عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن ...
شخصیت دوم که عشق ورزی اش را نماد یک
جریان می دانم مولاناست ... اما پیش از طرح شیوه ی عشق ورزی او یک پیش فرض
ملموس دارم که برای ورود به حرف اصلی راه گشاست ؛
شاید تا به حال با آدم هایی که عشق از دست
رفته ای دارند برخورد کرده باشید ... این از دست رفتن عشق ممکن است بر اثر
مرگ باشد یا نرسیدن به معشوق یا تمام شدن تاریخ انقضای عشق از طرف دیگر
ماجرا ... بین خودمان باشد ؛ هیچ وقت سعی نکنید به این جور آدم ها نزدیک
شوید ! می دانید چرا !؟ چون در خوشبینانه ترین حالت شما چیزی نیستید جز
نسخه ای بدل از اصل ! آدم عشق از دست داده دائمأ خط کشی ( که همان معشوق
قدیم است که حالا تبدیل به یک موجود غول پیکر و اساطیری و بی عیب و نقص شده
است ) دست دارد و می خواهد شما را با آن ملاک و معیار بسنجد ! خب ، از پیش
معلوم است که هیچ کس به قواره ی آن لباس از پیش دوخته در نخواهد آمد ...
حالا هر کس دلش می خواهد شانسش را امتحان کند ، در شکست همیشه باز است !
گابریل مارسل نگاه عشق را معطوف یک فرد می
دانست که در مقابل من قرار می گیرد و با پل و شکل ارتباطی به نام تعهد و
التزام باعث ایجاد ارتباطی دو طرفه می شود و در صورتی که فردیت معشوق در
اتفاقی مثل مرگ از بین برود ، باز هم آن پل و تعهد بر سر جای خویش باقی است
... مولانا اما می گوید در صورت جدایی از معشوق به واسطه ی دوری یا مرگ ،
آن معشوق در ما حضور دارد اما ؛
زانک عشق مردگان پاینده نیست/ زانک مرده سوی ما پاینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر/ هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزین کو باقی است/ کز شراب جان فزایت ساقی است
نگاه کنید به شیوه ی زندگی مولانا ؛
شمس در خارج اگر چه هست فرد/ می توان هم مثل او تصویر کرد
شمس که می رود ، صلاح الدین جایگزین او می
شود و بعد از فوت او حسام الدین از راه می رسد که تا پایان زندگی مولانا
با اوست ... نگاه کنید به کارکرد این آدم ها در زندگی مولانا ؛ اولی ویران
می کند ... دومی خاکستر مولانا را بر باد می دهد و رقصنده ی کوی و برزنش می
کند ؛
ای که جان را بهر تن میسوختی /سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من سوخته خواهد کسی /تا زمن آتش زند اندر خسی
سوخته چون قابل آتش بود /سوخته بستان که آتشکش بود
و سومین نفر از راه می رسد و این تجربه ی عاشقانه ی انسانی را در مجرای درستش ( بیان دراماتیک ) قرار می دهد و جاودانه اش می کند ...
اما اتفاقی که از سمت مولانا می افتد تا این چنین باز و پذیرا شود شگفت
انگیز است ؛ مولانا به جای شخص یا آدمی که سوژه ی عاشقانگی است( آن چنان که
مارسل بود ) ، خود عشق را سوژه می کند ... اراده ی مولانا اراده ای معطوف
به عشق است و نه احیانأ آدمی یا هیچ چیز دیگر ...
عاشقی پیداست از زاری دل /نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست /عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست /عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان /چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست/لیک عشق بیزبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن میشتافت/چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت/شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
این نقطه ی عزیمت و رهایی مولاناست ؛ سیری مدام در بی قراری و جنون و
عاشقی ... بی آن که رخت معشوقان قدیم را بر تن تازه رسیدگان کند و از عدم
تناسب با معشوق جدید عیب جویی و گله گذاری کند ...
بیتِ
این همه بی قراریت در طلب قرار توست / طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
را در چهار چوب همین نگاه می توان درک کرد ... آدمی که در طلب قرار است و
ارام نمی گیرد و به بی قراری خویش دامن می زند ، در پرتو همین مفاهیم قابل
بررسی است ... طالب بی قرار اشاره به این دارد که ما با مجموعه ای از هست
ها روبه رو ایم که در مقابل معنای " این هست و جز این نیست " قرار می گیرد
... هست هایی که هر کدام جای مشخصی در هستی دارند و شأنی از شئون زندگی
عاشقانه را معنا می کنند ... مولانا تا آن جا در این مفهوم پیش می رود که
حتی وجود عاشق را عین وجود معشوق می داند و یگانگی این دو مفهوم می رسد ؛
هر که عاشق دیدی اش معشوق دان / کو به نسبت هست هم این و هم آن
و در نهایت و شاید تحت تأثیر ابن عربی ، حتی فاصله ی بین دو عشق زمینی و آسمانی را بر می دارد ؛
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است/ عاقبت ما را بدان سر رهبر است
آرام و قرار گرفتن از نظر مولانا چیزی نیست جز این که در سیری بی امان
از بی قراری عاشقانه قرار بگیریم و لحظه ای فارغ نباشیم ، چرا که جز عشق
چیز دیگری وجود ندارد ؛
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو/پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو/ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت/آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم/گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت/سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است/گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد/گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال/خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست/گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو*
* با تلخیصچ