.
در زندگی هیچ وقت آدمی عقل گرا نبودم و اصولأ اگر چیزی به صرف
عقلانیت قابل دسترسی باشد ، پشاپیش از دست یابی به آن ناامیدم ... برای
مثال چیزی به عنوان عقل معاش در من وجود ندارد ... کاری هم نمی شود کرد ،
همین است که هست ... حالا تصور کنید آدمی با چنین مختصاتی، در
زمانی نه چندان دور گیر داده بود که بیت ؛ پرتو نیکان نگیرد آن که بنیادش بد
است / تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است را با عقلانیت مطلق تفسیر کند
! آن وقت ها فکر می کردم این چیزی جز خطا در تجربه ی زیستی سعدی نیست ...
باور نمی کردم عقلانیت و اختیار و تربیت نتوانند گردکی را بر گنبدی بند
کنند ! اما هر چه از زندگی گذشت من بیش تر به حرف سعدی نزدیک می شدم . خیلی
وقت ها آگاهانه سعی می کردم که این اتفاق نیفتد و به جایی نرسم که این را
باور کنم ... هزار جور دلیل و منطق و شاهد می تراشیدم ... دلم نمی خواست
باور کنم که خیلی وقت ها نمی شود تربیت کرد ، نمی شود شاکله ی وجودی یک
انسان را ، جنس و جنم فرومایه اش را عوض کرد ... اما نشد ... وزنه ی شواهد
بر اثبات حرف سعدی زیادی سنگین بود و زندگی به من باوراند که او درست می
گوید ... دور بعضی از مغزها که کم هم نیستند چنان عایق بندی شده که چیزی
درونش نفوذ نمی کند و هر گونه تلاشی برای ایجاد طرحی نو از قبل شکست خورده
است ...
ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود