بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درباره ی شعر» ثبت شده است

.


قوه ی خیال نیروی عجیبی است... مثل فرزندش داستان می ماند که هوو قبول نمی کند... به طرز شگفت انگیزی تمامیت خواه است... در تقابل با عقل به راحتی کنارش می زند... حتی تن را تا آن جا که محمل و بستر و همراهش باشد، قبول می کند... به محض این که بدن دچار نقصان و عوارض بودن می شود( مثل درد یا گرسنگی و بیماری)، خیال دیگر تاب تحملش را ندارد... برای این که بتواند در بی انتهای هستی برود تمایل شدیدی پیدا می کند به حذف مانع سر راهش، حتی اگر بستر حضورش باشد!
پسوآ در کتاب دلواپسی به وضوح به این مطلب اشاره می کند... می گوید در  میان خیال و آن چه در جهان واقعی می گذرد، لحظه ای در انتخاب خیال شک نخواهم کرد... درک این که چرا پسوآ خودش را کشت در همین نکته است؛ خیال به جایی می رسد که هرگونه نیروی بازدارنده را ، اعم از تعقل و بدن، تحمل نمی کند و به راحتی حذفش می کند...

*حالا یادم افتاد که از زمان بی خوابی بلاگفا قرار بود مطلبی درباره ی خیال و انواعش بنویسم که خلاصه اش این است؛ خیال دو گونه است؛ فعال و منفعل... و خیال سوژه دار و بی سوژه... خطرناک ترین نوع، خیال فعال بی سوژه است آن چنان که پسوآ بود که از جایی به بعد نابودی حتمی است چوت عقل و بدن توان کشیدن چنان باری را ندارند... اما مطمئن ترین شکل خیال برای فرایند خلق، خیال فعال سوژه دار است، آن چنان که ابن عربی بود و سر خیالش را به زلف دختر نظام گره می زد...

۱ ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۱
حمیدرضا منایی

.


در زبانی که شاعرانی چون مولانا و حافظ و سعدی و فردوسی دارد و دو صد کسان دیگر ،
در سرزمینی که روغن موتور و پفک نمکی را با شعر تبلیغ می کنند ،
شعر شیوه ی زندگی است ،
نه مایه ی دادار دودور و فخر فروشی بر سر جنسی که موجود نیست ،
این جا اگر کسی شاعر نباشد عجیب است ...


۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۷
حمیدرضا منایی


این مطلب حاشیه ای است بر شعر درودگران پگاه از سهراب سپهری ، به یادش ...

پنجره را به پهنای جهان می‌گشایم
جاده تهی است،
درخت گرانبار شب است، نمی‌لرزد
آب از رفتن خسته است، تو نیستی نوسان نیست.
تو نیستی و تپیدن گردابی است.
تو نیستی و غریو کوه‌ها گویا نیست و دره‌ها ناخواناست
می‌آیی: شب از چهره‌ها برمی‌خیزد و راز از هستی می‌پرد
می‌روی: چمن تاریک می‌شود، جوشش چشمه می‌شکند
چشمانت را می‌بندی ابهام به علف می‌پیچد
سیمای تو می‌وزد و آب بیدار می‌شود
می‌گذری و آیینه نفس می‌کشد
جاده تلخی است
تو بر نخواهی گشت و چشمم به راه تو نیست
پگاه دروگران از جاده رو به رو سر می‌رسند
رسیدگی خوشه‌هایم را به رویا دیده‌اند.

درودگران پگاه / آوار آفتاب / هشت کتاب

***

1- سال ها سئوالی در ذهنم بود و جوابی برای آن پیدا نمی کردم ... سئوال این بود ؛ در غیاب معنویت و دین ( خدا ) که پایه های فرا زمینی اخلاق اند ، عمل اخلاقی مبتنی بر کدام ارزش و تعهد خواهد بود ؟ ... یا ؛ ارزش عمل اخلاقی از کجا و چگونه باید تأمین شود ؟ وقتی انسان می داند زندگی همین است و پشت آن می تواند چیزی نباشد و قرار نیست انسان در مقابل کسی پاسخگو باشد ، ضرورت انجام عمل اخلاقی در چیست ؟

بسیاری از فلسفه های اخلاق " تکلیف ناشی از وجدان "را برای جواب این سئوال مطرح می کنند . اما دست کم بنا بر تجربه ی زیسته ، این جواب برای عمل اخلاقی ضمانت اجرایی ندارد . وجدان نیز چون معنویت امری فراعینی است و به صرف اعتقاد و اعتماد به آن نمی توان انتظار عمل اخلاقی داشت . بیش تر وقت ها ترس از مجازات قانونی و عرفی تأثیر گذارتر از وجدان عمل می کنند و در نهایت وجدان واژه ای در حاشیه می شود که کفایت انجام عمل اخلاقی را با ترفندهای مذهبی و عرفی از دست داده است .

طیف دیگری از جواب ها در دوره ی مدرن ، بر پایه ی " آن چه بر خود نمی پسندی بر کس مپسند " استوار است . اما این گزاره در نهایت به اخلاقی سود گرا و منفعت طلبانه منجر می شود که در عمق خود چیزی جز تنهایی انسان به دنبال ندارد .

به هر حال ، یک روز چشم باز کردم و دیدم با چنین نگرش هایی نمی شود اخلاق انسانی را ، تنهایی و اضطرابش را و حتی گرگ صفتی اش را تفسیر کرد . دیدم مهم نیست که یک "من" چه قدر توانایی اخلاقی زندگی کردن و خوب بودن داشته باشد ... با چنین پایه های اخلاقی هیچ ضمانتی برای جاری بودن کنش ها از مجرای خیر وجود ندارد ... ساده بگویم ، خیلی وقت ها کسی به من بدی می کند اما خودش از بدی رفتارش آگاه نیست و هیچ وقت هم نمی فهمد ...

۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۲۵
حمیدرضا منایی


در میان تمام هنرها و هنرمندان شاعر( و شعر ) تنها کسی است که هستی برای او ، حضوری در مقابل و پیش رو است . به عبارتی دیگر کلیت هستی برای شاعر با ضمیر " تو " شناخته می شود و نه " او " که ضمیر سوم شخص غایب است . شعر در همان لحظه ای که شکل می گیرد ، پایان می یابد . ارتباط با " آن " و در لحظه زیستن ویژگی بزرگ شعر و شاعر است . از طرفی دیگر " زمان " عمده ترین چالش تمام هنرهاست . منظورم از این حرف دو چیز است ؛ اول درک " آن " هستی و زندگی است که برای هنرمند ضروری است ، دوم شکل روایی - زمانی اثر که هنرمند برای ارائه ی به مخاطب آن را برمی گزیند . در این میان زمان حال مهمترین و تأثیر گذارترین زمان هاست . برای نمونه ، بر خلاف اکثر رمان ها که در گذشته روایت می شوند ، زمان در سینما همواره زمان حال است و این مسأله باعث تأثیر گذاری بیش تر آن می شود .

ابن الوقتی ، در لحظه زیستن و قدر " آن " را دانستن در بسیاری از مکاتب و مذاهب بشری مورد ستایش قرار گرفته است . اما زندگی در لحظه ( این جا منظور هنرمند است ) جز برای شاعر ، برای دیگری امکان پذیر نیست ( به دلیل آغاز و پایان در لحظه ، آن چنان که گفته شد ) ما به هیچ لحظه ای نمی توانیم حتی اشاره کنیم و بگوییم این " حال " است . درک زمان حال برای ما پرشی از گذشته به آینده است و در این میان زمانی گم شده که به طور تأسف آور و غم انگیزی کوتاه است . کم اند آدم هایی که به " آن " هستی می رسند و از آن کم تر کسانی که توان زیستن در آن را دارند . ماندگاری شعر محصول همین ارتباط و زیستن در زمان حال و حضور در مقابل هستی است .

برای سال های طولانی در هشت کتاب سهراب گیر افتاده بودم . آن چه مرا از آن دنیا رها کرد ، شعر زمستان اخوان بود . شعری در غایت استحکام فرم و معنا که به تمام عرصه های زندگی مدرن قابل تعمیم است ... اما در مصاحبه ای از اخوان شنیدم که می گفت فضای یک زمستان معمولی در نظرش بوده (نقل به مضمون )، آن چنان که هست ؛ سرد و دلگیر ! و نه هیچ چیز دیگر !

برمی گردم به مقدمه ؛ شعر زمستان محصول در لحظه زیستن اخوان شاعر است ( و نه کسی که بعد از سرودن شعر راجع به آن حرف می زند !) اخوان به حکم غریزه در لحظه زیست و به دقت به صدای آن گوش داد . غیر از این ، ماندگاری و معنا دهی اثر می ماند به عهده ی مخاطب که اتفاقن در هر دو جهت موفق عمل کرده است .


۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۸
حمیدرضا منایی

.


نگاه کنید به این نامه ی سهراب به احمدرضا احمدی ؛ به روشنی تفاوت شاعر بودن و شاعرانه زندگی کردن با ادای شاعری را درآوردن و کلمات یک جمله را پس و پیش کردن به نام شعر ، در آن چه می نویسد ( در نگاهش ) پیداست ... با این نگاه ، هستند کسانی که یک خط شعر آن چنان که عرف می شناسد نمی گویند اما شاعرانه زندگی می کنند ... و اصولا چاره ای جز شاعرانه زندگی کردن نیست ... همه ی راه های دیگر پیشاپیش شکست خورده و مسدود است ...


احمدرضای عزیز، تنبلی هم حدی دارد. این را می دانم. ولی باور کن فکر تو هستم. و سپاسگزار نامه هایت. من به شدت در این شهر مانده ام. آن هم در این شهر بی پرنده و نا درخت. هنوز صدای پرنده نشنیده ام (چون پرنده نیست، صدایش هم نیست.) در همان امیرآباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک و جیک جیک؟ توقعی ندارم. من فقط هستم. و گاهی در این شهر گولاش می خورم [نوعی سوپ مجارستانی].

مثل اینکه تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه سبزی بود. الهام گولاش کمتر است. غصه نباید خورد. گولاش باید خورد، و راه رفت، و نگاه کرد به چیزهای سرراه. مثل بچه های دبستانی، که ضخامت زندگی‌شان بیشتر است.

می دانی باید رفت بطرفِ و یا شروع کرد به.

من گاهی شروع می کنم. ولی همیشه نمی شود. هنوز صندلی اطاقم را شروع نکرده ام. وقت می خواهد. عمر نوح هم بدک نیست. ولی باید قانع بود. و من هستم. مثلا یک چهارم قارقار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: سه چهارم قناری را می شنوم. می بینی، قانع تر شده ام. راست است که حجم قارقار بیشتر است، ولی در عوض خاصیت آن کمتر است. مادرم می گفت قارقار برای بعضی از دردها خاصیت دارد.

من روزها نقاشی می کنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلو جا هست. پس تندتر کار کنیم. باید کار کرد. ولی نباید دود چراغ خورد. اینجا دودهای زبرتر و خالص تری هست. دودهای با دوام و آب نرو. در کوچه که راه می روی، گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانه ات می نشیند و این تنها ملایمت این شهر است. و گرنه آن جرثقیل که از پنجره اطاق پیداست، نمی تواند صمیمانه روی شانه کسی بنشیند. اصلا برازنده جرثقیل نیست. اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است. توی این شهر نمی شود نرم بود و حیا کرد و تهنیت گفت. نمی شود تربچه خورد. میان این ساختمان های سنگین، تربچه خوردن کار جلفی است. مثل این است که بخواهی یک آسمان‌خراش را غلغلک بدهی.

باید رسوم اینجا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعناء پیدا می شود، ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در اینجا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب تر است. و یا از فلز به آن طرف. من نقاشی می کنم، ولی نقاشی من نسبت به گالری های اینجا مورب است. نقاشی از آن کارهاست. پوست آدم را می کند. و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد، چون سوار آدم می شود.

من خیلی ها را دیده ام که به نقاشی سواری می دهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر می کنم شعر مهربان‌تر است. ولی نباید زیاد خوش خیال بود. من خیلی ها را شناخته ام که از دست شعر به پلیس شکایت کرده اند. باید مواظب بود. من شب‌ها شعر می خوانم. هنوز ننوشته ام. خواهم نوشت.

من نقاشی می کنم. شعر می خوانم. و یکتایی را می بینم. و گاه در خانه غذا می پزم و ظرف می شویم. و انگشت خودم را می برم. و چند روز از نقاشی باز می مانم. غذایی که من می پزم خوشمزه می شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و فلفل و یک قاشق اغماض.

غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد می گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است.

آدم چه دیر می فهمد.
من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً.
ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت های دلپذیر.
و همین.

سهراب
نیویورک، سوم رمضان


منبع: کتاب هنوز در سفرم


۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۱
حمیدرضا منایی