بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و تو» ثبت شده است

.


آدم ها هم از بی پولی می ترسند هم از بیماری و هم از مرگ و البته از تنهایی بیش از همه ی موارد دیگر ... با این توصیف آدمی را تصور کنید که مدت ها تنها زیسته است و در موقعیتی قرار می گیرد که با کسی در ارتباط باشد ... در این گونه موارد توهم عاشق بودن و عشق برای کسی که از تنهایی درآمده حتمی است ... چون حضور دیگری در تقابل با تنهایی به شدت کفه ی با هم بودن را سنگین می کند ... انگیزه ی این با هم بودن هم به یقین نمی تواند چیزی مثل هوس باشد ، پس گزینه ی عشق انتخاب اول و آخر و از سر ناچاری است ... منتهی ذهن برای برای حفظ موجودیت و موقعیت یک پارچه ی خود ، تمام این مقدمات را که این با هم بودن عاشقانه نیست ، حذف می کند ... حتی وقتی شواهدی بر عدم عاشقی دیده می شود ، ذهن در کارکردی معکوس سعی به توجیه و تفسیری موافق موقعیت خود می کند ... این هنگامه ها یکی از نقاط آسیب پذیر جدی روحی است ... مراقب باشید و بی دلیل خود را زخمی نکنید ...


۲ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۹:۳۶
حمیدرضا منایی

.


از خیلی سال پیش که کتاب ها کاستاندا را خواندم یک عبارتش در ذهنم مانده ... کاستاندا جایی از قول دون خوآن می گوید : می دانم که بیهوده است اما وقتی کسی را دوست داشتی باید ثابت قدم باشی ، سخت ثابت قدم ... به طوری که دوباره زنده کردن انسان را امکان پذیر بدانی ... و این جنون ساختگی یک ساحر است ...
تمام ارزش و اعتبار و راز نهفته در گیرایی این عبارت واژه های آغازین آن است ، یعنی همان ؛ می دانم که بیهوده است ... وقتی آدمی پی به راز بیهودگی کاری می برد ، فقط صرف انجام آن کار برایش می ماند ... اصل می شود بازی ... بی برد ، بی باخت ... بی ارزش گذاری ، بی قضاوت ... این جا دیگر افعال از حسن و قبح عرضی و حتی ذاتی خارج می شوند و فاعل است که ارزش هر فعل و کنش را تعیین می کند ... به قول نیچه جایی فراسوی نیک و بد ...

۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۹:۵۷
حمیدرضا منایی


یک بار این جا نوشتم که واژه ها به دو گروه ظالم و مظلوم تقسیم می شوند ... واژگان ظالم آنانی هستند که در ظاهر از پشتوانه ی عرفی و شرعی برخوردارند و به کمک همین پشتوانه در ظاهری اخلاقی عمل می کنند اما چه بسا در نهاد خود گزاره ای فاسد را پرورش می دهند و در پشت نقاب اخلاق هزار و یک ترفند را برای دور زدن صداقت و راستگویی در خود دارند ... برای مثال از عشق گفتم که در دایره ی واژگان ظالم قرار می گیرد و در پس نقابی اخلاقی و عرفی چه توالی فاسدی به دنبال دارد ... در مقابل این عشق هوس را قرار دادم که معنایش به ظلم و تمامیت خواهی عشق مصادره می شود و چون حقیقتی تلخ است به دروغ شیرین عشق استحاله پیدا می کند ... اما حالا می خواهم واژه ی یأس را هم به دایره ی واژگان مظلوم اضافه کنم ... یأس و سرخوردگی از شرایط موجود ، از جهان و آدمی که رو به ویرانی می رود ، همواره عاملی برای حرکت بشر برای کشف امکانات تازه ی خویش و دنیای پیش رو بوده است ... تا آدمی به در بسته و کوچه ی بن بست نرسد ، هیچ گاه دنبال راهی جدید نخواهد گشت ... چند روز پیش با دوستی صحبت می کردم ... می گفت از افسردگی به هر بهایی گریزان است ... برایش می گفتم اگر ما در دوره های پریودیک این افسردگی را تجربه نکنیم چاره ای نداریم جز تکرار خود ... هر دوره ی افسردگی و یأس ناشی از آن به معنای شکستن پیله و خلق موجودی جدید است ... آن گاه که آدمی آوار می شود بر سر خود و در زیر ویرانه اش مدفون می شود ، به قول مولانا وقت پیدا کردن گنج است چرا که همواره گنج در ویرانه هاست ... " آنِ " آدمی و پیدا کردن افق هایی دیگرگون در همین ساعات امکان پذیر است ... آدم سرخوش ، آدم خجسته دل ، آدمی که خود را به مشنگی زده توانایی گذشتن از سطح را ندارد ... برای او همیشه چیزهایی در پیش رو هست که سرش را گرم کند و با آن ها عمر را خوش بگذراند ... دلزدگی تام و تمام است که ما وادار می کند سر بچرخانیم و اطراف و درون خود را بکاویم ... این جا افسردگی و یأس به مثابه روش است ... روشی برای کاووش خویش ... نگاه کنیم به تاریخ ادبیات و هنر و تفکر ؛ تقریبا می شود گفت هر چه در این حوزه ها آفریده شده وامدار همین افسردگی و یأس و سرخوردگی است ... کنکاش آن ذهنی است که در خود نابود می شود و عنقا وار از خاکستر خود دوباره متولد می شود ... اما بگذارید در این جا  یأس را دو بخش کنیم ؛ یکی منفعل و دیگری فعال ... و روشن است که منظور از آن چه گفته شد یأس و افسردگی فعال است نه آن افسردگی که آدمی در خود برای همیشه غرق می شود و  دیگر توان بلند شدن را در خود نمی بیند ... یأس فعال می گوید حالا که هیچ افقی پیش رو نیست باید زد به دل آتش ...  آن چنان که ؛ گر هلاکم ور بلالم می روم .... هیچ چیز برای ترسیدن نیست ... هیچ چیز برای از دست رفتن نیست ... این جا معنای زندگی می شود رفتن ... و معنای آدمی ؛ رونده ...  فقط راه اصالت دارد و هر آن کس که بیش تر دل به دریا و آتش بزند ... یک چیز دیگر هم بگویم و تمام کنم ؛ در داستان یوسف و زلیخا به روایت مولانا زلیخا همه ی درها را می بندد ... حتی منفذی باز نمی گذارد  ... یوسف این را می داند و این دانستن عین یأس و ناامیدی است ... اما شروع می کند به دویدن ... همان است که می گوید : گر چه رخنه نیست در عالم پدید /خیره یوسف وار می باید دوید ... هیچ معلوم نیست که دری به روی ما باز شود ... این ذات یأس و قطع امید از باز شدن درهاست اما راه می گوید که برو ...  چاره ای جز دویدن و جنگیدن نیست ...


۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
حمیدرضا منایی

.


تمام تاریخ ادبیات فارسی ( تاریخی که می تواند برای ما به مثابه متافیزیک باشد برای غرب ) پر است از حضور " تو " ... به روایتی دیگر تاریخ ادبیات فارسی " تاریخ در حضور " است ... و ناگفته پیداست این حضور چیزی بیش از حضور فیزیکی است ... همیشه عاشقی در مقابل معشوق نشسته است و در حضور او می گوید ... اگر مفهوم " تو " را از تاریخ ادبیات برداریم در واقع چیز زیادی از آن باقی نخواهد ماند ... این شأن حضور تو است در تقابل با مفهوم "او" که غایب است و از دیده پنهان ... اما همین سنت در بسیاری از موارد منجر به شکلی ازحضور خفت بار و مجیز گو شده است ...
بیت ؛ شکند اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خم می سلامت شکند اگر سبویی عاشقی را تصور کنید که در مقابل معشوق نشسته و برای خوشامد او هر چه از دهانش در می آید می گوید و در خفت و خواری خویش چیزی کم نمی گذارد ... این سنت آن چنان در ادبیات فارسی و در پی آن در فرهنگ ایرانی جا افتاده که حتی حافظ هم در بیش تر غزلیاتش مغلوب این نگاه و سنت می شود ... در دیوان حافظ کم اند ابیاتی نظیر : گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد / گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید ... این عاشق دلیر موجودی ناپیداست در ادبیات ما ، موجودی که تا همین امروز ردش را در ادبیات داستانی و شعر به ندرت می توان گرفت ... اما از آن جا که هر پارادایمی ضد خود را در خود پرورش می دهد ، استثنا این سنت هم در خودش وجود دارد و او کسی نیست جز مولانا ... مولانا برای من معنای دلیری در عاشقی است ... وقتی به زندگی اش نگاه می کنیم یا به جای جای دیوان شمس یا مثنوی ، پر است از قد علم کردن در برابر معشوق و تن ندادن به مجیز گویی ... می گوید : در عشق گشتم فاشتر ، وز همگنان قلاش تر /وز دلبران خوش باش تر ، مستان سلامت می کنند ... اگر شمس را در یک بیت میر مه رو می خواند بلافاصله در بیت دیگر او را میر غوغا به معنای سر فتنه خطاب می کند ... جدای از این تقابل صفاتی که برای شمس و صلاح الدین و حسام الدین به کار می برد صفاتی است که به شدت شأن دلیرانه دارند ، چیزهایی مثل شاه خوش خو ... چشم بینا ... جان بی چون ... چشم جادو ... 
به هر حال ، سنت ادبیات فارسی از این نگاه خالی است و ما همواره با عاشقانی ضعیف و مجیز گو رو به رو بوده ایم و هم چنان هستیم ... اما حالا در دنیایی که ما زندگی می کنیم ضرورت روایتی متفاوت از حضور عاشقان دلیر در ادبیات و حتی زندگی روزمره بیش تر احساس می شود ... آن چنان عاشقی که اگر لازم شد چوب بردارد و معشوق را سیر بکوبد و از خجالتش درآید یا به وقتش رها کند و برود ...

۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۳
حمیدرضا منایی

.


پانوشت : زبان عامل فهم میان انسان ها نیست بلکه عاملی برای سوء فهم میان انسان هاست ...دلایل و مصداق های زیادی برای درستی این گزاره وجود دارد که حالا در پی گفتنش نیستم اما با توجه به درون مایه ی آن یک نقطه ی تقابل در این گزاره نهفته است ؛ سکوت عامل نزدیکی میان انسان هاست ... آن چنان که شاید بتوان نزدیکی میان دو تن را در میزان سکوتی که مابین آن ها جاری است سنجید و درک کرد ...


۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۰۰
حمیدرضا منایی

یک چیز که زیاد می بینم و انگار مد شده ، آدم هایی هستند که می خواهند به واسطه ی عشق متفاوت زندگی کنند ... همین اول بگویم این طعنه و اعتراضی که در جمله ی پیش است متوجه عشق نیست ... بلکه نسبت به دو سر رابطه ای است که عاشق و معشوق نامیده می شوند ... در چند مورد این گونه رابطه ها که کنکاش کرده ام انگار تمام پیش فرض ها و نتایج یکی است ... صورت کلی مسأله این است که یک آدم (متأهل یا مجرد ) عاشق دیگری می شود که دو جای این مساله برای من دردناک است : اول این که ما به پشتوانه ی فرهنگ پریشانی که داریم دل مان می خواهد همه چیز را به دایره ی کلمات ارزشمند مثل عشق ، منتقل کنیم تا از پذیرفتن پیامدهای به اصطلاح غیر اخلاقی کارمان شانه خالی کنیم ... هیچ کس را ندیده ام که بیاید و صادقانه مثلا بگوید من از روی هوس با فلانی هستم یا بودم ... این جا همه عاشق اند !

دوم به نظرم این چنین رابطه هایی ( به نام عشق اما به کام هوس ) ماحصل انتخاب نیست ... آدمی را تصور کنید که به هر کس می رسد عاشق می شود! فرقی نمی کند آن آدم بقال است ، قصاب است یا استاد دانشگاه (هر چند که طبع دانشگاهی ها کم از بقال ندارد حالا ) فقط می خواهد عاشق باشد ... آدمش زیاد مهم نیست ! یک دلیل این همان مورد اول است که گفتم ... یعنی مصادره کردن هوس به نفع عشق ... اما دلیل دیگر به شخصیت ضعیف و کوته بین طرف مقابل برمی گردد ... این که عشق برای شان یک ضرورت نیست ... بلکه امکانی است که هر کس می تواند داشته باشد ... این طور رابطه ها بیش تر به نظرم یک جور فرار کردن از روزمرگی ها می آید ... اما در این جامعه ی ریا کار که ما داریم به اسم عشق در می رود ...انگار دیواری کوتاه تر از دیوار عشق نیست ... ای بیچاره عشق ، ای بیچاره هوس ، ای بیچاره ما ...



۱ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۴۶
حمیدرضا منایی


زبان عامل فهم میان انسان ها نیست ، زبان عامل سوء فهم میان انسان هاست ... حتی دو نفر راجع به در دست رس ترین و بدوی ترین مفاهیم به یکسان نگاه نمی کنند ... چه چیزی ترسناک تر از این که ذات زبان فرار و عامل سوء فهم است ... از یک چیز دیگر هم می ترسم ؛ این که نگاه ما انسان ها به هم نگاه قالبی باشد ... انگار که بخواهیم خشت بزنیم به فلان آدم می گوییم تو فلان هستی یا بیسار ... تمام هستی ، تمام پیچیدگی ، تمام ظرافت ذهن یک انسان را به زور در یک قالب جا می دهیم تا پروسه ی دردناک فهمیدن را برای خود آسان کنیم ... من  که همیشه از این قالب خوردن ها رمیده ام ...


***


 سال ها پیش کلاس دین پژوهی دکتر ایلخانی را می رفتم ... قرار بود سه دین یهودیت و مسیحیت و اسلام را درس بدهد ... چون از قبل با دکتر کلاس داشتیم برای مان جالب بود که بفهمیم بالاخره این آدم به چی معتقد است ... یهودیت را که شروع کرد به تدریس با خودمان گفتیم معلوم شد که طرف چه کاره است !... این آدم معتقد به این دین است !... یادم هست مسیحیت را که شروع کرد زدیم پشت دست مان که ای دل غافل ! این که مسیحی است ! ... تثلیث را چنان می گفت و درس می داد که لحظه ای شک نمی کردی به مسیحی بودنش ... گذشت و به اسلام رسید ... حیرت زده ماندیم که این نه یهودی است نه مسیحی ، این آدم از آن مسلمان های دو آتشه است !!! بچه بودم و نمی فهمیدم ! می خواستم آدم ها را قالب بزنم و کوچک شان کنم تا به اندازه ی فهم من شوند ... گذر زمان و روزگار به من یاد داد اما ... شاید دکتر ایلخانی در واقع امر به هیچ کدام از این سه دین دلبستگی نداشت ، ولی آن چنان عمیق خوانده بودشان ، آن چنان بر عقاید جاری این ادیان مسلط بود که این فرض را پیش می آورد که او دلبسته ی این هاست ... بعدها که خودم این دین پژوهی را در دو سه دین و مذهب دیگر پی گیری کردم قصه بیش تر دستم آمد ... دیدم دکتر اهل بازی بود ... و چون خیلی جدی بازی می کرد بیش ترآدم ها نمی فهمیدند که چه می کند ... او از اعتقاد مصداقی و موردی گذشته بود و از بالا و نگاه بیرونی با ادیان برخورد می کرد بی آن که بخواهد اعتقاد موافق یا مخالف خودش را وارد ماجرا کند ... او فقط یک راوی ماهر بود ...

این ها را گفتم در ادامه ی پست پیش ... گول زبان را نباید خورد ... زبان وجود فرار و چند لایه ای دارد ... فقط اشاره ای است کوتاه  به آن چه در درون می گذرد ... من تجربه ی دیگری دارم برای شناختن آدم ها ...چیزی به اسم آن آدم که خیلی کم تر خطا می کند ... فقط باید شاخک های تیزی داشت !! بحث کشیده شد به قضایای ابطال ناپذیر ... بگذریم...


۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۷
حمیدرضا منایی


پیوند عجیبی را سهراب میان مفاهیم" تو " و تاریکی و شب برقرار می کند ... این معنا در مقابل روز ، نور ، امید یا هر چیز روشنی بخش دیگری از این دست قرار می گیرد ... انگار که سهراب از " تو " امید صلاح و رستگاری ندارد که برعکس ، تو برای سهراب عاملی برای عافیت و عاقبت سوزی است ... حالا ذهنم یاری نمی کند اما گمان نمی کنم " تو " برای سهراب در هنگام روز و در نسبت با روشنایی متجلی شده باشد ... هر جا تو ظهور می کند یا منشأء تاریکی است و یا در نسبت تنگاتنگ با آن ... این نگاه به مفهوم تو در بعضی از شاعران دیگر هم دیده می شود  از جمله حسین منزوی  ... آن چه در پی می آید مجموعه ای است از اشعار سهراب با تأکید بر همین مفهوم  که بی هیچ دخل و تصرف و حاشیه ای کنار هم نشسته اند ...

۱ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۵
حمیدرضا منایی


این مطلب حاشیه ای است بر شعر درودگران پگاه از سهراب سپهری ، به یادش ...

پنجره را به پهنای جهان می‌گشایم
جاده تهی است،
درخت گرانبار شب است، نمی‌لرزد
آب از رفتن خسته است، تو نیستی نوسان نیست.
تو نیستی و تپیدن گردابی است.
تو نیستی و غریو کوه‌ها گویا نیست و دره‌ها ناخواناست
می‌آیی: شب از چهره‌ها برمی‌خیزد و راز از هستی می‌پرد
می‌روی: چمن تاریک می‌شود، جوشش چشمه می‌شکند
چشمانت را می‌بندی ابهام به علف می‌پیچد
سیمای تو می‌وزد و آب بیدار می‌شود
می‌گذری و آیینه نفس می‌کشد
جاده تلخی است
تو بر نخواهی گشت و چشمم به راه تو نیست
پگاه دروگران از جاده رو به رو سر می‌رسند
رسیدگی خوشه‌هایم را به رویا دیده‌اند.

درودگران پگاه / آوار آفتاب / هشت کتاب

***

1- سال ها سئوالی در ذهنم بود و جوابی برای آن پیدا نمی کردم ... سئوال این بود ؛ در غیاب معنویت و دین ( خدا ) که پایه های فرا زمینی اخلاق اند ، عمل اخلاقی مبتنی بر کدام ارزش و تعهد خواهد بود ؟ ... یا ؛ ارزش عمل اخلاقی از کجا و چگونه باید تأمین شود ؟ وقتی انسان می داند زندگی همین است و پشت آن می تواند چیزی نباشد و قرار نیست انسان در مقابل کسی پاسخگو باشد ، ضرورت انجام عمل اخلاقی در چیست ؟

بسیاری از فلسفه های اخلاق " تکلیف ناشی از وجدان "را برای جواب این سئوال مطرح می کنند . اما دست کم بنا بر تجربه ی زیسته ، این جواب برای عمل اخلاقی ضمانت اجرایی ندارد . وجدان نیز چون معنویت امری فراعینی است و به صرف اعتقاد و اعتماد به آن نمی توان انتظار عمل اخلاقی داشت . بیش تر وقت ها ترس از مجازات قانونی و عرفی تأثیر گذارتر از وجدان عمل می کنند و در نهایت وجدان واژه ای در حاشیه می شود که کفایت انجام عمل اخلاقی را با ترفندهای مذهبی و عرفی از دست داده است .

طیف دیگری از جواب ها در دوره ی مدرن ، بر پایه ی " آن چه بر خود نمی پسندی بر کس مپسند " استوار است . اما این گزاره در نهایت به اخلاقی سود گرا و منفعت طلبانه منجر می شود که در عمق خود چیزی جز تنهایی انسان به دنبال ندارد .

به هر حال ، یک روز چشم باز کردم و دیدم با چنین نگرش هایی نمی شود اخلاق انسانی را ، تنهایی و اضطرابش را و حتی گرگ صفتی اش را تفسیر کرد . دیدم مهم نیست که یک "من" چه قدر توانایی اخلاقی زندگی کردن و خوب بودن داشته باشد ... با چنین پایه های اخلاقی هیچ ضمانتی برای جاری بودن کنش ها از مجرای خیر وجود ندارد ... ساده بگویم ، خیلی وقت ها کسی به من بدی می کند اما خودش از بدی رفتارش آگاه نیست و هیچ وقت هم نمی فهمد ...

۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۲۵
حمیدرضا منایی


مقدمه

سال ها پیش وقتی آن قدر جوان بودم که فکر می کردم جایی حقیقتی هست و من می توانم آن را پیدا کنم ، در میان این در و آن در زدن هایم ، به پیرمردی رسیدم که حکمت می گفت، حکمتی از جنس حرف های روزمره ... همین حرف ها که انسان ها از روز ازل تا همین امروز با آن درگیرند . حالا در پس پشت آن سال ها به دست های تهی از جستجوهایم نگاه می کنم و بریده حرف هایی را به یاد می آورم... پیر مرد می گفت : عشق مثل چپق است ، باید که دو سر داشته باشد... هیچ چپقی با یک سر دود نمی کند...

آن چه در چند پست بعد از این خواهد آمد برگرفته ای از یادداشت ها و تحلیل هایی است که در طول زمان نوشته شده است. برای خودم نکته ی جالب بعضی از تناقض های موجود در این نوشته هاست که نه به وجود من ، بلکه به ذات موضوع (چپق = عشق)بر می گردد .


1- ظلمت عشق ، مظلومیت هوس

واژه ها وکلمات هم مثل دیگر چیزهای عالم ، به دو گروه ظالم و مظلوم تقسیم می شوند. کلماتی که بار ارزشی اخلاقی - دینی دارند و یا در گذر زمان و در پذیرش عرف به نماد ارزش تبدیل شده اند، معمولأ

در گروه واژه های ظالم قرار می گیرند. این اتفاق نتیجه ی منطقی تمام سیستم ها (پارادایم ها)ی اخلاقی است که جایی برای هرزگی های ارواح انسانی به رسمیت نمی شناسند و در نهایت و به ناچارشرارت ها و هرزگی ها جای خود را در مفاهیم پذیرفته شده ی اخلاقی بازمی کنند.

دسته ی واژگان ظالم هر چه از عمومیت بیش تری برخوردار باشند ، دامنه ی دست اندازی و مصادره ی معانی دیگر برای شان گسترده تر و آسان تر است . برای نمونه در فرهنگ سیاسی به این واژگان ظالم می توان دقت کرد : مردم ، آزادی ، حق ، دموکراسی و...

در میان تمام واژگان ظالم عشق یکی از کاربردی ترین و پر مصرف ترین هاست. واژه ای که در نهایت بی رحمی به مصادره ی معناهایی چون هوس ، عادت ، تحمل درد و رنج(خود آزاری)و... پرداخته است. آن چنان که در جوامع ارزش گرا با الگو های سنتی ، هیچ کس پیدا نمی شود که بگوید من هوس آن آدم یا آن مقام یا آن ... را دارم. همه عاشق اند! به صرف این که در فرهنگ های اخلاق گرای کاذب کلماتی مثل هوس ، هرزگی ، هرزه گردی ، تنانگی(گرایش به تن) و... شخص را متحمل بار و فشار روانی(ودر بسیاری اوقات مجازات های عرفی و قانونی)می کند.

در این میان واژه ای چون عشق نقابی می شود برای پوشاندن آن چه در واقع هست.

شدت مصرف این واژه چنان گسترده است که بیش تر وقت ها خود شخص هم بر خیال و توهم عاشق بودنش پا فشاری می کند ، یا در باور و اعتقادش قابل پذیرش نیست که اسم احساسی که تجربه می کند هر چیزی می تواند باشد جز عشق .

در نهایت ، این که کلمه ی عشق مورد مصرف بیش تری دارد ودر نزد بسیاری حکایت از حالی روحانی می کند ، بار ارزشی کاذبی برای آن به وجود آورده که به واسطه ی آن هر کلام و واژه ی دیگری محکوم به زوال و نابودی است و بر چسب ضد اخلاقی و ضد انسانی بودن پیشاپیش بر آن خورده است .

۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۸
حمیدرضا منایی

.


دیگر فرهنگ ها و کشورها را نمی دانم ، اما در فرهنگ فارسی - ایرانی عشق به افسردگی گره خورده است ... شاید برای همین پاییز را فصل عاشقان می خوانند چون غم نهفته در این فصل که ناشی از کم شدن نور و سرد شدن هوا و تغییر مکانیسم بدن است ، در روان آدمی نیز تأثیر گذار است *...

جدای از این ، هم نشینی عشق با غم پاییزی ، پشتیبان جدی دیگری دارد به نام ادبیات فارسی ... تاریخ این ادبیات سرشار از عشق های نافرجام است** ... عشق هایی که با غم آغاز می شوند ، از غم تغذیه می کنند و با غم به انتها می رسند ... هر ایرانی که ذره ای با کتاب مأنوس باشد همواره از این گونه عشق ها از کودکی تغذیه می کند به طوری که مدل ذهنی او درباره ی عشق چیزی نیست جز عشق های نافرجام و آلوده به غم ... این که در فصل پاییز شعر بیش تر از هر چیز دیگری به دل می نشیند ، ارتباط نهانی تاریخ ذهنی ماست با افسردگی فصلی پاییز ...


*پدیده ی افسردگی فصلی و تغییر خلق و خو منحصرأ در پاییز اتفاق می افتد ...

** این طبیعی است که تاریخ ادبیات پر از عشق های نافرجام باشد زیرا اصولا این گونه عشق ها نوشته می شوند و عشق های به فرجام رسیده جذابیت دراماتیک ندارند ...

۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۰:۱۳
حمیدرضا منایی


پرسش ناگزیری درباره مولانا وجود دارد که چرا او این چنین سیالیتی در عاشقی دارد و چرا از فرد ، حتی کسی مثل شمس ، می گذرد و به یک حضور قانع نمی شود !؟

اول این که مولانا و اصولأ بسیاری از عرفای جهان اسلام تحت تأثیر فلسف - عرفان فلوطین به "خلق مدام" اعتقاد داشتند ... این که عالم هر ساعت و لحظه نو می شود ؛

هر نفس نو می شود دنیا و مت / بی خبر از نو شدن اندر بقا

عمر چون جو نو نو می رسد / بی تباتی می نماید در جسد

بر این اساس هیچ لحظه ای از آفرینشی تازه خالی نیست و این سیری است که تا بی نهایت ادامه دارد ... از طرف دیگر وقتی ما این تازگی را در آفرینش درک می کنیم نباید که تن به آن چه کهنه است بدهیم ... سراسر مثنوی و دیوان شمس پر است از مفاهیم و ستایش نو شدگی و تقبیح کهنه خواهی و گند خواری ؛

عنکبوتان مگس غدید کنند / عارفان هر دمی دو عید کنند

همچنین مولانا بر طبق سنت ادبی - عرفانی ایرانی آدمی ابن الوقت است ، یعنی کسی که قدر حال را می داند و هم چون خیام چنگ به لحظه اش می زند ؛

صوفی ابن الوقت باشد ای عزیز / نیست فردا گفتن از شرط طریق

تو مگر خود مرد صوفی نیستی/ هست را نسیه خیزد از نیستی

به این ها می توان این را اضافه کرد که موتور حرکت مولانا در زندگی و شیوه ی سلوکش بر مبنای عشق است و برای همین نمی تواند کهنه گی و مشمول زمان شدن و فرسایش و روزمرگی را در عاشقی بپذیرد ... عاشقی های این چنین ، یعنی وقتی سوژه خود عشق باشد به جای یک فرد ، دائمأ به خون تازه برای حرکت نیازمند است ...

مولانا در عشق ورزی و تجربه های انسانی و بیان دراماتیک آن ، حتی فارغ از سلوک معنوی و جنبه های عرفانی ، آدم نخبه ای است آن چنان که خود به این بینش ظریف و توانایی شگفت انگیز ، بیش از همه آگاه است ... در توصیف حالش همین بیت که انگار در ستایش خود می گوید بس است که ؛

آن که او هشیار خود تند است و مست / چون بود ، چون او قدح گیرد به دست ؟


۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۹
حمیدرضا منایی


عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن ... 

شخصیت دوم که عشق ورزی اش را نماد یک جریان می دانم مولاناست ... اما پیش از طرح شیوه ی عشق ورزی او یک پیش فرض ملموس دارم که برای ورود به حرف اصلی راه گشاست ؛

شاید تا به حال با آدم هایی که عشق از دست رفته ای دارند برخورد کرده باشید ... این از دست رفتن عشق ممکن است بر اثر مرگ باشد یا نرسیدن به معشوق یا تمام شدن تاریخ انقضای عشق از طرف دیگر ماجرا ... بین خودمان باشد ؛ هیچ وقت سعی نکنید به این جور آدم ها نزدیک شوید ! می دانید چرا !؟ چون در خوشبینانه ترین حالت شما چیزی نیستید جز نسخه ای بدل از اصل ! آدم عشق از دست داده دائمأ خط کشی ( که همان معشوق قدیم است که حالا تبدیل به یک موجود غول پیکر و اساطیری و بی عیب و نقص شده است ) دست دارد و می خواهد شما را با آن ملاک و معیار بسنجد ! خب ، از پیش معلوم است که هیچ کس به قواره ی آن لباس از پیش دوخته در نخواهد آمد ... حالا هر کس دلش می خواهد شانسش را امتحان کند ، در شکست همیشه باز است !

گابریل مارسل نگاه عشق را معطوف یک فرد می دانست که در مقابل من قرار می گیرد و با پل و شکل ارتباطی به نام تعهد و التزام باعث ایجاد ارتباطی دو طرفه می شود و در صورتی که فردیت معشوق در اتفاقی مثل مرگ از بین برود ، باز هم آن پل و تعهد بر سر جای خویش باقی است ... مولانا اما می گوید در صورت جدایی از معشوق به واسطه ی دوری یا مرگ ، آن معشوق در ما حضور دارد اما ؛

زانک عشق مردگان پاینده نیست/ زانک مرده سوی ما پاینده نیست

عشق زنده در روان و در بصر/ هر دمی باشد ز غنچه تازهتر

عشق آن زنده گزین کو باقی است/ کز شراب جان فزایت ساقی است

نگاه کنید به شیوه ی زندگی مولانا ؛

شمس در خارج اگر چه هست فرد/ می توان هم مثل او تصویر کرد

شمس که می رود ، صلاح الدین جایگزین او می شود و بعد از فوت او حسام الدین از راه می رسد که تا پایان زندگی مولانا با اوست ... نگاه کنید به کارکرد این آدم ها در زندگی مولانا ؛ اولی ویران می کند ... دومی خاکستر مولانا را بر باد می دهد و رقصنده ی کوی و برزنش می کند ؛

ای که جان را بهر تن میسوختی /سوختی جان را و تن افروختی

سوختم من سوخته خواهد کسی /تا زمن آتش زند اندر خسی

سوخته چون قابل آتش بود /سوخته بستان که آتشکش بود

و سومین نفر از راه می رسد و این تجربه ی عاشقانه ی  انسانی را در مجرای درستش ( بیان دراماتیک ) قرار می دهد و جاودانه اش می کند ...

اما اتفاقی که از سمت مولانا می افتد تا این چنین باز و پذیرا شود شگفت انگیز است ؛ مولانا به جای شخص یا آدمی که سوژه ی عاشقانگی است( آن چنان که مارسل بود )  ، خود عشق را سوژه می کند ... اراده ی مولانا اراده ای معطوف به عشق است و نه احیانأ آدمی یا هیچ چیز دیگر ...

عاشقی پیداست از زاری دل /نیست بیماری چو بیماری دل

علت عاشق ز علتها جداست /عشق اصطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سرست /عاقبت ما را بدان سر رهبرست

هرچه گویم عشق را شرح و بیان /چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگرست/لیک عشق بیزبان روشنترست

چون قلم اندر نوشتن میشتافت/چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت/شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

این نقطه ی عزیمت و رهایی مولاناست ؛ سیری مدام در بی قراری و جنون و عاشقی ... بی آن که رخت معشوقان قدیم را بر تن تازه رسیدگان کند و از عدم تناسب با معشوق جدید عیب جویی و گله گذاری کند ...

بیتِ

این همه بی قراریت در طلب قرار توست / طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت

را در چهار چوب همین نگاه می توان درک کرد ... آدمی که در طلب قرار است و ارام نمی گیرد و به بی قراری خویش دامن می زند ، در پرتو همین مفاهیم قابل بررسی است ... طالب بی قرار اشاره به این دارد که ما با مجموعه ای از هست ها روبه رو ایم که در مقابل معنای " این هست و جز این نیست " قرار می گیرد ... هست هایی که هر کدام جای مشخصی در هستی دارند و شأنی از شئون زندگی عاشقانه را معنا می کنند ... مولانا تا آن جا در این مفهوم پیش می رود که حتی وجود عاشق را عین وجود معشوق می داند و یگانگی این دو مفهوم می رسد ؛

هر که عاشق دیدی اش معشوق دان / کو به نسبت هست هم این و هم آن

و در نهایت و شاید تحت تأثیر ابن عربی ، حتی فاصله ی بین دو عشق زمینی و آسمانی را بر می دارد ؛

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است/ عاقبت ما را بدان سر رهبر است

آرام و قرار گرفتن از نظر مولانا چیزی نیست جز این که در سیری بی امان از بی قراری عاشقانه قرار بگیریم و لحظه ای فارغ نباشیم ، چرا که جز عشق چیز دیگری وجود ندارد ؛

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو/پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو/ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت/آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم/گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت/سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است/گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد/گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال/خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست/گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو*

* با تلخیصچ


۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۱
حمیدرضا منایی


در نگاهی کلی خطوط دو شیوه ی عشق ورزی را می توان این چنین ترسیم کرد  ؛ اول این که آدمی برای همه ی عمر در مقابل یک حضور ( فرد ) قرار بگیرد و او را مرکز تمام توجهات خویش کند و شکل دوم آن که در سیری مدام سوژه های عشق ورزی تبدیل و دگرگون شوند ...

دو شخصیتی را که به عنوان نمادی از شیوه های عشق ورزی انتخاب کرده ام ، شیوه شان در جهت مخالف با زمانه ای است که در آن می زیستند ... این اتفاق گویای آن است که هر چند ما فرزندان زمان خود هستیم و آن چه می کنیم برگرفته از حال غالب زمان خومان است اما همیشه امکاناتی دیگری ، حتی مخالف جریان زمانه شنا کردن پیش روی ماست ...

اولین شخصیتی که نماد یکی از دو جریان عشق ورزی است  گابریل مارسل است ... مارسل در تمام زندگی عاشق همسرش بود به طوری که بعد از مرگ او هم این عشق ادامه داشت و حاضر نشد سوژه ی عاشقانگی اش را دگرگون ببیند ... بستر تئوریک مارسل برای اعتقاد به این شیوه  منی است که ملتزم شده و عهد و پیمان بسته است ؛

" باید دید که ربط و نسبتی که در نتیجه ی التزام ، میان من و تو به وجود می آید ، چیست ؟ آن نسبت محققأ همان نسبت ما است ، اما باید به صراحت معلوم گردد که این اصطلاح بیانگر چه واقعیتی است ؟ اگر التزام و تعهد را از لحاظ تو ملحوظ بداریم می بینیم که آن همواره پاسخی است به یک درخواست که لازم نیست حتمأ با الفاظ و عبارات بیان شود ، بلکه حال و وضع و موقیعیت دیگری ، خود بیانگر چنین درخواست یا استمداد است . من هرگز نسبت به کسی که نیازی به من ندارد یا درخواستی نمی کند یا در وضع و حالی نیست که مقتضی کمکی باشد ، تعهدی نمی کنم . اما التزام را اگر از لحاظ من در نظر آوریم ، آن نوعی ایثار یا سخاوت و کرم و احسان ، و به درست سخن ، شاید آمادگی و مهیا بودن برای امداد و دستگیری است . زیرا آماده و مهیا برای کمک به دیگری نبودن ، همان مشغول به خود و در بند خود بودن است و بودن خود را همچون مال و دارایی پنداشتن است و ترس از کم و کسر آمدن آن در صورت مهیا بودن برای خدمت به دیگری . آمادگی برای کمک به دیگری و مهیا بودن برای خدمت به دیگری ، در واقع نوعی از خود گذشتگی و خود را در طبق اخلاص گذاشتن و به درست سخن اعتماد کردن به دیگری است ، با علم به این که در قلمرو شناخت وجود ، ایثار و فداکاری تنها وسیله ی خود ساختن به عنوان شخص است .

بالاخره اگر ما ، به خودی خود ملحوظ گردد ، حالتی است از همبودی و هست بودن با هم و اشتراک در وجود دو هست . در این جا باید تصزیح بکنیم که همبودی ممکن است به عنوان ربط و نسبتی بیرونی و نسبت میان دو چیز در فضا یا در زمان شمرده شود ، در این صورت ، آن چه ذاتی و اساسی ماست ، یعنی حضور دو جانبه ی دو فاعل و صمیمیت روحانی بین آن ها ، اصلأ در نظر گرفته نشده است . زیرا شی ء اگر در برابر من حاضر باشد ، باز غایب است و حتی نمونه ی بارز غیبت است ، چون که آن بدون کمترین توجهی نسبت به من ، موجود است . بنابراین دیگری را چون او ملحوظ داشتن و سیاهه و فهرستی از اوصاف خوب و بد آن برداشتن و درباره ی آن حکم کردن ، آن را به منزله ی شی ء گرفتن و غایب شمردن است ، و حال آن که دیگری را به عنوان تو ملحوظ داشتن ، دریچه ی دل خود را به روی او گشودن است و او را دوست داشتن و او را فاعل دانستن و حضورش را تصدیق کردن است . به همین جهت است که مرگ که دیگری را به عنوان شی ء از بین می برد ، آزمون وفاداری است و مجال و فرصتی برای وفا داری خالصانه و بی شایبه . مهر و عشق نیرومندتر از مرگ است ، زیرا که مهر و محبت ، حضور شخص در گذشته را هم چنان نگاه می دارد و همبستگی ای را که در مدت حیات، وسوسه ی درآوردن آن به صورت واقعیت و عینیت ، از منزلت آن می کاست ، عمیق تر و استوار تر می سازد . " *

 

* برگرفته از کتاب پدیدارشناسی و فلسفه های هست بودن / روژه ورنو - ژان وال / یحیی مهدوی


۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
حمیدرضا منایی


انسان و نظرگاه ها و اعتقاداتش و حتی زندگی روزمره اش وابسته به دوره ی تاریخی است که در آن زندگی می کند ... برای مثال مفهومی که ما از سنت سراغ داریم با مفهومی که آدم های آن دوره می دانستند و یا نمی داستند و در آن زندگی می کردند متفاوت است ... حالا سنت برای ماتبدیل به نمادهایی شده است که می توان آن ها را نشان داد و به واسطه ی آن نمادها سنت را درک کرد ... برای درک این حرف یک قهوه خانه ی سنتی را در نظر آورید ... این جور مکان ها پر هستند از نمادهای سنتی مثل غذا ، شیوهای نشستن و شاید لباس کارکنان آن جا ... اما ورود به چنین جاهایی به هیچ عنوان به معنای وارد شدن به مکانی سنتی و زیستن در آن فضا نیست ... در واقع این نگرشی پست مدرن است که عناصری از دنیای سنت را ( مثل پشتی و تخت و فرش و غذا و... ) را کنار هم قرار می دهد برای باز آفرینی یک خاطره ی قومی ... مرکز معنا دهی سنت و زیستن در آن زبانی است که تغییر شکل یافته و از معناها و اشارات سنتی تهی شده است و دیگر قابل دسترس نیست  ...

همین شیوه ی تحلیل را می توان در مورد موسیقی و کتاب ها و متونی که در بستر سنت شکل گرفته اند به کار گرفت و به همین نتیجه رسید ...

از آن چه در بالا گفته شد می خواهم نتیجه بگیرم که شیوه های ی عشق ورزی انسانی هم متأثر از همین دنیاهاست ... ما به هیچ مفهومی و در این جا عشق ، نمی توانیم برخورد کنیم و آن را بفهمیم مگر در بستر تاریخ و دنیایی که درش زندگی می کنیم ... نگاه کنید به متون عاشقانه دنیای سنت ؛ در دوره ی سنت ما با عشق هایی مثل خسرو و شیرین ، لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد و یا در ساحت غربی اش با رومئو و ژولیت یا اوفلیا و هملت روبه روایم که همه در ذیل گزاره ی " این هست و جز این نیست " قابل فهم و تفسیرند ... شیوه ی عاشقی ای که برآمده از دل انسان های دوره ی خودشان بود و برای عامه ی مردم قابل فهم ...


۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۰
حمیدرضا منایی


 یا حاشیه ای بر بیت ؛

این همه بی قراریت در طلب قرار توست / طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت

                                                                                   به یاد سمیه مهری و دخترکش...

در سنت عرفانی و هستی شناسی برآمده از آن با مفهومی به نام وحدت وجود روبه رو هستیم ... این مفهوم بدان معناست که هر چه هست جز وجودی واحد نیست ... شاید دقیق ترین عینیتی که برای فهم وحدت وجود می توان به آن اشاره کرد ، گند است و شکل آن که همه ی اجزایش در قوس های یک اندازه و قرینه به سمت بالا میل دارد ، به رأس و نوک ، که چیزی نیست جز وجود اول و واحدو سرچشمه ی هستی ... 

در دنیای سنت ما با ساحات و طبقات پله مانند و گوناگون هستی روبه رو بودیم که آدمی در سیری صعودی پله پله برای کشف لایه های مختلف بالا می رفت ... در متون زیادی اشاره به این مطبق بودن عالم شده است از قبیل ؛ 18 هزار عالم یا طبقات بهشت و دوزخ و یا آن چنان که ارسطو می گفت عالم تحت قمر و عالم فوق قمر ...

در دنیای معاصر  این تقسیم بندی جهان به طبقات به واسطه ی اکتشافات علمی و تأثیر گذاری اش از بین رفت و جای آن وحدت وجود دوره ی سنت را کثرت گرایی جهان مدرن پر کرد ...این تغییر رویکرد باعث تغییری اساسی در زاویه ی دید انسان ها نسبت به هستی پدید آورد ؛ در دوره ی سنت ( به واسطه ی اعتقاد به وحدت وجود ) انسان با یک مفهوم روبه رو بود که صرفأ در گزاره ی " این است " ( و جز این نیست ) بیان می شد ... اما در دوره ی مدرن این گزاره در استحاله ای ماهوی و وجودی تبدیل می شود به ؛ " این نیست ، این نیست " ... این تغییر در واقع هجرتی است از نظرگاه اثبات و ایجاب به نظرگاه نفی و سلب ...


۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۸
حمیدرضا منایی