.
استادی داشتیم توی دانشگاه که خیلی یادش می کنم ... ویژگی منحصر به فرد این آدم این بود که آن چه را فکر می کرد و اعتقاد داشت زندگی می کرد ... چند سال آخر تلاش می کرد از ایران برود ... وقتی به اش می گفتم چرا می خواهی این کار را بکنی می گفت بمانم این جا که چی !؟ که افقم بشود داشتن یک خانه و سوار شدن یک ماشین کره ای !؟
توده ی مردم همیشه در پی فروکاست آرمان ها هستند ، برای این که زندگی و روزمرگی هاشان دست نخورده باقی بماند و چیزی نتواند خوشی های کوچک و دست یافتنی شان را برهم بزند ... اصلی ترین مقوم و نگهدارنده ی طبقه ی متوسط ، خود همین طبقه است که با تولید و باز تولید ارزش های شان به شرایط موجود دامن می زنند ... این طبقه ، روشنفکر و هنرمند و سیاستمدار خود را تربیت می کند و احیانا اگر از طبقه ی نخبه و الیت جامعه کسی را بپذیرد به یقین او را به شکل خود در خواهد آورد ... چرا که آرمان چیزی غیر از وضع موجود است و برهم زننده ی وضعیت جاری که طبقه ی متوسط با توسل به گستردگی جمعیتی و خواست های حداکثری ، از آن حذر می کند و برای بهره بردن از منافع کوتاه مدت راه را بر هر گونه تغییر می بندد ...
اما در طرف روبه رو ، جامعه ای آرمان گرا با مردمانی آرمان گراست ... تاریخ نشان داده است که چنین جامعه ای بالقوه برای خودش و دیگر جوامع خطرناک است ... نمونه اش آلمان در دهه ی 30 میلادی و ظهور هیتلر و نازیسم و آغار کشتار جنگ جهانی دوم ...
اما شکل دوم از آرمان گرایی ، آرمان گرایی فردی است در جامعه ای بی آرمان ... مثلا کسانی در جامعه ی امروز ایران پیدا شوند که آرمانی جدا از توده ها داشته باشند ... این می شود معنای همان ضرب المثال معروف برخلاف جریان آب شنا کردن ! قدرت فرد هیچ وقت نمی تواند در برخورد با جامعه دارای توازن باشد ، یک دلیلش همان است که بالا گفتم ، یعنی جامعه ی توده وار هیچ آرمانی را برای حفظ وضعیت خود برنمی تابد ... هر چند آرمانگرایی فردی در چنین جوامعی به تولید آثار آوانگارد ( در حوزه ی هنر ) می پردازد اما در نهایت محکوم با انزوا و فرسایش زمانی است ...
آن چه مهدی ناظم زاده از آن فراری بود و رنج می کشید همین فروکاست آرمان ها بود که آدم ها و جامعه را از درون پوک و تهی می کند ، رنجی که امروز آدم هایی مثل من هم در عمق جان حس می کنند ؛ زیستن در جامعه و میان آدم هایی که از هر گونه شوریدگی و دیوانگی خالی اند ... این چنگ زدن در فضای تهی پیش روست بی امید اندک همدلی و همزبانی ... من این شعر شاملو را زیاد با خود زمزمه می کنم ؛
چشمه ها
از تابوت می جوشند
و سوگواران ژولیده آبروی جهانند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمند ترانند.
خامش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی!