بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درباره ی فیلم» ثبت شده است

.


نزدیک شد به مفهوم فروپاشی روانی هنرمند، اما نتواست برسد... چیزهای دیگر هم هست برای گفتن اما از بین همه ترجیح می دهم این یکی را بگویم؛ شادی اصیل و دور از ابتذال، فقط برازنده ی غمگین ترین انسان هاست... این همان شادی است که از آن شعرها خواهند سرود و داستان ها خواهند نوشت...

پانوشت: ما که مجسمه ی بالزاک نداریم تا دورش برقصیم چه کنیم!؟


۰ ۱۴ آبان ۹۶ ، ۰۹:۳۳
حمیدرضا منایی

.


وقتی داستان خوب طرح ریزی شود و پیرنگ محکمی داشته باشد، شبکه ای درهم تنیده ایجاد می شود که عناصر هم دیگر را پوشش می دهند و نتیجه اش این می شود که داستان می تواند فراتر از خود برود و باب گفت و گوی مخاطب با اثر را باز می کند... این که چه طور تحلیل شخصیت در این فرایند ضروری است، بحثی دور و دراز است... اما برای مثال به این مورد درخشان توجه کنید؛ در سریال مردگان متحرک شرورترین و اهریمنی ترین نیروی جلوبرنده ی داستان کسی است که عشق بی نهایتی به خانواده اش که مرده اند دارد... این عشق موتور محرک حرکت های شریرانه ی این آدم است... به اصل اتفاق دقت کنید! عشق به خانواده باعث ایجاد قدرتی و نیرویی رذیلانه می شود که که عمل هیچ چیز جلودارش نیست! می توانم بگویم این حرکت داستانی شاهکار است! چرا؟ زمان های زیادی به این مسأله فکر کرده ام و همین طور این که چه طور می شود چنین اتفاقی را در داستان دراماتیزه کرد... حالا می بینم کسانی این کار را انجام داده اند و چه قدر هم درست و به جا! این اتفاق باعث می شود اثری مثل مورد فوق که در فضایی آخرالزمانی می گذرد و در ظاهر ربطی به مسائل روزمره ندارد، در لایه های عمیق ترش به مسائل ناب انسانی بپردازد و فارغ از زمان و مکان اثری قابل تأمل برای مخاطبش باشد...

۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۱۲
حمیدرضا منایی

.


گسترش داستان

یعنی این که عناصر و اتفاقات و شخصیت هایی که وارد داستان می شوند بی کار و معطل نمانند و هر کدام هسته ی مرکزی حرکتی طولی یا عرضی در داستان باشند...
اما نکته ی مهمی که در گسترش داستان وجود دارد وابستگی و تابعیت هر عنصر به بافت کلی و روایی اثر است... یعنی چه!؟ یعنی این که برای مثال اگر بافت روایی یک اثر به فانتزی بنا شده، گسترش عناصر وفادار به فضای فانتزی بماند...
برای فهم بهتر به ساخت دو سریال لاست و خانه ی پوشالی می توان دقت کرد؛ در سریال لاست عناصر متعدد از تخیلی تا رئالیستی به هم می آمیزند... در هر قسمت عناصر یا شخصیت ها یا اتفاقات جدیدی وارد داستان می شود که ازومأ در یک راستا نیستند و به صرف رنگارنگ کردن خط داستان و تنوع به کار گرفته می شوند... ایت مسأله همان قدر که به جذابیت ماجرا کمک می کند خطرناک هم هست... نتیجه اش این می شود که در پایان بندی اثر ما با فضایی گیج و گنگ روبه رو هستیم، طوری که این احساس ناگزیر است که تولید کنندگان سریال فقط می خواستند به هر نحو ممکن داستان را جمع کنند...
اما در سریال خانه پوشالی( دست کم تا فصل چهار که من دیده ام) تمام عناصر در یک راستا به خدمت گرفته می شوند و هیچ حرکتی خارج از بافت کلی اثر به چشم نمی خورد... برای همین گسترش داستان و اتفاق های ناگهانی( مثلا ورود ناگهانی مادر کلر یا معاشقه اش با تام و تشکیل خانواده ی سه نفره) کاملا باور پذیر و در راستای خدمت به داستان و گسترش آن است...

* گسترش داستان ابعاد مختلف و گاهی تناقض آمیز دارد که طبیعی است در این گونه فرصت ها نمی شود گفت... پس آن چه این جا نوشتم حرف آخر نیست...

۰ ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۴
حمیدرضا منایی

.


یک بار دو سه سال پیش و یک بار هم تازگی ها نشستم به تحلیل ساختار فیلم های ترسناک... ژانر وحشت برعکس ژانری مثل جاده، زیر ژانرهای متعددی دارد... دقیق تر بگویم؛ عامل ترساننده و ترسناک بسیار متعدد است و استفاده از هر کدام از آن ها، ما را به ملزم به رعایت قواعدی می کند که در زیرگونه های دیگر همین ژانر قابل استفاده نیست و حتی جواب عکس می دهد...

میان تمام زیرگونه ها من به دو شکل از اجرا دلبستگی دارم؛

اول: شبیه آن چه در سریال مردگان متحرک دیده می شود! یعنی وقتی انسان خود تبدیل به نیروی شر و ترساننده می شود... این اتفاق ( ترسانندگی به واسطه ی انسان) در فیلم های مثل اره و جیغ پیش ار این افتاده بود اما در مردگان متحرک این ترسانندگی از جمعیت زامبی ها آغاز و در طی فرایندی به ترسانندگی انسان و نیروی شرورانه اش می رسد که به نظرم در گسترش قواعد این ژانر بسیار مؤثر عمل کرده است...

دوم: آن چه آلخاندرو آمنابار در دیگران انجام می دهد که به نظرم شگفت انگیز ترین اجرا در تمام تاریخ ژانر وحشت است... چیزی که در دیگران اتفاق می افتد مبتنی بر یک دریافت سهل ممتنع استوار است؛ این که تمام چیزهایی که در اطراف می بینیم، مثلا لباس عروس یا چهره ی یک کودک، با انتخاب زاویه دیدی دیگر به امری وحشتناک تبدیل می شود...

اما اصل حرف؛ من پیش تر در بی خوابی مفصل راجع به تفاوت اروتیسم و پونوگرافی و شرطی که ما برای استفاده از هر کدام این ها در داستان داریم نوشته ام... ما حصل حرف این است که ما بنده ی داستانیم و نه بنده ی خود... هر آن چه را داستان برای بسط و گسترش خودش نیاز دارد پیش پای ما می گذارد... با این شرط هیچ امر ممنوعی برای نوشتن وجود ندارد... مشکل جایی آغاز می شود که من تصمیم می گیرد فارغ از فضای داستان ذهنیت خودش را اعمال کند...

می خواهم همین امر را، یعنی بندگی داستان را، به ژانر وحشت تعیمیم بدهم؛ در سریال مردگان متحرک خشونت آمیزترین صحنه های زد و خورد و قتل وجود دارد اما این همه خشونت در قریب به اتفاق موقعیت ها برای ساخت فضایی است که در خدمت طرح داستان و رسیدن به درکی نهایی قرار می گیرد...


۲ ۲۳ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۷
حمیدرضا منایی

.


اول این که مردم ایران اهل مطالعه نیستند و شکی در این نیست... غالبأ ترجیح می دهند هر کاری بکنند جز کتاب خواندن... در این میان تنها امکان پیش رو استفاده از فضای مجازی است که مردم رغبت زیادی به آن نشان می دهند... من برعکس همه ی کسانی که فکر می کنند فضای مجازی ضرر دارد، معتقدم اگر این فضای آلترناتیو نبود، وضعیت فرهنگی ما به مراتب وخیم تر از این که هست می شد... به هر حال، چند روز پیش دیدم یکی از کانال های فیلم تلگرام ، سالو ( یا سلو) ی پازولینی را گذاشته است... مدت ها دنبال این فیلم بودم و پیداش نمی کردم... اتفاقأ با کیفیتی خوب و زیر نویس نه چندان خوب و بدون سانسور! ( اصلا این فیلم قابل سانسور هست!؟) دیدمش... جدای از بار معنایی و قابل تفسیر اثر که لایه در لایه باز می شود، حالا ترجیح می دهم فقط بگویم؛ آخ خ خ... سلو اثری به غایت دردناک است از شرارت ذاتی انسان... همه ی نظام های اخلاقی ای که جا و فضایی برای رفع این شرارت ها در خود تولید نمی کنند، به یقین تباهی شان و تباهی انسان هایی که بدان اصول پایندند، قطعی است... آن چنان که زندگی ، شبیه آنچه در سالو می بینیم، چیزی بیش از یک کابوس دردناک نخواد بود...

۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۰
حمیدرضا منایی

.



انسان ها پیش بینی پذیری را دوست دارند و از هرج و مرج و پیش بینی ناپذیری فراری اند و می ترسند ... یکی از اساسی ترین کارکردهای نظام های مذهبی ، قابل پیش بینی کردن کار عالم است که بسیاری به آن چنگ می زنند تا در بی کران پیش رو ، کرانه ای بیابند و این طور آرامش پیدا کنند ... راستش را بخواهید این بی کرانگی واقعأ وحشت ناک است ... فکرش را بکنید ؛ فضای اطراف ما تا کجا امتداد دارد ! شگفت انگیز است ! عقل که هیچ ، حتی تخیل از درک آن ناتوان است ! ولی با وجود این بسیاری از انسان ها ترجیح می دهند که این بی کرانی را نبینند ... کم اند کسانی که سر از این پیله ی پیش بینی پذیری درمی آورند و چشم در چشم سمت تاریک هستی و هرج و مرج جاری می دوزند ... در یونان باستان این هرج و مرج جاری در عالم را خائوس می نامیدند ... حالا نمی دانم که آیا در حوزه ی فکری فلات ایران هم نامی برای این هرج و مرج بود یا نه ، اما آیین های بسیاری مثل پنجه ی مسترقه ، دلالت بر وجود چنین باوری نزد ایرانیان داشته است ... جدای از این و در دوره ی مدرن اولین کسی که به نظام پیش بینی پذیری عالم تلنگر زد ، دیوید هیوم بود که منکر نظام علی و معلولی شد ... در بعد حکمی و روانی انسان شوپنهاور تیر خلاص را زد ... در دوره ی معاصر فیزیک کوانتوم به شیوه ی علمی و تجربی وارد ماجرا شد و بسیاری از تئوری ها را به مرحله ی آزمایش های قابل تجربه و اثبات رساند ... هر چند که هنوز انیشتین و فیزیک اوست که کار دنیا را پیش می برد اما در شکل شخصی و درونی ، درک به هم ریختگی های عالم تجربه ی بی نظیری است ... انگار هستی می گوید ؛ من هیچ وقت دستم را برای توی انسان باز نخواهم کرد و نخواهی فهمید که من چه در چنته دارم !
الغرض ؛ چند وقت پیش آخرین کار کریستوفر نولان ( پسر بچه ی باهوش هالیوود ) را دیدم ... اسمش هست میان ستاره ای ... برخوردم به قانون مورفی ... گشتم و این را پیدا کردم ... تئوریزه شدن این ها به شکل مصداقی و خواندن شان ، لذت عجیبی با خود دارد ... می شود گه گاه قهقهه های جانانه ای زد ...

۳ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۰۷
حمیدرضا منایی

.


از میان تمام دست ساخته های بشر در حوزه ی معماری ، چهار چیز را خیلی دوست دارم ؛ جاده و پل و پنجره و استخر ... این چهار عنوان چیزهایی فراتر از سازه هایی صرف هستند و می توان معنای نهفته در آن ها را به شکلی حیرت آور گسترش داد ...
در اولین قسمت از سه گانه ی کیشلوفسکی ( آبی ) ژولیت بینوش بعد از تجربه ی هر تلخکامی ، به استخر و شنا پناه می برد که این رفت و برگشت ها و سکانس های متعدد در استخر به هیچ عنوان اتفاقی نیست ...
مفهوم استخر را می توانیم در نشانه هایش بازشناسی کنیم ، از جمله ؛ آب ، عریانی ، محیطی محدود که امنیت می آورد و تجربه ی غوطه وری ... 
نزدیک ترین تجربه ی شبیه استخر ( و یا بر عکس ) تجربه ی دوران جنینی است ... تمام موارد یاد شده به شکلی عمیق تر در دوره ی جنینی زندگی می شود ( مگر تجربه ی غذای آماده ) ...
استخر و شنا بازگشت و تجربه ی دوباره ی حالت جنینی است ؛ وقتی سر در آب فرو می بریم تجربه ی شنیدن صداها ، همان تجربه ی شنیدن صداهاست که از پشت فیلتری به گوش می رسد ، فیلتری آن چنان قدرتمند که تقریبأ همه صداها را شبیه هم می کند ... حالت غوطه وری در استخر و خلاصی از وزن و غلبه بر جاذبه امکان دیگری است شبیه دوره ی جنینی ... و همین طور عریانی و ارتباط یک پارچه ی بدن با آبی که او را فراگرفته است ...
دوره ی جنینی خواستنی ترین دوره ی زندگی هر انسان است که که در ناخودآگاه تلاش می کنیم شرایطی آن گونه را دوباره فراهم کنیم و به روایتی دیگر انسان در تمام طول عمر داغدار آن امن و امان و آسایش دوره ی جنینی خویش است و هر نقشی که می زند و تار و پودی که می بافد ، در نهان یادی از آن دوره است ...
برگردم به آبی ؛ حضور مداوم ژولیت بینوش در استخر و گریستنش در میان آب اشاره ای است برای دوری از دوره ی جنینی و جست و جوی آن فضا در درون استخر ، که هیچ تجربه ی دیگری برای انسان ها از استخر به دوره ی جنینی شبیه نیست ...


۲ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۲۳
حمیدرضا منایی

.


وضعیت وجودی انسان بر زمین ، وضعیتی همراه با صلح و ثبات و رستگاری و امیدواری نیست ... البته می شود سر به درون لاک خود کشید و آب و نان روزمره ی خود را خورد و چشم بست و با این ندیدن و احساس نکردن دل خوش بود و عمری را سر آورد ... اما به محض این که سر از لاک بیرون بیاوریم ،  فهم ترس و تاریکی و مرگ حتمی است ... حتمی است که درک کنیم انسان یعنی نهادی نا آرام ... موضع آدم ها هم در این گونه موارد از دو گونه خارج نیست ؛ یا به انکار تاریکی برمی خیزند و در شکل دوم و عده ای کم تر ، مسافر این راه های تاریک می شوند تا شاید مگر ، نوری اندک و کورسویی ضعیف بر این زندگی سراسر هراس بتابانند ... وودی آلن یکی از شاخص ترین آدم های گروه دوم است که به غیر از یکی دو فیلم ابتدایی اش ، تمام کارهای او ، تلاشی است برای کنکاش در زوایای تاریک روان انسان ...

دو سال پیش بود به گمانم که یک دوره از کارهایش را ، 15 فیلم اولش را ، دیدم ... تقریبأ هر یک از دیگری بهتر بود ... آنی هال که محشر بود ... یا شوهران و همسران ... وقتی هری ساختار شکن را می دیدم ، یک چشمم اشک می ریخت و اشک چشم دیگرم از خنده درآمده بود ... این چند روزه دوباره برگشتم به وودی آلن و فیلم های جدید این چند ساله اش را دیدم ... در یک جمله می توان گفت که این آدم تمام شدنی نیست و دیدن هر فیلمش تجربه ای شگفت آور است ...

اما در فیلم ویکی کریستینا بارسلونا که هدف این مطلب است ، وودی آلن یک مفهوم اساسی و بسیار مهم را در روابط بین زن و مرد دنبال می کند ؛ این که چه رابطه ای بین زن و مرد ، رابطه ای ایده آل است !؟ آیا صرف این که زن و مردی در کنار هم در آرامش اما بی شور زندگی کنند ، کافی است !؟ ملاک متفاوتی که وودی آلن در این اثر مطرح می کند ، غافل گیر کننده است ؛ او می گوید ملاک رابطه ی زن و مرد حجمی از تخیل و آفرینش است که در هم تولید می کنند ... اگر رابطه ای به آفرینش ( در این فیلم اثر هنری ) منجر شود ، به یقین رابطه ای کامل است و اگر این اتفاق نیفتد ، در آن صورت حتی با وجود آرامش ظاهری آدم های در گیر یک زندگی ، رابطه شکست خورده است ... نکته ی قابل توجه این است که از نظر آلن این دو موقعیت ، یعنی آرامش زندگی و پروار شدن تخیل و خلق ، با هم در یک جا جمع نمی شوند و باید یکی را برای دیگری قربانی کرد ... این به آدم ها بستگی دارد که اهل کدام راهند و کدام یک را انتخاب می کنند ...

می توانید بسیاری از فیلم های وودی آلن را در این جا دانلود کنید .

در صورت امکان فیلم ها را به ترتیب سال تولید ببینید .



۱ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۴
حمیدرضا منایی

.


در دنیای تو ساعت چند است ؟ فیلم ایماژهاست ... از اولین ایماژ یعنی جایی که گلی ( لیلا حاتمی ) روی شیشه ی بخار گرفته ی تاکسی با انگشت خط می کشد ، تا آخرین ایماژ ، یعنی جایی که فرهاد ( علی مصفا ) شیر و عسل از دور دهانش شره می کند ، ایماژها هستند که سکانس ها و به تبع آن کلیت فیلم را پیش می برند ... هر چند که این تعدد ایماژها در بعد بصری زیبا است و دستان خالی از قصه ی فیلم را پر نمی کند ...

نکته ی دوم درباره ی استفاده از فضای رنگین شهر رشت ( به عنوان خرده فرهنگ ) است ... شاید هیچ شهر دیگری مثل رشت نباشد که این چنین جذابیت بصری اش توان جلب مخاطب را داشته باشد ... این انتخاب زمانی جدی تر فهمیده می شود که می بینیم غالب فیلم های سال های اخیر در فضای خاکستری تهران ( به عنوان فرهنگ غالب ) ساخته می شود و امکان برخورد مخاطب با لوکیشن هایی متفاوت وجود ندارد ... هر چند می توان این نقد را به فیلم داشت که داستانش به موقعیت جغرافیایی رشت وابسته نبود و در هر شهر دیگری می شد ساختش و در واقع رشت به عنوان یک تغییر ذائقه ، بستر زندگی شخصیت ها شده بود ...

نکته ی سوم در رابطه با نام فیلم است که به گمانم دورترین نامی بود که می شد برای این اثر انتخاب کرد ... در دنیای تو ساعت چند است ، قاعدتأ اشاره به یک اختلاف دارد ، اختلاف دو دنیا یا دو زندگی ... در صورتی که آدم های این داستان اختلاف چشم گیری از درون و بیرون با هم نداشتند و آن اندک اختلاف هم به سرعت به اشتراک رسید ...

نکته ی آخر ، جدی ترین مسأله ای است که در این فیلم برای من جلب توجه کرد ؛ برای هنر و هنرمند چیزی کثیف تر و کشنده تر از سانسور وجود ندارد ، اما گاهی ( فقط گاهی ) سانسور باعث می شود برای ارائه ی یک مفهوم یا تصویر ، هنرمند به سمبل ها و نمادها ، و در این فیلم ، به ایماژها متوسل شود که جایگزینی نه تنها اثر را تحت الشعاع قرار نمی دهد ، که برعکس بر کیفیت ارائه ی مفهوم می افزاید ... درخشان ترین ایماژ این فیلم جایی است که در انتهای داستان فرهاد لیوان شیر را از گلی می گیرد و یک نفس و در حالی که شیر از دور دهانش شره می کند ، سر می کشد ...

این یکی از ایماژهای اروتیک بسیار تأثیر گذار فیلم بود که به نظرم تمام داستان برای رسیدن به این نقطه طرح ریزی شده بود ... تصور کنید نقطه ی مقابل این تصویر به هم آمیختن عریان دو شخصیت داستان می بود ... در آن صورت فیلم با پایانی بسیار باز و ولنگار روبه رو می شد ... در صورتی که با این پایان بندی ، بستن پایان داستان به ذهن مخاطب سپرده شد و سهمش در سپید خوانی داستان محفوظ ماند ...


۱ ۰۴ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۳
حمیدرضا منایی


یادم می آیید وقتی فیلم دیگران را در سینما دیدم تا دو سه روز کاملا لال شده بودم و بعد تا یک هفته می پرسیدم : یعنی چی !؟ 
جدای از داستان پر کشش فیلم آن چه مرا تحت تاثیر قرار داد ، برخورد متفاوت فیلم بود با ژانر وحشت ... معروف ترین فیل م های این ژانر همیشه وحشت آفرینی خود را به کمک نیروها و موجودات فراطبیعی یا انسان نماهایی درنده خو ( قصاب آدم ) تصویر می کردند ... دیگران تمام این ملاک ها در هم ریخت بدون آن که ذره ای از جاذبه ی ترس آور فیلم کم شود ... اما ابزاری که در دیگران برای آفرینش ترس استفاده شده را می شود دو بخش کرد ؛ اول آن دسته از المان ها که که از ژانر وحشت گرفته شده و پیش از آن نیز در بسیاری از فیلم ها استفاده شده است مثل اصل غافل گیری بیننده یا صداهایی که در میان سکوت ترس آور می شوند مثل باز شدن در بر لولای خشک ... اما در این میان مهم ترین عنصر وحشت آفرین فیلم تاریکی است ...این درست است که تارکی همواره یکی از المان های تاثیر گذار در ژانر وحشت بوده اما تفاوت دیگران با آن ها در این جاست که تاریکی را فی نفسه به سمت ترسانندگی می برد بدون کمک هیچ مدیوم دیگری برای ترساندن مخاطب ... 
اما مورد دوم که اول باید کمی ستایشش کنیم ... به هوش سرشار و خلاقیت فیلم نامه نویسش هزار آفرین بگوییم و به احترام این شور و شعور کلاه از سر برداریم ... ترسناک ترین چیز در این فیلم که قدرت بی نظیری در ترساندن بیننده دارد جابه جایی زمان ها و مکان هاست ... جابه جا شدن آدم ها به مکان هایی که مال آن ها نیست یا زمان هایی که با مکان ها یا آدم ها نسبت ندارند ... شوهر باید در میدان جنگ باشد اما روی تخت همسرش است ... آدم های ساکن خانه در ملکی زندگی می کنند که فروخته شده و دیگر متعلق به آن ها نیست ... خدمه منزل صد سال پیش مرده اند اما در زمان یک صاحب خانه ی دیگر که خود او نیز مرده است و البته از مردنش خبر ندارد ( نیکول کیدمن ) زندگی می کنند ... 
من نام سناریو نویس این فیلم یادم نیست ... نمی دانم ، شاید کارگردانش الخاندرو آمنابار سناریو را هم نوشته باشد ... هر چه هست هوش و ذوقی که در این سناریو به کار رفته برای مخاطب چیزی فراتر از تماشای یک فیلم و کارگاه آموزشی هوش خلاق است ...

۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۹:۳۱
حمیدرضا منایی

.


گوست داگ یکی از اصیل ترین و " کم حرف ترین " شخصیت های سینماست و در پی این اصالت و پایبندی بی چون و چرا به اصول ، تنهایی اش حتمی است ... او در جهانی زندگی می کند که نیهلیسم ( در بستر سرمایه داری ) انسان ها و روابط شان را در حد یک کاریکاتور تقلیل داده است ... اما در این میان دو رابطه ی اصیل وجود دارد ؛ یکی رابطه با بستنی فروشی که به زبانی دیگر حرف می زند و زبان گوست داگ را نمی فهمد ( تأکید جارموش بر حذف زبان و شأن تنهایی زبان گوست داگ ) و رابطه ی دیگر با دختر بچه ای است که بنا بر کودک بودنش تجربه ای آن چنان بسیط و فراگیر از زندگی دارد که حتی می تواند جهان گوست داگ را علی رغم غیر قابل فهم بودن در خود جا دهد ... پس در این فرآیند ، تنهایی گوست داگ ، آن شخصیت پابند به اصول و اخلاق حرفه ای حتمی است تا جایی که مرگ انتخاب ناگزیر اوست ...


۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۹:۲۹
حمیدرضا منایی

.


۱ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۶
حمیدرضا منایی

.


"ببر غران ، اژدهای پنهان " روایتی رزمی از موضوع قدیمی مثلث عاشقانه است ... این اثر به همراه " خانه ی خنجرهای پران " از دست مایه های غنی و قوی فمنیستی بهره می برند و در ژانر خود پیشرو هستند ... از طرف دیگر این دو فیلم ، به خصوص فیلم آنگ لی ، به شدت بر روابط اروتیک تأکید می کند ... منتهی آنگ لی با زیرکی و با توجه به فرهنگ پوشیدگی در شرق این گرایش را از صرف بدن و برهنگی به صحنه های رزمی برده است ... یک نمونه ی درخشانش را می توان در صحنه های تعقیب و گریز میان درختان و در میان مرد و زن که با هم می جنگند ، دید ...


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۰
حمیدرضا منایی

.


من فیلم آرگو را ندیده ام اما نقدهای زیادی خواندم درباره ی عدم استحقاق این فیلم برای بردن جایزه ی اسکار ...
این جا می خواهم به جای پرداختن به این فیلم ، داستان را از جای دیگر شروع کنم ؛ سال گذشته جایزه ی صلح نوبل را اوباما گرفت و امسال جایزه را به اتحادیه ی اروپا دادند ... با نگاهی سطحی می توان این جایزه ها را محصول لابی ها و نان به خودی قرض دادن دانست و هم از اهمیت جایزه و جایزه گیرنده کاست ... دلایل هم کم نیست البته ؛ مگر اوباما کم درگیر جنگ های بین المللی شده ... مگر کم آدم در این جنگ ها جان باخته اند !؟ برویم جلوتر از این ؛ هر گلوله ای که در آمریکا شلیک می شود و جان کسی گرفته می شود اوباما در آن نقش دارد ، چرا که حاضر به طرح لایحه ی غیر مجاز بودن حمل سلاح گرم نیست ...
از آن طرف اتحادیه ی اروپا شریک همه ی جنگ های بین المللی است ... هر کجای دنیا خبری می شود همین اتحادیه اروپا به واسطه ی ناتو یا مستقل ، در آ ن جا نیرو پیاده می کند و یک سر ماجرا می شود ...
این بحر طویل دلایل عدم لیاقت جایزه گیرندگان این چنینی ، پایان ندارد و می شود زیاد گفت ... اما این جا  ضرورت دارد مسأله در مقیاسی بزرگ تر ببینیم ؛
تاریخ به دو پارادایم کلان دوره ی مدرن ، یعنی مارکسیسم - کمونیسم و امپریالیسم ، فرصت داد تا توان و کاکردهای خود را در معرض آزمایش قرار دهند ... از میان این دو ، اولی برای حفظ بقای خود متوسل به کشیدن دیوار شد و قتل و شکنجه ی گسترده ی تمام دگراندیشان و منتقدان و مخالفان ... از فضای سیاه بلوک شرق داستان ها آن چنان زیاد است که گاه به افسانه ها شبیه می شود ...  در دیگر سو و در جهان غرب هم کم نبود جنایت و ویران گری ... جنگ ویتنام ، جنگ های اروپاییان در آسیا و آفریقا ، یا آن چه ما ایرانیان با گوشت و پوست خود آنرا می شناسیم ، یعنی کودتای 26 مرداد و الی غیره  ...
اما آن چه تفاوت این دو جهان بود نوع برخورد این ها با مفهوم آزادی بود ... هر چه بلوک شرق به سمت محصور کردن شهروندانش می رفت و نقدها را بر نمی تافت، غربی ها به عکس آن راه ( حتی در ظاهر ) می رفتند و دگر اندیشان را از سراسر دنیا در خود جمع می کردند و پناه می دادند ... نگاه کنید به حرکت های اجتماعی و منتقدان هر بلوک ... تمام منتقدان شرقی فرار می کردند به جهان غرب ولی به ندرت ( شاید هیچ ) منتقد غربی به شرق نگریخت ... جهان غرب خواسته یا ناخواسته خود را در معرض نقد مدام نگه داشت و این همان چیزی بود که به فربهی این جهان انجامید در برابر بلوک شرق که محکوم به فروپاشی و زوال شد ...
حالا با این رویکرد جهان غرب تنها پارادایم کلانی است که باقی مانده و مهم تر از آن پارادایمی قدرتمند است که از آزادی ( حتی به ظاهر ) دفاع می کند ... سخت نیست فهمیدن ای که اگر این دفاع و فشار نباشد در بسیاری از کشورهای استبدادی در همین شرق که ما زندگی می کنیم ، رودهایی از خون به راه می افتد ...
با همین نگاه بر می گردم به سمت جایزه های اوباما و اتحادیه ی اروپا و حالا آرگوی بن افلک ... آن نگاهی که در جایزه گرفتن این ها مستتر می ماند همین است ... نگاه و دفاع این ها از مفهومی به نام آزادی است، همان نکته ای که شش هزار آدم آکادمی اسکار را برای دادن جایزه متفق القول می کند  ، هر چند این آزادی طعمی غربی داشته باشد و با سلیقه دیگر مخاطبان جهانی جور درنیاید ...


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۳
حمیدرضا منایی



فیلم های مکعب یک و دو در ستایش دیوانگی است... این دو فیلم به خصوص قسمت اولش شاهکار است ... داستان تعدادی انسان است که در یک مکعب کوچک گیر افتاده اند ... در چهار ضلع این مکعب چهار در است ... اینان از هر دری که می روند به مکعبی شبیه قبلی می رسند و این پارادایمی است که مدام تکرار می شود ... البته در هر مکعب خطراتی هست و لذت هایی ... بسیاری از این آدم ها از بین می روند اما دست از گشتن بر نمی دارند چون شنیده اند که یک راه خروج وجود دارد ... در نهایت همه شان کشته می شوند اما یک نفرشان ، یک دیوانه ، راه خروج را پیدا می کند و به روشنایی می رسد ...


۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۲۸
حمیدرضا منایی


خیلی وقت ها دنبال چیزی می گردیم که حسش می کنیم اما نمی دانیم که چیست ... و ناگهان در جایی که انتظارش را نداریم با آن برخورد می کنیم ... این مفهوم را من در هم زمانی یونگ یا تشنگان گر آب جویند اندر جهان / آب جوید هم به عالم تشنگان برای خودم معنا می کنم ... برای نمونه فکر کن در کتابخانه و میان قفسه ها راه می روی و ناگهان کتابی را بر می داری و اتفاقأ همانی است که باید باشد ... طوری که هیچ چیز دیگر جایگزین آن نمی شود ... از این که بگذرم، چند وقت پیش اتفاقی فیلمی توی تلویزیون دیدم با عنوان رسم جنگجو ... جدای از ساختار حیرت انگیز فیلم ، محتوایش برایم غافلگیر کننده بود ... داستان جنگجو و آدم کشی بود که می خواست زندگی طبیعی داشته باشد ... می خواست مثل بقیه آرام برود و بیاید ، احیانأ عشقی داشته باشد و در یک کلام ؛ مثل بچه ی آدم زندگی کند ... این جنگجو استادی داشت که سر همین مسأله با شاگردش جنگ داشت ، مسأله ای که لب و اساس محتوای فیلم به ان بر می گشت ... استاد می گفت کسی که جنگجو زاده می شود سرشت و سرنوشت اش بر کشتن و جنگ از یک سو و آمادگی جان باختن از دیگر سو است ... در داستان ، شاگرد ( جنگجو) استاد را کشت اما در نهایت حرف استاد درست در آمد ، طوری که جنگجو تا پایان عمر چاره ای جز جنگ و گریز و آوارگی نداشت ...

حالا این که من این قدر افتضاح داستان فیلم تعریف می کنم به کنار اما مفهوم مورد نظر را به شکل حیرت انگیزی می شود گسترش داد ... اول این که توقع  و پیش زمینه ی ذهنی از زندگی و خواسته های ما به تنهایی کافی نیست که مطابق آن الگوی مفروض زندگی کنیم ... خلق و خو و تربیت و محیط و ... کار خودشان را خواهند کرد ... اسم اش را بگذاریم سر نوشت یا قسمت یا هر چیز دیگر ، فرقی نمی کند ... و بعد ، این که آمدیم و خودمان را شناختیم و سنگ هامان را با خودمان واکندیم تازه اول ماجراست ... روزهای خوش است که مثل برق می گذرد ... می رسیم به این که جناب جنگجو ؛ این راه همه اش خون است ... روح و روان تکه پاره است ... جای ؛ سرها بریده بینی بی جرم و جنایت  است ... کاش البته همه اش این ها بود ! ... ولی نیست ... نه تنها باید آن چه زندگی در مسیرمان قرار می دهد بپذیریم وبازی کنیم بلکه باید رفت به سمت هر چه ویران کردن خود ... به معنای دقیق کلمه درب و داغان کردن خود ... به قول علما به چالش کشیدن هروزه ی خود و زندگی ... به بی رحمانه ترین شکل ممکن ... آن قدر که از یک وجود خشت روی خشت نماند ... برهوت مطلق ... و این خواست و اراده است هم چنان که رسم جنگ جو چیزی جز این نیست ...

پی نوشت : افق های پیش روی انسان به طرزی باور نکردنی سیاه است ... یا خوش بینانه اش خاکستری است ... هر چه بیش تر این افق ها را نگاه می کنیم ناامید تر می شویم ... هیچ نشانه ای برای صلاح و آرامش پیدا نمی شود ... یک جورهایی همه از روز اول آخر خط رسیده ایم ... تمام ایم ... اما این فقط مقدمه است ؛ باید جنگید ... نه برای پیروز شدن که سوی دیگرش باختن است  ... به خاطر ذات جنگ باید جنگید ... ناامیدانه باید جنگید .... بی آن که فکر کنی پیروزی یا بازنده ... به این فکر کن ؛ فقط ذات زندگی مهم است ...

۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۲:۲۶
حمیدرضا منایی


اگر خواستید یک فیلم رومنس پست مدرن ناب ببینید بروید سراغ " کشتی شکسته بر روی ماه " . این فیلم نقص ندارد ؛ از روایت گرفته تا فیلم برداری و موسیقی و تدوین و دکوپاژ و بازی ها ، همه عالی اند ... کاری شاعرانه و بی نهایت زیبا... امروز جمعه ، ناهار که می خواستم بخورم تلویزون را روشن کردم ... شاید چند دقیقه از شروع فیلم گذشته بود ولی سکانس اولی که دیدم غافل گیرم کرد ... یک ساعت و ربع بعد را پلک نزدم ! به نظرم خوش ساخت ترین فیلمی بود که در چند سال گذشته دیده بودم ... نکته ی دیگر این که فیلم محصول یکی از کشورهای جنوب شرقی آسیاست ... کدام کشورش را متوجه نشدم ... ولی اثری خلاقانه است با جزییات و ریزه کاری های تصویری شگفت انگیز ...

درست است که گفته اند وصف العیش نصف العیش ، اما از آن طرف شنیدن کی بود مانند دیدن !؟... من هم هر چه بگویم فایده ندارد ... این فیلم را ببینید که یک کلاس درس روایت گری است و در پایان چه در بخش تکنیک و فرم ، چه در بخش محتوا و درون مایه دست خالی از جا بلند نخواهید شد ... خودم در اولین فرصت سه چهار باره باید این فیلم را ببینم ...  

پی نوشت : فیلم سینمایی " کشتی شکسته بر روی ماه " به کارگردانی کیم اس سی پیوریوجی ...
" کشتی شکسته بر روی ماه " محصول سال 2009 کره جنوبی است که در  ژانر خانوادگی ساخته شده است، مین هیو هانگ- سو یانگ جانگ- جی یو اینگ جانگ بازیگران این فیلم هستند
خلاصه داستان:مردی ناامید که سعی می کند زندگی اش را به پایان برساند با گیر افتادن در  یک جزیره متروکه مجبور به ادامه زندگی می شود. او تلاش می کند  تا  برای زنده  ماندن غذا به دست آورد. او بذر می کارد تا محصول به دست بیاورد  و غذایی که آرزو دارد بخورد . دراین بین دختری که خودش را از دنیا جدا نموده و تنها د رمحیط مجازی اینترنت و فضای اتاقش زندگی می کند و تنها سرگرمی اش عکاسی و چاپ عکسهاست به طور  تصادفی مرد را می بیند و از طریق فرستادن پیام های کاغذی با او ارتباط برقرار می کند تا اینکه روند زندگی مرد، دختر را نیز امیدوار می کند و  درست زمانیکه  همه  چیز  در مسیر خود قرار گرفته است، یک طوفان همه  زحمات آنها را بر  باد مید هد  و....

۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۹
حمیدرضا منایی


دیشب فیلم پرنده ی خارزار را می دیدم ... پیش تر این فیلم را دیده بودم ، حدود ده - یازده سال پیش ... همان وقت هم از روی نسخه ی اصلی کپی گرفتم که دیشب دیدمش ... کاری بود که معمولأ نمی کنم ... کپی گرفتن را می گویم ... در این سال ها هر وقت چشمم به این کپی ها می افتاد از کارم تعجب می کردم ... دوباره دیدن شان جوابی بود برای سئوالم ... میان همه ی کارهای کلاسیک که دیده ام و خوانده ام ، فیلم پرنده ی خارزار چیز دیگری است ... فیلم اثری کلاسیک است و از نظر فرم روایی چیزی برای گفتن ندارد ... بازی ها هم به غیر چند مورد اکثرأ غلو شده هستند و چنگی به دل نمی زنند ... اما داستان فیلم به طرز شگفت آوری تأثیر گذار است ... عمده ی این تأثیر گذاری هم از دیالوگ های دقیق اثر نشأت گرفته اند ... دیالوگ ها خیلی حساب شده و به جا به کار می روند  و نمونه های کاملی هستند از حد و مرز و چگونگی شکل گیری دیالوگ در درام ... جدای از این ، در بخش محتوایی اثر ما با شخصیت هایی بسیار دقیق روبه رو هستیم ... شخصیت هایی که به نوبت می آیند وبه واسطه ی دیالوگ پرده از راز زندگی شان برمی دارند ... بسیاری از دیالوگ های فیلم اشاره هایی دقیق است به مسائل ازلی و ابدی انسان ها ... آن قدر که من به کرات غافل گیر شدم ... و این بر می گردد به قدرت خالق اثر و نویسنده ی آن که از یک طرف ظرایف انسانی را بسیار خوب شناخت و از طرف دیگر درامی این چنین شکوهمند و اثر گذار خلق کرد که حتی بعد از گذشت سال ها هنوز تر و تازه است ...

عنوان اصلی کتاب مرغان شاخسار طرب است


۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۲
حمیدرضا منایی

.


ریش قرمز/آکیرا کوروساوا

ریش قرمز یکی از شاهکارهای مسلم سینماست ... فیلمی به غایت زیبا در محتوا و فرم ... حتی یک کادر بندی ضعیف در این کار دیده نمی شود و سیاه و سفید بودن اثر تأثیر گذاری اش را بیش تر می کند ... و بازی توشیرو میفونه در نقش ریش قرنز یکی از شاهکارهای بازیگری است ...

 ریش قرمز فیلمی است درباره ی وضعیت وجودی و اگزیستنس انسان و سئوال های جاودانه ی او ... مفاهیم اصلی فیلم مرگ و فقر و نهاد ناآرام و شرارت آدمی است ... و جستن راهی در میان این تاریکی محتوم ... در ابتدای فیلم در جایی ، ریش قرمز از دکتر موری دعوت می کند که پرستار یک بیمار رو به مرگ باشد ، با این کلمات ؛ چیزی با شکوه تر از دیدن لحظات آخر زندگی یک انسان نیست ( نقل به مضمون ) ...

هر چند که مفهوم مرکزی فیلم مرگ است و در امتداد همین مفهوم سراغ فقر و فحشاء و زندگی در عسرت آدمی می رود اما کلیت فیلم غزل واره ای است در ستایش زندگی ... این که در میان این تارکی فراگیر چه باید کرد !؟



۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۸
حمیدرضا منایی