بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روز نوشت 95» ثبت شده است

.


چه ترکیب غریبی است زیبایی و آگاهی
مثل خوشبختی و دانایی
دور و دست نیافتنی و محال...

۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۸
حمیدرضا منایی

.


فیدل رفت... در شکست تفکر اتوپیایی اش ( و هر گونه تفکر جزمی دیگر) همین بس که محصولی از محصولات پوما را بر تن دارد که نمادی از نمادهای دنیای امپریالیستی است! از قرار معلوم به آدیداس هم خیلی علاقه مند بود! بگذریم از فقر و فلاکتی که بر جای گذاشت و سیل فاحشگانی که برای یک وعده غذا خودفروشی می کنند...



۰ ۰۶ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۱
حمیدرضا منایی

.


صدای زیبا خاموش شد...


۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۲
حمیدرضا منایی

.


ترامپ رییس جمهور شد، این یعنی بی شعوری پدیده ای جهانی است... این یعنی هنوز بعد از 2500 سال انتقادات اقلاطون به دموکراسی هنوز دست نخورده باقی مانده است... این یعنی دموکراسی به خواست توده ی ابله و اکثریت جامعه، به ضد خود تبدیل می شود... دلقک ها و رجاله ها دارند دنیا را فتح می کنند ... َُ


۰ ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۹
حمیدرضا منایی

واقعأ دختر داشتن یکی از بهترین چیزهای دنیاست... الآن من دو نمونه ی عملی و روزمره برای تان می گوییم تا بفهمید چرا این حرف را می زنم؛
دیشب یکی از دوستان ویدئوی خودش و دخترش را برایم فرستاد... پدر روی مبل نشسته بود و به دختر می گفت پام درد می کند ، دخترک هم دست می کرد در قوطی کرم و انگشت انگشت می مالید روی پای پدر و چپ و راست ماچش می کرد... این دختر هنوز دو سالش نشده است ! وضع ما پسر دارها دقیقا برعکس است! مرا تصور کنید درحالی که پنجاه جای بدنم کوفته و ضرب دیده و درب و داغون است، مشغول مالیدن پماد سالیسیلات روی ضرب دیدگی های پای مهرگان هستم!
مورد دوم حتی از اولی دم دست تر و قابل فهم تر است ؛ اینهایی که دختر دارند ، لباس های قشنگ تن بچه می کنند و گل سر می زنند و خوشگل و خوشتیپ می روند بیرون ... بستنی می خورند و می گردند ... جدی ترین اتفاق این بیرون رفتن چکیدن بستنی است روی لباس کودک... حالا ما چی !؟ آقا بدو بدو ! تر و تمیز از خانه بیرون می رویم و تکه پاره و خون آلود برمی گردیم! چند روز پیش آگهی پرش از ارتفاع چهل متری خورد به چشم مهرگان... گیر داد که بیا برویم و از آن بالا بپریم پایین! دیگر خودتان حسابش را بکنید وضع چه جوری هاست ؛ ما پسر دارها با جان مان بازی می کنیم هر روز!

۱ ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۱:۰۳
حمیدرضا منایی

.


حیف از آن پنجه ی شوریده که قسمت خاک شد ...
فرهنگ شریف1310 - 1395



۱ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۸
حمیدرضا منایی

.


پرونده ای کار کردیم برای پنجره با موضوع تکفیری گری ... با توجه به معذوریت ها و محدودیت ها، کار بدی نشده... این شماره از امروز، در دکه ها موجود است...



۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۴
حمیدرضا منایی

.


هنرمندی که نتواند در کشور خودش کار کند و بازخورد کارش را ببیند ، هر چه قدر که در دنیا مشهور باشد باز هم از احساس عمیق غربت رهایی ندارد ... از هدایت بگیرید تا عباس کیارستمی ، این وصف حال همه است ... از آن طرف جامعه ای که قدر اهل فرهنگ و هنر خودش را نشناسد ناگزیر به از خود بیگانگی می رسد و داشته ها و کاشته های فرهنگی و هنری کسانی مثل کیارستمی بذری می شود در شوره زار ...
این عکس نمایی عمومی است از مراسم تدفین کیارستمی در قبرستان ترک مزرعه ... بطری های آب و قوطی های خالی آب میوه را که جماعت عزادار در حاشیه ریخته اند ، شما نمی بینید ...



۱ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۵:۰۸
حمیدرضا منایی

.


اول ؛ یک نویسنده برای رمانی دویست و پنجاه صفحه ای چیزی در حدود دو سال وقت می گذارد ... اگر 1100 جلد از کتابش چاپ شود و قیمت هر جلد 20.000 تومان باشد و از این مبلغ 15% حق تالیف بگیرد ، می شود 3.300.000 تومان ... اگر این مبلغ را تقسیم بر تعداد روزهای دو سال کنیم ، تقریبا برای هر روز می شود چیزی در حدود 45.000 تومان ، یعنی از حقوق یک کارگر روزمزد کم تر ...
رقم 245.000.000 تومان مدیر عامل بانک رفاه را که تقسیم بر تعداد روزهای یک ماه کنیم می شود روزی 8.466.000 تومان تقریبا ... این مدیر روزهای پنج شنبه و جمعه دارد که هشت روز کاری را کم می کند ، حالا بماند قصه ی روزهای تعطیل مذهبی و عید نوروز و شبیه این ها که اگر حساب شان کنیم حقوق روزانه ی این جناب در حدود روزی 12.700.000 تومان می شود ...
دوم ؛ باید که نخبگی در جامعه ارزش و اعتبار داشته باشد ... به هیچ عنوان معتقد نیستم که همه ی آدم ها در یک سطح اند و به تبع آن باید که حقوق مساوی دریافت کنند ... آن کس که کاری کلان می کند و در جامعه یا نظام اقتصادی بازدهی کلان دارد باید از مواهب فکر و کارش بهره ببرد و با بهترین امکانات ممکن زندگی کند ... هر چه در یک جامعه ارزش نخبگی بیش تر باشد به همان میزان جامعه به عدالت نزدیک تر است ...
سوم ؛ سئوال این است : کدام یک از ما توانایی داریم سر کاری برویم ، مثلا جای مدیر عامل بانک رفاه باشیم و بگوییم چنین حقوق و مزایایی را نمی خواهیم !؟ این جا اشتباه فردی در غالب زیاده خواهی و حرص و یا استتفاده از رانت ، کم ترین و بی اهمیت ترین اشتباه ممکن است ... مقصر اصلی نظامی است که جایگاه نخبگان و پخمگان جامعه را عوض می کند ... نگاه کنید به کارکرد و دستاورد بانک ها ؛ با وجود همه ی دلالی هایی که در عرصه ی مسکن و دلار می کنند ، با وجود سود 28% که از مردم می گیرند ( می گرفتند ) ، همه ورشکسته و زیان ده اند ... آن چه در واقع امر درباره ی این حقوق های کلان اتفاق می افتد ، برداشتن شأن نخبگی و به لجن کشیدن اصالت تمایز و تفکر است ... در عریان ترین و وقیحانه ترین شکل ممکن این پیام منتقل می شود که نخبگی در ایران به اندازه ی مشتی پشم ارزش ندارد ...


۲ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۰:۲۴
حمیدرضا منایی

.


امروز نمایشگاه کتاب بودم ... حقیقتش اگر به خودم بود ، به دلیل دوری راه نمی رفتم ... دوستی همت کرد و بهانه شد برای رفتن ... نمایشگاه را وسط بیابان ساخته اند ، تقریبأ برهوت محض است و آفتاب آدم را جزغاله می کند ... سالن کتاب های کودک ، بیش تر شبیه سونای بخار بود ؛ دم کرده و گرم ... اما سالن ناشران عمومی خوب بود ؛ خنک و بسیار بزرگ ... بهترین اتفاقش این بود که تمام ناشران را همان جا جمع کرده اند و به راحتی می شد هر ناشری را پیدا کرد ... اما جدای از بعد سخت افزاری قضیه آن چه در واقع امر اتفاق افتاد ، هیچ بود ... مسأله این است که چه تعداد از این ناشران یا کتاب ها اگر نمی بود در فضای فرهنگی کشور کمبودی پیش می آمد !؟ نود و نه درصد کتاب ها بود و نبودشان علی السویه است ... بیش تر نشرها هنوز به دنبال چاپ آثار کلاسیک های زبان فارسی اند ، آن هم فقط کسانی مثل سعدی و مولانا و ... تقریبأ تمام غرفه ها دیوان حافظ می فروشند ... یا در میان نوسراها ؛ فروغ فرخزاد ... عنوان رمان ها هم چه در حوزه ی تألیف یا ترجمه تقریبا همه تکراری است ... این بلبشو و ویرانی در حوزه ی نشر را در مراجعین نمایشگاه هم می توان دید ؛ هر سال آمار می دهند که چند میلیون نفر از نمایشگاه دیدن کردند ! خوب که به جمعیت مراجعه کننده دقیق می شوی انبوه بچه مدرسه ای ها را می بینی و گروه های زن و مردی که احیانآ از طرف مسجد محل اعزام شده اند ! در بعد سیاست گذاری هم وضع خراب تر از این حرف هاست ؛ حسن روحانی به عنوان رییس جمهور می گوید کار نشر و ممیزی را باید به گروه هایی از خود ناشران و نویسندگان واگذار کرد ... اما وزیر ارشاد از برخورد قهری و جمع آوری بسیاری از آثار در روزهای نخستین نمایشگاه خبر می دهد و معاون فرهنگی اش می گوید چاپ آثار در فضای مجازی غیر قانونی است !
 از همه ی این حرف ها نتیجه می گیرم آن چه چنین سیستم عریض و طویلی به نام نمایشگاه را هر سال برقرار می کند ، پول نفت است که بی حساب و کتاب خرج بزک دوزکی می شود بی آن که اندک تأثیری در عرصه ی فرهنگ داشته باشد ... چرا که اگر تأثیر می داشت تیراژ کتاب ها به 500 جلد نزول نمی کرد ...

۶ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۶
حمیدرضا منایی

.


از کی قرار شد همه چیز این قدر گنده باشد !؟ پرتقال ها ، سیب ها ، هلوها ، گیلاس ها ... لب ها و ممه ها و باقی قضایا را که دیگر نگو ! واقعأ چه اتفاقی افتاد که گندگی ملاک ارزش و زیبایی شد !؟ یادم است بچه که بودم و می رفتیم میوه فروشی ، صاحب مغازه یک پاکت کاغذی برمی داشت و به تناسب میوه درونش می ریخت ... اصلأ کیسه ی پلاستیکی جایی مصرف نمی شد ... کسی هم هول نمی زد برای میوه ی درشت تر ... نه این که فکر کنید دارم از قناعت طرفداری می کنم ، نه ! انسان زیاده خواه است و کاریش هم نمی شود کرد ... مشکل من تناسب از دست رفته است ؛ سیب و پرتقال ها شده اندازه هندوانه ! طرف یک بند انگشت صورت دارد و به قاعده ی یک کف دست ، لب ! باز هم اشتباه نکنید ، اصلا نمی گویم تنوع بد است ، اتفاقا خیلی هم خوب است ولی آخر یک چیز باید به آدم بیاید ! مثل این است که یک نفر بگوید من برای تنوع سر خودم را می برم ! خب ، در این صورت اصل صورت مساله پاک می شود ! چه طور می شود که مردم یک کشور از صبح تا به شب دنبال میوه ی درشت و انواع درشت کننده ها می گردند !؟ می دانم که انسان یعنی نهاد ناآرام ، اما شک ندارم که این ها مال نهاد ناآرام نیست ... عصیان انسان اگر با آگاهی همراه نباشد که عصیان نیست ، عین نادانی است ... فکر کنید کسی این همه تنوع می دهد برای لذت بردن از زندگی در صورتی که همه ی این ها از بین برنده ی زندگی اند ... کسی که حرص می زند برای پرتقال درشت نمی داند ( یا می داند ) که این همه اش کود شیمیایی است ! درست که درشت است و چشم را می گیرد ، اما چهار تایش را که بخوری ، مردی !

۲ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۸
حمیدرضا منایی

.


امروز توی تلگرام دو تبلیغ عجیب به چشمم خورد ؛ اولی تصویر بیلبوردی بود در فرانسه که ترجمه اش این می شد ؛ اگر از آخرین باری که مسواک زده اید یا کتاب خوانده اید 24 ساعت می گذرد ، لطفأ دهان تان را باز نکنید ... و دوم و عجیب تر تبلیغی بود روی یک بسته ی سیگار ... نوشته بود ؛ مرگ محقق ترین امکان است . مارتین هایدیگر .

حالا ما روی بیلبوردها چه می بینیم !؟

1) تصویر دوچرخه ای چند ترکه که یک خانواده ی پر جمعیت بر آن سوارند ! عالی است ! دعوت به زاد و ولد و تولید بچه به شکل میکروب وار و تصاعدی ... بی توجه به منابع غذایی و خشک سالی ... مثلا کشوری با 150 میلیون جمعیت اما شبیه سومالی ! که همه از گشنگی شکم هامان برآمده باشد و یک لاشخور هم بالای سرمان نشسته باشد که جان بدهیم و فی المجلس ترتیب مان را بدهد !

2) بانک مهر ایرانیان یا بانک حکمت ایران یان ! این دیگر از آن حرف هاست که سر درخت چنار اسفناج سبز می کند ! حکمت و ایرانی !؟ جل الخالق ! البته به نظر منظورشان این است که بفرمایید مثل بچه ی آدم با با مهر و حکمت 28 درصد سود ناقابل پرداخت کنید !

3) بیایید راجع به همراه اول با آن شعار مزخرف هیچ کس تنها نیست ، حرف نزنیم و به نشانه ی این حد از ناکارآمدی و ابتذال یک دقیقه سکوت کنیم ! 


۳ ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۵
حمیدرضا منایی

.


من دلیل اس ام اس های گروهی و فله ای را که در عنوان های مختلف فرستاده می شود  درک نمی کنم ... کسی چیزی را که تازه خودش هم ننوشته و جایی به چشمش خورده ، کپی می کند و برای تمام شماره های توی گوشی اش می فرستد ! درک نمی کنم چه طور می شود به همه ، به یک شکل و با یک مجموعه کلمه تبریک گفت ! مگر خم رنگ رزی است !؟ این جور تبریک گفتن ها بیش از این که دل نشین و مبارک کننده باشد ، دلگیر کننده و نامبارک و بی ارزش کننده ی انسان و فردیت و تشخص است ... نمی دانم کسانی که چنین پیام هایی می فرستند با خود چه فکر می کنند !؟ 

۲ ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۱۷
حمیدرضا منایی

.


دو تبریک دارم ؛
اول برای دوستان عزیز و خوانندگان محترم بی خوابی ؛ آشنایان و ناآشنایان ، رهگذران ، سخن گویان و خاموشان ... برای همه تان آرزوی سلامتی و آرامش می کنم و افق های دور و هر آن چه را دوست دارید ...
دوم بر سوگواران ژولیده ی عالم ، بر مشتاقان مهجور ، بر شوریدگانی که هر شب شان احیاست ... بر بی قراران ... هم نفسان من اید در هر کجا ، به قول شمس ؛ ایام از شما مبارک است ... بشارت باد بر شما خنده ی گل و گره گشایی نسیم ... عید شمایید ...

۲ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۰۹
حمیدرضا منایی