بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

۵ ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۸
حمیدرضا منایی

.

 

 

مجموعه داستان طعم گس زندگی

نشر نیستان

آذر 98

 

۱ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۰۹:۰۲
حمیدرضا منایی

.

 

 

کارگاه داستان نویسی
چهارشنبه ها

فرهنگسرای ارسباران

 

۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۰۸:۴۶
حمیدرضا منایی

.



شکسته زیباست،
آن چنان که ناتمامی...
آغاز دوره ی جدید کارگاه داستان نویسی؛
19 تیرماه 98

۱ ۰۹ تیر ۹۸ ، ۱۲:۱۲
حمیدرضا منایی

.


درباره ی #زبان_داستان
چیزی خارج از زبان وجود ندارد تا حدی که حتی زبان اعم از تفکر است... به این معنا که ما خارج از زبان نمی توانیم فکر کنیم و حد تفکر را زبان تعیین می کند... شئیت هم خارج از زبان نیست... شئ و صنایع هر دوره در پارادایم زبانی همان دوره قابل فهم و محصل است...
برای خلق زبان داستانی که وابسته به دوره ی تاریخی و مشخص است، چند راه وجود دارد؛
اول خلق زبان همان دوره با توجه به منابع بر جا مانده...
دوم استفاده از زبان معیار در حالی که آغشته به لحن زبان دروه ی مورد نظر است...
سوم و آن چه از مقدمه ای که گفتم به دست می آید استفاده از شئیت برای خلق زبان است... برای مثال؛ تلگراف و تلفن و موبایل... این وسائل ارتباطی در سه پارادایم زبانی مختلف تولید شده و معنا پیدا می کنند... اگر قرار باشد داستانی در دوره ی قاجار نوشته شود، می باید تلگراف را به عنوان پدیده ای که حول و حوش آن بخشی از نظام زبانی دوره ی قاجار شکل می گیرد وارد داستان کرد... در شکلی دیگر اگر داستان مربوط به دوره ی پهلوی باشد به جای تلگراف، تلفن می نشیند که آن هم نظام زبانی مختص خود را تولید می کند... و در همین نسبت موبایل در زمان ما...
مخلص کلام از میان سه شیوه برای خلق زبان تاریخ مند، شکل سوم به لحاظ بعد تصویرگرایانه ای که دارد، داستانی ترین شکل ممکن است، هر چند شیوه ها ی پیش از آن نیز در جای خود کارکردهایی جدی دارند...

۰ ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۳:۰۸
حمیدرضا منایی

.


#دربارۀ_ساختار_رمان
با محوریت داستان فیلم عواقب
در نگاهی کلی ساختار رمان دو گونه است؛
1) خطی یا کلاسیک
2) خرده روایی
در شیوه ی خطی داستان که در اینجا بدان می پردازیم، شکل گیری این عناصر ضروری است؛
1) پیرنگ کلان داستان یا خط داستانی که از ابتدا تا انتها ادامه دارد.
2) خرده پیرنگ هایی که به تناسب به خط اصلی اضافه می شوند.
3) بستر داستان یا پوزیسیون(موقعیت مندی)
در فیلم عواقب پیرنگ اصلی داستان مبتنی است بر مثلثی عاشقانه...
خرده پیرنگ ها عبارتند از؛ کشته شدن فرزند زن و شوهر انگلیسی و کشته شدن مادر خانواده ی آلمانی... خرده پیرنگ های ضعیف تری هم در ان میان فعالند مثل؛ رابطه ی مرد آلمانی به محیط یا اطرافیان زن و شوهر انگلیسی و یا ارتباط دختر با گروه تروریست های نازی...
اما درباره ی پوزیسیون داستان؛ داستان این فیلم را در موقعیتی می شد گفت، فرقی نمی کرد داستان در قرن 21 و زمان حال اتفاق بیفتد یا در دوره ی قرون وسطی... چنین داستانی فی نفسه وابسته به موقیعیت زمانی و جغرافیایی مشخص نیست... این جا داستان نویس تصمیم می گیرد که داستانش در موقیعیت های زمانی و جغرافیایی خرده پیرنگ های مناسب تری برای "گسترش داستان" پیدا می کند و بر اساس آن داستان را "موقعیت مند" می کند...
در فیلم عواقب موقعیت تاریخی و جغرافیایی آلمان، درست بعد از پایان جنگ جهانی نقش پوزیسیون را دارد که هم بستر ظهور داستان به حساب می آید و هم شرایط محیطی اش به تولید خرده پیرنگ های مرتبط با محور اصلی کمک می کند...

۰ ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۳:۰۷
حمیدرضا منایی

.


یکی از شیوه هایی که لمپن ها و پوپولیست ها برای ترویج اندیشه و یک سان سازی استفاده می کنند، «تقلیل ارزش اثر» است، به این معنا که ملاک دانش و تخصص انجام یک کار را تا مفهوم سلیقه پایین می کشند... برای مثال اگر نقاشی یک کودک پنج ساله و نقاشی ای از پیکاسو را در معرض داوری شان بگذارید، نقاشی کودک را انتخاب می کنند با این توضیح که سلیقه ی من این است! در لایه های عمیق تر این گونه انتخاب ها دو انگیزه وجود دارد؛ اول: نادانی نهفته در ذات پوپولیسم و لمپنیسم... دوم: از میدان به در کردن نخبگی تا هماورد و مَحَکی جدی برای سنجش ابتذال وجود نداشته باشد...
اما جایگزین این ضعف دانش و تخصص در میان ایشان، فضای مجازی است... سیاهی لشکری که با ابتذال عکس روزمره و ویدئوی یک دقیقه ای و مطالب سطحی تغذیه شده است، پیاده نظام و مشتری های ثابت این دکان ها به شمار می روند... در این نگاه دانش و تخصص انجام کار در فرم و محتوا دیگر ملاک نیست، بلکه ملاک تعداد فالوئرها و پروپاگاند رسانه ای، در میان این سیاهی لشکر و فضای مجازی است...

پی نوشت: یک ویژگی منحصر به فرد سیاهی لشکر یا مصرف کنندگان ابتذال این است که سطح سلیقه اش چنان سقوط کرده و الینه شده است که خود عاملی برای تبلیغ ابتذال می شود... گاهی می شنوم که فلان کتاب سر و صدای زیادی به پا کرده و مورد توجه قرار گرفته است، یا کسی معرفی می کند که بخوانم... بارها چنین کتاب هایی را دست گرفته ام جز پوکی و پوچی در محتوا و اجرا چیزی ندیده ام... یکی از این کتاب ها آن چنان در زبان فارسی ضعف داشت و پر از غلط بود که بعید می دانم نویسنده اش توان نوشتن یک صفحه مطابق رسم الخط سالم را داشته باشد... نکته اما اینجاست که طیف گسترده ی مصرف کنندگان ابتذال که اتفاقأ در میان شان نویسندگان فرومایه و میان مایه هم فراوان است، زیر بار نمی روند و به شدت از چنان کارهایی دفاع می کنند!
پوپولیسم و لمپنیسم با دیکتاتوری فقط در این نقطه است که به هم نزدیک می شوند و منافع مشترک دارند و جبهه ی یکسان می گیرند؛ حذف نخبگی و سیاهی لشکری که تا پای جان از ابتذال و اشتباه دفاع می کند...

۰ ۰۶ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۵۹
حمیدرضا منایی

.


در خبرها می خواندم که آقای علیرضا زرگر، مدیر جایزه ی مهرگان، "در اعتراض به ممانعت مسؤولان نمایشگاه از برگزاری نشست‌های علمی و ادبی جایزه مهرگان در روزهای دوشنبه نهم، چهارشنبه یازدهم و پنجشنبه دوازدهم اردیبهشت‌ماه ۱٣٩٨، عصر سه‌شنبه دهم اردیبهشت‌ماه غرفه خود را در نمایشگاه کتاب تهران تعطیل کرد.
علیرضا زرگر با تأکید بر ضرورت رعایت حقوق اجتماعی و احترام به شأن و شخصیت نویسندگان و منتقدان گفت: به دنبال رفتار غیرمتعارف و نادرست دست‌اندرکاران نمایشگاه، تعطیل کردن غرفه جایزه مهرگان حداقل کاری بود که باید انجام می‌دادیم."
اول این که خیلی متأسفم که چنین اتفاقی افتاده است، چرا که با بریده شدن هر صدایی در جامعه، ما بیش تر در این منجلابی که درش افتاده ایم فرو می رویم... اما آقای زرگر با تیم داوری اش، سال گذشته برج سکوت را به دلیل این که نشر نیستان چاپ کرده بود، در بخش نهایی جایزه ی مهرگان شرکت ندادند! کیفیت داستانی و ادبی کتاب هایی که در بخش نهایی شرکت داشتند و جایزه گرفتند بماند بر عهده ی مخاطبان این خط... نکته رفتار دوگانه ای است که امثال آقای زرگر از خود نشان می دهند؛ وقتی خود در مقام تصمیم گیری قرار می گیرند و پای منافع شخصی و نزدیکی های قومی و قبیله ای در میان می آید، در برخورد حذفی (و البته چراغ خاموش و در سکوت) کوچک ترین تردیدی به خود راه نمی دهند و به نام جایزه ی ادبی، ادبیات و داستان را سلاخی می کنند اما وقتی همان برخورد با ایشان می شود، هیچ گونه برنمی تابند و به سرعت و شدت واکنش نشان می دهند و در پوستین مظلوم نمایی و حق خواهی فریادها می زنند!
الغرض، این ها را نوشتم شاید مگر فهمی اتفاق بیفتد... شاید مگر همه چیزمان به همه چیزمان بیاید... این گونه دوزیستی ها دیگر جواب نمی دهد، نمی شود موقع بار بردن مرغ بود و وقت تخم گذاشتن شتر... دم خروس که بیرون می زند، با قسم حضرت عباس پنهان شدنی نیست!

۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۷:۵۱
حمیدرضا منایی

.


کارگاه داستان نویسی

۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۲۲
حمیدرضا منایی

.



نیمی از شعرهای جهان را
شاعران گفته اند
نیمی دیگر اما،
ای گناه منفصل،
غزل باد است
              پیچیده در گیسوان تو،
ای،
ایمان متصل...

۰ ۲۲ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۲۲
حمیدرضا منایی

.


چهل بهار بیش تر گذشت و
تو نیامدی
حالا دیگر پیوند من و شب
ناگسستنی است،
شبی که از درون من آغاز می شود
می ریزد بر کوچه و خیابان
بر تمام شهر...
حالا دیگر نمی ترسم
از قهوه های دیر هنگام
که تمام شب بیدار نگه م می دارد
چشم می دوزم به تاریکی
به عمق کوچه ای که تو هرگز از آن گذر نخواهی کرد
پدرم می گفت:
بی خوابیِ شب، قلبت را خراب خواهد کرد
شاید نمی دانست
تپیدن بی روشنای صدا و اندام تو جز فریب نیست...
اما راستش را بگویم؛
آلوده ی این یقین تلخم
حتی می شود گفت یک جورهایی دوستش دارم،
شب و تاریکی را هم
و بی خوابی و سیگارهای پیاپی را
بالاخره قلب آدمی باید از چیزی خراب شود...
حالا چهل بهار بیش تر است که نیامدی،
و زندگی،
بر مدارِ پریشانیِ همواره می گذرد...

                                            چهارشنبه 97/12/22

۰ ۲۲ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۲۱
حمیدرضا منایی

.




۰ ۱۸ آبان ۹۷ ، ۲۱:۰۸
حمیدرضا منایی

.


گفت و گو ی من با روزنامه ی قدس...

۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۷
حمیدرضا منایی

.


گزارش جلسه ی معرفی و بررسی رمان برج سکوت

۰ ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۹
حمیدرضا منایی

.



۱ ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۲۹
حمیدرضا منایی

.

شروع کارگاه چهارشنبه سوم امرداد
ساعت 5 تا 7 عصر
برای اطلاعات تکمیلی می توانید با شماره ی فرهنگ سرا تماس بگیرید


۰ ۲۸ تیر ۹۷ ، ۱۱:۲۰
حمیدرضا منایی

.

۰ ۰۸ تیر ۹۷ ، ۱۷:۵۵
حمیدرضا منایی

.


بعد از ماه رمضان یک دوره کارگاه داستان نویسی برگزار می کنم. محل برگزاری کارگاه در حدود میدان صنعت خواهد بود. کسانی که تمایل به شرکت در این دوره را دارند، لطفأ مشخصات فردی و تجربه ی داستان نویسی شان را برای من ارسال کنند.

۰ ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۴
حمیدرضا منایی

.


ای حیرت جاودانه ام،
شب از چشمان تو آغاز می شود
لب بگشا به گفتن باران
بر جان خسته ام ببار
لبریزم کن از شعر
از دعای مستجاب باران
سوسوی آتش سیگارهای پیاپی را
فانوس راه تو و باران کرده ام
و مسیح وار هر نیمه شب
به تاریکی و سکوت این پنجره چونان صلیب آویخته ام...
آه جلاد من،
یک پنجره برای بوییدن تو در هوای باران بس است
پیش آی
جان خسته ام
نثار باران،
نثار شب بی پایان چشمانت...

۱ ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۲۸
حمیدرضا منایی

.


حاشیه ای بر رمان پوست، اثر کورتزیو مالاپارته

درباره ی محتوای اثر؛
پوست رمانی است درباره ی پوچی و زوال اخلاقی پس از جنگ... انگار تمام جنگ هایی که داعیه ی ارزش مداری و مقابله ی علیه باطل را دارند بعد از تمام شدن، جامعه را دچار زوال اخلاقی و ارزش گریزی می کنند... جنگجویان جنگ های مقدس هم بعد از پایان جنگ، ارزش ها و ملاک هایی را که با توسل به آن ها جنگ را مقدس نشان می دادند، در حال زوال و نابودی می بینند... جامعه ای که دچار فساد و فحشا می شود و آرمانگرایی پیشین تا حد خوشنودی از ارضا نیازهای جنسی فردی تقلیل می یابد... در این شرایط رزمنده های دیروز تبدیل به به نیروهای کنترل کننده ی فساد خواهند شد اما این کنترل و اهرم فشار از مرزهای فساد اخلاقی به راحتی می گذرد و تا کنترل تفکراتی که باعث نوزایی ارزش های بعد از جنگ می شوند امتداد می یابد...
در چنین شرایطی است که مالاپارته به ستایش گر جنگ تبدیل می شود و می گوید: "من جنگ را به طاعون ترجیح می‌دادم، این «طاعون» که بعد از آزادی ما، ما را به خرابی و تباهی و سرشکستگی کشانده بود.
پیش از آزادی، ما همه‌ مرد و زن و بچه، برای نمردن جنگیده و رنج برده بودیم. اکنون برای زیستن جنگیده و رنج می‌بردیم. بین مبارزه برای نمردن و تلاش برای زیستن، توفیری وجود دارد بسیار عمیق..."
اما این میل و اراده ی به جنگ در تفکر غربی قدمتی دیرین دارد؛ از هراکلیتوس در یونان باستان تا نیچه و ژیژک، همه ستایشگران جنگ بوده اند... چون همواره نخبگی در طول تاریخ مغایر و در تضاد با منافع و لذت های گذرای توده ی مردم بوده است و نخبگانی که از فهم مردم ناامیدند میل به نیروی مقابل می کنند که چیزی جز نیروی سرکوبگر و هدایت کننده نیست... همین عامل گرایش به فاشیسم را پدید می آورد و مالاپارته هم در همین چهار چوب قرار می گیرد... این گرایش به فاشیسم در جنگ جهانی دومی برای بسیاری از متفکرین غربی اتفاق افتاد و کسانی مثل هایدگر و سلین از آن جمله بودند اما با یک تفاوت اساسی؛ فاشیسم مالاپارته در نژادی گرایی و شوونیسم بسیار شدید آرام می گیرد و هیچ چیز جز ملیت ایتالیایی را به رسمیت نمی شناسد... اما دوگانه ای که برای مالاپارته شکل می گیرد، دوگانه ی نژاد پرستی و فرهنگ امپریالیستی آمریکاست... مالاپارته تلاش جدی می کند که فرهنگ آمریکایی را بکوبد و در هم بشکند اما برای خواننده احتمالد نژادپرستی اتفاقی نفرت انگیز تر از طبع امپریالیستی و ویران گر فاتحان آمریکایی است... پس در تقابلی که مالاپارته ایجاد می کند(بین نؤاد پرستی و فرهنگ آمریکایی) خودش اولین شکست خورده است...
درباره ی فرم اثر
با وجودی که خواندن پوست تجربه ی خوبی بود اما به هیچ عنوان این اثر را دارای چهارچوب داستانی و رمان نمی دانم، به این دلایل؛
داستان در تقابل یک فرد با موقیعیت شکل می گیرد... مالاپارته در پوست به هیچ عنوان به موقعیت های فردی و تقابل نمی رسد... آدمی است که دائم با دوستش در خیابان راه می روند یا در مهمانی شرکت می کنند و مشغول حرف زدن اند... اندک تقابل ها آن چنان کم رنگ و بی تأثیر است که در فضای کلی اثر نشت نمی کند... برای فهم موضوع مقایسه اش بکنیم با سفر به انتهای شب؛ سلین یک فرد را فارغ از انگیزه های جانبی مثل ملیت و زبان و نژاد وارد میدان جنگ می کند و اثرات جنگ را در قالب داستان واکاوی... اما مالاپارته برعکس این کار را انجام می دهد یعنی ملیت و زبان و نژاد و تاریخ ایتالیا را به میدان می فرستد و در تقابل جنگ و فاتحان قرار می دهد... این کار باعث می شود موقعیت های داستانی شکل نگیرد کم بود داستان به شدت توی چشم بزند و اثر را در حد یک مستند بسیار نژاد پرستانه تقلیل دهد... در یک کلام؛ در پوست اثری از تقابل فرد با امر تراژیک که سازنده و مقوم داستان است دیده نمی شود...
2) پوست زبان داستانی ندارد؛ زبان بین تصویرگرایی و روایت محوری بدون هیچ الگو و انگیزه ای در نوسان است...
3) خروج از زاویه دید اول شخص مفرد که زاویه دید قراردادی نویسنده با مخاطب است بدون دلیل و انگیزه...
4) تحلیل شخصیت بسیار ضعیف...
5) عدم وجود پیرنگ به معنای مطلق، آن چنان که فصل های داستان در بی نسبتی یا کم نسبتی در ادامه ی هم می آیند
6) پرگویی و اطناب و تکرار حرف ها
7) دیالوگ های بسیار ضعیف و مخل حرکت داستان... دیالوگ دو کارکرد عمده و یک کارکرد فردی در داستان دارد؛ اولین کارکرد در حرکت طولی داستان است آن چنان که باعث گره افکنی یا گره گشایی شود و یا چیزی از این دست...
دوم کارکرد در حرکت عرضی داستان آن چنان که باعث تحلیل شخصیت یا ایجاد اتمسفر و فضای داستانی شود...
سوم و در کارکردی فرعی وقتی است که داستان از یک بخش تصویری به بخش روایت گر میل می کند و در این جا دیالوگ به مثابه لولا عمل می کند تا این شیفت شدن توی ذوق نزند... در پوست هیچ کدام از این الگوها برای دیالوگ نویسی رعایت نشده و دیالوگ ها باری گران بر داستان شده اند...

۰ ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۴
حمیدرضا منایی

.


از سال 1285 تا امروز 111 سال از آغاز جنبش مشروطه می گذرد و مشکلاتی که روز اول وجود داشت و باعث شکست مشروطه خواهی شد، هنوز در ایران وجود دارد... از میان همه ی مشکلات به نظرم دو مورد برجسته تر است؛ اول جهل عمومی... به این معنا که ما نمی دانیم مشروطه خواهی یا دموکراسی و حکومت مبتنی بر رعایت حق دیگری به چه معناست... حاج سیاح در کتاب خاطراتش خاطره ای از حضورش در میان مردم نقل می کند و حرف هایی که از ایشان می شنید... می گوید در جمعی ایستاده بودم که درباره ی جمهور صحبت می کردند؛ بعضی می گفتند جمهور می خواهد از فرنگ به ایران بیاید، بعضی می گفتند جمهور آمده و در ایران مخفی شده! بعضی می گفتند این ها دروغ و شایعه است و جمهور در راه ایران مرده و در دمشق دفن شده است! (نقل به مضمون)
به این مشکل می توان عدم فهم رعایت حق دیگری و نهادینه شدن قدرت خواهی و اعمال قدرت به دیگران را در تک تک افراد جامعه  مشاهده کرد که نتیجه اش چیزی جز تکرار اشتباهات جنبش مشروطه خواهی نیست، طرفه این جا که ما در این 111 سال نه تنها این مشکلات  را برطرف نکرده ایم که برعکس در اعماق منجلاب تمامیت خواهی و نادانی فرو رفته ایم...
مشکل جدی دوم که من آن را ریشه ای ترین مشکل در ساختار فهم جامعه ی ایرانی می دانم معطوف به زبان ماست... اگر بخواهیم شکل زبان را به یکی از شکل های هندسی تشبیه کنیم شکل زبان فارسی بی شک هرم است... ذات این زبان اقتضای گفت و گو ندارد... فارسی را با زبان هایی که ریشه ی یونانی و لاتین دارند مقایسه کنید؛ در این زبان ها ما درباره ی گفت و گو دو واژه داریم؛ یکی convertion است و دیگری dialogue... کانورسیشن همان معنایی است که ما در فارسی از گفت و گو مراد می کنیم، مثل هنگامی که دو نفر نشسته اند و با هم حرف می زنند با این شرط که لازم نیست آن گفت و گو منتج به نتیجه و کشف حقیقت باشد... اما دیالوگ گفت و گویی است که منجر به کشف حقیقت می شود و ما معادل این واژه را در فارسی ندارم چون ذات زبان فارسی براساس گفت و گو نیست...  برای مثال این که رسالات افلاطون به شکل گفت و گو نوشته شده اند و در این طرف کسی مثل مولانا با وجود گله های بسیار از تنگنای شعر و شاعری، چاره ای جز شاعری ندارد، به هیچ رو اتفاقی و از روی تشخیص فردی ایشان نیست، ضرورت زبان یونانی بود که افلاطون را ناچار به آن گونه نوشتن می کرد...
اما چرا این مقدمه را گفتم و چه نتیجه ای می خواهم از آن بگیرم؟
ما در جامعه و در طول تاریخ مان فهمی از حق دیگری نداشته ایم چون الگوی زبانی که ما را به گفت و گو (در معنای دیالوگ) وادارد نداشتیم... هر نیرویی که بر جامعه مسلط می شود به جای گفت و گو که امکان ایجاد حق را برای دیگری و فهم دیگری فراهم می کند، به حذف اندیشه ها و گرایش های متفاوت از خود می پردازد... برای نمونه وقتی رضا شاه به قدرت می رسد در قانون کشف حجاب به زور چادر را از سر مردم برمی دارد با این منطق که قانون است! و در نقطه ی مقابل جمهوری اسلامی جز به یکسان سازی نوع پوشش رضایت نمی دهد و باز هم به نام قانون!
در این سه چهار ماه اخیر ویدئوهایی که نتیجه ی برخورد لفظی یا فیزیکی افراد با حجاب و بی حجاب است در فضای مجازی زیاد دیده می شود... نکته هایی که بسیار نگران کننده است همان است که در بالا اشاره کردم؛ یعنی عدم توانایی در گفت و گو که منجر به جروبحث و فحاشی و برخورد فیزیکی می شود... هر دو نیرو یعنی باحجاب و بی حجاب جز به حذف دیگری به هیچ چیز دیگر راضی نیست... دیروز ویدئویی می دیدم که زنی به مردی که سگش را در پارک می گرداند می گفت حکومت مال ماست!(نقل به مضمون) و به تبع این نگاه که قدرت از او پشتیبانی می کند می خواست انسانی را که متفاوت از او زندگی می کند حذف کند... اما در ویدئویی دیگر دختری که روسری از سر برداشته بود به زن با حجاب معترض می گفت به زودی همه تان را از این کشور بیرون می ریزیم! این فضای رادیکال و پر تنش زمانی خطرش را بیشتر نشان می دهد که روشنفکران (بخوانید تاریک فکران) جامعه هم دچار همین آفت اند، آن هایی که در پوستین آزادی خواهی و آزاد اندیشی جز به سر بریده ی اندیشه ی مخالف رضایت نمی دهند... در چنین جامعه ای هیچ روزنی از امید و حرکت روبه جلو دیده نمی شود و این شکاف دهان گشوده جز با خون پر نخواهد شد... امسال صدودوازدهمین سالگرد مشروطیت است و ما هنوز دنبال قبر جمهور می گردیم!

۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۲۴
حمیدرضا منایی

.


آن چنان خسته ام
که چشمم در انتظار رسیدن هیچ کس نیست
و آن چنان اندوهگین
که دیگر هیچ نگاه مشتاقی وسوسه ام نمی کند
لحظه ای اما بیا بنشین
تا در فرصت نوشیدن یک فنجان قهوه
 از وهم با هم بودن
به آرامی بگذریم...

۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۳۷
حمیدرضا منایی

.


گفت و گو با خبرگزاری فارس

۰ ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۳۹
حمیدرضا منایی

.


برج سکوت به بخش پایانی جایزه ی شریف شهید غنی پور رسیده است...  من اما از شرکت در این جایزه انصراف می دهم... جنگ جایزه داران و جایزه بگیران دولتی و خصوصی و عفونت این زخم ناسور بماند برای اهلش که من هرگز جز سودای داستان و ادبیات در سر نداشته ام...
حمیدرضا منایی
۲۰بهمن۹۶

۰ ۲۰ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۱۵
حمیدرضا منایی

.


امروز بعد از مدت ها جنگ و جدال با خود، کانال تلگرام بی خوابی را راه انداختم... مجموعه ای از فیلم های مستند و تصاویر دیگر دارم که امکان نشر در وبلاگ را ندارند... کنار این ها در کانال تلگرام خواهم نوشت؛ از زندگی و از زمانه... آدرس کانال این است؛ https://t.me/bikhabi54     
 
۰ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۰۰
حمیدرضا منایی

.


چون غم خود نیست این بیمار را
چون غم جان نیست این مردار را

مرده ی خود را رها کرده ست او
 مرده ی بیگانه را جوید رفو

                                مولانا

جناب محمود دولت آبادی در اکران خصوصی پل خواب با اشاره به توانایی های رضا براهنی و مصائبی که در ایران کشید و منجر به مهاجرتش شد، گفته است: "امروز آقایان باید یک لحظه با خودشان فکر کنند با ادبیات 50 ساله و نویسندگان ما چه کردند!؟"
حرف، حرف درستی است؛ رضا براهنی کسی نیست که مادر دهر هر روز چون اویی بزاید. از عمق تأثیرگذاری این مرد هر چه بگوییم کم است... یک فقره اش جریانی بود که در مقابل مرحوم گلشیری راه انداخت که اگر این کار را نمی کرد، ادبیات داستانی ایران به راهی می رفت که حالا همین کورسوی رو به احتضار را هم نمی داشت...
اما حرف جناب دولت آبادی همه ی حقیقت نیست؛ ما با پیشینه ای تاریخی و تکرار شونده عادت کرده ایم که همواره قصور و ناتوانی خود را به گردن دیگران بیندازیم و ذره ای از تقصیری را که متوجه خود ماست به گردن نگیریم و به حال خود توجه نکنیم؛ همواره حکومت ها در ایران به جای حل مشکلات یا اذعان به ناتوانی در برآوردن نیاز مردمان، در پس پشت هر ماجرا دنبال نیروهای خارجی می گردند و طرح هر مشکل و اعتراضی را حواله به دشمنان ملی و میهنی می کنند! ما مردم هم البته  از این شکل فرافکنی ها خالی نیستیم، برای نمونه نگاه کنید به حال و روزی که ادبیات دارد؛ سلسله ای از حلقه های فاسد از نویسنده گرفته تا ناشر و مخاطب که دست به دست هم چنان فضاحتی درست کرده اند که در تاریخ بی سابقه است...
در این که ممیزی و برخورد امنیتی با اهل ادبیات و کتاب ویران گر و نابخردانه است هیچ شکی نیست اما چرا جناب شان هیچ وقت از دیگر حلقه های فاسد این زنجیره چیزی نمی گویند!؟ تا حالا من ندیده ام جناب دولت آبادی از ناشرانی که نویسندگان را سلاخی می کنند حرفی بزنند یا درباره ی باندبازی هایی که در چاپ کتاب ها اتفاق می افتد!؟ یا درباره ی جایزه هایی که در مراسم شان شرکت می کنند و به اسم جایزه ی ادبی بر هر چه ادب و ادبیت است ماله می کشند و حق ها را در روشنای روز ناحق می کنند و جمعی از دوستان به دوستان دیگر و ناشران متبوع جایزه می دهند!؟
بیایید تصور کنیم فردا روزی جناب دولت آبادی رئیس جمهور ایران بشوند؛ مردی ادیب و محترم،جهان دیده و سرد و گرم روزگار چشیده... اما کارکردشان!؟ اگر بر مبنای حال امروزشان قضاوت کنیم آیا جز این خواهد بود که هم چنان چشم را بر آن چه در پیرامون شان می گذرد خواهند بست و هم چنان و بر مبنای الگوی فعلی تمام تقصیرها و ناتوانی ها و فسادها را به گردن دیگران خواهند انداخت!؟ و دوباره ماییم با مردی ادیب که به شیوه ی کسانی که محکوم شان می کرد حکومت می کند!؟
برای بسیاری بازی کردن نقش اپوزیسیون بسیار راحت است و البته دکانی دو نبش، اما وقتی از ظاهر و پوسته ی بیرونی قضیه می گذریم و به کارکردها نگاه می کنیم تفاوتی بین اپوزیسیون و آن چه محکوم می کنند دیده نمی شود... من اعتقادی به نقش بازی کردن جناب دولت آبادی ندارم، بر عکس، به نظرم آن چه می گوید همانی است که می اندیشد و زندگی می کند... اما جناب دولت آبادی اگر به اطراف شان نگاه کنند فسادی گسترده تر و فراگیرتر از هر امر و اتفاق دولتی پیدا می کنند که بیش از هر چیز ادبیات را پریشان کرده است و اگر بنا بر محکومیت است، اولویت دارند و مستحق ترند...
                                                                                   حمیدرضا منایی
                                                                                     10بهمن 96

۰ ۱۰ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۰۰
حمیدرضا منایی

.


برخی از سایت های خبری نوشته اند از حمیدرضا منایی و رمان برج سکوت در جایزه ی جلال تقدیر شد. من طبق اعلام انصرافم از شرکت در این جایزه، حتی پایم به تالار وحدت نرسید چه رسد به این که مورد تقدیر قرار بگیرم.
این حرف ها و خبرها هم، چه ناآگاهانه و چه آگاهانه و غرض ورزانه، مهمل و دروغ است.
حمیدرضا منایی

۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۰۴
حمیدرضا منایی

.


صورت مسأله؛ چند وقتی است که در آمریکا و فرانسه موجی از افشاگری های آزارهای جنسی به راه افتاده است... در این میان فمنیست ها در نیود تعریف مشخص و عینی از آزار جنسی( تعریف وجود دارد ولی به رسم ناقص)، فرصت پیدا کرده اند که مفهوم آزار را گسترش بدهند و هر نوع نزدیکی مرد به زن را که بر مبنای جنسیت است، مصداقی از حمله و در نهایت غیر قانونی و غیر اخلاقی بدانند... چند روز پیش اما صد نفر از زنان تأثرگذار فرانسه بیانیه ای امضا کردند که هر گونه نزدیکی جنسیتی مرد به زن مصداق آزار جنسی نیست و "لاس زدن" مردها و زنانگی زن ها کارکردی روانی و بسیار انسانی است و هیچ جای مذمت و تقبیح ندارد... اما بعد از چند روز فشارها از طرف فمنیست ها آن چنان زیاد شد که کاترین دنوور، هنرپیشه ی معروف فرانسوی به ناچار امضای خود را پس گرفت و اظهار پشیمانی کرد...

اما برای فهم موضوع می باید به لایه های پایین تر و تاریخی موضوع نگاه کنیم؛ بزرگ ترین سفسطه ی دوره ی مدرن ایجاد دوگانه ی (قیاس دو وجهی) سنتی یا مدرن بود... به این معنا که مدرنیسم برای سنت زدایی و حذف کامل سنت قضیه ای با این الگو ایجاد کرد که هر چیز مدرن و جدید بهتر، کاراتر و البته محق است و هر آن چه سنتی است کهنه و ناکارآمد و غیر محق( بخوانید امّلی)... برای فهم موضوع می توان به دو مقوله ی خانه (سکونت) و آب ( در این مورد سیستم آبیاری) در ایران توجه کرد؛ در تقابل این دو مفهوم، مدرنیسم بر سنت پیروز شد و خانه های سنتی و اصیل ایرانی با باور غلط ناکارآمدی تبدیل به برج و آپارتمان شدند و اگر کسی می گفت خانه ی سنتی را دوست می دارد مساوی بود با نادانی و حرکت برخلاف جهت زمانه... یا در مثال آب و آبیاری سیستم قنات که هزاران سال جوابگوی نیازهای ایرانیان بود زیر ضرب چاه های عمیق و پربازده( البته در کوتاه مدت) نابود شد...

چیزی را که در این بین بر آن تأکید دارم محق بودن سنت و محکومیت مدرنیسم نیست، بلکه دوگانه ای بود که جهان مدرن برای نابودی سنت بکار گرفت؛ در سفسطه شیوه ای وجود دارد که یکی از طرفین قضایای مورد ادعا و نظر خود را در غالب مسلمات و مشهورات بیان می کند، طوری که مخالفت با آن، مخالفت با عقل و منطق و اخلاق ( و در جهان اسلام مخالفت با فطرت انسان) به نظر برسد... مثلأ در مورد چاه های آب عمیق به محض این که کسی با آن مخالفت می کرد، مقدار زیاد آب استخراجی را نشانش می دادند که مقابلش قنات جز باریکه آبی نبود... و مسلم بود مخالفت با آن مخالفت با عقل و منطق و پیش رفت است!

برگردم به صورت مسأله ی آغازین؛ کاری که فمنیست ها می کنند همان تقابلی سوفسطایی گونه ای است که مدرنیسم واضع ش بود... در مورد بالا کسی مثل کاترین دنوور معتقد است که هر گونه نزدیکی جنسیتی مرد به زن مصداق آزار جنسی نیست اما فمنیست ها با وانمود کردن ادعای شان با وجهه ی اخلاقی و علمی و قانونی و انسانی چنان فضایی درست کردند که حرف کاترین دنوور غیر اخلاقی و غیر انسانی به نظر برسد و زیر فشار ناچار به عذر خواهی شود...

۰ ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۳۴
حمیدرضا منایی

.

۰ ۱۶ دی ۹۶ ، ۰۹:۲۸
حمیدرضا منایی

.


دو سه شب پیش خبر بیست و سی گزارشی پخش کرد از استقبال گسترده ی ایرانیان از ایام عید مسیحیان و خرید لوازمی که برای این روزها مورد استفاده قرار می گیرد... در نهایت هم نتیجه گرفت که این شکلی از تهاجم فرهنگی، ناشی از تبلیغات ماهواره هاست...
به نظرم برای گسترش و فهم موضوع، طرح فضایی موازی الزامی است؛ در سال های اخیر سریال های ماهواره ای پرمخاطب ترین برنامه های مبتنی بر برودکست ها بوده اند... یادم می آید وقتی پسرم کلاس اول بود دائم از من می پرسید حریم سلطان چیست که همه ی بچه ها در کلاس درباره اش حرف می زنند و داستانش را تعریف می کنند! این سریال ها از دل شهرها تا دورترین روستاها مخاطبان بسیاری را تحت پوشش قرار می دهند... و برعکس، همه ی آن چه  به عنوان سریال در تلویزیون ایران ساخته می شود یا کتاب های داستان، هر روز با ریزش بیش تر مخاطب همراه اند... حالا دیگر خبری شگفت انگیز نیست که کشوری با حدود هشتاد میلیون جمعیت، تیراژ کتاب های داستانش به چهارصد جلد رسیده است!
اما چه طور این اتفاق رخ داد!؟ این حرف شعار نیست که بعد از رفع نیازهای ضروری یک انسان از قبیل خورد و خوراک و مسکن و پوشاک، داستان و درام ضروری ترین نیاز ذهن انسان است به خصوص برای ما ایرانی ها که فهم مان از زندگی و هستی آمیخته به داستان و مثل و حکایت است... از دیگر سو در بعد از پیروزی انقلاب از آن جا که داستان همواره مورد سوء ظن حکومت قرار داشت، در سراشیب زوال افتاد و هر چه سال ها می گذرند بر عمق این زوال افزوده می شود... ممیزی، چرخه ی نادرست تولید و عرضه ی کتاب، نویسندگان ناتوان و ضعیف، عدم سرمایه گذاری مناسب در بخش داستان از سوی نهاد مسئول( وزارت ارشاد) از جمله دلایل این زوال است...
در  فضای خالی به وجود آمده از نبود داستان خوب( چه در تلویزیون چه در سینما و چه در عرصه ی کتاب) سریال های زرد ماهواره ای فرصت عرض اندام پیدا می کنند...  فضای خالی فرهنگی، در هیچ جامعه ای تهی و باطل باقی نخواهند ماند و به سرعت جایگزین پیدا می کنند... وقتی شأن و شخصیت داستان ایرانی به اسم سیاه نمایی و عناوین دیگر فروکوفته شد، فضای خالی ایجاد شده به یقین خالی نخواهد ماند و جایگزینش داستان هایی می شود که حالا تقابل با آن ها خود مشکل بزرگ فرهنگی است...
 با همین  رویکرد برمی گردم به سخن آغازین که چرا ایرانی ها از عید مسیحیان و خرید خرید لوازم مربوط به آن استقبال می کنند!؟ بخشی از حکومت در ایران همواره با آیین های صرفأ بومی و ایرانی مخالفت سرسختانه داشته و دارد... تا همین چند سال پیش چهارشنبه سوری مصادف بود با دستگیری های گسترده ی کسانی که با آتشی کوچک جشن می گرفتند... در زمان و مکان کودکی من در نبود وسائل ترقه بازی ایمن، قضیه ی برگزاری چهارشنبه سوری از دارت شروع شد و به نارنجک های ویران گر اکلیل و سرنج رسید! همین حالا اگر از بچه های مدرسه ای بپرسید که روز جشن تیرگان و مهرگان سپندارمزد کی است، هیچ کدام نمی دانند اما قریب به اتفاق شان روز جشن هالوین را می شناسند! حالا اقبالی که جامعه به عناصر فرهنگی غیر نشان می دهد ناشی از همان فضاهای ایرانی است که بی اهمیت و قابل حذف شناخته شد... این که گفته می شود فلان اتفاق ماحصل کار ماهواره هاست و تهاجم فرهنگی، فقط پاک کردن صورت مسأله است. ما چاره ای جز این نداریم که برای پر کردن فضاهای خالی فرهنگی از تمام ظرفیت های موجود ایرانی استفاده کنیم، و کار رسانه ای مثل تلویزیون می تواند این باشد که به جای نفی مطلق چنین مراسمی، شیوه و آداب  رفتار مناسب و درست در آن مراسم را بیاموزاند...

۰ ۲۶ آذر ۹۶ ، ۱۲:۲۸
حمیدرضا منایی

.


درباره ی برج سکوت، ادبیات اقلیت

۰ ۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۹:۳۵
حمیدرضا منایی

.


درباره ی برج سکوت از نسیم نعمت الهی...

۱ ۲۱ آذر ۹۶ ، ۲۰:۰۹
حمیدرضا منایی

.


همیشه همین طور است؛ اول حدودش را می بینم... مدام سایه روشن می شود... پس می رود و پیش می آید... با هم زور آزمایی می کنیم... مثل شکاری می ماند که از اندازه ی شکارچی بسیار بزرگ تر است... پس می کشم و راه خودم را می رود... ول نمی کند... صیدی است در پی صیاد... کار به جایی می رسد که به هر طرف سر می چرخانی پیش چشم است... هی بزرگ می شود و بزرگ... آخرش تمام دنیا را پر می کند... یک لحظه چشم باز می کنی که درون آنی... مبتلایی... دچاری... دیگر راه فراری نمانده... فقط قلم و کاغذ و آوار برخود...
این روزها دوباره دارم می بینمش... روشن گفته ام نمی خواهمت... روشن جواب داده منتظر اجازه ی من نیست! من هیچ کاره ام! نمی دانم من صیدم یا او!؟ من صیادم یا او!؟ هر روز بازتر و بزرگ تر می شود... اولین همپوشانی های زندگی مان است، آن قدر که توی تاکسی جایی میان خواب و بیداری مرا برده بود... چشم که باز کردم، نگاه کردم که کجام؟ نشناختم! جهان بیرونی کم رنگ تر و ناشناخته تر از آنی بود که نشانم داد... من چه قدر این احساس را خوب می شناسم؛ جایی میان بی خودی و کشف! رنجی که از شدت خالصی به لذت می ماند... می دانم که رهایم نخواهد کرد... می دانم تا خاکسترم را بر باد ندهد ول کن نیست...

۰ ۲۰ آذر ۹۶ ، ۰۰:۱۱
حمیدرضا منایی

.


یک جمله دارم با این مضمون؛ برای غالب انسان ها، نفهمی تنها امکان زیستن است...
اما نفهمی چیست و ما به که می گوییم نفهم!؟
در این سال ها مفصل راجع به پروسه ی فهم در انسان نوشته ام... نوشته ام انسان تناها موجودی است که فهمش و شعورش همواره "در نسبت به" شکل می گیرد و هیچ نوع آگاهی غیر از این برای انسان متصور نیست... بیشترش را هر که می خواهد در برچسب " من و تو" می تواند پیدا کند و بخواند...
با این مقدمه تعریف فهم می شود آن سهمی که ما در هر فکر و عملی برای دیگری قائل می شویم... هر چه مقدار سهمی که ما در افکار و رفتار برای دیگری قائل می شویم کم تر باشد ما بی شعورتریم و برعکس، هر چه سهم بیش تری برای دیگری در نظر بگیریم دایره ی گسترده تری از فهم را شامل می شویم... با این حساب نگاه کنید به سطوح مختلف جامعه، ببینید در کارها و رفتار آدم ها چه قدر حق و سهم دیگری رعایت می شود و ما چه قدر مردم فهیم و با شعوری هستیم!؟
این بحث پایه ی یک مسأله ی بسیار مهم دیگر است که من اسمش را شهید پروری گذاشته ام... واردش نمی شوم حالا، اما همه ی کسانی که در تربیت بچه در شرایط امروز سمت رعایت دیگری و اخلاق را می گیرند شامل این مسأله اند... در واقع داشتن فهم و شعور و انتقالش به فرزند، موجودی خواهد ساخت که توانایی حمله و تلافی ندارد... یک نمونه شخصی بگویم و حرف را تمام کنم؛ اکثر خانواده ها به بچه شان آموزش می دهند که اگر کسی زد بزنش! توی مدرسه مساله فراتر از این می رود و خیلی از بچه ها، بچه های دیگر را می زنند... از این ها که کتک می خوردند، نود و نه درصدشان خشم شان را سر ضعیف تر از خود خالی می کنند و به روایتی بی حساب می شوند... اما آن یک درصد باقی مانده محکوم اند به رنج کشیدن... این جا پارادوکسی به وجود می آید که به راحتی می تواند سلامت روانی یک انسان را نابود کند؛ این که ما رعایت فهم و شعور و اخلاق را بکنیم یا همرنگ جماعت شویم!؟ نمی دانید چه قدر دردناک است...

۰ ۲۰ آبان ۹۶ ، ۰۱:۳۵
حمیدرضا منایی

.


نزدیک شد به مفهوم فروپاشی روانی هنرمند، اما نتواست برسد... چیزهای دیگر هم هست برای گفتن اما از بین همه ترجیح می دهم این یکی را بگویم؛ شادی اصیل و دور از ابتذال، فقط برازنده ی غمگین ترین انسان هاست... این همان شادی است که از آن شعرها خواهند سرود و داستان ها خواهند نوشت...

پانوشت: ما که مجسمه ی بالزاک نداریم تا دورش برقصیم چه کنیم!؟


۰ ۱۴ آبان ۹۶ ، ۰۹:۳۳
حمیدرضا منایی

.


دست آدمی را که زمین نخورده و نشکسته است، نمی شود گرفت... قسمت تلخ ماجرا این جاست که خیلی وقت ها چاره ای نیست جز این که بایستی و زمین خوردن و خرد شدن بعضی ها را ببینی، بعد بزنی سر شانه اش و دستش را بگیری و بلندش کنی و بگویی؛

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم/در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من/به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی/که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی/مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو/بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند/که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند/که گم کنی که سرچشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت/نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست/وگر خداصفتی دان که کدخدات منم



۱ ۰۳ آبان ۹۶ ، ۱۹:۲۲
حمیدرضا منایی

.


وقتی داستان خوب طرح ریزی شود و پیرنگ محکمی داشته باشد، شبکه ای درهم تنیده ایجاد می شود که عناصر هم دیگر را پوشش می دهند و نتیجه اش این می شود که داستان می تواند فراتر از خود برود و باب گفت و گوی مخاطب با اثر را باز می کند... این که چه طور تحلیل شخصیت در این فرایند ضروری است، بحثی دور و دراز است... اما برای مثال به این مورد درخشان توجه کنید؛ در سریال مردگان متحرک شرورترین و اهریمنی ترین نیروی جلوبرنده ی داستان کسی است که عشق بی نهایتی به خانواده اش که مرده اند دارد... این عشق موتور محرک حرکت های شریرانه ی این آدم است... به اصل اتفاق دقت کنید! عشق به خانواده باعث ایجاد قدرتی و نیرویی رذیلانه می شود که که عمل هیچ چیز جلودارش نیست! می توانم بگویم این حرکت داستانی شاهکار است! چرا؟ زمان های زیادی به این مسأله فکر کرده ام و همین طور این که چه طور می شود چنین اتفاقی را در داستان دراماتیزه کرد... حالا می بینم کسانی این کار را انجام داده اند و چه قدر هم درست و به جا! این اتفاق باعث می شود اثری مثل مورد فوق که در فضایی آخرالزمانی می گذرد و در ظاهر ربطی به مسائل روزمره ندارد، در لایه های عمیق ترش به مسائل ناب انسانی بپردازد و فارغ از زمان و مکان اثری قابل تأمل برای مخاطبش باشد...

۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۱۲
حمیدرضا منایی

.


درین عالم کاری ندارم الّا دیدار...
مقالات شمس

۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۵۳
حمیدرضا منایی

.


می خواستم امشب درباره عدم امکان گم شدن بنویسم که چشمم به این مجلس طرب افتاد... این کار یک دقیقه و دو ثانیه شگفتی است، از آن مردک کچل که به شکل شگفت انگیزی طنازانه و شیرین می رقصد تا روابط و داستان هایی که در لایه های پایین تر بین حضار و رقصنده ها اتفاق می افتد! دوستانی را که علاقه مند به نوشتن داستان هستند، یا هر آن کس را که در زندگی نیازمند فهم روابط فراتر از روزمرگی هاست، دعوت می کنم به خوب و دقیق دیدن این ویدئو که خوب دیدن نیازمند تلاش پی گیر است و البته گسترش معنای زندگی...

۴ ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۱۱
حمیدرضا منایی

.


بمیریم از شرم در برابر شرف علیرضا رجایی...




۰ ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۳۳
حمیدرضا منایی

.


دو سه روز پیش مهرگان سر صبحانه پرسید: چرا ما باید آدم های خوبی باشیم و خوبی کنیم در حالی که آدم های بد همه چیز را به دست می آورند و بهتر زندگی می کنند!؟
با وجودی که در طول سال ها درباره ی این مسأله در بی خوابی نوشته ام، اما احساس کردم که جوابی ندارم... و در واقع امر هم چیزی برای گفتن نداشتم... بهانه کردم که جواب مفصل است و بعدتر خواهم گفت! حالا اما دوستان مشارکت کنید و صادقانه جواب بدهید و آن چه را در ذهن دارید بی کم و کاست بیان کنید...

۳ ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۰۶
حمیدرضا منایی

.


فرومایگی بهتر است از میان مایگی،
هم چنان که شروع نکردن یک راه بهتر است از در میان راه ماندن...

۰ ۰۴ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۱۰
حمیدرضا منایی

.


کسی می گفت همین روزها از لحاظ مالی از عرش به فرش سقوط می کنیم و به خاک سیاه می نشینیم...
نگفتم برایش که چه خوب! کم اند کسانی که می توانند این معجزه ی بی بدیل زندگی را ببینند! یعنی یک شب بخوابی و صبح که بلند می شوی، جهان آنی نباشد که دیشب بود! و البته کم ترند کسانی که در این شرایط قرار می گیرند و فعالانه برخورد می کنند... غالب آدم ها در حوزه ی انفعال می افتند و تباه می شوند... اما تعریف برخورد فعالانه خیلی قشنگ است! معنی اش می شود این که معنای برد و باخت در زندگی محو خواهد شد یا باختن شوقی می شود برای بازی... آن وقت دیگر اندوه چیزی در مقابل شادی نیست... مسیری است درخشان و شیوه ای است برای زندگی... و نتیجه اش؟ زندگی عمیق  ترین و تاریک ترین لایه های خویش را به ما نشان خواهد داد...
با این توضیحات حالا می توان درک کرد که منظور شاملو چیست وقتی می گوید؛
و سوگواران ژولیده آبروی جهان اند...
یا این شعر درخشان شمس لنگرودی؛
دلتنگی
خوشه ی انگور سیاه است
لگدکوبش کن
مستت می کند اندوه...

۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۰۱
حمیدرضا منایی

.


مجموعه گزارش هایی مستند تولید می کنم با عنوان باران و با موضوع فعالیت های نیکوکارانه... هر مستند در دو ورژن 15 دقیقه ای و 7 دقیقه ای تهیه می شود. امروز کانال برنامه را راه انداختیم که ورژن کوتاه را می توانید در آن جا  تماشا کنید...
آدرس کانال این است؛
https://t.me/BARANHR

۰ ۲۶ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۰
حمیدرضا منایی

.


قصه ی خیلی از آدم ها و وقایع و جریان ها در ایران شبیه قصه ی واجبی است؛ نوجوان بودم که فهمیدم واجبی چیست و اولین بار جلوی در یک عطاری چشمم به جمالش روشن شد... در کیسه های نایلونی کوچک بسته بندی کرده بودند و درش را منگنه... چند سال بعد دیدم که بسته بندی اش کرده اند درون یک قوطی... مدتی بعد روی آن قوطی کافذی را سلفون کشیدند... چند وقت بعد دوباره که دیدمش رویش نوشته بود با فورمولاسیون جدید! چند روز پیش توی عطاری دیدم یک قفسه خوب را گذاشته اند برای واجبی! با فونت بزرگ هم رویش نوشته بود؛ با عطر لیمو!
قصه این است که اگر واجبی را با آب طلا هم بیامیزند باز هم همان واجبی است، مثل آدم هایی که شکل ها و حرف های شان بنابر موقعیت و جهت وزش باد تغییر می کند اما ماهیت شان غیرقابل دگرگونی است و به محض این که فرصت پیدا کنند ذات واجبی وش خودشان را نشان می دهند...

۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۴
حمیدرضا منایی

.


گسترش داستان

یعنی این که عناصر و اتفاقات و شخصیت هایی که وارد داستان می شوند بی کار و معطل نمانند و هر کدام هسته ی مرکزی حرکتی طولی یا عرضی در داستان باشند...
اما نکته ی مهمی که در گسترش داستان وجود دارد وابستگی و تابعیت هر عنصر به بافت کلی و روایی اثر است... یعنی چه!؟ یعنی این که برای مثال اگر بافت روایی یک اثر به فانتزی بنا شده، گسترش عناصر وفادار به فضای فانتزی بماند...
برای فهم بهتر به ساخت دو سریال لاست و خانه ی پوشالی می توان دقت کرد؛ در سریال لاست عناصر متعدد از تخیلی تا رئالیستی به هم می آمیزند... در هر قسمت عناصر یا شخصیت ها یا اتفاقات جدیدی وارد داستان می شود که ازومأ در یک راستا نیستند و به صرف رنگارنگ کردن خط داستان و تنوع به کار گرفته می شوند... ایت مسأله همان قدر که به جذابیت ماجرا کمک می کند خطرناک هم هست... نتیجه اش این می شود که در پایان بندی اثر ما با فضایی گیج و گنگ روبه رو هستیم، طوری که این احساس ناگزیر است که تولید کنندگان سریال فقط می خواستند به هر نحو ممکن داستان را جمع کنند...
اما در سریال خانه پوشالی( دست کم تا فصل چهار که من دیده ام) تمام عناصر در یک راستا به خدمت گرفته می شوند و هیچ حرکتی خارج از بافت کلی اثر به چشم نمی خورد... برای همین گسترش داستان و اتفاق های ناگهانی( مثلا ورود ناگهانی مادر کلر یا معاشقه اش با تام و تشکیل خانواده ی سه نفره) کاملا باور پذیر و در راستای خدمت به داستان و گسترش آن است...

* گسترش داستان ابعاد مختلف و گاهی تناقض آمیز دارد که طبیعی است در این گونه فرصت ها نمی شود گفت... پس آن چه این جا نوشتم حرف آخر نیست...

۰ ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۴
حمیدرضا منایی

.


چند وقت پیش یکی از دوستان در بی خوابی دیدن دو فیلم را به من پیش نهاد کرد؛ بمان و جاده ی ماللهند... گفته بودم که فیلم ها را می بینم و نظرم را می گویم اما به جای گفتن در چهارچوب سینما، ترجیح می دهم همان حرف ها را در قالب فهم داستان و ساختارهای آن بگویم تا در نهایت چیزی دست مخاطب این خط را بگیرد...
اولین  و جدی ترین نکته ای که به فهم آن اصرار دارم این گزاره است؛ فرم زمانی حق ابراز و برآمدن دارد که از دل محتوا بیرون آمده باشد... به عبارت دیگر ما زمانی در داستان امکان ایجاد فرم را پیدا می کنیم که محتوای ما دلیل و دلالتی برای آن باشد... مثلا؛ کودکی اوتیستیک را اگر به عنوان راوی یک داستان انتخاب کنیم قاعدتا شکل روایی او وابسته به فرم ها و اشکالی است که او در ذهن دارد... یا بیماری پارانوئید را تصور کنید که بیان و زبانش وابسته به تصاویر منقطع و موازی وحشتناک روزمره است... در این موارد محتوا وابسته به درک دقیق شرایط ذهنی این گونه آدم ها است که در واقع همان فرم ارائه ی اثر است...
اما از طرف دیگر فرم گرایی همواره خطر کم شدن از محتوا را در پی دارد... فرمی که از دل محتوا بیرون نیاید باری سنگین و غیر فابل هضم بر شانه ی داستان می ماند که جز رماندن مخاطب اثری دیگری ندارد... یک مورد فرم گرایی هم در این چند سال در ایران دیده می شود که ناشی از ناتوانی نویسندگان در تولید محتوالست و برای این که این ناتوانی را مخفی کنند، سعی می کنند با فرم چاله چوله های داستان را پر کنند...
اما برای فهم این که چه طور فرم گرایی باعث کم شدن محتوا و عمق اثر می شود می توان کسانی مثل سلین، گونتر گراس و هانریش بل را با کسی مثل کالوینو مقایسه کرد؛ کلوینو نویسنده ای معمولی و کوچک نیست اما به وضوح در تولید محتوا و تفکر و عمق با سه نام دیگر کم توان تر است... این حرف هم به این معنا نیست که نمی فهمد و نمی داند، بلکه به این معناست که فرم گرایی او اجازه ی حرکت در عمق را از او می گیرد... به عنوان مثال نگاه کنید به آثار داستایوفسکی... به شاهکاری مثل ابله... اگر داستایوفسکی می خواست به واسطه ی فرم داستان را پیش ببرد قسمت عمده ای از تحلیل شخصیت ها را از دست می داد... یا در شاهکار سلین، مرگ قسطی، نویسنده به روایت خطی داستان برای هر چه بیش تر گفتن از شخصیت اصلی وفادار می ماند به جای فرم گرایی و برای گسترش محتوا زبان کشنده و شگفت آرگو را را خلق می کند...
در نهایت اما برای فرم گرا بودن یا محتوا و زبان محور بودن سلیقه است که حکم نهایی را می دهد... آن چه در این میان مهم و تعیین کننده است این که به هر اسلوبی روایی که انتخاب می کنیم در کل اثر وابسته و وفادار بمانیم و البته بشناسیم که داریم چه کار می کنیم... این طور نباشد که استفاده از فرم سرپوشی برای ناتوانی ما در تولید محتوا و جور کردن چفت و بست داستان باشد...
َ
۱ ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۸
حمیدرضا منایی

.



بالاخره دلق ریایی پاره شد، دود شد و صاحبش را به خاکستر نشاند... حالا دیگر از زمان انذار دادن گذشته است... هر چند که می شود از زوایای مختلف اخلاقی این اتفاق را بررسی کرد اما قصد چنین کاری را ندارم... آن چه در نظرم است زاویه دیدی متفاوت از همه ی این هاست؛ آدم ها عمری را صرف کسب اعتبار و آبرو می کنند که خیلی وقت ها چیزی نیستند جز پرده ی پنداری که ما پیش چشم خود می کشیم... آن قدر که این اعتبار و آبروها مانعی است برای صداقت ما با خود... ولی بعضی ها این شانس را می آورند که به خاکستر بنشینند... قطعأ تاوان چنین اتفاقی بسیار سنگین است... اما همین سنگینی بها می باید ما را وادار کند که بهترین بهره را ببریم... سعی در بازسازی آن چه از دست رفته (به راست یا دروغ) بدترین برخورد با ویرانی است... نفهمیدن اصل ماجرا است... گیر افتادن در سطح است... ادر لایه های پایین زندگی دارد نقشه های بزرگش را برای ما پیش می برد... من می گویم اتفاق بزرگ تری در انتظار ما نشسته است... فقط باید دیدش و بادبان را به نفع طوفان هایی که می آیند تنظیم کرد... این تنها راه نجات از عفونت هایی است که درون ما را لب ریز کرده اند... این جور وقت ها همیشه یاد آن حکایت شگفت مولانا می افتم... می گفت خدایگونه ای در پیش رو ایستاده است. زیر یک دستش آب است و زیر دست دیگرش آتش... مردمان در مقابل او صف کشیده اند... غالب مردم به هوای تنعم به سمت آب می روند و از آن سو سر از آتش در می آورند... تنها بعضی از آدم ها دیوانه وار و پروانه وار خود را به آتش می زنند، همین ها از آن سو سر از باغ و بستان در می آورند...
زندگی قصه ی شگفتی هاست، طبایع ناقص و میان مایه ی ما حقیرانه اش می کند... فقط باید نترسید، با این شرط که هیچ چیز برای از دست رفتن وجود ندارد... گفتم که؛ تنها راه پیش رو رقصیدن بر سر ویرانه ی خویش است...

* رسم بر این است که وقتی راجع به کسی چیزی می نویسم، آن مطلب برچسب درباره ی دیگران می خورد... اما این مطلب به یقین درباره ی آزاده نامداری نیست... برچسب این مطلب درباره ی خودمان است...

۲ ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۸
حمیدرضا منایی

.


قوه ی خیال نیروی عجیبی است... مثل فرزندش داستان می ماند که هوو قبول نمی کند... به طرز شگفت انگیزی تمامیت خواه است... در تقابل با عقل به راحتی کنارش می زند... حتی تن را تا آن جا که محمل و بستر و همراهش باشد، قبول می کند... به محض این که بدن دچار نقصان و عوارض بودن می شود( مثل درد یا گرسنگی و بیماری)، خیال دیگر تاب تحملش را ندارد... برای این که بتواند در بی انتهای هستی برود تمایل شدیدی پیدا می کند به حذف مانع سر راهش، حتی اگر بستر حضورش باشد!
پسوآ در کتاب دلواپسی به وضوح به این مطلب اشاره می کند... می گوید در  میان خیال و آن چه در جهان واقعی می گذرد، لحظه ای در انتخاب خیال شک نخواهم کرد... درک این که چرا پسوآ خودش را کشت در همین نکته است؛ خیال به جایی می رسد که هرگونه نیروی بازدارنده را ، اعم از تعقل و بدن، تحمل نمی کند و به راحتی حذفش می کند...

*حالا یادم افتاد که از زمان بی خوابی بلاگفا قرار بود مطلبی درباره ی خیال و انواعش بنویسم که خلاصه اش این است؛ خیال دو گونه است؛ فعال و منفعل... و خیال سوژه دار و بی سوژه... خطرناک ترین نوع، خیال فعال بی سوژه است آن چنان که پسوآ بود که از جایی به بعد نابودی حتمی است چوت عقل و بدن توان کشیدن چنان باری را ندارند... اما مطمئن ترین شکل خیال برای فرایند خلق، خیال فعال سوژه دار است، آن چنان که ابن عربی بود و سر خیالش را به زلف دختر نظام گره می زد...

۱ ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۱
حمیدرضا منایی

9


1) تراژدی ای بزرگ تر از تولد سراغ ندارم... ولی این تراژدی آن قدر تکرار شده که دیگر نای گریاندن ندارد...
2) نوشتن عرصه ی شکست هاست... و نویسنده( لااقل در ایران) آن قمار بازی که بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر...
3) من فقط دو راه برای مواجهه با درد زیستن و به تبع آن نوشتن سراغ دارم که می تواند از پس بلاهت و کوری سرنوشت برآید؛ هجو و شاعرانگی...
نمی دانم این مقدمات را چگونه می خواهید در ذهنتان دسته بندی کنید و نتیجه بگیرید، این پای خودتان است... اما این مقدمات برای من یک نتیجه دارند؛ من از روی ناچاری نوشته ام و خواهم نوشت اما این نوشتن های در تنگنا نباید منجر به تولید غم باد نامه شود... هر داستانی ( چه کوتاه و چه بلند) به مثابه آخرین رقص انسان پیش روی مرگ و تراژدی تولد است... پس باید زیبا رقصید... بازی کنید... مرگ را و تولد را و بلاهت نهفته در زندگی انسان را جشن بگیرید... بازیگوشی کنید... داستان عرصه  و میدان رقص است... رقصی در تنهایی... جشنی برای شکست... جشنواره ی تنهایی انسان... اندوه همواره پیش روی ما حاضر است... و قلم میل بی انتهایی به گفتن رنج نامه دراد... اما فریبش را نخورید... وقت نوشتن همه ی جهان در مقابل شما خواهد ایستاد حتی خودتان... باید مرز را رد کنید و به قول سهراب در دوردست خود تنها بنشینید... هر چند غمگین، هر چند غمگین اما بر غم چیره باید شد و متن را طرب کشاند... وقت نوشتن مطربی کنید... بگریید و مطربی کنید... هیچ وقت یادتان نرود؛ کار نویسنده رقصیدن بر ویرانه ی خویش است...

۰ ۳۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۴۶
حمیدرضا منایی

8


می خواستم آخرین بخش درس هایی برای نوشتن را بنویسم که نکته ای به نظرم بسیار مهم آمد و پیش از این هم در بی خوابی آورده ام. هر چند وارد فضای فرم و روایت نشدم و این یادداشت ها معطوف به زیرساخت های داستان نویسی است و صدها نکته ناگفته مانده است، اما نکته ای که از توماس مان خواهم گفت آن قدر مهم و حیاتی است که می توان آن را در قالب زیرساخت های داستان مقوله بندی کرد...

توماس مان می گوید: نوشتن رمان به آن دسته از احساسات برمی گردد که زمان زیادی از درک آن ها گذشته است و سرد شده اند و حالا در کمال آرامش می توان آن ها را سبک سنگین کرد و نوشت...

اما دست به نقد از این حرف می توان دو برداشت کاربدی و بسیار مهم کرد: اول این که نوشتن از آن چه به تازگی اتفاق افتاده و حواس و احساسات هنوز با آن درگیر است ، متن را به سمت سانتی مانتالیسم و انباشتگی احساسات سطحی سوق می دهد ...

و دوم ؛ ذهن به مرور زمان روشن بینی خود را درباره ی اتفاقات از دست می دهد ... آن روشنی عینی ابتدایی و تصویر واضح از یک اتفاق تبدیل به نقاط تاریک و نامریی می شوند ... در این هنگام زمانی که ذهن اقدام به بازخوانی یک اتفاق می کند با نقاط تاریک زیادی روبه رو می شود ... این جا پای خیال به وسط کشیده می شود تا نقاط از بین رفته را بازسازی کند ... همین دخالت تخیل در بازسازی ، ورود به عرصه ی درام و دور شدن از بافت خاطره است ...

۰ ۳۰ تیر ۹۶ ، ۲۳:۱۰
حمیدرضا منایی