بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درباره ی خودمان» ثبت شده است

.


یک جمله دارم با این مضمون؛ برای غالب انسان ها، نفهمی تنها امکان زیستن است...
اما نفهمی چیست و ما به که می گوییم نفهم!؟
در این سال ها مفصل راجع به پروسه ی فهم در انسان نوشته ام... نوشته ام انسان تناها موجودی است که فهمش و شعورش همواره "در نسبت به" شکل می گیرد و هیچ نوع آگاهی غیر از این برای انسان متصور نیست... بیشترش را هر که می خواهد در برچسب " من و تو" می تواند پیدا کند و بخواند...
با این مقدمه تعریف فهم می شود آن سهمی که ما در هر فکر و عملی برای دیگری قائل می شویم... هر چه مقدار سهمی که ما در افکار و رفتار برای دیگری قائل می شویم کم تر باشد ما بی شعورتریم و برعکس، هر چه سهم بیش تری برای دیگری در نظر بگیریم دایره ی گسترده تری از فهم را شامل می شویم... با این حساب نگاه کنید به سطوح مختلف جامعه، ببینید در کارها و رفتار آدم ها چه قدر حق و سهم دیگری رعایت می شود و ما چه قدر مردم فهیم و با شعوری هستیم!؟
این بحث پایه ی یک مسأله ی بسیار مهم دیگر است که من اسمش را شهید پروری گذاشته ام... واردش نمی شوم حالا، اما همه ی کسانی که در تربیت بچه در شرایط امروز سمت رعایت دیگری و اخلاق را می گیرند شامل این مسأله اند... در واقع داشتن فهم و شعور و انتقالش به فرزند، موجودی خواهد ساخت که توانایی حمله و تلافی ندارد... یک نمونه شخصی بگویم و حرف را تمام کنم؛ اکثر خانواده ها به بچه شان آموزش می دهند که اگر کسی زد بزنش! توی مدرسه مساله فراتر از این می رود و خیلی از بچه ها، بچه های دیگر را می زنند... از این ها که کتک می خوردند، نود و نه درصدشان خشم شان را سر ضعیف تر از خود خالی می کنند و به روایتی بی حساب می شوند... اما آن یک درصد باقی مانده محکوم اند به رنج کشیدن... این جا پارادوکسی به وجود می آید که به راحتی می تواند سلامت روانی یک انسان را نابود کند؛ این که ما رعایت فهم و شعور و اخلاق را بکنیم یا همرنگ جماعت شویم!؟ نمی دانید چه قدر دردناک است...

۰ ۲۰ آبان ۹۶ ، ۰۱:۳۵
حمیدرضا منایی

.


کسی می گفت همین روزها از لحاظ مالی از عرش به فرش سقوط می کنیم و به خاک سیاه می نشینیم...
نگفتم برایش که چه خوب! کم اند کسانی که می توانند این معجزه ی بی بدیل زندگی را ببینند! یعنی یک شب بخوابی و صبح که بلند می شوی، جهان آنی نباشد که دیشب بود! و البته کم ترند کسانی که در این شرایط قرار می گیرند و فعالانه برخورد می کنند... غالب آدم ها در حوزه ی انفعال می افتند و تباه می شوند... اما تعریف برخورد فعالانه خیلی قشنگ است! معنی اش می شود این که معنای برد و باخت در زندگی محو خواهد شد یا باختن شوقی می شود برای بازی... آن وقت دیگر اندوه چیزی در مقابل شادی نیست... مسیری است درخشان و شیوه ای است برای زندگی... و نتیجه اش؟ زندگی عمیق  ترین و تاریک ترین لایه های خویش را به ما نشان خواهد داد...
با این توضیحات حالا می توان درک کرد که منظور شاملو چیست وقتی می گوید؛
و سوگواران ژولیده آبروی جهان اند...
یا این شعر درخشان شمس لنگرودی؛
دلتنگی
خوشه ی انگور سیاه است
لگدکوبش کن
مستت می کند اندوه...

۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۰۱
حمیدرضا منایی

.



بالاخره دلق ریایی پاره شد، دود شد و صاحبش را به خاکستر نشاند... حالا دیگر از زمان انذار دادن گذشته است... هر چند که می شود از زوایای مختلف اخلاقی این اتفاق را بررسی کرد اما قصد چنین کاری را ندارم... آن چه در نظرم است زاویه دیدی متفاوت از همه ی این هاست؛ آدم ها عمری را صرف کسب اعتبار و آبرو می کنند که خیلی وقت ها چیزی نیستند جز پرده ی پنداری که ما پیش چشم خود می کشیم... آن قدر که این اعتبار و آبروها مانعی است برای صداقت ما با خود... ولی بعضی ها این شانس را می آورند که به خاکستر بنشینند... قطعأ تاوان چنین اتفاقی بسیار سنگین است... اما همین سنگینی بها می باید ما را وادار کند که بهترین بهره را ببریم... سعی در بازسازی آن چه از دست رفته (به راست یا دروغ) بدترین برخورد با ویرانی است... نفهمیدن اصل ماجرا است... گیر افتادن در سطح است... ادر لایه های پایین زندگی دارد نقشه های بزرگش را برای ما پیش می برد... من می گویم اتفاق بزرگ تری در انتظار ما نشسته است... فقط باید دیدش و بادبان را به نفع طوفان هایی که می آیند تنظیم کرد... این تنها راه نجات از عفونت هایی است که درون ما را لب ریز کرده اند... این جور وقت ها همیشه یاد آن حکایت شگفت مولانا می افتم... می گفت خدایگونه ای در پیش رو ایستاده است. زیر یک دستش آب است و زیر دست دیگرش آتش... مردمان در مقابل او صف کشیده اند... غالب مردم به هوای تنعم به سمت آب می روند و از آن سو سر از آتش در می آورند... تنها بعضی از آدم ها دیوانه وار و پروانه وار خود را به آتش می زنند، همین ها از آن سو سر از باغ و بستان در می آورند...
زندگی قصه ی شگفتی هاست، طبایع ناقص و میان مایه ی ما حقیرانه اش می کند... فقط باید نترسید، با این شرط که هیچ چیز برای از دست رفتن وجود ندارد... گفتم که؛ تنها راه پیش رو رقصیدن بر سر ویرانه ی خویش است...

* رسم بر این است که وقتی راجع به کسی چیزی می نویسم، آن مطلب برچسب درباره ی دیگران می خورد... اما این مطلب به یقین درباره ی آزاده نامداری نیست... برچسب این مطلب درباره ی خودمان است...

۲ ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۸
حمیدرضا منایی

.


کوروش اسدی درگذشت... از عمق جان متأسفم... اما تأسفم برای مرگ و مردن نیست که ناگزیر است و راه نجاتی از آن نداریم... تأسفم برای ناتمام مردن کوروش اسدی هاست... بعید می دانم در جهان کشور دیگری باشد که نویسندگانش این چنین دچار زودمرگی باشند... جوان مرگی نویسنده در ایران پدیده ی جامعه شناختی عجیب و تکرار شونده ای است... نویسنده ی ایرانی در واقع دوبار می میرد؛ یک بار بر اثر ننوشتن که زمینه های سیاسی و فرهنگی و اقتصادی دارد و دوم بار هم که کالبد از جان تهی می کند... اتفاقا مرگ سخت و دردناک و آن چیزی که می باید برایش متأسف بود مرگ اول است... نگاه کنید به نام نویسندگانی که بنا بر مشکلات معیشتی و امنیتی و فرهنگی و سیاسی از ایران مهاجرت کردند! حتی کسی مثل براهنی بعد از مهاجرت تمام می شود! وقتی از انسان هویت و کارکردش گرفته می شود، او دیگر مرده است... منتها ما این مرگ را زمانی می فهمیم که کالبد بی جانش جلوی چشم مان می افتد...
روان جمیع شان، ازهدایت تا کوروش اسدی، قرین آرامش جاودان...

۳ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۷
حمیدرضا منایی

.


واقعأ عجایب المخلوقات ایم ما! بی قاعده! باری به هر جهت! خل وضع! و البته مقدار زیادی دل به هم زن! سئوال این است؛ بالاخره نویسنده ی ایرانی چه کاره است!؟ جواب خودم به این سئوال این است؛ لوله کش، مکانیک، کولر ساز، برقکار، آهنگر، نجار، تعمیرکننده ی کامپیوتر، آشپز، سرایدار، نصاب ماهواره، باغبان، بنا و چیزهای دیگری شبیه اینها... اما چرا این شغل ها را نام بردم؟ به دو دلیل؛ اول این که نویسنده مایه ی چندانی در بساط ندارد که برای هر کاری آدمش را خبر کند و مزدش را بدهد، پس قاعدتأ ناچار است حتی در حد راه افتادن کار، خودش دست به آچار و تیشه و ملاقه شود... و دوم این که نوشتن داستان ضرورت آشنایی با مشاغل مختلف است و وقتی شخصیتی داریم که رنگ کار است، می باید که نویسنده با اصول کارش آشنا باشد و دست کم یک بار قلم مو دست گرفته باشد... اما جواب به سئوال بالا در همین جا تمام نمی شود! برای این که وقت عزیزتان را نگیرم، می گذرم از گروهی که مادرزاد مدرس داستان هستند و یکی دو کتاب بی مایه و لاغر اندام درمی آورند که به سرعت کارگاه داستان بزنند! شگفت این که چیزهایی که تدریس می کنند، خود تواناییی انجامش را در کتاب های شان ندارند! به قول فروغ؛ همکاری حروف سربی اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد...
اما طیف سومی هم هست که یک قسمت شان محصول شازده های همه فن حریف مدرس داستان اند و به سئوال مورد نظر جواب خودشان را دارند! این ها که اتفاقا خیلی باحالند داستان می نویسند که بعد با تئوری هایی که پیش از آن خوانده اند، راجع به اش حرف بزنند! این ها مثال مرغی هستند که تخم می گذارد اما درونش به جای زرده و سفیده، باد می زنند!
ما در سرزمینی زندگی می کنیم که هیچ کس سر جای خودش نیست؛ سیاست مدارها کار دینی می کنند... دین دارها کار تجارت... تجار هم کار فرهنگی و ورزشی ... در این خر محشر سخت است که کسی بقال باشد و بقال بماند، هم چنان که سخت و ناشدنی است که کسی نویسنده باشد و نویسنده بماند! منتهی نمی دانم چرا من هیچ وقت به این قاعده عادت نمی کنم و همچنان شگفت زده می شوم...

۲ ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۳
حمیدرضا منایی

.


1)کتابی دارد یاسمینا رضا که در ایران به نام بازیگاه تو، گرداب من ترجمه شده است... این کتاب داستانی است در قالب نامه ای بلند که پدری برای پسرش می نویسد... محتوای اثر هم اعتراضی است که پدر به شیوه ی زیست پسرش دارد که چرا زندگی اش از عصیان خالی است!
2)در فصل دوم سریال لیست سیاه و آخرین قسمتش ردینگتون حرف عجیبی به الیزابت می زند، می گوید من گناه خوارم! یعنی موجودی که تاریکی ها و گناهان دیگران را در خود جذب می کند تا آدم ها در روشنایی زندگی کنند!
3) داشتم شعر اسماعیل رضا براهنی را گوش می کردم... شعر عجیب و شگفت انگیزی است از نسلی که اندوهگین بود و آدمی مثل من هم وارث همان نسل است... مقایسه می کردم بین آن نسل و نسل خوشبختِ خجسته ی مشنگ فعلی... فرقش این است که رنج و اندوه نسل براهنی و اسماعیل شاهرودی ابژه داشت اما خوشی این نسل خالی از هر ابژه و سوژه است... تفاوتش را می شود در تولید شعری که کسانی مثل براهنی و نصرت رحمانی داشتند با شعر این دوره فهمید... اسماعیل را که گوش می کنم خوشحالم که خودم را ادامه ی همان نسل اندوهگین می بینم که برای رنجش ابژه ها داشت... وقتی می گوید؛ ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه، می فهمم از چه حرف می زند... یا وقتی می گوید؛ تو نمرده ای، تو فقط دیوانه تر شده ای!
4) نصرت رحمانی الحق درباره ی خودش و نسلش دقیق گفت؛ جنگجویی که نجنگید/ اما شکست خورد...


۱ ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۸
حمیدرضا منایی

.


مشکل نداشتن ایمان است... با شک، یقینی ترین امور عین گمراهی است.. اما با ایمان، حتی کوره راه ها عین مقصدند و گمراهی، عین هدایت...


حاشیه ای بر؛
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد/گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۵
حمیدرضا منایی

.


چند وقت پیش برای دوستی نوشتم؛ من این جا چی کار دارم می کنم!؟ الآن من باید تو یک جاده ی دور افتاده گم شده باشم... ماشین را بزنم بغل، بیایم پایین... اطراف را نگاه کنم و عکس بگیرم... خیال هایم را بالا و پایین کنم... و همان طور که حواسم به غروب است، هیزم جمع کنم و آتش درست کنم و بعد بنشینم کنار آتش ، به صدای جیرجیرک ها گوش کنم و چیز بنویسم...
این دقیق ترین تصوری است که می توانم از خودم داشته باشم؛ پریشان اما واقعی... چند روز پیش داشتم مصاحبه ای از محسن نامجو را می خواندم؛ می گفت دیگر صبحانه م سیگار و چایی نیست! راست می گفت! حالا آب زیر پوستش رفته و پروار شده... طعم زندگی به سامان زیر دندانش رفته... حالا لابد صبح ها کورن فلکس می زند به بدن! البته که این ها چیزهای خوبی است! اما مشکل این جاست که از همان وقتی که دیگر صبحانه اش سیگار و چایی نیست، دقیقأ از همان وقت موسیقی اش از دست رفته است و بود و نبودش فرقی نمی کند... هر بازی ای قاعده ی خودش را دارد... نراد با قوانین شطرنج بازی نمی کند! مثل این این که مولانا می گفت؛ غرق حق نمی خواهد که باشد غرق تر! این طوری جور درنمی آید! یکی از رذیلانه ترین احساساتی که در خودم پیدا می کنم این است که گذشته ی عصیان گر خودم را انکار کنم! در زندگی هیچ چیز بدتر از میان مایگی نیست! نمی گویم نباید مثل پادشاه زندگی کرد... اتفاقأ چرا، اما پادشاهی که ملکش همه ی جاده های جهان است...

۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۳
حمیدرضا منایی

.

احساس می کنم از یک سیاره ی دیگر به زمین افتاده ام! جدای از غربتی که سال هاست نسبت به وضع موجود دارم، تازگی ها دیگر حرف هیچ آدمی را متوجه نمی شوم... انگار که به زبان مشترک حرف نمی زنیم... من از غرض ها و نیت ها حرف نمی زنم، منظورم همین کلمات پیش پا افتاده ی روزمره است... خب من تصور می کنم وقتی کسی می گوید غذا بخوریم ، واقعآ منظورش این است که گرسنه است و می خواهد غذا بخورد... نکته در واقع به همین روشنی و پیچیدگی است ؛ وقتی کسی می گوید غذا بخوریم، منظورش است است که غذا نخوریم! وقتی کسی می گوید کاری را شروع کنیم منظور این است که این کار را شروع نکنیم! طبیعی است که بعد از چند بار در این دام افتادن آدم یاد می گیرد که این جا فعل ها معکوس عمل می کنند و در واقع نه جای آره است و آره جای نه ! اما به محض این که این قاعده را رعایت می کنی طرف موضوع صداش در می آید که چرا!؟ بعد دوباره می نشینی سر حرف که این کار را انجام بدهیم پس! دوباره طرف جا خالی می کند... بعد می گویی انجام ندهیم این کار صاحب مرده را ! طرف قضیه دوباره به سمت دیگر می گریزد ! باور نمی کنید که من در چه نهایتی از درماندگی میان انسان ها زندگی می کنم!

۱ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۹
حمیدرضا منایی

.


ای کاش که جای آرمیدن بودی / یا این ره دور را رسیدن بودی
یا از پس صد هزار سال از دل خاک / چون سبزه امید بردمیدن بودی

فکر می کنید خیام این رباعی را در چه حالی نوشته است !؟ شاید بشود سه تصویر ، منبعث از سه حال را در مورد نوشتن این رباعی تصویر کرد ؛
اول ؛ خیام در حال بشکن زدن خطاب به توی در مقابلش ، جوری که انگار می گوید به فلانم که آنی که باید نیستی !
دوم ؛ خیام در حالی که یک دست جام باده دارد و یک دست زلف یار و در میدان طرب به رقص مشغول است و خطاب به همانی که زلفش را در دست دارد می خواند : ای کاش که جای آرمیدن بودی ...
سوم ؛ دیرگاه شب است و خیام مشغول محاسبات ریاضی است ، مثلا دارد روی تقویم جلالی کار می کند ... ناگهان سر بلند می کند و گوش می سپارد به عمق سکوت ... برمی خیزد و می رود پشت پنجره و می گشایدش ... نسیمی خیال انگیز می گذرد و سینه می جوشد ... خیام احساس می کند چیزی باید باشد و نیست یا نشده و یا از دست رفته یا هر چیزی در این مایه ... همین جا خیام با خود زمزمه می کند ؛ ای کاش که جای آرمیدن بودی ... و بعد نفسی عمیق می کشد و آه سینه را بیرون می ریزد و با لحظه ای مکث برمی گردد سوی دفتر و قلم ..
این رباعی یکی از اشعار بی همتای زبان فارسی است ... چنان بافت منسجمی از امید و ناامیدی در خود دارد که هر سمتش را بگیری ، دلالت به سمت دیگر می کند ... این حال امیدواری است که ناامید شده و ناامیدی که هنوز در عمق جان امیدوار است ...
درک چنین احوال پارادوکسیکالی و بیان آن کار هر کس نیست و از سمت دیگر ، فهم این احوال نیز ... به گمانم وقتی خیام پیش روی دفتر و قلمش نشست ، لحظه ای به این فکر کرد که آیا جان ناامیدِ امیدوار ، آن چنان که او درباره اش گفت ، فهمیده خواهد شد !؟

۱ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۴۶
حمیدرضا منایی

.


شاید 13 ساله بودم ... شروع کرده بودم به خواندن کتاب های عزیز نسین ... یک بار رفتم کتابفروشی آشتیانی ، توی مقصود بیک ... حالا جایش بلور می فروشند به نظرم ... شاید هم سوسیس و کالباس ... آن وقت ها یک کتابفروشی نیمه تاریک بود و انبوه کتاب های توی قفسه و بوی کاغذ ... از آن جاهایی که دیگر نیست ... الغرض ، داشتم لای کتاب ها را دنبال کارهای عزیز نسین می گشتم ، چشمم افتاد به کتاب پر ... هم قطع کارهای عزیز نسین بود ، قطع جیبی ... جلدش تصویر زنی داشت که سر به سینه ی مردی گذاشته بود ... خوشم آمد و خریدم ... با چه بدبختی خواندمش بماند ... اما همان شیفته ام کرد و شدم مشتری پر و پا قرص رمان های عاشقانه ... چند وقت بعد دوباره رفتم همان کتابفروشی ، داشتم دنبال کتابی شبیه پر می گشتم که صاحب کتابفروشی آمد سراغم و پرسید دنبال چی می گردی ... من هم بچه بودم ، از دهنم در رفت ؛ داستان عشقی ! چشم تان روز بد نبیند ، انگار یکی به یارو فحش خوار مادر داد ... چنان از جا چرید که که انگار چه کارش کرده اند ! پس گردن مرا گرفت و تا در مغازه کشان کشان برد ... هی هم داد می زد داستان عشقی ! داستان عشقی ! هیچی دیگر ... مرا انداخت بیرون ... باور کنید تا سر خیابان صداش را می شنیدم که فریاد می زد داستان عشقی !

حدود هفده هجده سالگی تذکره الاولیاء را از همان کتابفروشی خریدم و تا بیست و دو سه سالگی به تناوب دستم بود ... در تمام این سال ها کم پیش آمد که سراغش بروم ... حالا دوباره دارم تورقش می کنم ؛ شگفت انگیز است ... دلیل این شگفت انگیزی را بعدتر خواهم گفت فعلأ این دو سه قطعه من باب مهار کردن اندوه عصر جمعه بماند این جا ...

در ذکر ابوبکر وراق ؛ نقل است که هر گاه از مسجد بازگشتی و از نماز فارغ شدی از شرم آن که نماز کرده چنان بودی که کسی را به دزدی گیرند یا به گناهی گرفتار آید ...

در ذکر حسین بن منصور ؛ و گفت توکل آن بود که در شهر کسی را داند اولی تر به خوردن از خود نخورد ...

ایضأ ؛ نقلست که طایفه در بادیه او را گفتند ما را انجیر می باید دست در هوا کرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان بنهاد  یک بار حلوا خواستند طبقی حلوا به شکر گرم پیش ایشان بنهاد گفتند این حلوا در باب الطاق بغداد باشد گفت ما را بغداد و بادیه یکی است ...


۱ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۳۵
حمیدرضا منایی

.


امروز سالروز درگذشت صادق هدایت بود و مثل هر سال تمام سایت ها پر شدند از یادبودها و جمملات قصار او ... البته در طول سال هم صادق هدایت همیشه دکانش پر از مشتری است ... دیگر همه از حفظ شده اند که در زندگی زخم هایی هست که ... این دکان پر مشتری و اقبال عمومی قاعدتأ نشان از دو چیز می تواند باشد ؛ یکی این که مثلأ کتاب بوف کور و صادق هدایت بالاخره فهمیده شده اند و دوم این که اگر هدایت زنده می بود ، بر عکس روزگار خودش ، اکنون ارج و قربی می دید و بر صدر مجلس تکیه می زد ! 

اما این طور نیست ، یعنی شواهد دلالت بر چیزهایی جز این می کنند ... پیش تر این جا نوشتم که از فردوسی به این طرف و تا همین حالا حتی یک مورد سراغ نمی شود گرفت که حکومت ها و مردم ایران در دوره های مختلف ، نخبه کشی نکرده باشند ... هدایت که هیچ ، اگر فردوسی هم اکنون زنده می بود فرقی به حالش نمی کرد و جز انزوا و خزیدن در خلوت خود چاره ی دیگری نداشت ... هنوز مردم کتاب نمی خوانند ، هنوز عصبیت های قومی و قبیله ای بر ملت غلبه دارد ... هنوز سودهای کوتاه مدت و اندک فردی و طبایع روستایی صفت ، بر منافع ملی بلند مدت می چربد ... هنوز ما حافظه ی تاریخی نداریم و خیلی هنوز های دیگر ...

از عصر تا به حال شکلی از نخبه کشی برایم وضوح پیدا کرد که به شدت از ان غمگین و افسرده ام ... بگذارید این طور بگویم که دو شکل از نخبه کشی داریم ؛ یکی عریان مثلأ آن گونه که عین القضات را شمع آجین کردند و یا خیلی های دیگر را جلوی توپ گذاشتند یا به جوخه ی اعدام سپردند ... در این صورت با وجودی که خشونتی وحشیانه در این شیوه وجود دارد ، آدمی تکلیفش با خودش روشن است ... مورد دوم و عجیب که در عمیق ترین لایه های فرهنگی یک قوم باید به سراغش رفت ، نخبه کشی پوشیده است با قداستی تام و تمام ...

می گویند وقتی حسین بن منصور حلاج را برای مثله کردن می بردند ، مردم به سر و رویش سنگ می زدند ... در آن میان جنید ( اگر اشتباه نکنم ) شاخه گلی سمت او پرتاب کرد ... حلاج که تا پیش از آن زیر باران سنگ ها آرام و صبور می رفت ، سر بلند کرد و آهی کشید ... این آه دو معنی داشت ؛ یکی این که خطاب به جنید گفت این ها نمی دانند و می زنند اما تو می دانی و می زنی ... و دوم این که مقدسانه می زنی ...

برگردم به هدایت و اقبال عمومی اش در این روزگار ؛ ایرانی ها همواره به دنبال شهید می گردند ... دنبال کسی که حجم عظیم نوستالوژی ها و آرمان های فروخورده شان را با او معنا کنند ... طبیعی است که آدم زنده بنا بر مقتضیات زنده بودنش توان کشیدن چنین باری را ندارد ... نگاه کنید به تاریخ ؛ هیچ متفکر و دگر اندیش و نخبه ای تا پیش از مرگ کتاب هاش خوانده نمی شود ... کافی است که یک نفر بمیرد ، از فردا کتاب هایش پر فروش می شود ... کسانی که تا دیروز حتی اسم آن فرد را نمی دانستند ، شروع می کنند در رثایش نوشتن ... مجلس های ترحیم برگزار می کنند آن چنانی ... به هم طوری تسلیت می گویند که انگار برادرشان مرده ! اخوان خواب چاپ های این چنین کتاب هایش را نمی دید و همه ی زندگی اش از شدت فقر و ناداری در یک اتاق خلاصه می شد ! 

هدایت مظهر زندگی دیگرگونه است و هم چنین مرگ دیگر گونه ... کسانی که خود جرأت چنان زندگی هایی را ندارند ، خواست های شان را معطوف به وجود او می کنند ... کتابش را نمی خوانند یا اگر بخوانند نمی فهمند ، اما هدایت و امثال او برای شان مرادهایی هستند بی همتا ... عکسش را در شکل ها مختلف چاپ می کنند و به در و دیوار می زنند ... می پرستندش ... سر در هر سوراخی که کنی ، خط و نوشته ای از او توی چشمت فرو می رود ؛ در زندگی زخم هایی هست که ... 

فردوسی را سلطان محمود خاکستر نشین نکرد ، هدایت هم خودش را نکشت ... یک فرهنگ و یک تاریخ و یک ملت دست شان به سیاه روزی این ها آلوده است ... مردمی که در مقدسانه و ستایش گرانه ترین شکل ممکن می گویند ؛ چه خوب که تو دگرگونه زندگی کردی ، بمیر و برای من شهید باش که تا ابد ستایشت می کنم ، اما من زندگی خودم را دارم ...


۲ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۷
حمیدرضا منایی


بیست ساله که بودم فکر می کردم توی چهل سالگی باید پیامبری چیزی بشوم ... بیست سال زمان لازم بود و خیلی زندگی ها تا برسم به جایی که بتوانم به راحتی بگویم ؛ دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست ... دیگر نمی خواهم پیامبر باشم ، دو پایم روی زمین چسبیده است ، هر چند به قول نیچه چونان مسافری هستم که بعد از آخرین سفر هنوز به مقصد نرسیده است ... حالا چهل ساله ام ، بی آن که درکی از چهل سالگی داشته باشم ؛ نیمی از وجودم پیرمردی هفتاد ساله است و نیمی دیگر پسرکی هفت ساله و تخس که هنوز می تواند سمت شیشه ها سنگ بپراند ... هنوز سر چهل سالگی عقل رس نشده ام من ! دورها را خوب می بینم اما چاه پیش پایم را هرگز ! جایی که باید پسرک باشم ، ناگهان پیر مرد درونم سر می رسد ، سنگین و سرد و عبوس ... و جایی که باید پیر مرد باشم ، پسرک درونم از راه می رسد و شروع می کند تخسی و بپر بپر ... در این میان اما رازهایی را فهمیده ام ؛ این که زمان مان چه قدر محدود است ... این که زندگی زورش بیش تر از ماست ... این که مرگ بسیار بسیار نزدیک است ... این که نباید دروغ بگویم ... حالا چهل ساله ام و به قول فروغ ؛ من راز فصل ها را می دانم ... و راز ماکارانی های خوشمزه را ... و راز دم نوش های گوارا را ... و راز پیچ امین الدوله را ... پیرمرد درونم دارد از راه می رسد ... می بینمش ؛ عصایش را با هر قدم حائل تن می کند و می آید ... به ما برسد کارمان تمام است ! دیگر نمی گذارد بازی کنیم ! دست مان را می گیرد و می برد سراغ اصل داستان ، حقیقتی آن چنان بزرگ و عریان که نمی شود انکارش کرد ! حالا باید با پسرک فرار کنیم ... بچرخیم توی کوچه ها ، حیران ... بلکه شیشه ای چیزی پیدا کنیم و بشکنیم تا کمی حواس مان پرت شود ...


۳ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۲۴
حمیدرضا منایی

.


حرف کم نیست برای گفتن ... به درون که نگاه می کنی انباشت مسائل حل نشده با خود است و در بیرون هم که این جا همیشه شهر شلوغ است و صبح تا شب می شود گفت و گفت ... رویکرد دیگر آن است که بی خیال بیرون و درون بنشینی و از نتایج یافته هایت بنویسی که مثلأ فلان آدم این نظر را مطرح می کند و آن دیگری این را ... بعد مثلأ این ها را با هم جمع کنی و به زاویه دیدی جدید برسی ... خب البته همه ی این ها خوب است ... بالاخره باید کاری کرد ، چیزی گفت و طرحی زد ... هر چه باشد " کوشش بیهوده به از خفتگی " ست ...

اما همیشه انگار یک ریگ ته کفش یا خار در گلو باید وجود داشته باشد ... چیزی که نگذارد آب خوش از گلوی آدم پایین برود ... چیزی که من اسمش را می گذارم " زیراب آرامش " ... فکر کن موقعی که دریای درون و بیرون تو به سمت آرامش می رود و موج ها می خواهند که آرام بگیرند و گل و لای همیشگی رسوب کند و آب زلال شود ، در یک آن انگار کسی زیر آب این دریا را می کشد و همه ی آن چه هست درون سوراخ یک چاه مکیده می شود ... بعد ، یک لحظه چشم باز می کنی و می بینی تو که تا همین چند لحظه پیش در مقابل دریا ایستاده بودی حالا در برابر یک کویر خشک و خالی حیران مانده ای ...

حال چنین آدمی حال حیرت است ، آدمی که سیر مدام قبض و بسط را تجربه می کند ... این که تو دریا را می بینی و می شناسی و می توانی ازش بگویی و همین طور کویر را ، که به یک روایت این دو فرقی با هم ندارند ... اما پشت این ها می شود از خود پرسید گفتن برای چه !؟ این گفتن ها به چه کار می آید !؟ چرا چیزی عوض نمی شود !؟ چرا این حرف ها و تحلیل ها به کار نمی آیند !؟

خودم اصولأ هیچ گاه اعتقادی به جواب نداشته ام یا شاید مدت ها پیش اعتقادم به جواب را از دست داده ام ... اگر جوابی به سئوالی داده یا شرحی گفته می شود صرف عمق دادن به سئوال است و این که لایه های پایین تری از سئوال را بشود پیدا کرد یا دقیق تر ؛ بشود عمق فاجعه را خوب دید و لمس کرد بی آن که امکان کوچک ترین راه حل و جوابی برایش وجود داشته باشد ... این ها انباشت حیرت بر حیرت است ... حال آدمی است که نه می تواند بگوید نه می تواند نگوید ... گفتنش همان قدر خطاست که نگفتنش ... بگذریم ...

دارم کتاب دلواپسی را دوباره می خوانم ... رسیده ام به این عبارات که پیش تر هم زیرش خط کشیده ام ... کلماتی که به نحوی بی رحمانه دقیق اند ؛ خدای من ، خدای من ، پیش که منزل کرده ام ؟ من چند نفرم ؟ من کیست ؟ این فضای بینابینی چیست که در حد فاصل من و من ایستاده است ؟


۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۱
حمیدرضا منایی

.


پارسال همین وقت ها مهد مهرگان برای پایان سال جشن گرفت ... یک یارویی را آورده بودند که ارگ می زد و می خواند ... اول چند ترانه ی آرام اجرا کرد ... بعد نمی دانم چه شد که یکهو شروع کرد به خواندن ؛ همه چی آرومه / من چه قدر خوشبختم ... جالب این جا بود که لحنش اصلا شاد نبود ، دقت کردم دیدم حتی دارد با بغض می خواند ... لحظه شماری می کردم که بزند زیر گریه که البته اتفاق نیفتاد ... حالا این شده حکایت هپی بودن ما ... حتی وقتی می خندیم ته اش یک بغض نشکسته را می شود احساس کرد ... اگر کسی بپرسد چرا این طوری است !؟ یا بگوید زندگی همین دو روزه است و می باید که شاد باشیم ، من در پاسخ دادن و همراهی اش فرو می مانم ... چه طور می شود شرایط را دید و" فهمید " و توان شادی داشت !؟چه طور می شود در خانه ای ویران پایکوبی کرد !؟
در خانه از بچگی به ما یاد دادند که اگر همسایه ات عزادار است به حرمت عزای او از شادی غلو شده و پر سر و صدا پرهیز کن ... مبادا دل او شکسته تر از آن چه هست شود ... اما در این میان بعضی ها رسمأ خودشان را زده اند به چیز خلی ... به شکل احمقانه و ناباورانه ای شادی می کنند ... یک دلیل این همان است که راوی می گوید : صم بکم عمی و فهم لا یفهمون ... اما دلیل دیگرش نادانی تاریخی است که پدر اندر پسر و پشت به پشت به ارث می رسد ... داستایفسکی معتقد بود که ملت روس آگاهانه نیهلیسم را انتخاب می کنند ... بر همین قیاس ، ما هم ملتی هستیم که آگاهانه جهل را انتخاب می کنیم ... کسی که در خانه ی ویران به غلو شده ترین شکل ممکن در ابراز شادی می رقصد با زبان بی زبانی می گوید من نمی فهمم و دوست هم ندارم که بفهم ... خلاص ...

۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۱
حمیدرضا منایی

.


بحث مهمی در داستان نویسی مطرح است با عنوان پیوستگی فرم و محتوا که می گوید فرم باید از دل محتوا بیرون بیاید و در نسبت با آن معنا پیدا کند ( و نه بر عکس ) ... به روایتی دیگر فرم ، صورت و برگرفته ای از محتواست و محتوا به مثابه شناسنامه ی فرم عمل می کند ... این حرف را همین جا نگه دارید و برویم جای دیگر و با جمله ای شبیه به این ادامه دهیم ؛ هر راهی روحی دارد و روح آن راه باید به روح رونده اش بخورد ... این جا تاکید بر نسبتی است که بین روح رونده و روح راه وجود دارد ... شاید بشود گفت این نسبت ، این حال که در میان دو سر قضیه قرار دارد از هر دو آن ها مهم تر است و همان است که آن ها را معنا می کند ، آن چنان که اگر این نسبت نباشد رشته ی بسیاری از امور از هم پاشیده می شود ... برای مثال دو سر داعی و مدعو یک جا جمع نمی شوند مگر به نسبتی ... حضور شمس و برخورد با مولانا در همین چهار چوب قابل معناست و یا تعبیر قرآنی اش برای چنین نسبت هایی ؛ مرج البحرین یلتقیان ... خب ، به غیر از مولانا کسانی دیگر هم بودند که سخن شمس را می شنیدند ، اما چه گونه است که این سخن فقط برجان مولانا می نشیند و صاحب سخن او می شود ! این که بشود تعریفی حتی به حد ناقص از این نسبت پیدا کرد محال می نماید که اصولا این نسبت در همین رازآلودگی و ناگفتنی بودنش معنا می یابد و غریزی باید شناختش ، اما شاید بتوان این طور گفت که رونده یا مدعو یا مظروف جزیی از خود را در راه یا داعی یا ظرف می بیند که شوق روی او می کند یا تجلی خود را در او _ آن می بیند ... 
الغرض ، دیشب داشتم به شکل زندگی های خودمان ، نوع شاد بودن و غمگین بودن مان فکر می کردم ... به شکل برگزاری مراسم عروسی یا عزا ... همین ها که پیوستگی شان زندگی را می سازد ... همین اشکال آشفته ی ابراز غم یا شادی در نسبت با آن چه ما هستیم معنا پیدا می کند ... نمی شود که ما زندگی را نشناسیم ، خود را نشناسیم و آشفته حال روزگار بگذرانیم اما شادی ها و غم های متفاوت از خودمان نشان بدهیم ... این ها آیینه ای هستند که عمق فاجعه ی ما را به ما نشان می دهند ... به قول معروف از کوزه همان برون تراود که در اوست ...

۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۵
حمیدرضا منایی

.


می گوید می خواهم بروم فلسفه بخوان ... می پرسم چرا ؟ می گوید چون نگاه تو را به زندگی دوست دارم ... می گویم نه من خودم را فلسفه خوانده می دانم نه اصولأ فلسفه آدم را یک جور دیگر می کند ! تو فقط داری داستان را از بیرون نگاه می کنی و از درون ماجرا خبر نداری ... نگاه ، نگاه خودم باشد یا فلسفه ، من اصلا جای خوبی نایستاده ام ... نه روشنی هست ، نه رنگ ، نه شادی و نه هیچ چیز دیگری که آدم ها اسمش را بهره مندی از زندگی می گذارند ... از آن طرف فقط اضطراب هر روزه ی بودن هست به مقدار بی نهایت ... همین هم آدم را می کشد به راه هایی که شاید یک کور هم بفهمد که بن بست اند و نقشه ها ، پیشاپیش شکست خورده ، اما تو چاره ای جز رفتن در آن ها نداری ...

یک کم به من نگاه می کند و بعد می گوید : من دقیقأ همین ها را می خواهم !!!

91/11/18


۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۸:۵۸
حمیدرضا منایی

.


پیش درآمد : چند وقت پیش کسی این جا نوشت ؛  وقتایی که یه مدت چیزی نمی نویسین، من خیلی می ترسم که مرده باشین.
دقیقأ همین است ... یک روز می میریم و این جاها ، مثلأ این وبلاگ ها ، در سکوت فرو می رود ... می ماند رد پای ما ... رد پای آدمی که از این جا گذشت و رفت ...

اما ؛

دکتر شریعتی در نامه ای که به پسرش می نویسد ی گوید : و تو پسرم اگر می خواهی به دست هیچ دیکتاتوری گرفتار نشوی فقط یک کار بکن : بخوان و بخوان و بخوان !

من هیچ کلمه ای را مانند خواندن سراغ ندارم که فعلیت یافتن آن بتواند سرشت و سرنوشت آدمی را دگرگون کند ... خواندن کاری با آدمی می کند که هیچ پیامبری ، هیچ کتاب مقدسی توانایی انجام آن را ندارد  ...

توی زندگی به آدم های زیادی برخورده ام که استعدادهای نابی داشته اند اما مایه ی کار ، نه ! مثل آهنگری ماهر که ابزار کار و آهن ندارد ... خیلی از آدم ها را دیده ام که می خواهند دگرگونه زندگی کنند اما نمی توانند چون دست شان خالی است ... افقی پیش رو ندارند ... این دست خالی و بی افقی برای من به معنای دور ماندن از کتاب و خواندن است ... غیر از این هیچ امکان دیگری پیش رو نیست و ما چه در بعد فردی و چه در بعد اجتماعی  محکوم به زوال و نابودی هستیم ...

چند وقت پیش با یک دوست تحلیلی می کردیم از شرایط طبقاتی جامعه ... برایش می گفتم از طبقه ی متوسط ایران معاصر خبیث تر وجود ندارد ... طبقه ای که در همه جای دنیا خواست و نیازش تولید کننده ی محصولات فرهنگی است ( مثلأ کتاب ) در ایران کارکردی کاملأ معکوس دارد و فرهنگی را که اندکی با منافعش در تضاد باشد برنمی تابد ... این منافع هم که می گویم آن چنانی نیست که چیز دندان گیری باشد ... همان قدر که نان بخور نمی ری پیدا کنند و شغلی و ... کافی است ...

این ها را که گفتم مال این بود که سوزن جوال دوزی را اول به خودم بزنم ... فرزندان طبقه ی متوسط (یکی مثل من) به شدت تحت تأثیر تربیت طبقاتی قرار دارند ... در دو طبقه ی فقیر و غنی این حد از فشار وجود ندارد ... برای آن دوست می گفتم یک روز متوجه شدم تربیتی که خانواده و طبقه به من داده برایم کافی نیست و در مواجهه با جهان به دردم نمی خورد ... من چیز دیگر و امکانی متفاوت برای زیستن می خواستم ... کاری هم نمی شد کرد و چیزی پیش رو نبود ... می ماند خواندن ... امکانی که ضرورت بود و من نمی دانستم و حالا هر روز بیش تر می فهممش ...

به روایتی دیگر می گویم ؛ ما ناچاریم به تربیت دوباره ی خود ... این تربیت هر روزه است و تا لحظه ی مرگ با ماست... اگر می خواهیم در راهی متفاوت از آن چه طبقه و خانواده و جامعه پیش پای ما می گذارد برویم ، چاره ای جز این نیست ... به هیچ کمک بیرونی ، به هر آن کس که در انتظار آمدنش هستیم تا ضعف های ما را جبران کند ، نمی توان امیدوار بود و تکیه کرد ... بلند می گویم ؛ ما تنهای تنهاییم ... فقط خودمان هستیم و همتی که برای تربیت دوباره و هزار باره ی خود می کنیم ... دگرگونه زیستن مایه می خواهد و توانایی متفاوت نگاه کردن ...

حالا اگر کسی احساس می کند یا می خواهد دگرگونه زندگی کند ، کافی نیست ... باید اول توانایی درونی را گسترس دهد ... راه این هم چیزی نیست جز خواندن ... باید که بی رحمانه و وحشیانه خواند  ... و گرنه باید چسبید به زندگی آباء و اجدادی خود ... به شغل و لقمه نانی که قسمت هر روزه است .... دلخوش کرد به منجی و خوش بختی های کوچکی که می آورد  ... همین


پی نوشت : تربیت دوباره نتیجه ی نقد خویش است و نقد خویش ماحصل دانستن و فهم است و تلاش برای همسانی با افقی بالاتر ...


۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۸:۰۶
حمیدرضا منایی

.


می گویند آخرین غزل مولانا که در آخرین شب حیاتش خطاب به سلطان ولد خواند این بود که ؛

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

دردی است غیر مردن کانرا دوا نباشد

پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن

این حال مولانایی است که عصاره ی طرب بود و می گفت ؛ ای می بترم از تو من باده ترم از تو !

حالا دیگر پیش خودتان حساب کنید ما کجای کار ایستاده ایم و حال و روز مان به کجا خواهد کشید !


۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۸:۰۴
حمیدرضا منایی

.


امروز با کسی حرف می زدم ... برایش می گفتم من دو تا کتاب خوانده ام ... یک مقدار هم آدم ها و دنیا را نگاه کرده ام ... اما همه این ها یک طرف ، آن بیت حافظ یک طرف دیگر ... یک چیزی است این بیت برایم شیبه به تیرک مقدس سرخ پوست ها که آن را مرکز و مرجع عالم می دانستند ... من هم هر جا می روم و به هر سوراخی سر می کشم آخرش یک لحظه که سر بلند می کنم ، اولین و آخرین چیزی که با خودم می گویم این است ؛

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد      گفتا  اگر بدانی هم  اوت  رهبر  آید


۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۶
حمیدرضا منایی

.


صبحی دیدم اسفند روی آتشم ... آرام و قرار نداشتم ... رفتم دستگاه پخش کاستم را از اتاق قدیمی ام آوردم ... خیلی وقت بود که می خواستم این کار را بکنم ... اما از آن جا که هر چیز منتظر وقت خود است ، اتفاق نمی افتاد ... بعضی وقت ها سرعت زندگی زیاد از حد بالا می رود ... تصاویر انگار که در قطار یا اتومبیلی تند رو نشسته باشی به هم می ریزد و تبدیل به خطوطی در هم ریخته و نامفهوم می شود ... من هم آدمی هستم که باید تک تک تصاویر زندگی را ببینم با دقت ... یکی یکی بگیرم شان ، خوب لمس و وارسی شان کنم ... آن قدر دقیق که تمام خطوط و رنگ ها و پستی و بلندی هاشان در ذهنم بماند ... وقتی سرعت زندگی زیاد می شود این امکان را از دست می دهم ... با تمام آن چه به دست می آورم همیشه احساس از دست دادن و ضرر می کنم ... امروز زمان را متوقف کردم با آوردن این دستگاه پخش ... حالا دوباره من هستم با انبوه موسیقی هایی که بر روی کاست ضبط شده اند و من تک تک نت های شان را می شناسم ... بعضی وقت ها که آدم گم می شود چاره ای نیست جز آن که مسیر رفته را برگردد و از نشانه هایی که در راه دیده و شناخته راهی دیگر بجوید ... این نسخه بارها توی زندگی به من کمک کرده است ... شاید این بار هم شفا دهد ...


۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۸
حمیدرضا منایی

.


نسل من ، نسل توفیق های اجباری است ... سال های ابتدایی دهه ی 60 برنامه ی کودک ساعت 5 بعد از ظهر شروع می شد ... پیش از آن ، یعنی از ساعت 4 آرم جمهوری اسلامی را نشان می دادند و آن سرود ملی طولانی را که انگار یک مشت میلگرد از ته وانتی بیرون مانده بود و روی زمین کشیده می شد ... بعد از این به مدت یک ربع عکس گم شده ها را پخش می کردند ... زمانی که تا ساعت 5 و شروع رسمی برنامه ها باقی می ماند به پخش موسیقی کلاسیک غربی اختصاص داشت ... ما که هلاک برنامه کودک بودیم ، برنامه ای که هیچ چیز نشان نمی داد جز نخودی ، پیشواز می رفتیم و تمام این موسیقی ها را با رنج تمام گوش می دادیم ... خیلی از قطعه هایی که حالا من گوش می کنم برایم یک یادآوری گنگ و طعم عجیب دارد و خوب که درونم را می کاوم می بینم مرا می برد به آن سال ها ... مانفرد اورتور شومان یکی از این کارهاست ... کاری که در آن زمان آن قدر پخش شد و من شنیدمش که حالا هر وقت گوش می دهم انگار تونلی در زمان باز می شود و من به سال های آغازین دهه ی 60 برمی گردم .... البته موسیقی تنها توفیق اجباری ما نبود ؛ بسیاری از فیلم های مطرح سینما از نئورئالیست های ایتالیا گرفته با فیلمی مثل دزد دوچرخه تا آثار کوروساوا را باید نگاه می کردیم ... ریش قرمز را من صد بار دیده ام ! همین طور فهرست شیندلر و باقی آثار مطرح را که آن زمان اهمیت شان را نمی دانستم و فقط برای فرونشاندن عطش داستان نگاه می کردم و بعدها فهمیدم چه آثار ارزنده ای هستند و خوشحال از این که این ها را من دیده ام ! همیشه انگار نادانی و جهل چیز بدی نیست ... نادانی آدم هایی که آن وقت در تلویزیون کار می کردند و نمی فهمیدند چه آثار نابی را در به مخاطب ارائه می دهند ... ذائقه ی من و نسل من با همین توفیق های اجباری ساخته شده است ...


۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۵۷
حمیدرضا منایی

.


از پانزده شانزده سالگی که با مسایل فکری - انسانی درگیر شدم تا امروز می شود چیزی بیش تر از بیست سال ... در تمام این مدت که زیاد هم این در و آن در زدم ، حتی یک جواب از میان انبوه سئوال ها پیدا نکرده ام  که جخ ، هر روز به تعداد سئوال هام اضافه شد ... به روایتی دیگر بگویم ؛ مجموع این سئوال های بی پاسخ دلالت و اشارتی است به عمق فاجعه ای که هر روز در برابر دیدگان ما اتفاق می افتد  بی آن که ما بتوانیم کوچک ترین تغییری در شرایط ایجاد کنیم ... فهم این مسأله بسیار سخت و مهیب است ... این همان جایی است که ناگهان ترمز آدمی می برد و بعد سرازیری است و دره ای که سقوط از آن حتمی است  و ما چون بندبازی که چوب تعادلش به سمت سیاهی و سقوط سنگینی می کند ... بیش تر آدم ها در این زمان کم می آورند ... طبیعی است ؛ وقتی هر روز بر سر پرتگاه ها و دیوانگی ها قدم بزنی ( بی هیچ نتیجه ای ) ، از توان آدمی کاسته می شود ، بگذریم از خطرهای هرروزه ی پیش رو ... این جا ، جای تسلیم شدن آدم هاست ... آن ها که بر می گردند تا پا روی زمین سفت بگذارند و از داشته هاشان محافظت کنند ... 

الغرض ، خطی نوشته بودم در دفتر ، به چشمم خورد ، این حرف ها را در حاشیه اش نوشتم ... خط این بود ؛ هیچ چیز نفرت انگیز تر از وجود آدمی نیست که روزی سر به شورش برداشت و حالا برای سازش کاری تلاش می کند ...


۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۳
حمیدرضا منایی


ادم های دنیا دو دسته اند ؛ آن هایی که زمستان به دنیا می ایند و آن هایی که زمستان به دنیا نمی آیند ... آن هایی که زمستان به دنیا می آیند هم دو دسته اند ؛ آن هایی که اسفند به دنیا می آیند و آن هایی که اسفند به دنیا نمی آیند ... اما آن هایی که اسفند به دنیا می آیند شاید بفهمند که آن هایی که در اسفند به دنیا نیامده اند چه حالی دارند اما ، آن هایی که در اسفند به دنیا نیامده اند هرگز و هرگز نخواهند فهمید اسفندی ها چه حالی دارند ... این وقت های سال یک حس عجیبی در هواست ، یک دوگانگی کشنده ... یک سر زندگی است و سال نو پیش رو و سر دیگر مرگ و پایان سالی که گذشت ، یک سر شادی است و سر دیگر اندوه ، یک سر غربت است و سر دیگر قربت ... اصلا هم شامه ی تیزی نمی خواهد که این ها را بو بکشی ... همین که بنشینی و به نور ، به آفتاب ، به آسمان و زمین لحظه ای نگاه کنی احساسش انگار که هوا ، می ریزد درون ریه ها ... جذب خون می شود و در تمام اندام ها جاری ... بعد یک لحظه چشم باز می کنی و می بینی چه عمیق دلتنگی ... دلتنگی ای که هیچ چیز حریف آن نمی شود ...
متولدین اسفند وارثان این تشتت و دوگانگی و دلتنگی های غریب و ناگفتنی هستند ... وارثان یک سال و مجموع ماه هایی که گذشت ...

........................................................................................................................................

اسفند ، سپندار ، سپندار مذ ، در پهلوی سپندار مت ، در اوستا سپنتا آرمئیتی که از دو واژه ترکیب یافته است ؛ اول سپنت که صفت است و به معنای پاک و مقدس ... دوم آرمئیتی به منای فروتنی و بردباری و سازگاری ... آرمتی خود دو جزء است ؛ ارم یعنی درست یا آن چنان که شاید و باید و دوم مئیتی که از مصدر من است ... هم چنین آرمئیتی در اوستا گاهی به معنای زمین آمده است و در پهلوی هم آن را به خرد کامل ترجمه کرده اند ...
سپندار مذ در عالم معنوی مظهر محبت و بردباری و تواضع اهورا مزداست ...
در جهان جسمانی فرشته ایست موکل زمین به این مناسبت آن را دختر اهورا مزدا خوانده اند ... وظیفه ی سپندار مز خرمی و پاکی باروری زمین است ... خوشنودی و آسایش زمین بر عهده ی اوست ... مظهر وفا و اطاعت است ...
دیو ناخوشنودی و خیره سری که در برابرش قرار می گیرد ترومئیتی taro maiti است ...
پنجمین روز ماه اسفندار مز موسوم است به سپندار مز ... در ایران باستان این عید مخصوص زنان بوده که از مردان هدیه می گرفتند ... از این رو عید مردگیران هم نامیده شده است ... بید مشک گل مخصوص این ماه می باشد ...
دو نکته ی آخری که به این ها می شود اضافه کرد یکی این که روح این ماه زنانه است که درک این روح برای درک خاص بودن این ماه و مراسم آن بسیار مهم است و نکته ی آخر ، سپندار مز یکی از امشاسپندان بوده که همان واسطه گان فیض از اهورا مزدا هستند ....


۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۷:۵۹
حمیدرضا منایی

.


این که بچه ها درک غریزی بسیار عمیقی از هستی و  زندگی دارند برای من شکی درش نیست ... غریزه ای دارند که خیلی وقت ها آدم را بیچاره می کنند ... نمونه بگویم ؛ زیاد پیش آمده در درونم یک دیالوگ هولناک برقرار است اما در ظاهر ساکتم ، همان وقت مهرگان از من می پرسد : چی داری با خودت می گی !؟
گذشته از این ها ، این که هستی فی نفسه اصالت دارد و جدای از ما وجود داشته و خواهد داشت یا این که وجودش وابسته به ما و ادراک ماست ، طوری که اگر انسان نباشد هستی هم از حیز انتفاع ساقط می شود ، سئوالی است به قول کانت جدلی الطرفین ... یعنی تا قیام قیامت می شود بر له و علیه ش اقامه برهان کرد ... من همیشه به نظر دوم گرایش بیش تری داشته ام ... غریزه ام انگار می گوید بی راه نیست اگر جهان نموداری هولوگرافیک و تابعی از ذهن ما باشد ... اما غیر از این چیزهای دیگری هم هست ؛ بسیاری از مفاهیم مجرد که در نسبت با زندگی روزمره به کار می روند از قبیل خوش بختی ، زندگی ، عید و یا دیگر مفاهیم ، برآیندی از ذهن ما هستند ... مثلأ همین مفهوم عید ، یکی به معنای آن اتفاق و قرارداد بیرونی است که آدمیان روزی را به آن مناسبت گرامی می دارند و دوم آن حادثه ی درونی است که از عمق وجود انسان سر می زند و شاید بی هیچ نسبتی با زمان و مکان از نگاه و ذهن شروع می شود و به هستی گسترش می یابد ... یکی دیگر معنای آوارگی است ؛ پیش آمده که آدم هایی را ببینم که به اصطلاح خانه به دوش اند ... هر روز و هر ماه و هر سال یک جایند ... اما هیچ اثری از این حال در ایشان نمی شود دید ... این ها انگار در درون خودشان سکنی و ریشه دارند ... از طرف دیگر کسانی هستند که همیشه در یک نقطه از زمین می توانی پیداشان کنی اما این ها را می شود آواره تر از باد نامید ... آن آوارگی که از درون شان بیرون می زند به هستی گسترش می یابد و هیچ کجا آرام و قراری پیدا نمی کنند ...


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۹
حمیدرضا منایی


این که می روی خرید و می بینی پول همراهت نیاورده ای یا شلوارت را عوض کرده ای ، یا مثلأ ساعت یک بعد از ظهر قوطی سیگارت را باز می کنی و می بینی حتی و حتی یک نخ هم نداری ، یا وقتی قوطی پر سیگار را می اندازی در سطل آشغال و قوطی خالی را مثل مشنگ ها برمی داری ، یا این که یک هفته بدون نان می مانی و فراموش می کنی بگیری یا ماشین را جا می گذاری و با تاکسی برمی گردی خانه ، به کنار ... امرور داشتم از جایی برمی گشتم که پنچر کردم ... آمدم پایین ... به خودم می گفتم وای ! که می خواهد این لاستیک را عوض کند !؟ به هر بدبختی بود پنچری را گرفتم ، لاستیک و آچارها را ریختم توی ماشین ... آمدم سوار شدم و گذاشتم دنده یک و گاز دادم ... ماشین انگار که گیر باشد حرکت نمی کرد ... انگار که توی یک دست انداز افتاده بود ... ناچار گاز را پر کردم و ماشین یک تکان خورد و از دست انداز در آمد و ما به میمنت راه افتادیم ... کمی که رفتم از روی عادت آیینه ی عقب را نگاه کردم ، دیدم یک جک بی صاحب کنار خیابان افتاده ...با خودم هم گفتم ببین مردم چه حال و روزی دارند ! یارو یادش رفته جکش را بردارد !!  باز هم حالی ام نشد ... کمی دیگر که رفتم یکهو یادم افتاد که ای بابا این جک مال من است ! یادم افتاد که اصلأ ماشین را از روی جک پایین نیاورده ام !!!

عنوان از نیچه


۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۰
حمیدرضا منایی


یکی از سخت ترین سئوال هایی که می شود از من کرد این است که شغلت چیست !؟ هر شغل و حرفه ای یک نمای بیرونی دارد و یک نما و شکل درونی ... برای آدمی که آلوده ی یک کار است بعد بیرونی قضیه زیاد مهم نیست ... یعنی مهم نیست که دیگران او را چه گونه می بینند ... یا یک جور دیگر بگویم ؛ خیلی وقت ها شغل آدم ها چیز روشنی نیست که بشود توضیح داد یا توضیحش قشنگ و پسندیده نیست ! مثلأ اگر از یک دزد یا راهزن یا کلاهبردار شغلش را بپرسند به یقین جواب روشن و واضحی در انتظار پرسش گر نیست ....می ماند درون قضیه و درگیری حرفه ای که یک نفر با شغلش دارد ... من هیچ وقت کلمه ی مشخصی که اشاره به یک حرفه ی خاص می کند در برابر پرسش ابتدایی نداشته ام به هزاران دلیل ، اما وقتی می نشینم و مختصات کارم را ترسیم می کنم میبینم شغل من بسیار به کارگری نزدیک است ... نه تنها نزدیک که معنای دقیق همان کار است ... یک کارگر دائم در حال خراب کردن و ساختن است ... من نیز ... فرآیند کار او عرق ریزی است ... و مال من نیز ... تابستان ها وقتی هوا گرم می شود کارگرها به شدت وزن کم می کنند در اثر فشار کار ... کار من حتی زمستان ها هم همین طور است ... هر دو عشق عجیبی به چای داریم و من یکی اضافه به سیگار !

مخلص کلام ؛ شکل بیرونی را نمی دانم و به یک روایت برایم مهم نیست اما من در درون خودم را یک کارگر می دانم ... و به نظرم هیچ معنایی در بیان شغل آدمی مثل من گویا تر از این نیست که در جواب پرسش شغل شما چیست ، بگویم ؛ من یک کارگرم ...


۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۱:۳۵
حمیدرضا منایی

.


این روزها که بی خوابی بلاگفا را می کاوم به کامنت هایی برمی خورم که در زمان خودش ، ندیدم ... یک بار نوشتم ؛ "درد همه ی آنانی را که دردی دارند و می نویسند حس می کنم اما دستم از هر کلمه ی دلداری دهنده و آرامش بخشی خالی است " ... من دچارم اما این دچار بودن دلیلی بر ندیدن کامنت ها ، بر ندیدن انسان و انسانیتی که در پشت آن کلمات نشسته است ، نمی توانست باشد ... متأسفم که مهر و لطف دوستان بی پاسخ ماند ...


۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۸
حمیدرضا منایی

.


تابستان که مهرگان را می بردم پارک با شصت تا خانم رفیق شدم ، همه بالای 60 ! همه حاج خانم های کهنه کار ! یکی از این رفقا اسمش عشرت خانم بود ... خیلی می نشستیم و با هم راجع به جا انداختن قیمه و قورمه حرف می زدیم ... یک روز حواس مان نبود ، وقت گذشت ... یکهو عشرت خانم با افسوس درآمد :  برنجم رو گازه ! و تیز و فرز خودش را جمع و جور کرد و رفت ...
امروز رفتم دنبال مهرگان ، کلاس شعر و قصه ... سوار که شد گفت برویم بزهای کوهی را ببینیم که به هوای سرما آمده اند پایین ... فکر می کنید چه گفتم !؟ هیچی ! گفتم : برنجم رو گازه !!

به این می گویند اثر کردن کمال هم نشین !


۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۵۲
حمیدرضا منایی

.


سال ها پیش از سمت تایباد و خواف به سمت تربت جام می رفتم که مسیرم به سوی سنگان تغییر کرد ... سنگان آخرین روستای مرزی است بین ایران و افغانستان ... اردیبهشت ماه بود و دم غروب ... دیگر ماشینی که به آن سو برود پیدا نمی شد ... ناچار سر جاده ی سنگان پیاده شدم ... جای غریبی بود ... فکر کن میان یک دشت ایستاده ای که نگاه حد و مرزی ندارد ... نگاه آن قدر می رود که محو و تار و نابود شود ... و بی نهایت ساکن و ساکت ... از مینی بوس که پیاده شدم ایستادم و رفتنش را نگاه کردم ؛ رفت و کوچک شد  و در سراب دور دست ها ناپدید ... یک لحظه دیدم من مانده ام و سکوتی مطلق و هیبت کویر دم غروب ... چنان جا خوردم و سست شدم که کیفی که سر شانه گرفته بودم از لای انگشت هام ول شد و خورد روی زمین و چنان صدا کرد که از جا پریدم ... جای هولناکی بود و من از روی دیوانگی در آن وضعیت قرار گرفته بودم ... هیچ ضمانتی نبود که تا فردا  بنی بشری از آن جا رد شود ... تازه این قسمت خوب ماجرا بود ؛ جایی که از آن صحبت می کنم ، حالا را نمی دانم ،اما آن وقت ها جاده ی ترانزیت مواد مخدر بود ... آن هم اواخر اردیبشت که بعد از ماه ها گل و لای کویر اوج رفت و آمد قاچاقچی هاست ... القصه ... فلج شده بودم ... نگاهم به خورشید بود که به سرعت غروب می کرد ... نشستم لب جاده ... هول برم داشته بود ...  سکوتی را که من آن جا حس کردم دیگر برایم تکرار نشد ... نمی دانم چه قدر زمان گذشت که محو آن سکوت بودم که یک آن احساس کردم صدای آب می شنوم ... فکر کردم خیال و وهم است ... اما صدا اصرار کرد که هست ... بلند شدم دور و برم را نگاه کردم ؛ دشت صاف کویری ... معنای افق باز ... هیچ چیز نبود ... خودم هم به خودم می گفتم محال است چنین چیزی و اگر بود می دیدمش ... اما آب در گوشم هم چنان زمزمه می کرد ... راه افتادم توی بیابان که به خودم ثابت کنم چنین چیزی ممکن نیست ... پشت سرم تا دورتر رفتم ... چیزی نبود ... برگشتم لب جاده ... دوباره صدا وسوسه ام کرد ... این بار عرض جاده را رد کردم و از آن سو رفتم توی بیابان ... به فاصله ی صد و ده بیست متر از بر جاده چیزی دیدم تا همین حالا پیش رویم است ؛ جوی کوچکی به عرض دو الی سه سانت زمین را شیار زده بود و زیر آخرین شعاع های خورشید می درخشید و از عمق خاک می گذشت ... سر و ته اش هم معلوم نبود ... از دور دست ها می آمد و به دوردست ها می رفت ...


۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۷
حمیدرضا منایی

.



هر وقت ایمانم را به بدی و عصیان انسان و به نهاد نا آرامش از دست می دهم حالم بد است ... قبض و افسردگی است که بی رحمانه هجوم می آورد و مچاله می کند ... بعد که دوباره یادم می افتد چی به چی هست آن حال خوبه از راه می رسد ... می رسم به این که این زندگی است ! ... ذات محض زندگی ... مسیری سنگ لاخ و پر از افق های خاکستری ... جنگ هر روزه ی من با خودم ... جنگ هر روزه ی من برای فردیتم در برابر روزمرگی و دنیا ... و گاهی ، فقط گاهی رهایی ...لحظه ای انبساط ... به بهانه هایی کوچک ؛ به سلامی ... به نگاهی ... به دستی بر شانه ای ... و از همه مهم تر به معنا و کلامی ...

۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۰
حمیدرضا منایی


دیشب دم غروب با مهرگان توی پارک بودیم که یک یارو پدر سگ گویان مثل شیر نر وارد پارک شد ... پیش از آن دختر کوچولویی شاید سه ساله را دیده بودم که آن وسط ها می چرخید و بازی می کرد ... نگو سر ننه و بابا را گرم دیده و از خانه زده بیرون و آن هم پدرش بود که آمده بود دنبالش ... با خودم گفتم حالاست که پدره شکم دختره را سفره کند و دل و روده اش را بریزد آن وسط ! مهرگان را کشیدم کنار ... پدر آمد کنار سرسره ... چند بار به دخترش گفت کره خر برگرد خانه! ... دختر هم انگار نه انگار ... من رو به دختر در آمدم : بیا برو ، دزد می بردت ها ! 
دخترک توک زبانی گفت : مواژبم !
 باباهه که کم آورد و دوباره پدر سگ گویان از پارک رفت بیرون ! لابه لاش هم داد می زد : من دیگه تو خونه راهت نمی دم !
پارک خلوت بود ... ناچار آنقدر صبر کردم که افطار بابا تمام شد و سه ربع بعد آمد دنبالش ...
امروز بابا و دخترش را توی پارک دیدم ... آمد جلو دست داد و احوال پرسی کرد ... بعد در آمد : دیشب با عیال زدیم به تیپ و تار هم ... هی می گفت برو دنبال بچه ! به ش می گفتم بابا زن ! بچه ها تو پارک هستند .. مراقبش اند ، به جان تو اگه حالی ش شد !!!
منظورش از بچه ها من بودم البته !


***********************


امروز رفتیم 4 شنبه بازار ! لای بساط خرت و پرت فروش ها می گشتم ، چشمم افتاد به وسیله ای ... شکل یک چنگال بود با شاخک های برگشته ، یک دسته ی تقریبأ 60 سانتی هم داشت ... هر چی فکر کردم این به درد چه می خورد به نتیجه ای نرسیدم ... از یارو پرسیدم این چیه !؟ گفت : این پشت خارونه !
ماندم این که گفت چی هست ... خودش فهمید و ادامه داد : آدم هایی که کسی رو ندارند و پشت شون می خاره ، خودشون رو با این می خارونند!


۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۴
حمیدرضا منایی

.


از شگفتی ها و ظرافت های زندگی این است که هیچ جای آبادی نداریم که احیانأ به کسی نشان بدهیم و بگوییم ؛ ببین ... ما اینیم ! تو هم این جوری زندگی کن !


۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۹
حمیدرضا منایی


چند سال پیش به نیت دیدن آدمی رفتم جایی ... تا آن وقت ندیده بودمش حتی عکسش را ... مکان دفتر پر رفت و آمدی بود و چپ و راست می رفتند و می آمدند ... توی حال خودم نشسته بودم که انگار یکی به من گفت آمد !... سر چرخاندم ؛ دیدم طرف ایستاده و مرا نگاه می کند ... بلند شدم اما جلو نرفتم ... عمق آشنایی را در چشم هایش می دیدم ... چند لحظه ای گذشت ... سری تکان دادیم برای هم از دور ... بعد طرف رفت سمت منشی و شروع کرد به حرف زدن ... قراری که با هم نداشتیم ، نشستم سر جام ... کتابی جلوم باز بود سعی کردم دوباره حواسم را جمع کنم ... دنبال کلمات می گشتم که دستی خورد سر شانه ام ... گفت من فلانی هستم ... خودم را معرفی کردم ... مانده بودم چه بگویم که دعوتم کرد توی یک اتاق ... آدم سینه سوخته ای بود و هست ... با هم حرف می زدیم که یک باره در آمد : ما قبلأ همدیگر را جایی دیده ایم !؟ ... مطمئن بودم که ندیده ایم ... اول باور نمی کرد ... خیالش که راحت شد چند لحظه ای رفت توی خودش ... بعد گفت : بعضی از ما هم دیگر را از خیلی پیش تر می شناسیم ... کجا و کی و چه طورش معلوم نیست ، اما هم دیگر را می شناسیم ...

راست می گفت ... مهم نیست در جمع دوستان نشسته باشیم یا خانواده ... یا حتی توی خیابان زل بزنیم به چهره های غریبی که می گذرند ... همه اش بهانه ی یک چیز است ؛ دنبال آن آشنای آشنا می گردیم فقط ...


پی نوشت : مدتی پیش این مفهوم را با کلماتی پس و پیش برای محمد کامنت گذاشتم ، در جوابم نوشت : ما صاحبان روحهای غمزده همه از یک تباریم ، اما من چند وقتیه دلم میخواد از این شهر بیخوابی ، شهر ناامیدی ، شهر لذت بردن از اندوه ، شهر نومیدی و حرمان و سوختن ، شهر مردان چایی و کتاب و موسیقی ، شهر بی هدف ول گشتن و وول خوردن میان مردم ، شهر گریه های ناگهانی ، شهر زار زدن و عربده کشیدن پشت فرمون وسط یزرگراه ، شهر نارضایتی .....سفر کنم .....20 سال زندگی تو پیچ و خم کلمات و دق کردن ازنفهمی روزگار و مردم روزگار ...کافیه ....میخوام تو آستانه 40 سالگی سفر کنم ...


۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۵۶
حمیدرضا منایی

.


انگار هزار سال است که زندگی می کنیم ، بس که خسته ایم ... هر چند که عادت کرده ایم و همین عادت ، لبه ی تیز خستگی های مفرط را کند می کند و یاد می دهد که در سکوت بگذرانیم ...اما بعضی وقت ها ، دقیق تر بگویم ؛ بعضی شب ها بی قراری امان نمی دهد ... بی قراری خستگی ها از یک طرف و بی قراری خواستن ها و نوشدن ها از طرف دیگر ... هر چه باشد شوری است که گه گاه می وزد ... می آید و قلقلکی می دهد . وسوسه ای می کند . آن وقت دل مان می خواهد پوسته مان را بشکنیم ، سرک بکشیم و بیرون را نگاهی بکنیم ... دم بهار هم باشد ، که دیگر جای خود ... هوایی شدن حتمی است ... پوست را که بدهی دست نسیم ، فقط بدنت بر جا می ماند ، هوش و گوشت را نسیم برده است ... این ساعت ها ، این بی قراری ها ، این شورها جزوعمر و زندگی حساب نمی شود ... برعکس همیشه ،این زندگی است که دنبال ما می دود...


۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۹
حمیدرضا منایی


چند روز پیش به خانه که رسیدم یک جمله در دفترم یادداشت کردم ... نوشتم : به شهری که نتوانی دودقیقه کنار یک دیوارش در حال و هوای خودت غرق باشی چه می شود گفت !؟ ... اما این روزها تهران ، آن تهران نیست ... حال عجیبی دارد ... آن قدر خلوت است که که انگار خود کوچه پس کوچه های شهر هم باور نمی کنند ... منی که همه ی سال سعی می کنم از تهران فرار کنم ، این روزها که می شود با بهانه و بی بهانه خودم را می سپارم دست خیابان های شهر ... یک چیزی بگویم ؛ خوشم می آید توی این خیابان ها گم شوم ... ندانم که کجا هستم ... مات و منگ در و دیوار و آدم ها بمانم ... تهران این روزها چیزی است در حدرویا ... رویایی که می دانم دوامی ندارد و به زودی از این خواب بیدار خواهم شد ... همین سر شب اتفاقأ چشم که باز کردم دیدم نشسته ام توی پارک ... نمی دانم چه قدر گذشت ، می خواستم بلند شوم که مردی آمد و روی چمن های مقابل نیم رخ به من نشست ... فاصله ای نداشتیم ... سیگاری آتش زد و کشید ... بعد ساندویچی را از توی کیسه در آورد و شروع کرد به خوردن ... نفهمیدم یک گربه از کجا سر و کله اش پیدا شد ... آمد و ایستاد و از فاصله ی دو متری به یارو خیره ماند ... زندگی یک رویاست ... رویایی که سر و ته اش هیچ شباهتی به هم ندارد ... دی شب وقت تحویل سال ماه عجیبی در آسمان طلوع کرد ... تا وقتی که غروب کرد از پنجره ای که به پهنای ابدیت در مقابلم گشوده است می دیدمش ... آن ماه امشب هم بود ... درست پشت سر مرد ، در افقی کوتاه و انگار که در هبوط ... مرد نصف ساندویچش را کند و گذاشت جلوی پاش ... گربه هه شک نکرد ... رفت جلو ... هر چه لای نان بود خورد ... دور دهانش را لیسید و به مرد نگاه کرد ... طرف دستی به سر گربه کشید ... از لای باقی مانده ی نانش یک تکه سوسیس کند و دوباره به گربه داد . فکر می کردم آخرین لقمه اش را به حتم نان خالی خورد ... گربه جست و خیزی کرد و دور شد ... گفتم قصه تمام شد ... اما حس غریبی نگه ام داشت ... مرد یکی دو قلپ ازبطر نوشابه اش سر کشید ... دستش رفت سمت نانی که گربه محتویاتش را خورده بود ... یک تکه ی کوچک از کنارش کند و در دهان گذاشت و آرام مزه کرد ... بعد نان را برداشت ، لوله اش کرد و آرام شروع کرد به خوردن ...

توی راه تمام مدت به این تصویر فکر می کردم ... رفتار آن مرد حس غریبی داشت که کلمه ای برایش پیدا نمی کردم ... اما حالا می خواهم عبارتی را با احتیاط به کار ببرم ؛ آن مرد خوش - حال بود ... آن چیزی که جذبه و گیرایی رفتارش بود ... مهم نیست کارگر بود ، دیوانه بود ، تنها بود یا هر چیز دیگر ... با زمان و مکانی که در آن قرار گرفته بود احساس یگانگی می کرد ... همین ...دیگر چه می شود گفت !؟

90/2/1


۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۱
حمیدرضا منایی

.


سه چهار روز پیش رفتم دم رودخانه ... مدت ها می شد که نرفته بودم و ناگهان غافل گیر شدم ... دم غروب طیف رنگ های سفید و خاکستری و رودخانه ای که دورترک در مهی رقیق محو و متلاشی می شد حال غریبی داشت . چنان سوز سردی می آمد که پوست را پاره می کرد . باران هم شلاقی می بارید ... با این که زیاد نماندم انبساط عجیبی برایم بود ... تمام مدت به این فکر می کردم که من قدم به قدم این رودخانه را می شناسم و او هم مرا ... هیچ وقت نشد که حاشیه ی خاکی کناره اش را بروم و حالم بهتر نشود یا ذهن گرفته ام باز... همیشه حالش را به من داده بود ... یک جور مرجع بود برایم .هر جا که بودم خودم را می رساندم آن جا ... با همه ی این ها انگار مدت ها می شد که فراموشش کرده بودم ... بعد به این فکر کردم که شبیه این رودخانه و کارکردش در زندگی کم نیست ... قطعه های موسیقیایی ، یک نقاشی ، یک اتاق ، یک پنجره ... همه شان همین کارکرد را دارند ... وقت هایی که ما گم می شویم ما را می رسانند به نقطه ی صفر ، به نقطه ی آغاز ... به جایی که خوب می شناسیم و احساس غربت و دلتنگی مان کمی ، کمی تخفیف پیدا می کند ...

 

۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۱
حمیدرضا منایی


پیش تر همین گوشه کنارها انگار نوشته بوم ؛ سال چهارم دبیرستان معلم تاریخی داشتیم که خیلی وقت ها پیش از شروع درس چند دقیقه ای می نشست پشت میزش ... حال غریبی داشت ... جنگ درونی اش را حتی ما هم حس می کردیم ... کمی که در سکوت می گذراند زبان باز می کرد و می گفت خوش به حال آن که خر به دنیا آمد و گاو از دنیا رفت ... هیچ وقت بغض تو صداش یادم نمی رود ... آن وقت ها نمی فهمیدم چه می گوید ... هم چنان که حالی ام نبود چرا وقتی از مشروطه می گوید و یا ملی شدن نفت و مصدق ، اشک در چشم هاش جمع می شود ... بعدها هر چه روزها می گذشت بیش تر می فهمیدم آن آدم از چه حرف می زند ... بیش تر درک می کردم که هر کس بیش تر بفهد خود را در معرض خطر بیش تری قرار می دهد و آرامش برایش رویایی می شود دست نیافتنی ... شاید برای همین راوی گفت اکثراهل الجنه بله (بیش تر ساکنین بهشت حمقا و ابلهین هستند ) ...

حالا این که بعضی از ما نمی توانیم مثل بچه ی آدم زندگی کنیم به کنار ... این هم که ما هنوز و هر روز از میوه ی ممنوعه باید بخوریم و در گناه نخستین آدم و حوا شریک باشیم هم همین طور ... اما وقتی به چرایی چنین حال و احوالی فکر می کنم ، میان همه ی دلایل یک دلیل بد جور در چشم می زند ؛ شب و تاریکی ... از همان وقت که آفتاب شروع می کند به غروب کردن ، انگار شیطان به جسم و جان مان می افتد ... اصلا مثال بهتر و قشنگ ترش خون آشام ها هستند که با تاریکی هوا دگردیسی پیدا می کنند ... دل مان یکهو می خواهد کاری بکنیم ... آتشی بسوزانیم ، هر چه باشد ... شاید آن شعله ی درونی را که می خواهد وجودمان را خاکستر کند به تأخیر بیندازیم ... چند روز پیش به کسی می گفتم که من آلوده ی شب ام ... و هر کسی به شب آلوده شد دیگر نمی تواند مثل بچه ی آدم ، سر به راه و پا به راه زندگی کند ... لامصب - شب را می گویم - مثل مخدر در جسم و جان آدم چنان رسوب می کند که انگار زندگی بی آن محال است ... همین برایم شده یک جور سنگ محک آدم ها ؛ آن ها که شب می خوابند و زندگی شان قطعأ بر مداری طبیعی می گردد ... و آن ها که شب نمی خوابند و زندگی شان قطعأ بر مداری غیر طبیعی می گردد ! ...بگذریم ...

پس از گذشت سال ها یاد چشم های گود افتاده ی آن معلم تاریخ افتاده ام ... می دانم که شب ها نمی خوابید ... حالا اگر روزی از روزها ببینمش دلم می خواهد برایش بگویم : نه تقصیر من است نه تقصیر تو و نه تقصیر آدم و حوا ... همه ی این ها تقصیر شب است استاد ... فقط تقصیر شب ...

 پی نوشت : می روی و چراغ ها را خاموش می کنی به امید خواب ... به امید زندگی بر مدار طبیعی ... اما چیزی جز زل زدن به تاریکی و بعد سگ خوابی و کابوس در انتظارت نیست ... به قول یک دوست چیزی جز پارگی صبح گاهی ... همه را آزموده ام من ...


۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۰:۰۵
حمیدرضا منایی

.


چند سال پیش وقتی تازه وارد فضای وبلاگستان شده بودم ، نوشتن و خواندن وبلاگ در اوج روزهای خودش قرار داشت ... وبلاگ های قدری با نویسندگان خوش ذوق می نوشتند و دورافتاده ترین وبلاگ ها هم خوانندگان خودشان را داشتند ... با ورود فیس بوک به فضای مجازی ناگهان وبلاگستان خلوت شد و بیش تری ها به آن سو کوچیدند ... در این یک سال اخیر حتی فیس بوک هم خلوت شده و پرچم شبکه های اجتماعی شبیه واتس آپ بالا رفته است ... از یک طرف این کوچ کردن ها به خصوص در مورد فضای وبلاگستان ، تعداد بازدیدها و بازخورد مطالب را پایین آورده است اما از طرف دیگر من به این نکته عمیقأ معتقدم که این اتفاق خوبی است ... چه بهتر که آدم های اهل در یک حوزه فعالیت کنند ... سیاهی لشکری که از روی مد یک روز به وبلاگستان پناه می آورد و روزی به فیس بوک و روزی دیگر به واتس آپ ، بود و نبودش فرقی نمی کند ... هر چند وبلاگ های خوب و صاحب سبک کم پیدا می شوند ولی حالا به نظرم می رسد آدم هایی که در این فضا باقی مانده اند و وبلاگ می نویسند ، مال همین جا هستند و جای دیگری جاشان نیست و به سکوت و فضای وبلاگستان دلبسته اند که این خوب است ...


پانوشت : این بغل ویدئو کلیپی گذاشته ام به نام enigma-gravity of love ... دارد درباره ی این صحبت می کند که زندگی جزئی از یک راز بزرگ تر است و باید به آن راز احترام گذاشت ... ببینید ، حال تان را خوش می کند ...


۱ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۶
حمیدرضا منایی

.


تا همین چند سال پیش وقتی دلال ها می خواستند موقع خرید و فروش تو سر یک ماشین بزنند و از قیمتش بیندازند می گفتند چپی است و زیرش نور دیده ... یا می گفتند طرف سیم کیلومتر شمار را باز کرده و ماشین زیاد دویده !!! همین دو جمله کلی از قیمت ماشین می انداخت ... اما در کنار این ها یک جمله ی دیگرهم بود ؛ این ماشین کیلومتر شمار صفر کرده !!! این آخر حرف بود ! یعنی برو و دیگر ور نزن ! صاحب ماشین در چنین وقت هایی قید فروختن ماشین را می زد ... مفت می داد کسی نمی برد . می رفت که خودش و ماشین را بیندازد توی دره !!!

حالا من هر چه فکر می کنم می بینم این جمله عجیب برازنده ی حال و احوال این روزهاست ... چپی بودن و روی سقف دویدن مان به کنار ، کیلومتر شمار صفر کرده ایم ...


۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۷
حمیدرضا منایی