.
خرابی اوایلش سخت است ... اما وقتی ممتد شد ، وقتی حال خراب به توان n رسید ، از یک جا به بعد انگار از خودت رها می شودی ... می رسی به حالی فراسوی بد و خوب انگار ... بیش تر یک حس غربت است ، پرده ای است که بر چشم ها می افتد و تو از پشت آن دنیا را نگاه می کنی ... دنیایی که رنگ غالبش خاکستری است ... می شود یک جور عادت در نگاه کردن ... دیگر هیچ غمی ، آن چنان که باید غم نیست ، همان طور که انگار هیچ شادی ای شادی نیست ... در این میان آن چه می ماند میزان مواجه و روبه رو شدنت با زندگی است ... این که چه قدر توانایی داری برای جذب هستی به درون و باز پس دادن آن به بیرون ... که چه قدر از راه را می توانی بروی ، غالبأ تنها ... که چه قدر توانایی داری و نفست نمی برد ... فقط همین ، و گرنه چیز دیگری نیست ...
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد ، دو چشمم را کند جیحون ؟
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام در اندازد میان قلزم پر خون ؟
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردش های گوناگون ؟
نهنگی هم بر آرد سر ، خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی پایان ، شود بی آب چون هامون ؟
چو این تبدیل ها آمد ، نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد ؟ که چون ، غرق است در بی چون
چه دانم های بسیار است ، لیکن من نمی دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
مولانا