چند روز پیش با یکی از
دوستان حرف شاعرانگی در داستان پیش آمد و تفاوت شاعرانگی بین نویسندگان
ایرانی، کسانی مثل محمود دولت آبادی، هوشنگ گلشیری، ابوتراب خسروی، و تا
اندازه ای خسرو حمزوی... این اسامی را البته همین جا نگه دارید که زبان
شاعرانه هر کدام شان، حرف و نقدی جدا می طلبد... اما می خواهم یک نام را
فراسوی همه ی این ها بگذارم که یکی از اصیل ترین نگاه های شاعرانه داستان
فارسی است... نویسنده ای مهجور و گم نام و دورافتاده که حتی بسیاری از
کسانی که فعالیت مستمر در حوزه ی ادبیات دارند نامش را نشنیده اند، یعنی ک.
تینا یا در واقع کاظم تینا تهرانی...
به طور خلاصه آن چه شاعرانگی در زبان می دانیم دو گونه است؛ اول ایجاد ساختار شعرگونه در شکل صوری زبان... تعدادی از اسامی را که نام بردم در این حوزه قرار می گیرند و شاعرانگی شان در رویی ترین و بیرونی ترین لایه ی زبان باقی می ماند... قاعده در این شکل از زبان رسیدن به وزن و خوشاهنگ شدن جمله است... اما شکل دوم، آن شاعرانگی است که نویسنده روابط بین عناصر داستان را ( و جهان را) شاعرانه می بیند اما زبان او لزومأ زبانی آهنگین و موزون نیست... کاظم تینا در همین حوزه ی دوم قرار می گیرد با این فرق که در بسیاری از موارد شکل صوری زبانش در نسبت با درون مایه میل به شعر و وزن پیدا می کند...
به هر حال کاظم تینا یکی از صاحب سبک ترین نویسندگان معاصر ایرانی است و ناشناخته ماندنش چیزی از اهمیت او کم نمی کند...
* درباره ی کاظم تینا و نام کتاب هایش می توانید ویکی پدیا را بخوانید... یک پرونده هم این جا درآمده که البته خودم نخوانده ام...
امروز سالروز درگذشت صادق هدایت بود و مثل هر سال تمام سایت ها پر شدند از یادبودها و جمملات قصار او ... البته در طول سال هم صادق هدایت همیشه دکانش پر از مشتری است ... دیگر همه از حفظ شده اند که در زندگی زخم هایی هست که ... این دکان پر مشتری و اقبال عمومی قاعدتأ نشان از دو چیز می تواند باشد ؛ یکی این که مثلأ کتاب بوف کور و صادق هدایت بالاخره فهمیده شده اند و دوم این که اگر هدایت زنده می بود ، بر عکس روزگار خودش ، اکنون ارج و قربی می دید و بر صدر مجلس تکیه می زد !
اما این طور نیست ، یعنی شواهد دلالت بر چیزهایی جز این می کنند ... پیش تر این جا نوشتم که از فردوسی به این طرف و تا همین حالا حتی یک مورد سراغ نمی شود گرفت که حکومت ها و مردم ایران در دوره های مختلف ، نخبه کشی نکرده باشند ... هدایت که هیچ ، اگر فردوسی هم اکنون زنده می بود فرقی به حالش نمی کرد و جز انزوا و خزیدن در خلوت خود چاره ی دیگری نداشت ... هنوز مردم کتاب نمی خوانند ، هنوز عصبیت های قومی و قبیله ای بر ملت غلبه دارد ... هنوز سودهای کوتاه مدت و اندک فردی و طبایع روستایی صفت ، بر منافع ملی بلند مدت می چربد ... هنوز ما حافظه ی تاریخی نداریم و خیلی هنوز های دیگر ...
از عصر تا به حال شکلی از نخبه کشی برایم وضوح پیدا کرد که به شدت از ان غمگین و افسرده ام ... بگذارید این طور بگویم که دو شکل از نخبه کشی داریم ؛ یکی عریان مثلأ آن گونه که عین القضات را شمع آجین کردند و یا خیلی های دیگر را جلوی توپ گذاشتند یا به جوخه ی اعدام سپردند ... در این صورت با وجودی که خشونتی وحشیانه در این شیوه وجود دارد ، آدمی تکلیفش با خودش روشن است ... مورد دوم و عجیب که در عمیق ترین لایه های فرهنگی یک قوم باید به سراغش رفت ، نخبه کشی پوشیده است با قداستی تام و تمام ...
می گویند وقتی حسین بن منصور حلاج را برای مثله کردن می بردند ، مردم به سر و رویش سنگ می زدند ... در آن میان جنید ( اگر اشتباه نکنم ) شاخه گلی سمت او پرتاب کرد ... حلاج که تا پیش از آن زیر باران سنگ ها آرام و صبور می رفت ، سر بلند کرد و آهی کشید ... این آه دو معنی داشت ؛ یکی این که خطاب به جنید گفت این ها نمی دانند و می زنند اما تو می دانی و می زنی ... و دوم این که مقدسانه می زنی ...
برگردم به هدایت و اقبال عمومی اش در این روزگار ؛ ایرانی ها همواره به دنبال شهید می گردند ... دنبال کسی که حجم عظیم نوستالوژی ها و آرمان های فروخورده شان را با او معنا کنند ... طبیعی است که آدم زنده بنا بر مقتضیات زنده بودنش توان کشیدن چنین باری را ندارد ... نگاه کنید به تاریخ ؛ هیچ متفکر و دگر اندیش و نخبه ای تا پیش از مرگ کتاب هاش خوانده نمی شود ... کافی است که یک نفر بمیرد ، از فردا کتاب هایش پر فروش می شود ... کسانی که تا دیروز حتی اسم آن فرد را نمی دانستند ، شروع می کنند در رثایش نوشتن ... مجلس های ترحیم برگزار می کنند آن چنانی ... به هم طوری تسلیت می گویند که انگار برادرشان مرده ! اخوان خواب چاپ های این چنین کتاب هایش را نمی دید و همه ی زندگی اش از شدت فقر و ناداری در یک اتاق خلاصه می شد !
هدایت مظهر زندگی دیگرگونه است و هم چنین مرگ دیگر گونه ... کسانی که خود جرأت چنان زندگی هایی را ندارند ، خواست های شان را معطوف به وجود او می کنند ... کتابش را نمی خوانند یا اگر بخوانند نمی فهمند ، اما هدایت و امثال او برای شان مرادهایی هستند بی همتا ... عکسش را در شکل ها مختلف چاپ می کنند و به در و دیوار می زنند ... می پرستندش ... سر در هر سوراخی که کنی ، خط و نوشته ای از او توی چشمت فرو می رود ؛ در زندگی زخم هایی هست که ...
فردوسی را سلطان محمود خاکستر نشین نکرد ، هدایت هم خودش را نکشت ... یک فرهنگ و یک تاریخ و یک ملت دست شان به سیاه روزی این ها آلوده است ... مردمی که در مقدسانه و ستایش گرانه ترین شکل ممکن می گویند ؛ چه خوب که تو دگرگونه زندگی کردی ، بمیر و برای من شهید باش که تا ابد ستایشت می کنم ، اما من زندگی خودم را دارم ...
از یوکیو میشیما پیش تر مفصل نوشته ام ... کتاب
معبد طلایی پیش کسی بود و به مبارکی و میمنت دوباره به دستم رسید ... این
رمان 375 صفحه سم است ولی نه آن گونه که قطره قطره در کام مخاطب چکانده شود
، تجربه ی خواندن این اثر غرق شدن در دریای زهر است ...
داشتم کتاب را تورق می کردم ، دیدم صفحه ی اول نوشته ام ؛ زندگی تلاشی است
برای رسیدن به زیبایی و بعد فروپاشیدن آن که در چرخه ای مدام و بی نهایت
تکرار می شود ... بعد چشمم به این جمله در میانه ی کتاب افتاد ؛ "زندگی
کردن " و " نابود کردن" هر دو یک چیز و تنها یک چیز هستند ...
این که
ارزش زیبا شناختی چنین آثار و نگاه هایی از کجاست و وابسته به چه معیارهایی
است بحث و حرف مفصلی می طلبد ... اما کوتاه سخن این که در دوره ی معاصر
پیش از هر زمان دیگری انسان در برابر نهاد ناآرام و تاریک خویش قرار گرفته
... برای شناختن این حوزه چاره ای وجود ندارد جز رفتن به عمق تاریکی ها و
لجن زارها ... در این میان نابودی گریز ناپذیر است اما آن کس که از دل این
تاریکی ها بیرون بیاید سزاوار پیامبری است ، پیامبری که فقط بر خویش مبعوث
شده است ...
چند
روز پیش در یک مطب شیوه ی حرف زدن زنی ( شاید 30 ساله و از نظر ظاهر موجه )
توجه م را جلب کرد ... این زن در اعتراض به یک بد قولی ( که نمی دانم چه
بود ) رو به منشی داشت می گفت : شوهرم اگر بفهمد در حد بنز عصبانی می شود !
اصطلاحاتی از این دست بسیار زیادند و فرهنگ استفاده از آن ها نیز رو به
گسترش است ... یک بعد رویکرد گسترده به چنین اصطلاحاتی غلبه ی پوپولیسم است
و گرایش سیری ناپذیر مردمان به این فرهنگ اما بعد دوم و البته عمیق تر ،
نهایت پریشانی است که ما در زبان با آن روبه رو ایم ... و وقتی زبان پریشان
شد به تبع آن تفکر و تاریخ پریشان می شود و فرهنگ ... آن چنان که هیچ شأنی
از شئون زندگی آدمی از پریشانی مصون نمی ماند ...
پی نوشت: آدم هایی که این طور حرف می زنند اسیر روح پوپولیستی زمان خودند بی آن که بدانند ... این هم دو علت دارد ؛ اولی به حاشیه کشانده شدن نخبه هاست و ارزش پیدا کردن عوامی گری و دومی شرایط تاریخی - فرهنگی دویست سال اخیر است که زبان فارسی هویت منسجم خود را به واسطه ی ترجمه ها و آشنایی با فرهنگ غرب از دست داد ...
زبان فارسی در حوزه ی طنز و هجو زبانی بی نظیر و پر مایه است ... این طنز و
هجو طیفی است که سخنان بزرگان تا مثل ها و متل ها و جوک های مردم کوچه
بازار را در بر می گیرد ... به هر کجای تاریح مکتوب یا شفاهی که سرک می
کشیم این شکل از روایت حضوری چشم گیر و پررنگ دارد ... شاید یک دلیل فراگیر
بودن استفاده از این شکل از بیان حکومت های استبدادی بوده اند و سرکوب
گسترده شان ، آن چنان که برای مردم ، مردمی که به تلخی و بی پناهی می زیسته
اند ، تنها راه بیان خواست و آرزوها و ظلم های مستبدین ، طنز بوده است و
در شکل پیشرفته تر آن ، هجو ... نمونه ای برای این اتفاق حضور تلخک های
درباری است که حرف های شان را ، حرف هایی که دیگران جرأت طرح جدی شان را
نداشتند ، آنان به نیش و در لفافه ی طنز به خورد پادشاهان می دادند ...
جدای از این مردم عامی هم برای هر اتفاق ، از عروسی گرفته تا عزا و ختنه
سوران و شب زفاف و پاک دامنی و ناپاکی ، برای کاستن از تلخی های گذر روزگار
، پناه به طنز و هجو می بردند ... در نزد عوام یکی از مفاهیم نهفته در
مفهوم رند ( نزدیک به رند حافظی ) همین حاضر جواب بودن و استفاده از ادبیات
شفاهی طنز آلود است که تیزی و تندی و اثر گذاری حرف شان را بیش تر می کرد
... شاید بی راه نباشد گفتن این که ما مردمانی تلخ کام هستیم و این میل به
طنز و هجو شگردی روانشناختی است از سوی ناخودآگاه جمعی و فردی ما که فضا را
برای زیستن کمی آرام و تلطیف می کند ... و این را می شود به حساب توانایی
شگفت انگیز زبان فارسی در حوزه ی تولید طنز و هچو گذاشت ؛ چنان که همین
امروز اتفاقی می افتد و فردا اول صبح اس ام اس های طنزش در روایت های مختلف
و در مقیاسی وسیع دست به دست می چرخد !
اما نکته ای مدت هاست ذهن مرا
مشغول کرده ، تغییر شکل روایی این طنزهاست ... این شکل از روایت ها چون از
درون جامعه می جوشند و در نسبت فعال با خرد جمعی قرار دارند بسیار پیشرو تر
از ادبیات و سینما هستند ... بسیاری ازعناصر مدرن را در این ها می توان
شناسایی کرد که منجر به روایتی متفاوت می شوند از آن چه ما در شکل سنتی از
طنز می شناسیم ... شاید یکی از مهم ترین این عناصر استفاده از بینامتن ها و
ارجاعات خارج از متن است که بر پایه ی فرهنگ شفاهی - ذهنی مخاطب امروزی
طرح ریزی می شود ... در این شکل یک واحد طنز ( مثلا یک جوک سیاسی یا
اجتماعی ) در دایره ی بسته خودش معنا دار نیست بلکه عواملی از بیرون برای
معنا داری آن دخالت و دلالت می کنند که این امر منجر به گسترش دامنه ی طنز و
کشف لایه لایه آن می شود ... برای نمونه به این دو لطیفه دقت کنید ؛
1)پدر ژپتوی عزیز سلام خواستم بدونید من در کشوری زندگی میکنم که توی اون «دماغ مردم هر روز کوچیکتر و دروغهاشون هر روز بزرگتر میشه»
2)این کتک هایی که دهه پنجاه و شصتی ها تو مدرسه خوردن،
اعضای القاعده تو زندان گوانتانامو نخوردن......
.
خط کش!
سیلی!
تَرکه
شیلنگ..
خودکار لای انگشت !!!
در
مورد اول شرایط امروز ایران با ارجاعی بینامتنی به پینوکیو معنا دار می
شود و در مورد دوم شرایط دهه ی شصت با عامل جدید و خارج از متن گوآنتانامو
...
در رمان فارسی دو شیوه و نگاه را می توان بازشناسی کرد ؛ اول جریانی که با آثاری چون نماز میت ، سفر شب ، شب یک شب دو ، شب هول از 1348 تا 1357 راه افتاد ... پیش از این تاریخ پاره ای از آثار آل احمد را می توان پیش زمینه ای برای این نگاه دانست ... جریان دوم از حدود 1357 یا کمی پیش از آن آغاز می شود با آثاری از ابراهیم گلستان و هوشنگ گلشیری و در ادامه محمود دولت آبادی و دیگران ...
عمده ویژگی این هر دو جریان زبان گرا بودن آن هاست اما در دو ژانر متفاوت ؛ زبان جریان اول زبانی تندو تیز ، منتقد و فعال است ... زبانی که به مثابه شخصیت های گوناگون عمل می کند و با هر راوی و روایتی به شکلی دیگر ظهور می کند ... اما زبان در جریان دوم زبانی تخت ، یک سویه و فارغ از هر تنش کلامی و منفعلانه است ، یعنی زبانی که از نویسنده به شخصیت های داستان منتقل می شود ...
متاسفانه همین زبان دوم به واسطه ی حضور پدرسالارانه ی گلشیری میان شاگردانش جا افتاد و توسط ایشان به نسل جدید داستان نویس منتقل شد ... این که می گویم متاسفانه به این دلیل است که زبان کسانی مثل گلشیری یا دولت آبادی یا ابوتراب خسروی توانایی رسیدن به زبانی انتقادی و اجتماعی شدن را ندارد ... این زبان پیش از آن که شهری باشد و از وجهه ای مدنی برخوردار باشد زبانی مونولوگ وار و اسطوره گونه است و توانایی رسیدن به دیالوگ و ایجاد چند صدایی را در خود ندارد و دیکتاتوری را در بطن خود پرورش می دهد ...
این گرایش جا افتاده ، در زبان رمان بعد از انقلاب باعث شد ادبیات داستانی از حوزه ی نقد فعال ، آن چنان که جریان اول این کار را انجام می داد ، به دور بیفتد و و در حوزه ی واگویه های شخصی آدمی شاعر مسلک در چهار دیوار تنهایی خویش باقی بماند ( یا خوش بینانه اش گل محمد شود فارغ از عناصر مقوم جامعه ی مدنی ) ... اگر گلشیری و گلستان و دولت آبادی از این زبان برای خلق کارهایشان استفاده کردند و در زمان خود کاری بدیع و نو بود و قابلیت این زبان شاعرانه شان با موضوع داستان شان می خواند و هماهنگ بود ، آنانی که بعد از این ها وارد این حوزه از زبان داستان شدند ، چیزی جز دور در دایره ی بی حاصلی برای شان باقی نماند ... برای بسیاری از این نویسندگان ، این زبان شاعرانه تنها زبانی است که غریزی با خود دارند و جز آن ندانند و نتوانند ... این هم نتیجه ای ندارد جز تحکیم جامعه ی هرم گونه و بعد بعد داستانی ، کم شدن از موضوعاتی که داستان نویس قادر به کار روی آن هاست ... با این گرایش نویسنده فقط دست روی کارهایی می تواند بگذارد که با زبان آموخته اش هماهنگ است و غالبأ این موضوعات ربط چندانی به مفاهیم شهری ندارد ...
قصه و قصه گویی در دنیای جدید واژگان و امکاناتی محال اند ... می شود یک داستان را بد تعریف کرد ، ملاک های زیبا شناختی را درست رعایت نکرد و متنی خام و غیر دراماتیک را در پیش مخاطب گذاشت اما این ها به معنای قصه و قصه گویی نمی تواند باشد ... قصه و داستان محصول دو دنیای متفاوت اند ... در جهان سنت ( مشخصا تا پیش از رنسانس و پدید آمدن دن کیشوت ) هستی آن گونه نبود که بعد از آن شد ؛ در دنیای سنت هستی مطبق بود ... عالم به عوالم تقسیم می شد و از ناسوت آغاز می گردید و در ادامه تا جبروت و ملکوت و لاهوت بالا می رفت ... هستی ساحاتی گوناگون بود که آدمی برای کشف آن نیازمند حرکت در طول و ارتفاع بود ... در زندگی روزمره آدم های عادی هم این تفاوت ساحات به عینیت لمس و درک می شد ؛ آن چه زیر پای شان بود از قبیل چاه ها و قنات ها ، مربوط به عالم زیر زمین بود و زیستگاه جن ها و پریان و آن چه در بالای سر و آسمان قرار می گرفت عالم ملائکه و فرشتگان بود و انسان ها راهی به هیچ کدام از این ها نداشتند ... در این میان قصه پلی بود برای کشف و تفسیر این دنیاها که آدمیان راهی به آن ها نداشتند ... اما با ظهور رنسانس و قدرت گرفتن عقل و علم بشر پا به دنیایی تک ساحتی گذاشت چرا که علم سر به تمام راز ها و تاریکی ها می کشید و راز از پی راز می گشود و تاریکی از پی تاریکی روشن می کرد ... در پزشکی بسیاری از بیماری ها که نتیجه ی حلول نیروهای شر و شیطانی در بدن بیمار شمرده می شدند ( جهان قصه ) در نگاهی دگرگون شده با کشفیات علمی ، تبدیل به درگیری های طبیعی بدن شدند با عوامل بیماری زایی چون میکروب و باسیل و ویروس ( جهان داستان و اهمیت پی رنگ و وابستگی علی عناصر داستان ) *
به عنوان نمونه ای دیگر توجه کنیم به کشف الکتریسیته و اختراع وسایل روشن کننده ؛ تاریکی ها عرصه ی حضور و ظهور نیروهای ناشناخته بودند ... حتی زیر زمین ها و پستوهای خانه ها که برای ساکنین آشنا بود وقتی شب هنگام در تاریکی فرو می رفت ، عرصه ی زندگی اجنه و پریان می شد و کسی راهی به آن ها نداشت ... در یک خانه مرز مشخصی وجود داشت بین زندگی ساکنان انسانش با ساکنان جنی ... گذشتن از این مرزها برای انسان ها یا جنیان و در آمیختگی این دو شعور به کشف دنیاهایی متفاوت بر پایه ی قصه منجر می شد ... اما با روشن شدن خانه ها با وسایل روشن کننده ای که بیش تر از شمع و چراغ گرد سوز نور داشتند ناگهان جهان موجودات فرا طبیعی شروع به کوچک شدن و از بین رفتن کرد ... مرزها شکست و جهان جنیان به دست انسان ها فتح شد ... پس دیگر جایی برای جنیان نماند و آن ها به ناگزیر از زندگی و ذهن انسان ها بیرون رفتند ...
این بیرون رفتن موجودات فراطبیعی و بزرگ شدن جهان انسان ها همان تغییر الگوی قصه به داستان است ؛ این که کسی از آب انبار و چشمه آب بیاورد فرق می کند با آن کس که آب لوله کشی استفاده می کند ... چشمه در فرهنگ ما نمادی از نرینگی است ( آن چنان آبی که می جوشد ) خط سیر رفتن از خانه تا چشمه یک سلوک بود و شیوه ای از زندگی .... چشمه اگر می خشکید برایش بهترین دختر روستا را به عنوان عروس می بردند و دختر تا پایان عمر می باید به پای چشمه می نشست ... این وجه خیال گونه و وهم آمیز ماجرا دقیقا همان دوری از رابطه ی علی و معلولی و پیرنگ داستانی است و عرصه ی ظهورش فقط می تواند قصه ی پیرنگ گریز باشد و در جهان سنت معنا دهد ... اما آب لوله کشی تمام این فرهنگ و حواشی آن را دگرگون می کند و راز زدایی ... بی راه نیست ار بگویم پس تنها آب از لوله و شیر خانه ها بیرون نمی آید ، این جهان داستان است که همراه آب جاری می شود ...
الغرض ، امکان قصه گویی برای انسان معاصر محال است چون جهان و هستی دیگر بستر آفرینش قصه نیست ... حالا زندگی انسان ها اقتضای تولید داستان می کند ... اما در نهایت یک نکته ی ظریف وجود دارد ؛می توان از قصه به مثابه فرمی در کنار دیگر فرم های روایی استفاده کرد ... این استفاده کردن هم به هیچ عنوان به معنای آفرینش دگرباره قصه نیست چون ما تجربه ی زیستن جهان قصه را نداریم ... اما با توجه به پاره ای از الگوها می توان قصه را تولید کرد ، فقط و فقط به عنوان فرمی در کنار دیگر فرم های روایی ...
وقتی نوشتن تبدیل می شود به تنها امکان پیش رو برای ادامه ی زندگی ، دیگر
هیچ حق انتخابی باقی نمی ماند ... فقط توالی روز و شب های خاکستری است که
پی در پی می گذرند و در
این میان کلمه است که بزرگ و غلو شده می شود و تجسم می یاید و می شود عینیت
یک زندگی ... در چنین حالتی هر امکانی برای زندگی به موازات نوشتن از پیش
محکوم به شکست است ... هیچ لذتی وجود ندارد ، جز کشف کلمه و معنا
... لذتی که عین درد است ... گیریم که این وسط دل مان خواست برود پی بازی و امکان دیگری برای
زندگی به موازات نوشتن بیابد ... شدنی نیست اما ... مولانا که می
گوید : غرق عشقی ام که غرق است اندرین / عشق های اولین و آخرین ، منظورش
کلمه است که همه ی عشق ها را و فراق ها را و وصل ها را و دردها را در خود
دارد ... این جا
همان اولین پله ی تلخ کامی است و البته آخرینش ... حجم بی نهایتی از زندگی
است در پیش چشم ها که سهمی از آن برای سالک راه کلمات وجود ندارد ... پناه
به درون از سر ناچاری است که هر روز عمیق تر می شود ... وسواس می شود
کاویدن عمق
تاریکی ها ... تمام کنج ها ، تمام زاویه ها ... اول پرده
هایی که با خود و در خود داری پاره می شود ... بعد چیزها پیدا می کنی شگفت
انگیز ... ناگهان انسانی دگر گونه می بینی که حتی در دورترین خیال ها
تصورش را نمی کردی ... آن وقت شروع می کنی به بیگانه شدن با دیگران ...
همان ها که بازی شان را می دیدی و می خواستی ... چنان همه غریبه می شوند که
نه ایشان
راهی به تو دارند و نه تو راهی به ایشان ... دیگر خیلی زود از بازی شان
دلزده و
خسته می شوی ... دلت به هم می خورد ... نه این که بازی آن ها پوچ باشد ،
نه ... چنان حجمی از خالی در مقابل توست که انتها ندارد ... هیچ چیز برای
دیدن و ایستادن برای لحظه ای و نفس تازه کردن نمی بینی ، یک سر باید بروی
... افتان و خیزان باید بروی ... همین رفتن تفاوت این دو نوع پوچی است ؛
پوچی آنان که در سکون می میرند در مقابل پوچی آنان که در رفتن می میرند ...
و
میان این رفتن جاودان و همیشگی هیچ چیز نداری جز کلمه ... کلمه که تنها
امکان زندگی است ... تنها امکان زنده ماندن ... کلمه ای که بی رحم است ...
کلمه ای که نابود می کند و می سازد و نابود می کند و می سازد ... این سیر
مدام نامش نوشتن است و تنها امکان و آخرین امکانی که پیش روی به آخر خط
رسیدگان وجود دارد ...
تمام نویسندگان نخبه گرا در حوزه ی ادبیات قرابت
عجیبی ، خواسته یا ناخواسته ، با تفکر نیچه دارند ... دیروز داشتم به نسبت
تفکر هسه و سلین با نیچه فکر می کردم و امروز به این فهرست داستایوفسکی و
پسوآ هم اضافه شد ... قطعآ با نگاه و تمرکزی دقیق اسامی این فهرست را می
شود زیاد تر هم کرد ... انگار این ذات و اقتضای فردیت های یکپارچه است که
چون از توده جدا می شوند گرایش ناگزیرشان نخبه گرایی است که قرائت سیاسی
اش چیزی جز فاشیسم نیست و نمی تواند باشد ... جذب کسانی مثل سلین یا
هایدیگردر عمل به فاشیسم شاید با این رویکرد قابل فهم باشد ... نقطه ی
مقابل فاشیسم یعنی دوکراسی ، برای حفظ موقیت اکثریت ، همواره در تضاد با
جریان نخبه و پیشرو جامعه است طوری که منافع این دو گروه هیچ گاه با هم هم
سان نمی گردد ... حضور و منافع هر یک مساوی با حذف دیگری است ، هر چند
دموکراسی در ظاهری اخلاقی عمل می کند اما تاریخ پر است از نمونه هایی که
این حکومت توده ها درقلع و قمع جریان نخبه از هیچ خشونتی دریغ نکرده است و
از آن طرف جریان های نخبه گرای فاشیستی هم چنین ، اما در ظاهری غیر اخلاقی و
عریان تر ...
برای نمونه در رمان ابله ،
داستایوفسکی نقدی که به جریان مارکسیستی - کمونیستی می کند دقیقأ عوامانه
بودن آن است ... این که پیروان آن جوانانی خام و پر شور و بی فکر هستند که
از تفکر و پختگی بهره ای نبرده اند و زیاد از حد شلوغ می کنند! ( نقل به
مضمون ، در انتهای کتاب با جملات و نظر اصلی نویسنده برخورد می کنید ) این
نقد داستایوفسکی است بر یک جریان قدرت مند سیاسی در روسیه ی تزاری ! نقدی
که کاملا از نگاهی بالا و نخبه گرا صورت می گیرد ...
مارگریت دوراس در کتاب " نوشتن ، همین و تمام " می گوید : پاداشی باید ، آن را که خطر کرد و { از خود } برون شد و نوشت ...
نوشتن ، امر مهیبی است ... هولناک است ... پاره پاره کردن هر روزه ی خود است ... مثال آن کس است که خانه اش را خشت به خشت با دست خود از جا می کند تا ویرانه ای درست کند و بعد بر سر آن ویرانه می رقصد ...
آن چه از بیرون ادبیات ( نوشتن ) دیده می شود تصویری زیباست از آدمی اهل خواندن و نوشتن و فکر کردن ... اما این همه ی داستان نیست ... صورتی درونی ماجرا معنای مطلق ویرانی است ... بگذریم از آن چیزی که در این روزگار می بینیم و عده ای دکان خوش آب و رنگ از ادبیات درست کرده اند و از جیب آن خرج می کنند ... این زمانه ، زمانه ی کوتوله هاست ... کاری هم نمی شود کرد ... غبار زمان کار خودش را خواهد کرد ... اما برای آن چه در اصل و معنا اتفاق می افتد کار ادبی جزء سخت ترین و خشن ترین کارهاست ... روی این خشونت تأکید می کنم ... آن چنان خشونتی که مهار شدنی نیست ... اما لزومأ مظهر بیرونی ندارد و در عمق می گذرد ...
تولید این دو ویژگی که گفتم یعنی ویرانی و خشونت ، پروسه ی مشخصی دارند : نویسنده در برخوردی مدام با ناخود آگاه خویش است ... به قول کوندرا ( این را از پل استر هم شنیده ام ) نوشتن آن دسته از امکانات وجودی نویسنده است که امکان ظهور در جهان واقعی را نمی یابند ... محل انباشت این امکانات هم جایی نیست جز ناخودآگاه ... گفتن این که یک نفر دائمأ در برخورد با ناخودآگاهش به سر می برد به حرف راحت است ... در عمل چنان فرسایش کشنده و عجیبی است که به گفت در نمی آید ... نگاه کنید به حجم عظیم افسردگی ها و خودکشی ها در تمام آن آدم هایی که کار تألیفی دارند ... این نتیجه ی سیر از خودآگاه به ناخود آگاه است ...
جمله ای که از دوراس گفتم دارای دو بخش است ... بخش دوم که از خطر کردن می گوید به گمانم اشاره به همین موضوع دارد ، به فرسایش و نابودی تدریجی یک انسان ... اما جمله ی پایه اش ، پاداشی باید ، شاید اشاره به کشف خود دارد در ناخود آگاه ... کار نوشتن اصلا همین است ؛ این که مدام خود و امکانات تازه ی خود را کشف کنی ... برسی به نقطه های تاریک و کورمال بروی جلو ... بی آن که هیچ ضمانتی باشد که از میان تاریکی ها و گم گشتگی ها ، پیدا شوی و سر سلامت بیرون آیی ... این همان نکته ی اعتیاد آور نوشتن است ... این که آیا می رسم یا نه !؟ همیشه میان خوف و رجا بودن ... لب تاریک ترین دره ها قدم زدن ... لب عمیق ترین پرتگاه ها بدن خود را تاب دادن ... هر روز با هیولای درون در افتادن ... آخ ... دیوانه آنان که می نویسند...
دوراس کتاب همین و تمام را در آخرین روزهای عمرش و در حالتی نیمه هوشیار - نیمه بی هوش نوشت ...
ارسطو معتقد بود تراژدی باعث کاثارسیس می شود ... این حرف یعنی که مخاطب در برخورد با درد و رنج شخصیت های تراژدی با آنان هم ذات پنداری می کند و آن چه بر سر آن شخصیت ها می رود ، انگار بر خود او اتفاق افتاده واین باعث پالایش نفس و روانش می شود و با توجه به شرایطی که در آن هم ذات پنداری درک کرده از خبط و خطای شخصیت های تراژدی در زندگی خویش جلوگیری می کند ...
درک آن چه ارسطو می گوید و نتیجه ای که از تراژدی می خواهد کار سختی نیست ... نگاهی فرهنگی اجتماعی به آن چه در کشورهای مختلف اتفاق می افتد ملاک روشنی است بر فهم این موضوع ... برای مثال ما در ایران در تمام دوره های تاریخ با مسأله ای به نام سانسور دولتی روبه رو بوده ایم ... اعمال کنندگان سانسور این طور استدلال می کنند که مخاطب برخلاف آن چه ارسطو می گوید ، از تراژدی چیزی نمی آموزد که به پالایش نفسش بینجامد ، بلکه برعکس شیوه ی زندگی آن ها را در راه فساد و تباهی با خود یگانه می انگارد و در رفتن آن راه و تکرار آن اشتباهات دستش باز تر می شود ... ضرورت نگاه فرهنگی اجتماعی که در بالا اشاره کردم همین جا شکل می گیرد ؛ اگر این تئوری اخیر درست می بود ما حالا باید در جامعه ای متعالی و رستگار زندگی می کردیم که حتی کوچک ترین قواعد اخلاقی در آن رعایت می شد و هیچ حقی بر زمین نمی ماند ... به روایتی دیگر اکنون باید در آرمان شهری زندگی می کردیم که راه انسان از بهشت آغاز می شد و در بهشتی زمینی روزگار می گذراند و به بهشتی موعود سفر می کرد ...
افلاطون به عنوان تئورسین اصلی اتوپیا پایه گذار همین تفکر است ... در کتاب جمهور که طرحی جامع از شهر خداست می گوید تمام هنرمندان را باید از این آرمان شهر بیرون کرد ... چرا که هنرمندان از مثل ( حقیقت اولی ) تقلید ( تخیل ) می کنند و این با ذات حقیقت گرای اتوپیا در تضاد است ...
تاریخ ثابت کرد که چنین آرمان شهری شکل نخواهد گرفت ... 72 سال تجربه ی مارکسیسم - کمونیسم که به دنبال اتوپیایی زمینی و انسانی بود شاهدی است بر عدم امکان این تفکر ...
برگردیم به ایران اکنون ؛ ما با تیغ برنده ای به نام ممیزی ارشاد روبه رو ایم ... تیغی که به اصظلاح خودش می خواهد ناهنجاری ها را از برابر مخاطب دور کند و فضایی پاکیزه برایش بسازد ... ولی آیا این اتفاق افتاده !؟ می شود دقیق تر هم پرسید : آیا چنین چیزی امکان پذیر هست که در جامعه با حجم عظیمی از نابهنجاری روبه رو باشیم ولی در حوزه ی درام با کارهایی شسته و رفته و خالی از هرگونه جالش اساسی در طبع و طبیعت ناهمگون بشر برخورد کنیم !؟
مثالی می زنم ؛ یکی از اصلاحاتی که از طرف ارشاد در حوزه ی درام خیلی رایج است عنوان " سیاه نمایی " است ... اینکه مثلأ شرایط جامعه و آدم هایش را ناامیدانه تصویر کنند ... مخاطب این کلمات را به تجربه ی شخصی اش ارجاع می دهم ... آیا شرایط زندگی در جامعه از ابعاد گوناگون همچون فرهنگ و هنر و سیاست و اقتصاد و غیره امیدوار کننده است ؟!
چند سال پیش خبری را از آمریکا دنبال می کردم ... جدالی بود بر سر قانون سن می خوارگی جوانان که انگار می خواستند با تصویب قانونی جدید سن مشروب خواری را از 18 سال به 16 سال کم کنند ... مخالفان این طرح می گفتند این ترویج فساد است و جوان ها را به استفاده ی از الکل تشویق می کند ... در ظاهر حرف درست است اما نظر موافقان طرح به شکل شگفت انگیزی بعد و لایه ای دیگر را باز می کرد ... آن ها می گفتند همین حالا نوجوانان در زیر سن قانونی (18 سال ) می خوارگی می کنند ... اما به طور مخفیانه ... و این مخفی کاری باعث می شود نظارتی بر روی آن ها نباشد و آنان در معرض خطراتی دیگر قرار بگیرند ...
مسأله همین است ؛ وقتی فساد از دایره ی نظارت خارج شد و شیوه های کنترل شده ی ابراز آن در یک جامعه شکل نگرفت ، در لایه های عمیق تر این فساد گسترش می یابد ...وقتی کسی خود را از چشم و دایره ی قانون بیرون می بیند در فساد خود و اطرافش کم نخواهد گذاشت ...
سانسور در هر جامعه ای مصداقی و عاملی است بر گسترش فساد ... در ایران سانسور ابعاد عجیب و غریبی به خود گرفته ؛ از یک طرف مؤلفان حوزه ی درام از جامعه عقب افتاده اند و انگار با مسائل مردم بی گانه اند ... ما با پدیده ای به نام ادبیات یا سینمای پیشرو روبه رو نیستیم ... نخبگی عرصه ی ظهور ندارد و هر چه هست بدنه ای است که نیم جان دست و پایی می زند ... از طرف دیگر مخاطبان تشنه برای پر کردن این فضای خالی به دنبال جایگزین می گردند ... سریال های آبکی تلویزیون در ظاهری اخلاقی ، عمق بی فرهنگی را ترویج می کنند ( هر چند که همین سریال های سفارشی ساز هم از تیغ سانسور در امان نیستند ) ... دیگر ؛ پناه بردن مخاطبان به سمت ماهواره هاست ... شبکه ای مثل فارسی 1 فقط در چنین فضایی می تواند به حیات خود ادامه دهد که در نبود درام های جدی که تولید فرهنگی خود ماست ، به زشت ترین شکل ممکن به شعور مخاطب توهین می کند که البته این از فراگیری و اثر گذاری اش چیزی کم نمی کند ...
ختم
کلام ؛ فضای بسته و مسدود در هیچ جامعه ای نشان رستگاری و روشنی نبوده است
به گواه تاریخ ... فساد را تا وقتی در سر برگ هاست می شود دید و کنترل کرد
، اما اگر به عمق برود به ریشه می زند ... آن چنان که درخت را باید از بن
کند ...
می خواستم کتابی بخوانم ... جلوی کتابخانه که ایستادم انگار بی آن که حق انتخابی داشته باشم ، دستم رفت و بوف کور را برداشت ... در دوره های مختلف این کتاب را خوانده ام ... مجموعه حاشیه هایی هم در خود کتاب نوشته ام با عنوان ؛ هدایت ، آرمان گرایی بی آرمان که خوب است اگر روزی فرصت کنم و شرح و بسط شان بدهم ...
جدای از این ها در این یکی دو روزه که دوباره وارد جهان بوف کور شده ام لایه ی دیگری از فکر هدایت و اثر عظیمش برایم باز شده است ... اما برای طرح موضوع باید از جای دیگری شروع کنم ... از نویسنده ای دوست داشتنی به نام یوکیو میشیما و کتاب شگفت انگیزش به نام معبد طلایی ... میان همه ی آن چه خوانده ام ، تعداد کارهایی که مرا ویران کرد به انگشتان دو دست هم نمی رسد و اتفاقأ معبد طلایی یکی از آن هاست ... یادم می آید کتاب را سرسری شروع به خواندن کردم ... بعد یک لحظه که چشم باز کردم دیدم تا عمق جانم نفوذ کرده است ! کار را همان وقت دوباره خواندم و هنوز که هنوزه با من و در من است ... جمله ای هم با مداد نوشتم اول کتاب که مجموع تمام تلخی هایی بود که از اثر در من نشست ... جمله این بود ؛ زندگی انسان چرخه ای است از کشف زیبایی و دیدن فروپاشی آن ...
این جمله اُس و اساس بوف کور و معبد طلایی است ( و بسیاری دیگر از آثار موفق در ادبیات ) نویسندگان این دو اثر ، هدایت و میشیما، شاید به واسطه ی همین تفکر قرابت عجیبی با هم دارند ؛ هر دو آرمان گرا بودند و زیبایی را در اوج بلوغش می خواستند ، بی ذره ای کم و کاست ... پناهگاه هر دو ادبیات بوده و به هر کاری که می پرداختند به سرعت از زیر بار آن شانه خالی می کردند ... هر دو به سنت های باستانی کشور خود معتقد بودند و ارزش ها را در آن می جستند ... مسأله ی اصلی در تفکر هر دو نفر مرگ و زیبایی است ... و در نهایت هر دو به مرگی خودخواسته چشم از جهان فرو بستند ...
میان آن چه گفته شد می خواهم بر بحث آرمان گرایی انگشت بگذارم ... ساخت هر دو کتاب مورد نظر این گونه است که نویسنده ( راوی ) کوه کوه و انبوه انبوه بر زیبایی سوژه می افزاید ( در بوف کور سوژه زن اثیری است و در معبد طلایی ، معبد ) به این کلمات از بوف کور دقت کنید ؛ او { زن اثیری} یک وجود برگزیده بود . فهمیدم که آن گل های نیلوفر ، گل معمولی نبوده ، مطمئن شدم اگر آب معمولی به رویش می زد ، صورتش می پلاسید و اگر با انگشتان بلند و ظریفش ، گل نیلوفر معمولی را می چید ، انگشتش مثل ورق گل پژمرده می شد .
همه ی این ها را فهمیدم . این دختر ، نه ، این فرشته برای من سرچشمه ی تعجب و الهام ناگفتنی بود . وجودش لطیف و دست نزدنی بود . او بود که حس پرستش را در من تولید می کرد . من مطمئن بودم که نگاه یک نفر بیگانه ، یک نفر آدم معمولی ، او را کنفت و پژمرده می کرد ...
این ها اوج آرمان گرایی در خواست زیبایی است ... هدایت در جاهای مختلف اشاره می کند که وجود زن زمینی نیست و آسمانی است ... خود عبارت زن اثیری دلالت بر این معنا می کند ... حالا با این حجم از زیبایی و کشف آن ، ناگهان همه چیز فرو می پاشد ... انگار هر چیزی تا آن جا زیباست که غیر قابل دست رس باشد ... هدایت در بخش دوم کتاب زن را تبدیل به همسرش می کند .... زن اثیری تبدیل به لکاته می شود ... رشته مویی از زشتی از میان آن کوه زیبایی بیرون کشیده می شود و حکم معبد طلایی تبدیل به خاک شدن می شود ... چون ذات آرمان گرایی قانون همه یا هیچ است ... یا همه ی زیبایی و یا ویرانی ...
یک سئوال اساسی این جا وجود دارد ؛ چه طور ناگهان همه چیز فرو می ریزد !؟ آن مویی که تمام آن بنا به آن وابسته است چیست !؟
هدایت می بیند که زیبایی جذب زشتی می شود ... زن اثیری ، لکاته جذب پیرمرد خنزر پنزری می شود ... نه تنها جذب بلکه نیروی اغواگر خود را از او می گیرد ... وابسته به آن زشتی است آن گونه که انگار بی حضور آن انگیزه ی وجودی خود را از دست می دهد و دیگر زیبا نیست ... اگر هم زیبا باشد مرده است و بی جان که بهره ای از او نمی توان گرفت و جایش جز خاک گور نیست ... آن هم به فجیع ترین شکل ممکن و با بدنی مثله...
بحثی هست در نقد ادبی که نویسنده لزومأ همان راوی اثر نیست و باید خط و مرزی میان شان گذاشت ، اما در دو اثری که نام برده شد نویسنده خود راوی است که زیبایی را کشف می کند و لحظه ی موعود فروپاشی اش را درک ... اصلأ انگار کشف هر زیبایی نقطه ی تاریکی در خود دارد به نام فروپاشی و مرگ که هر لحظه بزرگ و بزرگ تر می شود ... و وقتی ذهنی معطوف به زیبایی مطلق شد ، فروپاشی امر زیبا فروپاشی خود اوست ... هدایت و میشیما انسان هایی عادی نیبودند با تفکری عامیانه ، هر دو رأس هرم و نخبه ی زمان خود بودند ... اما جان شان طاقت این چرخه و تلخی هول ناک را نیاورد و هر دو بر سر زیبایی مطلق زندگی شان را دادند ... کسی چه می داند تلخی این حرف تا کجاست !؟
باید ابله بود تا تصور کرد آن که می آفریند حق احساس کردن دارد ... آن چه شما می گویید هرگز نباید اصل کار باشد . بلکه باید ماده ی بی اهمیتی باشد که شما بی هیجان و با تسلط ، چنان که گویی بازیچه ای در دست تان است ، آن را به صورت اثر هنری درآورید . اگر شما به آن چه می خواهید بگویید زیاد پابند هستید و اگر قلب تان برای موضوع تان با هیجان در تپش است می توانید مطمئن باشید که با شکست کامل روبرو خواهید شد ، رقت انگیز خواهید بود، احساساتی خواهید بود و اثری ثقیل ، نا پخته ، خشک و عاری از مهارت و بی لطف و بی نمک ، کسالت آور و مبتذل به وجود خواهید آورد و نتیجه ی آن بی اعتنایی مردم و سرخوردگی و نومیدی خود شما خواهد بود . چرا که ... احساسات ، احساسات تند و گرم همیشه مبتذل و بی فایده است و تنها لرزش ها و لذت هاس سرد اعصاب ضایع شده ی هنرمندانه ی ماست که جنبه ی زیبایی شناسی دارد . لازم است که تا حدی خارج از بشریت بود ، کمی دور از انسانیت بود و در زندگی با هر چیزی که جنبه ی انسانیت دارد ، تنها روابط دور و بی علاقه ای داشت تا بتوان آن را توصیف کرد ، با آن بازی کرد و با ذوق و موفقیت آن را مجسم ساخت . داشتن سبک و قالب و قدرت بیان بیش از هر چیزی این خوی سرد و دور از از هر جنبه ی بشری را ایجاب می کند .
آری نوعی فقر و محرومیت ! زیرا احساسات سالم و قوی ، به
طور قطع خبری از ذوق ندارد و هنرمند نیز وقتی که آدم بشود و شروع کند به
احساس کردن ، دیگر هنرمند نیست .
******************************************
ادبیات حرفه نیست ، بلکه لعنت است . این آفت کی شروع به خودنمایی می کند ؟ زود ، به وضع وحشت آوری زود ، در دوره ای از زندگانی که هنوز باید حق داشته باشیم با صلح و صفا و در حال هماهنگی با خدا و کائنات به سر بریم . آن گاه احساس می کنید که از دیگران جدا هستید و در میان خودتان و سایر موجودات معمولی و عادی تضادی نامفهوم می بینید . پرتگاه طنز ، بی اعتقادی ، مخالفت ، دانایی و احساسی که شما را از مردم دیگر جدا می کند ، رفته رفته عمیق تر می شود . شما تنها هستید و از آن پس دیگر امکان کوچک ترین تفاهمی در میان نیست . چه سرنوشتی ! و تصور کنید که در آن حال دل تان هنوز زنده است و به درجه ای رئوف است که می تواند وحشت این وضع را احساس کند ! ... خودآگاهی تان بالا می گیرد زیرا پی می برید که میان هزاران مردم تنها شما نشانی بر ناصیه دارید و می دانید که این نشان از چشم هیچ کس پوشیده نمی ماند ... خودپرستی مفرط ، با بی اطلاعی کامل از نقشی که باید در زندگی روز مره بازی کند ، در هم می آمیزد و این هنرمند کامل و انسان بدبخت را به وجود می آورد ... هنرمند واقعی نه یکی از اشخاص که هنر شغل اجتماعی شان است ، بلکه هنر مندی که داغ هنر بر پیشانی اش خورده و نفرین شده است ، در میان جمع زیادی از مردم ، با اندک تیز بینی ، خود را مشخص می سازد . احساس این که از دیگران جداست و تعلق به دنیای آنان ندارد ...
ارسطو معتقد بود که درام
باعث پالایش و تزکیه ی نفس (کاثارسیس) می شود...انسان در هم ذات پنداری با
شخصیت های درام و جایگزین کردن خود به جای ایشان از ترس ها و اضطراب های
درونی آزاد می شود و سرنوشت آن شخصیت ها درس عبرت و الگوی زندگی اش می شود
... این که این نظر چه قدر درست است بماند . اما اگر یکی از علل گرایش به
درام همین رهایی از ترس واضطراب باشد ، به روشنی می توان علت گرایش توده ی
مردم را به سریال های ماهواره ای درک کرد . جامعه ی در حال گذار ایران توده
ی در هم تنیده ای از ترس ها و اضطراب هاست ... از طرف دیگر تلویزیون ایران
به دلیل اعتقاد به یک قرائت رسمی و دست مالی شده از زندگی جواب گوی
نیازهای مخاطبان شهری خود نیست . از دیگر سو به دلیل ممیزی گسترده ی کتاب
ها و فیلم ها و دست بخش خصوصی داخلی هم از پر کردن این فضای خالی کوتاه
است ... اما پیش از ورود به حرف اصلی گفتن یک نکته
ضرورت دارد ؛ هر صدایی که در جامعه منجر به تکثر وشکستن صدای واحد شود فی
نفسه ارزشمند است ... ضربه ای که ساخت های قدیمی و ریشه دار قدرت از این
اتفاق می خورند جایگزین ندارد ... مجموعه ای از خواست ها که جزیره وار در
دل یک جامعه وجود دارند، با ایجاد زمینه به هم می پیوندند و طلبکار قدرت می
شوند ... اما حرف اصلی ؛ چند وقت پیش حدود ده شب به ناچار از خانه
دور بودم و هر شب هم یک جا !! فصل مشترک همه ی خانه ها همین سریال ها بود
که با جذبه ای معنوی و هیس هیس های مدام پی گیری می شد ... در میان همه ی
آن چه دیدم چند نکته برایم قابل توجه بود : اول بازی های بسیار بد و
ابتدایی بازیگران ... انگار یک نفر را از توی کوچه بیاوری به ضرب چماق
بخواهی از او بازی بگیری تا جایی که حتی اسم نا بازیگر هم نمی شود براشان
به کار برد ... حالا تدوین های ناشیانه ، میزانسن های افتضاح ، کادرهای
معیوب دوربین به کنار که آدم بی اطلاعی از سینما مثل من هم توی ذوقش می
خورد ... این سریال ها با چنین بازیگرانی یک وجه مشترک بصری دیگر هم دارند ؛
گرایش جدی و پی گیر به کلفتی و اندازه های حجیم ... قبلأ این مسأله را
همین گوشه کناره نوشته ام که در طول تاریخ همیشه حق با چیزهای بزرگ بوده
است ... در 50-40 قسمتی که از این سریال ها دیدم یک
سینه ی بدون پروتز وجود نداشت ، آن هم نه پروتز در سایز های معمولی ، همه
نود به بالا ! از آن طرف مردها ؛ یکی شان در اندازه طبیعی نبود، همه
ورزشکار و هرکول ! با چنین رویکردی این تصور در نزد توده ی مردم پدید می آید که اندازه های حجیم ملاک زیبایی اند و غیر ازاین و مهم تر ، جایگزین تفکر و اندیشه می شوند ... جالب
این جاست که این ظاهر گرایی و سطحی نگری با استقبال گسترده ی جامعه ی شهر
نشین طبقه ی متوسط روبه روست که قاعدتأ خواست و سفارش های فرهنگی شان در
جامعه نقش راهبردی دارد ! توی آن چند روز دلم سوخت برای ادبیات و سینمایی که زیر تیغ سانسور به نابودی کشیده شده
است ... برای آن هایی که با خون دل می نویسند و کار می کنند و از یک آب
خوردن راحت تر کارشان رد می شود و جای شان را این سینه های درشت و بازوهای
کلفت می گیرد ...دردی که در آخر برای گفتن می ماند چیزی نیست جز این که در
غیبت هنر اصیل و بومی آن چه امکان حضور می یابد جز عوام زدگی چیزی
دیگری نخواهد بود که به اسم هنر (درام) به توده ی مردم قالب می شود و سلیقه
شان را به فرومایگی می کشاند ... یک شب کسی می خواست با منطق و مثال هایی
از این سریال ها راجع به زندگی با من حرف بزند . شانس آورد که او صاحب
خانه بود و من مهمان و گرنه که خون به پا می شد !!!
خودنویس رفیق خوشگل است ... اطرافت هاله و جو درست می کند ... احساس می کنی یک وجب از روی زمین بالاتری ... حال می دهد و می دهد اما ناکس دشنه اش را به وقتش می زند ... با کوچک ترین اشتباه کوس رسوایی ات را می زند ... چون ذاتش اهل راه های بلند نیست ، دوست دارد حالش را بدهد و برود ... حوصله اش هم که سر برود چنان کاری با زار و زندگی ات می کند که به چیز خوردن می افتد آدم ...
خودکار ملازم رکاب است ...نماد بوروکراسی است و ذاتش هر جایی ... هم قباله ی ازدواج با آن امضا می کنند هم گواهی فوت ... باش همه جا هم می شود نوشت ؛ کاغذ و کرباس و کف دست برایش فرقی نمی کند ... توی بی غیرتی چیزی است شبیه سیب زمینی ...هرقیمتی هم که داشته باشد فرقی نمی کند همان لمپنی که هست ، هست ...
روی روان نویس نمی شود حساب کرد ... اصل و نسب ندارد
... خودش هم نمی داند پدرش خودکار است یا خود نویس و برای همین روی خودش
حساب نمی کند ... اخلاقش بدجوری رأیی است! همه چیز خوب پیش می رود و
داری می نویسی که یک دفعه حالش خراب می شود... هر چه هم قسم و آیه بخوری ، به
فلان نداشته ی پسرش هم حساب نمی کند ... یک زبان نفهم کامل است !
تایپ که کلأ تکلیفش نه با خودش روشن است نه با نویسنده ... انگشت ها یک جا کار می کند و چشمت جایی دیگر را می بیند و نوشته ات از جایی دیگر بیرون می آید ! یک مجموعه باید به کار افتد تا آقا دو خط بنویسد ... چیزی است مثل بیل مکانیکی در یک باغچه ی گل سرخ ... نه تنها لذت باغبانی را ضایع می کند ، که در اصل همه باغچه را شخم می زند ...
و اما مداد ... مداد عزیز ... مدادشریف ... مداد دوست داشتنی ... ذاتش ستارالعیوب است لامصب ... رفیق گرمابه و گلستان است ... نه نمی گوید ... پاست ! هیچ اشتباهی را به رویت نمی آورد و می گوید خوش باش ... می گوید تو اشتباه کن من برایت درست می کنم ... بزرگ ترین اشتباه را ندیده می گیرد و رفاقت را در حقت تمام می کند ... واقعأ من یکی در مقابل رفاقتش کم آورده ام ... خیرش قبول ...
مدتی است وقتی می روم سمت کتاب خانه دست و دلم به برداشتن هیچ کتابی نمی رود ... دو سه کتابی هم که دستم هست همین طور نیمه کاره مانده است . جان می کنم تا دو صفحه اش را بخوانم ... پدر یکی از دوستان سال ها پیش حرفی زد که تا همین حالا در گوشم صدا می کند ... می گفت : هر چیزی منتظر وقت خودش است و اگر وقتش نشود اتفاق نخواهد افتاد ... این حرف روایت عامیانه اما کاربردی مسأله است . به زبانی دیگر این همان هم زمانی یونگ است یا آن چه مولانا می گوید :
تشنه گان گر آب جویند اندر جهان
آب جوید هم به عالم تشنه گان
این که الگوی ذهنی یک نفر در زمان و مکانی خاص با جهان عینی مطابقت پیدا کند اتفاق قشنگی است ...فکر کن توی ذهنت یک لیوان آب می خواهی و همان وقت کسی دستت می دهد . این جور وقت ها آدم با خودش می گوید ؛ فلان چیز بد جوری به دلم چسبید ... لذت عجیبی دارد این حال ...
کتاب و منابع موسیقیایی (مثل سی دی و نوار و...) از جمله چیزهایی هستند که شب باید کنار سرت باشد تا بخوابی ... هیچ نوع بخشش و دست و دل بازی حتی برای قرض دادن در این جا روا نیست ... یکهو می بینی شبی ، نصف شبی ، دم ظهری یاد چیزی در یک کتاب افتادی مثلأ ... می روی سمت کتاب خانه ... میان راه یادت می افتد داده ای به فلانی ... حالا بیا و درستش کن ...
متأسفانه من این اخلاق زشت و زننده ی قرض دادن منابع ام را به دیگران از دست نمی دهم ... هر چه هم روی خودم کار می کنم فایده ندارد ... درست بشو نیستم . هزار بار چوبش را خورده ام ! این مورد آخر حسابی حالم را گرفت ... در تمام این مدت وقتی می روم سمت کتاب ها دستم دنبال کتاب دلواپسی می گردد ... به زمان دوباره خواندنش رسیده ام اما نیست ... یک سال است که امانت داده ام به یک دوست ! و حالا مانده ام در خماری اش ... بگذریم ...
کتاب دلواپسی شاه کار فرناندو پسوآ به نظرم از جمله آثاری بود که در جامعه ی کتاب خوان خوب دیده نشد یا دست کم دیر جا افتاد ... کتاب در ظاهر یادداشت های روزانه ی یک کمک حساب دار است اما در پشت این ، کنکاشی عجیب است در عمق وجود انسان به خصوص نیمه ی خالی و تاریک هستی اش ... عمده ترین مفاهیمی که در کتاب از آن گفته می شود تنهایی است و دلواپسی ناشی از آن ... خواندن این کار هم دشوار است ؛ اول این که بر قرار کردن ارتباط با کار به سختی صورت می گیرد . مفاهیم پیچیده ای در کوتاه ترین شکل ممکن و به صورت یادداشت روزانه ارائه شده و دیگر نگاه نویسنده به دنیا زندگی است که آدم را چپ و راست می کند ...
به هر حال اگر کسی خواست کتابی بخواند که بعد از پایان ،
آن آدم اول نباشد ، اگر کسی خواست صدای خرد شدن درونش را خوب و رسا بشنود ،
اگر کسی خواست دستی دستی خودش را له کند و با دست خودش کنده ی خودش را
بکشد ، برود کتاب دلواپسی اثر فرناندو پسوآ را با ترجمه ی نه چندان خوب
جاهد جهانشاهی از نشر نگاه بخواند ... این از جمله کارهایی است که از نان
شب واجب تر است ...
پا نوشت : وقتی یادداشت بالا را نوشتم جاهد جهانشاهی ، مترجم کتاب ، زنده بود . حالا دیگر نیست ... روانش قرین آرامش جاودان
کم پیش آمده که کتابی را بخوانم و آخرش این سئوال را از خودم بپرسم که این نویسنده بعد از این اثردیگرچه حرفی برای گفتن دارد !؟ این ریسکی است که بعضی از نویسنده ها می کنند و تمام خودشان را یک جا خرج می کنند ، که در نهایت منجر به اثری جاودانه می شود البته ... شاید هرمز شهدادی خودش بهتر از همه می دانست که بعد از شب هول ، حرفی و کاری را به قدرت این اثر نمی تواند ارائه کند ... پس در رندانه ترین تصمیم ممکن دیگر ننوشت یا لااقل ، چیزی از او دست مخاطب نرسید . این کار به نظرم عیب که نیست هیچ ، همه اش حسن است . هیچ وقت حضور مستمر یک نویسنده ، تضمین شأن هنری او نیست . معتقدم یک رمان ، یک داستان کوتاه ، حتی یک قطعه شعر هم می تواند نشانگر شأن و نگاه هنرمندانه ی یک انسان به زندگی باشد . زندگی کم تر به کسی فرصت ارائه ی اثر یا آثاری هنری را به طور مداوم می دهد ، هر چند که با تمام توانش ( زندگی را می گویم ) نمی تواند از هنر مندانه زیستن انسان ها جلوگیری کند .
شب هول ، تنها رمان بلند هرمز شهدادی را از این زاویه نگاه می کنم . با دلایل فراوان معتقدم این کتاب مهم ترین و قابل بحث ترین اثر در حوزه ی رمان شهری ایران است . افسوس این که این کار در کورانی ترین سال سده ی اخیر ( آذر 57 ) منتشر شد و پیش و پس از آن به مذاق هیچ کدام از دو حکومت خوش نیامد و فرصت انتشار نیافت . این هم قصه ی تکراری و دست مالی شده ، اما تلخ و دردناک تاریخ ماست ... به هر صورت ، این کتاب یک بار چاپ شد ولی متأسفانه در حافظه ی بسیاری از فعالین حوزه ی ادبیات هم جایی پیدا نکرد و گم شد ... جدای از فرم و محتوای اثر که جواب گوی یک - دو دوره کارگاه رمان نویسی در سطح عالی است ، گفتن یک نکته به نظرم ضروری است ؛ شب هول تنها رمان مدرنی است که الگوهای رمان نویسی غیر ایرانی را ، تبدیل به الگوهایی بومی - ایرانی کرده است . تا حدی که این اثر قریب به 32 سال است که بی رقیب مانده است و هنوز اثری به این وزن در ادبیات ما به چشم نخورده است .
"وحشت همیشه با ماست . مثل خدا که همیشه با ماست . باورمان نمی شود که می شود نترسید . همان طور که باورمان نمی شود که می شود خدایی نباشد . حتی تصورش برای مان مشکل است . لاک پشت بدون لاک تاب هوا را هم ندارد . و ترس ما لاک ماست . پوسته ای سخت است که از فضای بیرون ، از هوای بیرون و از نفس آدم های بیرون جدای مان می کند . همیشه محتاطیم . به کوچک ترین حرکت نا آشنایی سرمان را می دزدیم و در درون پوسته ی ترس پنهان می شویم . نفوذ ناپذیر و جامد . در درون این قشر ضخیم است که کابوس های مان عذاب مان می دهد . در درون این قشر ضخیم است که بیداریم ، می بینیم ، می شنویم ، و همه گمان می کنند که سنگیم ، نمی بینیم ، نمی شنویم ، خوابیم . و یا ، اگر خیلی هوشیارمان بپندارند ، فکر می کنند پذیرفته ایم . خدای مان هم همین جاست . زیر لاک ماست . بند نافی است که ما را به دنیای بیرونی پیوند می دهد . اگر او نباشد چه کسی باز گویی رنج های مان را بشنود ؟ باور نمی کنیم که حیات همین است . همین که بر ما گذشته است . بر ما که قهرمان نیستیم . لاک پشت هم نیستیم..."
هرمز شهدادی/شب هول/ صفحه ی 24/انتشارات زمان
در آخرین دهه ی حکومت پهلوی رویکرد جدیدی در ادبیات ایران شکل گرفت که نتیجه ی برخورد جامعه ی فرهنگی ایران با ادبیات مدرن بود . عمده ویژگی این گونه ی ادبیات ( مشخصأ رمان ) توجه به نیمه ی تاریک هستی و انسان بود . سنت رایج در ادبیات فارسی همواره سنتی مجیز گو و مدیحه سرا بوده است . سنتی منفعل که عاشق در مقابل معشوق ( وحتی طبیعت ) می نشست و برای جلب رضایت او هر چه از دهانش در می آمد می گفت . کم بودند کسانی مثل عبید زاکانی و مولانا که با شیوه ای صریح و نقادانه به سویه ی شر انسان و هستی توجه کنند ( که عبید در این میان حقیقتأ گوهری یگانه است ) حتی کسی مثل حافظ برای گفتن آن چه می دید و فکر می کرد ، ناچار به پذیرش سنت ادبی و مفاهیم اخلاقی زمان خود بود . بیت و نگاهی مثل :
پدرم روضه ی جنت به دو گندم بفروخت / من چرا باغ جهان را به جوی نفروشم
به ندرت به این عریانی در دیوان او به چشم می خورد و پوشیده گفتن و حفظ اسرار برای او اولی ست . ولی آن چه مسلم است ادبیات فارسی از این نوع نگاه هستی شناسانه خالی نبوده است .
در اواخر دوره ی پهلوی برخورد با مدرنیسم ( عمدتأ بعد از می 1968 ) و آشنایی با ادبیات جدید اروپایی باعث شکل گیری مجدد این گرایش شد . خصوصیات عمده ی آن عبارت است از :
1) استفاده از راوی اول شخص مفرد (من)
2) پر رنگ شدن فرم و ساختار
3) نقد همه جانبه نسبت به انسان (من) ونسبتش با هستی ( شر جایگزین خیر شد )
4) عدم خوش بینی نسبت به موقعیت انسان و سعادت مندی اش
5) اعتراض نسبت به ساختار و طبقات اجتماعی
6) ریش خند طبقه ی حاکم و در شکلی کلی تر نقد طبقه ی سرمایه دار و نو کیسه
7) پر رنگ شدن جنبه های اروتیک و پورن- گ را-- در روابط میان انسان ها
شاید مواردی دیگر به این فهرست بتوان افزود . اما آن چه مهم است ، جایگزینی نیمه ی خالی لیوان است با نیمه ی پر که منجر به قرائت و روایت جدیدی از انسان و هستی شد . متأسفانه این نگاه دوام نیاورد ودر نهایت در آثاری به شرح زیر خلاصه شد :
نماز میت / رضا دانشور
سفر شب / بهمن شعله ور
شب یک شب دو / بهمن فرسی
شب هول / هرمز شهدادی که این اثر به لحاظ فرم و محتوا و زبان در رأس همه ی آثار دیگر قرار دارد .
برای درک فضای حاکم بر این گرایش این قطعه از شب یک شب دو را بخوانید:
... یک تکه یادداشت تو را لای کاغذهایم پیدا کرده ام و هر روز می خوانم . این کلمات صورت تو را ، صدای تو و نگاه تو را برای من زنده می کند ،
" این یادداشت یک دلیل طولانی دارد : اعتقاد به انفجار ، به عصیان ، به بدی و نا همواری آدمیزاد ، به حقانیت عطش ، حقانیت شر ، به حماقت و امید زاوش ایزدان ، به عشق تو ، بله ، به هر حال کلمه ی عشق ، کلمه ای که از آن می ترسم و متنفرم ، عشقی که در توست ، در من است ، و بی هیچ باوری ، و پر از باور ، می توان آن را گفت ، نوشت ، این همان ویرانه ای است ، که از آباد ترین آبادی ساخت آدمیزاد ، خواستنی تر و خرم تر است . دیگر چه بنویسم ؟..."
پانوشت : روشن است که بحث ارزش گذاری دوره های مختلف در این جا مطرح نیست . صرفأ پی گیری ی اجمالی یک نگاه روایی است.
پانوشت : نویسندگان یاد شده به
واسطه ی آشنایی با زبان خارجی آثار سه نویسنده ی بزرگ مدرن ؛ سلین ، جویس و
فاکنر را به زبان اصلی مطالعه کرده اند واز ایشان تأثیرگرفته اند. به حق
می توان این سه تن را پدرخواندگان رمان مدرن فارسی نامید.
یکی از بلایای فلسفه در ایران نبود بستر تاریخی فهم اصطلاحات است ... گرایش
هایی مثل فمنیسم ، ایده آلیسم ، رئالیسم و یا هزارن واژه ی دیگر شبیه این
ها ، یک شبه وارد زبان فارسی شده اند بی آن که به این نکته ی مهم توجه شود
که هر کدام از این مفاهیم در یک جریان طولانی و ضرورت تاریخی شکل گرفته
اند و صرف ترجمه و وارد شدن به زبان دیگر به معنای فهم این ها نیست ...
در ادبیات داستانی البته وضع فاجعه بار تر از آن است که در فلسفه رخ می دهد ... انبوه کتاب هایی که در نقد یا تئوری داستان ترجمه
شده اند ( تازه اگر ترجمه ها دقیق بوده باشند و نه من در آوردی که امکان
دقت در ترجمه در ایران تقریبأ نردیک هیچ است ) ما را در مقابل اصطلاحات و
شیوه هایی قرار داده که از ریشه و زمینه ی شکل گیری آن ها هیچ اطلاعی
نداریم یا اگر داشته باشیم ، اطلاعاتی انتزاعی داریم که کار فیزیکی و مسنمر
روی آن انجام نشده است ... در این میان آن چه قصه را دردناک تر ( و همچنین
خنده دار تر) می کند تلاش بعضی هاست برای زور چپان کردن این اصطلاحات و
مفاهیم در دل داستان که نتیجه اش چیزی نیست جز فرانکشتاینی که طاقت تحمل
دیدن روی خود را ندارد و البته به کثافت کشیدن داستان و شعور مخاطب و پایین
آوردن تیراژ تا 400 نسخه ...
پانوشت : از زمانی که در دبیرستان وارد
رشته علوم انسانی شدم تا همین حالا یک سئوال همیشه آزارم داده است که چرا
در همه ی دنیا تیز هوش ترین آدم ها جذب رشته های علوم انسانی می شوند و در
ایران خنگ ترین آدم ها و آنانی که از همه جا رانده و مانده اند !؟ در
دانشگاه کسانی که هیچ رشته ای قبول نمی شدند می آمدند فلسفه می خواندند !
در این سال ها در حوزه ی داستان هم با همین مساله روبه رو بوده ام ؛ طرف نه
تجربه ی زندگی دارد نه دانش درست و نه حتی کون روزی هشت ساعت یک جا نشستن و
کار کردن ، به صرف این که انشاء اش خوب بوده و احساس کرده باید داستان
بنویسد ، شده نویسنده ... بگذریم از آن ها که به واسطه ی داستان بقالی باز
کرده اند و جهل فروش اند یا آنانی که جای دیگری برای دختر بازی و شهرت طلبی
ندارند ... طفل یتیم و بی کس و کاری است علوم انسانی در ایران ...
حافظ می گوید :
عشق می ورزم و امید که این فن شریف / چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
این یعنی هنر( در این سرزمین )همواره با حرمان و ناامیدی همراه است ...
اما نکته ی دوم ؛ حافظ عشق را و عاشقی را هنر می داند و فن شریف ... و این
فن شریف احیانا چیزی متفاوت از مکانیکی و پزشکی و شبیه به این هاست ... این
یعنی تو می توانی پزشک یا مکانیک باشی اما لزومأ در امر عاشقی و آدمیت
احتیاج به چیزهایی دیگر داری ... و نکته ی آخر ؛ انگار خود حافظ هم می داند
در سرزمینی که مردمی هنر نشناس زندگی می کنند از عشق هم امیدی نتوان داشت
...
* حافظ با تمام محافظه کاری ذاتی اش جهنم بی نظیری را در این بیت ترسیم کرده است مطابق با امر واقع ...
بیان و روایت ادبیات داستانی در ایران را به سه گونه می توان تقسیم کرد ؛
1) روایت هایی آن گونه که هدایت و علوی و براهنی و تقی مدرسی می نوشتند ،
مبتنی بر زبانی ساده و سرراست ، بدون بی چیدگی های زبانی ...
2) روایت
هایی آن گونه که رضا دانشور و هرمز شهدادی و بهمن فرسی می نوشتند ، مبتنی
بر زبانی تند و تیز و منتقدانه که هدفش غالبأ کشف نیمه ی تاریک هستی و
انسان بود ...
3) روایت هایی آن گونه که ابراهیم گلستان و هوشنگ گلشیری و در ادامه دولت آبادی و ابوتراب خسروی می نویسند که مبتنی است بر زبانی شاعرانه که لزومأ به مفاهیم شاعرانه نمی پردازد و صرف موزون و آهنگین کردن زبان است ...
متاسفانه از سه جریان بالا ، دو گونه ی 1 و 2 در بعد از انقلاب تقریبا از
چرخه ی ادبیات حذف شد و روایت سوم ، تنها روایت قدرتمند باقی ماند ... این
که چرا چنین اتفاقی افتاد دلایل مختلفی دارد اما نتیجه اش زوال ادبیات
داستانی بود و هست ( به خصوص در رمان ) که حالا با آن روبه رو ایم و تبدیل
شدنش به این موجود در حال احتضار که توان سرپا نگه داشتن خود را هم ندارد
چه رسد به خواسته های بزرگی مثل نقد قدرت یا اجتماع ...
الغرض ، رضا
دانشور یکی از ستون های اصلی جریان دوم بود با داستان بلند و فراموش نشدنی
نماز میت ... این اثر بی شک یکی از نوادر آثار داستانی در ایران است که خوب
دیده و شناخته نشد ( یا نگذاشتند که دیده شود ) ...
به هر صورت حالا
دیگر رضا دانشور بین ما نیست و ما دوباره توانستیم به عهد نخبه کشی خود وفا
کنیم و هنرمندی را در انزوا نابود ... روانش قرین آرامش ابدی ...