان مشاهده کرد و اصولأ مبحثی به نام انواع سس ها و ادویه ها و کاربردشان داریم که جای حرف زیاد دارند ...
خودم برای انواع غذاها طرفدار تئوری دوم هستم که می گوید طعم اصلی غذا را باید حفظ و احساس کرد ، به خصوص در مورد کباب ها ... اما از آن جایی که طعم اصلی خود گوشت و بوی زهمش همیشه پس زننده است و به قول معروف توی ذوق می زند ، دنبال یک راه سوم و میانه ای می گشتم و می گردم... راه سومی که حرکت و درک متفاوت از طعم غذا را با حفظ مزه ی اصلی در خود داشته باشد  ... که اتفافأ جوجه کباب به روایت پرتقال یکی از آن هاست ...
مواد لازم ؛
مرغ تکه تکه شده !
پیاز !
نمک و فلفل!
پرتقال
طرز تهیه ؛
پیاز مفصل روی تکه های مرغ رنده کنید ... یک نکته ی مهم این که سعی کنید مرغ هایی با وزن کم بخرید ... حدود یک کیلو ششصد گرم خوب است ... نمک و فلفل هم هر چه قدر دل تان خواست ... می رسیم به اصل مطلب ؛ تمام پوست نارنجی رنگ پرتقال را با رنده ی ریز روی تکه های مرغ رنده کنید ، بعد آب پرتقال را بگیرید و روی مرغ بریزید ... برای وزنی که گفته شد دست کم دو پرتقال درشت لازم است ... مواد به دست آمده را خوب به هم بزنید و بعد در یک ظرف در بسته بگذارید در دمای طبیعی خانه تا دم کند ... یک ساعت بماند خوب است ... بعد اگر خواستید داخل یخچال بگذارید مانعی ندارد ... زمان پیشنهادی برای طعم گیری تکه های گوشت حداقل یک نصف روز است ... برای طعم گیری بهتر هم می توانید تکه های مرغ را با کارد برش دهید تا مزه را بیش تر به خود جذب کنند ...
چند نکته ؛
پرتقال هر چه بیش تر به ترشی بزند بهتر است ...
به جای پیاز از سیر استفاده نکنید ... در صورت استفاده از سیر لیموی تازه را با همین فرمول جایگزین کنید ...
در هنگام پخت سعی کنید کباب ها را آب دار از روی آتش بردارید ... بسیار خوش طعم تر اند ...

۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۱
حمیدرضا منایی


مامان جون قصه گویی بی همتا بود ... تسلط عجیبی داشت بر زبان و اصطلاحات زمان خودش داشت ... کلمات و اصطلاحات را چنان جفت هم می کرد و منظورش را می رساند که خیلی وقت ها به داستانی مدرن پهلو می زد ... بی آن که بداند چه می کند تکنیک های شگفت انگیزی به کار می برد ... مثلأ یکی از شاهکارهاش قصه ی مرگ شهرزاد ، کوچک ترین دخترش بود ... سه قصه ی اصلی را با شخصت های اصلی و چند خرده روایت به موازات هم تعریف می کرد و دست آخر همه را در بزنگاه قصه به هم وصل می کرد و راز گشایی ... می رسید به این که شهرزاد دو مهره بود و امکان زنده بودنش محال ... حالا با این مفهوم دو مهره بودن چه ها می کرد بماند !...

من که تا به اش می رسیدم می گفتم فقط بگو !! می نشاندمش و ساعت ها گوش می دادم ... بارها یک قصه را به چند روایت از او شنیدم ... خودش نمی دانست و یادش نبود ... من می دیدم و بعدها فهمیدم تخیلی که داشت چه به روزش می آورد ... بر فرض ، اگر آدمی از نسل امروز بود و درس می خواند بی شک داستان گویی توانا می شد ...اما خب ، کار زندگی و دنیا شگفت انگیز است و خیلی وقت ها بی رحم ... آدم ها را در جای خودشان که قرار نمی دهد هیچ ، اندک آسایش و امان را هم از ایشان دریغ می کند ... حالا مامان جون ، آدمی به آن شیرین گفتاری ، سال هاست که توان حرف زدت را با سکته های متوالی مغزی از دست داده و لال یگ گوشه افتاده ... توانی که  برای این آدم به مثابه قلم بود برای نویسنده و پا برای دونده !!!

القصه ...

خاکشیر یخ مال اصطلاحی بود که بیش تر از مامان جون می شنیدم ، هر چند که فهمیدم در گذشته اصطلاحی رایج بوده است ... وجه تسمیه اش را نمی دانم اما شاید در نسبت بین خاکشیر و یخ و سایش و مالش میان آن ها معنا می دهد !!

مواد لازم ؛

خاکشیر

آب

شکر

یخ قالب بزرگ

عرق بیدمشک

پوست لیمو

چند برش بسیار نازک لیمو

درست کردن خاکشیر واضافه کردن مقداری عرق بیدمشک را همه بلدند اما برای خلق روایتی متفاوت رنده ی پوست لیمو الزامی است ... پس به خاکشیر عرق بیدمشک اضافه می کنیم و بعد پوست زرد لیمو را در این مایع رنده می کنیم ... برش های نازک لیمو را می اندازیم توی کاسه ... دقت کنید آب لیمو در نیاید ، چون ما به دنبال اثر حسی خفیفی از طعم آب لیمو می گردیم برعکس عطر آن که باید بی داد کند ... تمام اندازه ها هم دل بخواه است ... نکته ی ظریف این که این اتفاق به حتم باید درون یک کاسه ی بزرگ بیفتد ، ترجیحأ لب کلفت ... این کاسه های لعابی سفالی خوب است ... در آخر یک قالب یخ بزرگ بیندازید درون کاسه ... دو برگ نعنای تازه هم اگر جلوی دست بود بزنید تنگش ... بدک نیست ...  به جنبه ی اروتیک قضیه کمک می کند ...

کار که تمام شد بنشینید جلوی کاسه و با انگشت یخ را به آرامی هم بزنید آن قدر که خاکشیر ته نشین نشود... خوب که خنک شد و به دیواره کاسه عرق نشست بردارید محکم هورت بکشید ... هورت ها !!! ... اگر خواستید از این جلوتر بروید بگذارید خاکشیر روی چانه و سینه تان شره کند ... حسابی خنک می شوید !!!

فقط در آخرین لحظه ، ‌پیش از تماس لب و کاسه ، یک لحظه نگاهش کنید و بگویید :

من تو را می نوشم ...


۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۶
حمیدرضا منایی


اهل هر راهی که باشی ، اهل هر مکتب و مرامی که باشی ، در یک راه با دیگران اشتراک داری ؛ راه بدن ... بدن هم غذا می خواهد و در خوشبینانه ترین حالت برای روزی یک وعده هم که شده باید هم کشید و رفت توی آشپزخانه ... حالا تا این جاش که جبر شکم است و جز این چاره ای نیست ...ولی از این جا به بعد کار کار تخیل و خلاقیت است ... اصلا بگذارید همین جا جمله ای را پایه قرار دهیم و بعد پیرامون همین بگردیم : کسی که آشپزی نکند و در کارش تخیل نداشته باشد معنای خلاقیت و آفرینش را نمی داند ( هر چند که می شود بیش تر روی این جمله کار کرد اما فعلا بدک نیست )

آشپز خانه مرکز خلاقیت یک خانه است ... بگذریم از غذاهایی که مثل قورمه سبزی و قیمه و ... متدی ازلی و ابدی دارند و اندک تغییری درطعم و مزه ی آن ها پیشاپیش شکست خورده است اما در دیگر موارد که کم نیستند جا برای کار زیاد است و عرصه باز ... برای خلق کردن روایتی نو از طعم های تکراری یکی دوتا شکم گرسنه لازم است و اندکی دل خوش و حال و حوصله و یک ریزه ذوق و تخیل ... بقیه اش درست می شود ، قول می دهم من ...

اما اصل مطلب ؛ این که سوسیس و کالباس بد است به کنار ... آشنایی از روستایش برای من نان آورده ... نان گندم خالص این چند روزه که از آن می خورم حاضر نیستم با دنیایی عوضش کنم ..اما این گذری است ... کم پیش می آید ...  زندگی بعضی وقت ها جوری پیش می رود که برای پر کردن این انبان( به قول قدما که البته من با این اصطلاح موافق نیستم) چاره ای نداریم که چند روز پی در پی به همین جور خوراکی ها ، از نیمرو گرفته تا سوسیس و کالباس پناه ببریم ... گاهی هم دوره ی این پناه بردن ها آن قدر طول می کشد که خودمان هم از مزه ی یک نواخت آن ها تبدیل به سوسیس و کالباس می شویم ...

من در یکی ازآخرین پناه بردن هایم ! به سوسیس از سر عجز تکانی به خودم دادم و نتیجه ی تکان این شد که می آید ؛

مواد لازم :

هات داگ یا کوتل ( گوشت ومرغش فرق نمی کند )

پنیر زیره

چیپس

سس خردل

نان باگت یا تافتون!

گوجه و خیار شور

کوکتل یا هات داگ را ترجیحا کباب کنید . درون نان باگت را به طور کامل با پنیر زیره بپوشانید و لایه ای از سس خردل روی پنیر بکشید . چیپس خرد شده را بریزید روی این ها ... و بعد سوسیس را بگذارید وسط نان ... گوجه و خیار شور هم هر کس هر چه قدر خواست اضافه کند ...

لم خوردن این غذا این است که سوسیس باید داغ داغ باشد آن قدر که یک کم دهان را بسوزاند ... به عنوان نوشیدنی هم یک لیوان بزرگ پپسی با با تکه های یخ قلنبه را پیش نهاد می کنم ...

گرسنگان محترم، نوش جان... بخورید که این فرمول معجزه می کند ...


۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۷:۵۵
حمیدرضا منایی


برای منی که همت عالی ام خالی کردن زیر سیگاری سه چهار روزه است ، حقیقتأ خانه تکانی شب عید چیزی است در حد شکافت هسته ای ... شب عید که شد گفتم امسال باید تکانی به خودم بدهم ... سال همت مضاعف هم دارد تمام می شود و ما هم که تا حالا نکرده ایم ... همت را می گویم ... خوب است آخر سالی حرکتی بکنیم ... دست و پا زنان در همین فکرهای شوم بلند شدم ، دوری توی خانه زدم که مظنه ی کار دستم بیاید ... آقا خدا نصیب گرگ بیابان نکند ... فقط از دیدن ظرف چرک های توی سینک سرم گیج رفت ... بقیه ی خانه را هم سرسری نگاهی کردم ... ولی چشمم جایی را ندید ، ضربه ی اصلی را ظرف ها زده بودند ... بعد نشستم با خودم دودوتا چهار تا که ؛ خب ... جوون ... تو که جان این کارها را نداری ... تراکتور که نیستی ... اصلأ گیریم که باشی ، حال و حوصله اش را چه می کنی !؟ ... داری یا نه !؟ ... واقعأ سئوال هایی بود اساسی ... و جواب ها هم از پیش روشن ... دوباره افتادم به فکر که ای بابا ... بالاخره سال جدیدی گفتند ، عیدی گفتند ... همین جوری که نمی شود ... باید از جایی شروع کرد شاید این طوری نکبت سال 89 دست از سرمان بردارد ... چشم که باز کردم توی بقالی بودم و از ردیف قوطی های تمیز کننده سان می دیدم ... من که فقط وایتکس را می شناختم ... ولی گفتم از هر نوع مایع تمیز کننده که دارد بدهد ... آقا یعقوب هم سنگ تمام گذاشت ؛ تکمیل تکمیل فرستادم خانه ... لباس رزم پوشیدم ... آستین ها و پاچه ها بالا! ... آه ای خدایان بگذارید  قربانی راه نظافت من باشم ! خیلی هم مصمم ! مرگ بر هر چه کثیفی است ! گور پدرش ! می روم در دهان شیر! ... که البته نتیجه از قبل روشن بود ... خدایان تمیزی من را قبول نکردند و شکست خورده ی اول و آخر من بودم ... در یک ربع اول ضربه ی فنی شدم و الفاتحه ... خب ، هر کاری کردم نشد ! نشستم یک لیوان چای خوردم و بعد یک نخ سیگار آتش زدم ... دیدم آبرویم جلوی خودم بد جوری دارد می رود ، به سرعت نقشه ی جایگزین را پیش کشیدم ... طرح این بود که به جای تمیز کردن کل خانه ، نمادهایی از آن را که به شدت توی چشم می زند رفت و روب کنم ... یکی از این نمادها به نظرم شیرها هستند ... چنان به جانشان افتادم و ساییدم که فکر کنم نوشان هم این طور برق نمی زد ... توالت ها را هم اساسی شستم ... خودم که خوشم آمد ... اوج کار و هنر نمایی را گذاشتم برای حمام ... واقعأ که هیچ چیز از یک حمام تر و تمیز بهتر نیست ... دوسه باره همه جا را شستم ... فقط آیینه اش یادم رفت ، مثل ظرف های چرک که برای پاک کردن شیر گذاشتم شان روی کابینت که آن هم بعد از تحویل سال یادم افتاد و دیگر کار از کار گذشته بود ... باز این ها اشکالی نداشت ؛ شاه کار جای دیگر بود ... توی آشپزخانه از پس وسوسه ی پاک کردن آون بر نیامدم ... ناکس به اندازه ی دو حلب روغن درش ذخیره داشت ... دیگر رنگش پیدا نبود ... من هم گرفتمش زیر شیر آب داغ ... انواع جرم گیر را ریختم روی سرش ... حتی وایتکس را ... بعد هم سیم و اسکاچ ... بساب بساب مفصل ... آخرش یک چیزی شد که برقش چشم را خیره می کرد ... هان !؟ پس چی !؟ یک همچین چیزی ام من ! اصل تمیزی !... کارم که تمام شد گذاشتمش روی شوفاژ که سیم هایش خشک شود ... یعنی قاعدتأ باید می شد ... موقعی که زدمش توی برق ، دو روز بعد ها ، شروع کرد به دود کردن ... گفتم لابد چربی هایی هستند که به خورد المنت رفته اند ... همین جوری نگاهش می کردم که آتش گرفت و سوخت ... از این هم راحت تر که من می گویم ...

به هر صورت این تئوری که امسال پیدایش کردم بدک نبود ... نماد گرایی در تمیزی را می گویم ... اگر رومی رومی نشدیم ، زنگی زنگی هم نبودیم ... منتهی یک مقدار ایراد دارد که البته طبیعی است ... سال اول بود ، به مرور بهتر می شود ...


۱ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۵
حمیدرضا منایی


استادی داشتیم که همیشه می گفت آدم برای روفت و روب و نظافت به دنیا نیامده ... آدمی که زیاد به این چیزها فکر کند فرقی با جارو برقی ندارد!... بعد از چهار پنج ماه امروز اتاقم را تمییز کردم ... در واقع اول قصدم این نبود... یکهو چشم باز کردم و دیدم که با شلنگ آب مشغول بساب بساب هستم ... به اندازه ی یک خاک انداز خاک و جک و جانور ، و بیش تر عنکبوت جمع کردم ... این عنکبوت ها واقعأ شاهکارند ... حشره ای به این بی آزاری وجود ندارد . و چه قدر زیبا !... با چه تنوعی !... به علت وفور شان در اتاقم مدت هاست که با هم به یک همزیستی مسالمت آمیز رسیده ایم . خیلی وقت ها می نشینم و نگاهشان می کنم . آن قدر که به خیلی از رفتارهای شان آشنا شده ام ... بعضی وقت ها فکر می کنم یک مدت دیگر که بگذرد می توانم به عنوان کاری علمی - تحقیقاتی کتابی راجع به شان بنویسم ...کارم که تمام شد نشستم ؛ سیگار اول ... سیگار دوم ... سیگار سوم... مغزم انگار خواب رفته بود . اندک کنش و واکنشی در سرم حس نمی کردم ... خالی خالی... احساس آدمی را داشتم که ناگهان محیط کارش عوض می شود . تمیزی اتاق غافلگیرم کرده بود . جای خالی عنکبوت ها توی چشم می زد ! ... دیدم من با این وضعیت دیگر کاسب نیستم . بلند شدم و زدم بیرون ... تمام عصر به این فکر می کردم که کجای کار می لنگد !؟ ... رسیدم به این که وقتی توی چنین موقعیتی قرار می گیرم باید احساس آدمی را داشته باشم که همه چیز زندگی اش سر جای خودش است . وقتی جایی را تمیز می کند ، با رضایت نگاه کند و سر تکان بدهد . در صورتی که من اصلأ چنین احساسی نداشتم و ندارم !!! بماند که یک جورهایی هم این احساس را دوست ندارم ... همین تناقض فرم و محتواست که آزار دهنده می شود ... مثل خواننده هایی که از درد عشق با ریتم شش و هشت می خوانند !!!!... در فیلم کمال الملک علی حاتمی ، ناصرالدین شاه در جواب اصرارهای کمال الملک برای رفتن به فرنگ و یاد گرفتن فنون جدید نقاشی جمله ای می گوید ... می گوید: "همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید !" ... حالا این قصه ی من است ... برای چند تکه از تار عنکبوت های نازنین و یک مشت خاکستر آرامش را از خودم گرفتم ... حالا کو تا این اتاق کثیف شود و من برگردم به آن نیمچه تمرکزی که داشتم !؟

پانوشت 1: تار عنکبوت در مقابل زلزله 8 برابر قوی تر از محکم ترین فولاد های جهان است !!!

پانوشت 2: عشق است اتاق های کثیفی که می شود تویش راحت بود!!!

پانوشت 3: زنده باد شلختگی !!!


۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۱
حمیدرضا منایی