نیمی از شعرهای جهان را
شاعران گفته اند
نیمی دیگر اما،
ای گناه منفصل،
غزل باد است
پیچیده در گیسوان تو،
ای،
ایمان متصل...
کجا گم شده ای
که من در هیچ کجای جهان آرام نمی گیرم
کوچه ها و خیابان ها را پیاده می روم
هر روز مسافران مترو را
یک به یک نگاه می کنم
و فصل به فصل
در مسیر بادهای سرگردان
تو را نفس می کشم...
آه نیستی
و هزار شعر ناسروده
در سینه می جوشد
نیستی و شراب ها مست نمی کنند
و من ضرورت درد سر خمار شده ام
نیستی که من در پیش خود،
پرسشی بی جواب مانده ام...کسی را دوست دارم
که هیچ کس نیست
نه نشانی دارد و نه ردی و نه حتی صورتی
بویی است در وزش نسیم
و یادی است در دل شب
که مرا آواره می خواهد...برف بارید
و بعد ناگهان چنان آسمان زیبا شد
که من یاد تو افتادم
و فراموش کردم
که سال هاست میان راه مانده ام ...
بیش تر از چهار سال با این کار درگیر بودم ... هر از گاهی می آمد مانند خاری در گلو ... امروز به گمانم آرام گرفت ...
باران که می بارد
شهر پر از تو می شود
به هر گوشه که نگاه می کنم
در پیش چشمم نشسته ای
تو مگر چند نفری
که برای شکست من ،
این چنین لشکر کشیده ای ؟
روایت دوم ؛
باران که می بارد
شهر می شود جای خالی تو
به هر گوشه که نگاه می کنم
ردی از حضور تو بر جای مانده است
که لحظه ای پیش از رسیدن من رفته ای
و هنوز بوی تو در هوای باران بی داد می کند ...
یک شنبه / 1 آذر / 94 / 52: 11 صبح
امسال بهار که می آید
تو هم بیا
بیا و حرفی بزن
قصه ای بگو
دانه ای بکار
باور کن سبز خواهم شد ...
***
بهار خوب است ،
شاید هم قد تو
مثل آن وقت ها که می دانی
نباید ناز کنی
مثل آن وقت ها که ناگهان
می آیی
مثل آب نطلبیده ، بی قید و رها ، مهربان و وحشی ...
مثل آن وقت ها که لیوان خال چای ات را
جلو می آوری و می گویی ؛
- خاکستر سیگارت را بریز این تو ...
و نمی ترسی لیوان چای ات بوی سیگار بگیرد ...
و من در دل می گویم ؛
- رهایی و از خودم رهایم می کنی ...
آخ خ ، بهار خوب است ،
شاید هم قد تو ...
89/12/24
بدبختی ست دیگر ؛
یک شعر بلند بود که وقت نوشتن ،
بد به دلم چسبید ...
نشد اما ،
با یک " بک اسپیس " از روی " هارد " پرید
هر چه هم کردم ،
درست یادم نیامد،
نشد آنی که می باید ...
خب ، یک جورهایی حرامزاده می شد ؛
فرزند من و آن چه گذشته بود ...
من هم نخواستمش ،
دادمش دست باد
دست فراموشی
اما هنوز طعم تلخش هست
از یک شعر همین کافی است
اصلأ به گمانم این طور ،
بهتر باشد ...
89/12/27
ای ظرف چرک های شیطان
شما هم قد خدا عمر دارید
وقتی من نبودم شما بودید
و وقت نبودنم
باز هم شما هستید
شما سرنوشت جاودان بشرید
آه ای ظرف های یک بار مصرف عزیز
شما منجیان موعودید ؛
بخشنده و با گذشت
باشد که در طالع من
شما سروری کنید ...
منتظر کسی نیستم
منتظر هیچ اتفاقی
دیگر بهار و عید
وسوسه ای با خود ندارند
پرم از نسیم های سرگردان
از بادهای دوره گرد
و آواز پرندگانی که کنج کاوانه
به خلوتم سرک می کشند
آرامم،
مثل خانه ای متروک
با حوضی ترک خورده و بی آب میان حیاط
مثل هیروشیما
بعد از انفجار بمب اتم
در احتضار رویاها ...
باغبان زبر دستی است روزگار
چنان غم سال کهنه را
به روز نو پیوند می زند
که درختی می شود پهناور
و ما به سان مسافرانی خسته از راه
در سایه سارش می نشینیم
با تباهی عصرانه می خوریم
و درباره ی عصر عسرت آدمی و تنهایی،
حرف می زنیم ...
چیزی هست در صدای باران
در بارش برف
در سکوت
در وزش هر نسیم
در بوی کاهگل دیوار باران خورده
که به جای خالی تو
اشاره می کند
و من لبریز خورشیدهایی که هر روز
هزار بار در من غروب می کنند ...
از تهران تا میامی
آسمان دلتنگی
همه جا خاکستری است
و طعم ودکاها تلخ
فرقی نمی کند در کدام فرودگاه
از هواپیما پیاده می شوی
وقتی نشان هیچ آشنایی
در جیب نداری
و فاحشگان شهر
تنها نگاه دعوت کننده اند
چه در شانگهای چه در بازار تجریش
که تنه به تنه ی آدم ها می سایی ،
در هر زبانی ،
تنهایی ، تنهایی است
که با انسان زاده می شود
و در گستره ی دلتنگی هامان امتداد می یابد
با ما می میرد
و در گور آرام می گیرد ...
باید دیوانه بود
چاره ای نیست
و گرنه غم نهفته در چشمان دخترک دست فروش
در یک دقیقه ی چراغ قرمز
حرام خواهد شد
و حزن هر غروب بی حکمت خواهد ماند
باید حیرت کرد
تا نا به هنگام شبانگاهان
به هنگام شود
و طلوع راز زیستن بگشاید
لخظه ای آن سوتر
تاریکی های مغاک
دهان گشوده به انتظار نشسته است
باید دیوانه بود
باید آسیمه سر دوید
چاره ای نیست ...
92/10/17
در انتهای انزوا
همیشه نسیمی هست
که لحظه های آدمی را تر کند
همیشه پریدن یک پرنده از سر شاخه عجیب است
و بارش باران
اتفاقی ست نو و بی تکرار
در انتهای انزوا
همیشه بازی کودکان
نگاه را را خیره می کند
و لذت بوییدن شاخه های پیچ امین الدوله از سر دیوار
منطق راه و انتخاب کوچه است
در انتهای انزوا
باران و برف و ابر و آسمان و ماه و خورشید و گیاه
ضرورت های این لحظه اند
آن جا همیشه
رد قدم هایی بی بازگشت
روی برف می ماند ...روزی با طوفان خواهم رفت
آن چنان که در پیش چشمان تان
قلمی بماند و کاغذی ،
پر ز خطوط ناخوانا ...
رساله ای خواهم نوشت
در باب آدمی
حاشیه ای بر حضوری تب دار و وهمناک
تقریر یک کابوس
آن چنان که ماییم
مایی که درخت نیستیم
مایی که پرنده نیستیم
مایی که بی ستاره مانده ایم
مایی که هیچ نیستیم ...
هر نیمه شب که می رسد
و بوی صبح می آید
در خیالم
دربه در کوچه ها
دنبال خمخانه های کهن می گردم
باز دارد صبوحی می رسد
و من بی باده مانده ام ...
***
شراب های نخورده
راه های نرفته
چه بی تابی ها
چه شورها
زندگی رد قدم هایی است بر ساحل
و موج ها ،
چه نزدیک
چه نزدیک
چه نزدیک ...
امشب هم گذشت ...
بروم نخ دندان بکشم
مسواک بزنم ...
قرقره ی دهان شویه یک وقت یادم نرود !
آماده شوم کم کم برای خواب ،
کابوس ها منتظرند ...
هر نیم شب صدای نفس هات
جادوی نسیم اردیبهشت است
بر زمهریر درون
جاودانه
در برم بوز ...
عصرگاه جمعه ی پاییزی؛
فنجان قهوه ؛ جوشیده و تلخ
آفتاب رنگ پریده ، سیگار ، بوی عود
انتظار و این همه کتاب ناخوانده ...
بگو چه کنم
با این جان به لب رسیده ،
با دلی که لبریز غربت است
من کاشف راه های بی مقصدم،
کاتب لحظه های تاریک
و مسافر جاودان شب هایی که به صبح نخواهند رسید ...
کاش می شد دل بی قرار را گفت
کاش می شد نگاه حیران را نوشت ...
چشمم آتش
دلم آتش
کاسنی ام تلخ
و عبدالله ام مجرم
یک خلیل در تن یک آتش
هزار آتشی تو در جان یک خلیل ...
تازگی ها هر چه می گویم
عاشقانه می شود
مثل تند بادهای آخر زمستان
که بوی بهار می دهند ...
بگو با این ذهن پریشان چه کرده ای
که همه ی کلماتم بوی تو را گرفته اند ؟
از همه ی روزهایی که رفت
فقط یادهایی از تو جا ماند
همه ی اشیاء این خانه ،
حتی قاشق ها و فنجان ها ،
انگار به جای خالی تو اشاره می کنند
و من زیستن در حجم خالی را
در سکوت ،
برای شان معنا می کنم ...
مشهرترین پیر فاحشه ی شهر را بگویید
کسی این جا هست
که خواب رستگاری را
از دریچه ی چشمان تو می بیند
و تنش سودای معاد را
در روز واپسین
در رحم چرکین و پلاسیده ی تو می جوید...
به او بگویید
کسی این جا هست
که به نامت
به ناله های تن تکیده ات
به خاطره ی قطره های عرق بر پیشانی و پشت لبت
به صدای نفس نفس زدن هات
قسم جلاله می خورد ...
به او بگویید
ای پیر
ای در هر چین تنت
یاد هبوط هزار آدم ،
تو به جمع خدایان پیوسته ای؛
خدایی خسته
خدایی تلخ
خدایی دردمند و تنها ...
به او بگویید
کسی این جا هست
که خواب رستگاری را
از دریچه ی چشمان تو می بیند ...
فاجعه را به یاد بسپار
آن چنان که رد تیغی
بر خاطر گونه می ماند
آن گاه روزی
آفتاب از غرب غربت ما طلوع خواهد کرد
و تو
ای زندانی
ای به تبعید رفته
ای وارث آدم
فریاد خواهی زد
آن چنان که سینه ی آسمان و ظلمت این شب دیجور را
ناگهان
صبح
بشکافد ...
برای میم . میم
بی تو حرام می شود این روزها ،
می گویی با عطر پیچ امین الدوله چه کنم !؟
آوارگی را سفر معنا می کند
و سکنی را زلزله
آوار آفت سکنی ست
آغاز سفر
و سفر راه است نه مقصد
رفتن است نه رسیدن
نقشه تجسم مقصد بود
راهی برای رسیدن
کوره راه ها اما بر هیچ نقشه ای ثبت نشدند
سفر بود و کوره راه
جایی برای نرسیدن
تشنگی مدام ...
کاش باران بودی و حال ما بهار
آن وقت آسمان دل مان که ابری می شد
آسیمه سر می دویدیم به استقبال، بی چتر
می زدی بر اندوه روزهامان ، بی پروا
آن قدر که ما غباری می شدیم شسته و محو
در یاد آخرین جویبار ...
آفتاب فردا چه دارد برای من !؟
هیچ تیغ نوری
راه ندارد بر ضخامت این تاریکی
من آوار هزار ساله ام بر خود
و سکوت تلخ کام مردمانی که
به تبعید رفته اند
اینک راهی نیست
بگذار از آخرین پیچ این شب
بی پروا بگذریم
لحظه ای دگر
جایی میان خواب و بیداری
جایی میان مستی و هوشیاری
دو هیچ
در انتظار نشسته است ...
شکارچی ،
نفس زنان ایستاد ؛
عصر ششم اسفند ماه
آفتاب نیمه جان
برف های شیار خورده
آواز یک زاغ از دور
و هوا از غبار اندوه پر ...
نرمه بادی سرد وزید،
دسته ای گنجشک از میان شاخه هایی عریان
هراسان پریدند ؛
" آدم این جا تنهاست"
شکارچی ،
توبره ی سنگین را بر شانه ها جابه جا کرد
و راه افتاد ...
توبره ،
از شکار غربت
پر بود ...
دوست دارم یک تنه بر قلب لشکر زدن را
آن زمان که بر ترس
چیره می شوی
آن زمان که مرگ
مترسکی ست بر سر جالیز
که هیچ پرنده ای از آن نمی ترسد ...
دوست دارم میان چکاچک شمشیرها و خون ها
تنها و آشفته و آواره
چون باد بوزم
لحظه ای لبریز از بی قراری و جنون
و بعد ،
افسانه ای گریخته از چنگ زمان ...
90/9/30
بگو صدای من کجاست
تو که در اندوه روزها گم شدی
این همه سکوت بهانه است
برای همه ی آن چه باید می گفتیم و نگفتیم
برای همه ی آن چه باید می کردیم و نکردیم
بهانه کن زیستن را،
درد دل را
چیزی بگو
آغاز شعرم باش ،
من که پایانم را روز اول سروده ام ...
***
نگاه کن !
این حجم خالی را ببین !
این حجم از نفس افتاده را ...
بودن این همه تاوان نداشت !
انگار بره ای به مسلخ می برند در این گرگ و میش
بوی خون را در هوا حس نمی کنی !؟
نمی بینی وعده ی من و صبح
خون گلوی پاره ام بود
دویده در فلق ...
نه !
تقسیم عادلانه ای نبود
و نیست این بازی ،
آن گرگی که تو شدی و آن میشی که من ...
***
می ایستم رو به پنجره
رو به بلوغ جاودانه ی شعر
شاید از این پاییز هم جان بدر بردم
این پاییز که انگار صدای کلاغ هایش نورانی تر است ،
و حتی اندوهش ...
***
حرفی نیست ، گله ای نیست
همه ی این ها وصله پاره های سکوت است
بر گذر روزها،
بر لبی دوخته و پلک هایی سنگین از هجوم بی خوابی
از هجوم کابوس
که تو کلید دار دروازه اش بودی ...
***
باشد!
همه ی حرف ها بماند روی آن چه نگفتیم
روی آن چه نکردیم
من ،
می نشینم و بی فریاد و در سکوت ،
هزار باره خود را خلق می کنم ...
راستی ،
نگفتی ،
قفل دروازه ی کابوس ها را
کی گشودی !؟