تنهایی
انسان به طرز وحشت آوری تنهاست ... و اتفاقأ این تنهایی به واسطه همان چیزی است که غالب مردم برای فرار از این وحشت به آن پناه می برند که چیزی نیست جز زبان ... تنهایی ما مستقیم از زبان ما نشأت می گیرد ... هر چه ربان غنی تر و لایه لایه تر می شود به همان نسبت تنهایی عمق می یابد ... در این حالت گفت و شنود به مثابه فهم متقابل میان انسان ها نیست ، بلکه عاملی است برای سوء فهم و دور شدن آن ها از هم ... هر واژه در هر ذهن از تاریخ و شناسه هایی جدا برخوردار است و به صرف شناخته شدم آن واژه نزد دیگران به یک معنای واحد نمی رسد ... این تفاوت در واژه هایی که پشتوانه ی عینی ندارند و صرفأ ذهنی هستند بسیار گسترده تر است ... مثلأ وقتی می گوییم نان به امری عینی اشاره می کنیم که شکل و صورت آن به یک معنای واحد در اذهان دلالت می کند ... اما وقتی از واژگانی چون زندگی ، خوشبختی ، عشق و ... استفاده می کنیم هیچ دلالت عینی وجود ندارد ... این جا ملاک تاریخ ذهن هر آدمی است ... شروع تنهایی همین جاست ... چنین کلماتی هم پوشانی اندکی به لحاظ معنای واحد در اذهان مختلف دارند ... این چنین زبانی پیش از آن که معنا دار و دال باشد ، ابزورد و نامفهوم است ... گفتن ، تلاشی است نافرجام ، تلاشی است که به سوء فهم ها دامن می زند و فاصله ها را زیاد می کند ... از همین رو انسان به عنوان تنها موجود ناطق به خاطر همین توانایی احساس تنهایی می کند ... احساسی که در تمام هستی و میان همه ی موجودات فقط مختص انسان است ...