بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است


روایت اول ؛

بلاهتش بر زیبایی اش می چربید

کاری نمی شد کرد ...

روایت دوم ؛

زیبا بود که بود 

بلاهتش را چه می کردی !؟


۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۰
حمیدرضا منایی

.


سوراخ کلید را کورمال پیدا می کند و در را باز . توی کوچه که می آمد از چراغ های خاموش سر تیر و پنجره ی تاریک خانه ها فهمید که برق رفته است ... در را که پشت سرمی بندد ، لحظه ای احساس می کند صدایی می آید ؛ صدای تق تقی نا آشنا از سمت اتاق خواب ... لحظه ای گوش تیز می کند ، بعد بلند می گوید : " کسی این جاست !؟ "

از انعکاس صداش میان دیوارهای خانه جا می خورد ... از توی جیب فندکش را در می آورد و پیاپی ضامنش را فشار می دهد ؛ لحظه ای شعله ای کوتاه و نوری زرد رنگ و بی حال به اطراف می پاشد و خاموش می شود ، و دوباره تاریکی ... لحظه ای مکث می کند شاید بفهمد صدای چیست و چشم هاش به تاریکی عادت کنند . صدای تق تق را حالا واضح تر می شنود . دست می گیرد به دیوار کنار ، زل می زند به سیاهی پیش رو و آهسته به سوی اتاق خواب قدم برمی دارد ...

90/2/23


۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۱
حمیدرضا منایی

این داستان ، داستانی است هم کلاسیک هم مدرن هم پسامدرن هم رئالیستی هم ایده آلیستی هم سورئال و صد البته که رئالیسم آن هم جادوست و هم شعبده آشنایان به علوم غریبه گفته اند سیال ذهن و مفتیان فتوا به شامورتک بازی ادراک فراحسی پسین داده اند البته خود ما براین اعتقادیم که این داستان هم وفادار به سوسیالیسم است و هم وفادار به امپریالیسم و هم داعیه دار برقراری ارتباط با پانزده شانزده میلیارد آدم روی کره زمین پرانتزباز کمی از جمعیت زمین بیشتر گفتیم و آن را گذاشتیم برای محکم کاری آن تعداد از ذریه آدم که حالا در ارحام مادران واصلاب پدران نهفته اند پرانتزبسته و باز البته بر هر ذوق سلیم و نفس مطمئن و نفس غیر مطمئن پوشیده نیست که چون این اثرگران قدر به زینت چاپ بیاراید احوال جمیع عالم یان دگرگون گردد و سنگ روی سنگ نماند و دست اندر کاران اهدای جوایز از نوبل گرفته تا وورد کاپ دو بامبی بر سر بکوبند که ای دل غافل این کجا بود تا حالا علامت تعجب و علامت سئوال و از زور غصه و وجدان درد شب همان روزی که ما را پیدا کرده اند از ما برای دریافت جایزه زرشک چدنی دعوت کنند ما هم که چند سالی است به انتظار این موقعیت و گرفتن جایزه نشسته ایم تا حدی که آن جامان زگیل در آورده ویرگول که الصبر ومفتاح الفرج پرانتز باز مفتاح همان زگیل است پرانتز بسته به هنگام دریافت جایزه برای حفظ منافع ملی علامت تعجب قد دسته بیل رگ غیرت میهن پرستانه ی مان به قاعده یک دسته کلنگ بیرون می زند و آن را از بالای سن به طرف حضار پرت می کنیم تا بدین وسیله نه بزرگی به فرهنگ غرب و شرق و وسطش گفته باشیم و تو دهنی محکمی هم به استکبار جهانی زده باشیم و ثابت کنیم هنر نزد ایرانیان است و بس پرانتز باز این بس با آن بس پای منقل فرق می کند وجه اشتراک شان مصرف داخلی است پرانتز بسته وچون عمل دلیرانه ما ویرگول علاوه کنید یک کله و دو کف گرگی ضد استکباری را ویرگول آن ها را به خشم خواهد آورد از دادن جایزه نقدی به ما پرهیز خواهند کرد

آدم های الدنگ بی دین کون نشور که ما نرفته می دانیم اگر تمام بلاد فرنگ را بگردیم یک آفتابه برای طهارت پیدا نخواهیم کرد پس نخواهیم رفت

عبارت بالا را لای هر چه می خواهید بگذارید کورشه و پرانتز و ابرو فرقی برای ما نمی کند

وما از شدت بی پولی مجبوریم با یکی از همین هواپیماهای فکسنی وطنی به کشور باز گردیم تا شاید اگر بخت یار شویم هواپیما در راه سقوط کند و ما شربت و شهد و انگبین و عسل و هزار چیز دیگر را یک جا و با هم بخوریم و به درجه رفیعش نائل شویم اما از بخت بد البته به خانه می رسیم دست از پا درازتر و همچنان آویزان که به پاندول ساعت می گوییم زکی تو بخواب که ما بیداریم

۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۰۲:۳۲
حمیدرضا منایی