بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه


میان همه ی بازی ها ، تتریس به طرز شگفت آوری شبیه زندگی بعضی از ماست . پارادوکس عجیبی در این بازی وجود دارد که در واقع همین پارادوکس بازی را شکل می دهد ... قاعده این است ؛ می سازیم که ویران کنیم و ویران می کنیم که بسازیم ... این سیر از سرعتی آرام و با نگاه و منطق و تفکر آغاز می شود و مرحله به مرحله که بر سرعت بازی اضافه می شود بازیکن به سمت کنش های غریزی و ناخودآگاه حرکت می کند ... در نهایت برنده کسی است که بیش تر بتواند این سیر و چرخه را ادامه بدهد ... یعنی بیش تر ساخته باشد و بیش تر ویران کرده باشد تا دوباره بسازد و دوباره ویران کند ... اما " برنده بودن " هم در این جا نقیض خود را در خود تولید می کند ؛ تتریس سیر مدام است ... الگوهایی هستند که دایم تکرار می شوند ... و از آن جا که این سیر بی نهایت است همه ی بازیکنان بازنده اند و کسی برنده نیست ...

********************

کشف بزرگ بچگی هایم آتاری بود ... آرزوی بزرگی بود داشتنش برای بچه ها ... همین آتاری برای نسل من نقش یک گذرگاه را داشت از عصر الک دولک و تیله بازی  گل کوچک به عصر دیجیتال ... ده تومن می دادیم و از خورد و خوراک مان می زدیم و می رفتیم همین جاهایی که حالا اسمش شده گیم نت ... آن وقت ها اسمی نداشت ... با آن پول می توانستیم سه دست بازی کنیم ... همه هم عاشق بازی هواپیمایش بودیم که اگر اشتباه نکنم اسمش لیور رایت بود یا چیزی در این مایه ... آرزوم  بود که به آخرش برسم ... آرزوی همه بود ... بازی خودم که تمام می شد می نشستم و بازی بچه های دیگر را تماشا می کردم ... هر چه پول داشتم همین جور دادم ... اما هیچ وقت ، هیچ کس به آخرش نرسید  ، حتی من ...

********************

تکمله ای بر بازی زندگی ؛

گویند نخستین کس که نرد بساخت و بازی کرد اردشیربن بابک بود و بدین وسیله کار جهان را وانمود که چگونه در تغییر است و جهانیان را بازیچه ی خویش دارد و خانه های نرد را به شمار ماه ها دوازده کرد و مهره ها را به تعداد ایام ماه کرد و مهره ها(طاس ها !؟) را نمودار تقدیر کرد که مردم دنیا را بازیچه دارد و کسی که نرد بازی می کند با مساعدت تقدیر در کار بازی به مراد تواند رسید و هوشمند و باریک بین بی مساعدت تقدیر در کار جهان حتی هم سنگ ابلهان نتواند شد که روزی و توفیق را در این دنیا جز به کمک بخت نمی توان به کف آورد ... مروج الذهب ج/1


۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۷:۵۸
حمیدرضا منایی

.


بدبخت آدمی که تخیل ندارد و بدبخت تر از او آن کس که به جنگ تخیل می رود ...


۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۷:۵۶
حمیدرضا منایی


اهل هر راهی که باشی ، اهل هر مکتب و مرامی که باشی ، در یک راه با دیگران اشتراک داری ؛ راه بدن ... بدن هم غذا می خواهد و در خوشبینانه ترین حالت برای روزی یک وعده هم که شده باید هم کشید و رفت توی آشپزخانه ... حالا تا این جاش که جبر شکم است و جز این چاره ای نیست ...ولی از این جا به بعد کار کار تخیل و خلاقیت است ... اصلا بگذارید همین جا جمله ای را پایه قرار دهیم و بعد پیرامون همین بگردیم : کسی که آشپزی نکند و در کارش تخیل نداشته باشد معنای خلاقیت و آفرینش را نمی داند ( هر چند که می شود بیش تر روی این جمله کار کرد اما فعلا بدک نیست )

آشپز خانه مرکز خلاقیت یک خانه است ... بگذریم از غذاهایی که مثل قورمه سبزی و قیمه و ... متدی ازلی و ابدی دارند و اندک تغییری درطعم و مزه ی آن ها پیشاپیش شکست خورده است اما در دیگر موارد که کم نیستند جا برای کار زیاد است و عرصه باز ... برای خلق کردن روایتی نو از طعم های تکراری یکی دوتا شکم گرسنه لازم است و اندکی دل خوش و حال و حوصله و یک ریزه ذوق و تخیل ... بقیه اش درست می شود ، قول می دهم من ...

اما اصل مطلب ؛ این که سوسیس و کالباس بد است به کنار ... آشنایی از روستایش برای من نان آورده ... نان گندم خالص این چند روزه که از آن می خورم حاضر نیستم با دنیایی عوضش کنم ..اما این گذری است ... کم پیش می آید ...  زندگی بعضی وقت ها جوری پیش می رود که برای پر کردن این انبان( به قول قدما که البته من با این اصطلاح موافق نیستم) چاره ای نداریم که چند روز پی در پی به همین جور خوراکی ها ، از نیمرو گرفته تا سوسیس و کالباس پناه ببریم ... گاهی هم دوره ی این پناه بردن ها آن قدر طول می کشد که خودمان هم از مزه ی یک نواخت آن ها تبدیل به سوسیس و کالباس می شویم ...

من در یکی ازآخرین پناه بردن هایم ! به سوسیس از سر عجز تکانی به خودم دادم و نتیجه ی تکان این شد که می آید ؛

مواد لازم :

هات داگ یا کوتل ( گوشت ومرغش فرق نمی کند )

پنیر زیره

چیپس

سس خردل

نان باگت یا تافتون!

گوجه و خیار شور

کوکتل یا هات داگ را ترجیحا کباب کنید . درون نان باگت را به طور کامل با پنیر زیره بپوشانید و لایه ای از سس خردل روی پنیر بکشید . چیپس خرد شده را بریزید روی این ها ... و بعد سوسیس را بگذارید وسط نان ... گوجه و خیار شور هم هر کس هر چه قدر خواست اضافه کند ...

لم خوردن این غذا این است که سوسیس باید داغ داغ باشد آن قدر که یک کم دهان را بسوزاند ... به عنوان نوشیدنی هم یک لیوان بزرگ پپسی با با تکه های یخ قلنبه را پیش نهاد می کنم ...

گرسنگان محترم، نوش جان... بخورید که این فرمول معجزه می کند ...


۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۷:۵۵
حمیدرضا منایی


مدت ها پیش دوستی به من می گفت حالا که مهرگان را داری به نظرم حال و روزت بهتر است و کم تر احساس تنهایی می کنی ... این را که شنیدم فهمیدم آن دوست معنای تنهایی را نمی داند ...

در پست پیش و حالا من از آن تنهایی حرف می زنم که در میان جمع و دیگران شدیدترین حمله ها را می کند ... آن تنهایی که شان وجودی انسان است و نماد قطعی و بی تردیدش زبان ماست ، نه چیزی شبیه به این که در خانه تنها نشسته باشی و بروی مهمانی تا از تنهایی بدر آیی ... برعکس این ، هر چه به تعداد انسان هایی که در مقابل تو قرار دارند افزوده می شود ، تنهایی تو عمیق تر می شود و خود را تنها تر احساس می کنی ... چون سعی ات برای پیدا کردن " هم زبان " پیشاپیش شکست خورده است به دلایلی که گفته شد ... یکی از تجربه هایی که من مدتی است به آن رسیده ام و فکرم را مشغول کرده این است که بعضی از ما تلاش می کنیم تا در مواجهه با آدم های بیش تری قرار بگیریم بلکه عمق تنهایی مان بیش تر در چشم مان بزند ... این حرف هم مستلزم یک نکته است ؛ انتخاب تنهایی ...  نکته ی ظریف و جالبی این جا وجود دارد ؛ اگر انسان ذاتأ تنهاست و راه برون رفتی از آن ندارد (طبق مقدمات این بحث) پس چه طور و میان چه چیزهایی می تواند انتخاب کند !؟

این سئوال را بسیار دوست دارم اما جوابش را بیش تر ؛ وقتی ما تنهایی را انتخاب می کنیم ، انگار که امری عینی ( ابژکتیو) و بیرون از ما می شود ... و ما می توانیم رابطه ای فعال و خلاق با تنهایی خویش برقرار کنیم ... برای نمونه های این گونه رجوع کنید به تاریخ تفکر انسان ها ... هنرمند و فیلسوف و ادیب فرقی نمی کند ، همه از همین قماش اند ...

اما شکل دوم و تنهایی عوامانه آن است که ما تنهایی را انتخاب نمی کنیم و از آن گریزانیم ... اما در واقع گریزی از آن نداریم ! این جا تنهایی درونی(سابژکتیو) می شود و ما از حوزه ی فعالیت به حوزه ی انفال کشیده می شویم ... تنهایی که در مورد اول به خلاقیت منجر می شد این جا به ویران گری می رسد . ویرانی که از فرد و خود شروع می شود و به دیگری انتقال پیدا می کند ... آدمی با چنین مشخصاتی اگر قدرتمند شود سعی اش جز ویرانی و تباهی دنیا چیزی نخواهد بود ...

نکته ی مهمی که در آخر می ماند این است که تنهایی وجودی یک فرد همیشه در بین دو شکلی که گفته شد در نوسان است ... راجع به چرایی اش شاید مفصل بشود گفت اما همین قدر بگویم که من تجربه ی مرگ هدایت را در همین چار چوب تفسیر می کنم ...


۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۷
حمیدرضا منایی


مگر چه قدر از احساسات می شود گفت !؟ کم اند آن دسته از احساسات بشری که در چهار چوب کلمات به بند افتاده اند ... بیش تر احساساتی که یک فرد در طول زندگی تجربه می کند فقط موجی سیال از انرژی است که می آید و می گذرد بی آن که ردی از کلمه و واژه از خود بر جای بگذارد ... هر چه هم سعی می کنی بروی سمت آن حس وحال تا شاید مگر ، اسم و نشانی حتی به کنایه و مجاز پیدا کنی بی فایده است ... جنگی است که اولین و آخرین مغلوبش تویی ... اصلا ذات این جور احساسات ، کلمه گریز است ... هر چه می دوی به دنبالش بیش تر از تو می گریزد ... این جاست که دست های خالی ، دست کم برای آنانی که کارشان کلمه است ، بدجور توی ذوق می زند ... یک لحظه چشم باز می کنند و با خود می گویند : آخر چه طور می شود این را گفت !؟ ... نگاه کنید به این شعر سهراب ؛ در دلم چیزی است مثل یک بیشه ی نور !!!... اگر بخواهی این ها را معنا کنی نابود می شوی ... بیشه ی نور یعنی چه!؟ جز این است که شاعر ناشناخته ترین احساس درونی اش را به این شکل و با کلماتی که آشنا می نمایند بیان می کند !؟... این و شبیه این ها که در زبان فارسی کم نیستند ، شأن آبزودیته ی زبان اند ... شأنی که در حداقل معنا داری است و حداکثر معنا گریزی ... برای همین ها همیشه معتقد بوده ام دایره ی واژگان انسان ها برای گفتن و حتی شناخت خود و دیگری هنوز بی مایه است ... اگر دامنه ی واژگان بشر برای شناخت و بیان احساسات و در پی آن گفتن ، کافی می بود تنهایی آدمی بی معنا می شد ... هم چنان که جنگی اتفاق نمی افتاد ... ولی در دنیایی که من زندگی می کنم و آن چه می بینم همان فرض اول صادق است ... فرضی که می رسد به این جا ؛ زبان چیزی جز عامل سوء فهم و سوء تفاهم میان انسان ها نیست ...


۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۴
حمیدرضا منایی

.


عجب گرفتاری شده ایم ها!؟ بیش تر از یک سال است که مهرگانی گیر داده بردبون! بیاوریم و این ماه را از آسمان برداریم ! بعد هم بگذاریم توی کمد ! به خصوص شب هایی که ماه در هبوط است و در افقی کوتاه ، این وسوسه عجیب به جانش می افتد ... شب هایی که ماه نصفه و نیمه است هم یک گرفتاری دیگر داریم ؛ می گوید بریم آن پسری که نصف ماه را برداشته پیدا کنیم ! ماه را ازش بگیریم و بچسبانیم سر جاش و بعد خودمان برش داریم ! البته این یکی تقصیر خودم بود ... یک شب پرسید بقیه ی ماه کو !؟ چیزی به ذهنم نرسید این قصه را درست کردم !! چند شب پیش که احساس می کرد غذایش را خوب خورده و حسابی زورش زیاد شده و قدش بلند، می خواست بردبون همسایه را خودش بیاورد و ترتیب ماه را بدهد که یک وقت آن پسرک دیگر نیاید و نصف ماه را نبرد ... حواسش را پرت کردم که منصرف شد ! دائم هم بازوهاش را نشان می داد که ببین ! ... به هر صورت ، مانده ام این یک کم دیگر که بزرگ شود تکلیف چیست !؟ حریفش نمی شوم ! فعلأ دارم به این فکر می کنم که چاره ای ندارم جز این که با هم برویم و من کمک کنم و سر بردبون را بگیرم ... بعد هم پایه اش را نگه دارم که آقا برود بالا ... خوب که بالا رفت و به پله ی آخررسید صدا بزنم و بگویم گرفتی ش !؟ ... بین خودمان باشد ، مانده ام اگر بگوید گرفتمش آن وقت من چه کنم !؟

۹۰/۰۲/۰۴


۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۳
حمیدرضا منایی


می دانم خودم ! تکراری ترین و مشهورترین قطعه از بورخس است ... شاید یک جورهایی زیاد دست مالی شده ! اما من آن قدر این قطعه را دوست دارم که این حرف ها برایم مهم نیست ... پس همین جا و به همین بهانه این وبلاگ را به نام خورخه لوییس بورخس بزرگ متبرک می کنم :

کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوتِ ظریف میان نگه‌ داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
این‌که عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند
کم کم یاد می‌گیری
که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند، اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغِ خودت را پرورش دهی به جای این‌که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی


۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۵۸
حمیدرضا منایی


چند سال پیش به نیت دیدن آدمی رفتم جایی ... تا آن وقت ندیده بودمش حتی عکسش را ... مکان دفتر پر رفت و آمدی بود و چپ و راست می رفتند و می آمدند ... توی حال خودم نشسته بودم که انگار یکی به من گفت آمد !... سر چرخاندم ؛ دیدم طرف ایستاده و مرا نگاه می کند ... بلند شدم اما جلو نرفتم ... عمق آشنایی را در چشم هایش می دیدم ... چند لحظه ای گذشت ... سری تکان دادیم برای هم از دور ... بعد طرف رفت سمت منشی و شروع کرد به حرف زدن ... قراری که با هم نداشتیم ، نشستم سر جام ... کتابی جلوم باز بود سعی کردم دوباره حواسم را جمع کنم ... دنبال کلمات می گشتم که دستی خورد سر شانه ام ... گفت من فلانی هستم ... خودم را معرفی کردم ... مانده بودم چه بگویم که دعوتم کرد توی یک اتاق ... آدم سینه سوخته ای بود و هست ... با هم حرف می زدیم که یک باره در آمد : ما قبلأ همدیگر را جایی دیده ایم !؟ ... مطمئن بودم که ندیده ایم ... اول باور نمی کرد ... خیالش که راحت شد چند لحظه ای رفت توی خودش ... بعد گفت : بعضی از ما هم دیگر را از خیلی پیش تر می شناسیم ... کجا و کی و چه طورش معلوم نیست ، اما هم دیگر را می شناسیم ...

راست می گفت ... مهم نیست در جمع دوستان نشسته باشیم یا خانواده ... یا حتی توی خیابان زل بزنیم به چهره های غریبی که می گذرند ... همه اش بهانه ی یک چیز است ؛ دنبال آن آشنای آشنا می گردیم فقط ...


پی نوشت : مدتی پیش این مفهوم را با کلماتی پس و پیش برای محمد کامنت گذاشتم ، در جوابم نوشت : ما صاحبان روحهای غمزده همه از یک تباریم ، اما من چند وقتیه دلم میخواد از این شهر بیخوابی ، شهر ناامیدی ، شهر لذت بردن از اندوه ، شهر نومیدی و حرمان و سوختن ، شهر مردان چایی و کتاب و موسیقی ، شهر بی هدف ول گشتن و وول خوردن میان مردم ، شهر گریه های ناگهانی ، شهر زار زدن و عربده کشیدن پشت فرمون وسط یزرگراه ، شهر نارضایتی .....سفر کنم .....20 سال زندگی تو پیچ و خم کلمات و دق کردن ازنفهمی روزگار و مردم روزگار ...کافیه ....میخوام تو آستانه 40 سالگی سفر کنم ...


۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۵۶
حمیدرضا منایی


باد آواره ی بهار؛

پشت پنجره ام چه می خواهی !؟

به امید گداختن کدام آتش زیر خاکستر ،

کوچه به کوچه می گردی !؟

این خانه  سرد است هنوز ...

 و من ،

آلوده ی زمستان مانده ام

آلوده ی سفید و خاکستری ها

              افق های مه گرفته

              و این زمهریر استخوان سوز ...

برو ،

و بیش ازاین وسوسه ام نکن

آواره تر از تو،

            منم ...


                            ********


لبخندم بشارت نجات و بهشت نیست

تنگنای گذر روزهاست

بر زخمی که می زنند و می گذرند

من ، یک دقیقه اضافه ی شب یلدام

آن جا که تاریکی در اوج بلوغ است

من گل و لای رسوب کرده ی همه ی سیلاب هام

و غبار رنگین هزار آبادی ویران در من است

و دل تنگی همه ی غروب های جمعه

من ،

به غربت زمین آلوده ام

بر پنجره ی ایمان و تنهایی من دخیل نبند

اما ،

بگذار هراس هایم را به سادگی تو پیوند زنم

به چیزی مثل ؛

                کودکی چشم هایت

                یا حتی بوی یاس و عطر خاک نمور

خدا را چه دیده ای

شاید که گرفت ...


۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۹
حمیدرضا منایی


برای منی که همت عالی ام خالی کردن زیر سیگاری سه چهار روزه است ، حقیقتأ خانه تکانی شب عید چیزی است در حد شکافت هسته ای ... شب عید که شد گفتم امسال باید تکانی به خودم بدهم ... سال همت مضاعف هم دارد تمام می شود و ما هم که تا حالا نکرده ایم ... همت را می گویم ... خوب است آخر سالی حرکتی بکنیم ... دست و پا زنان در همین فکرهای شوم بلند شدم ، دوری توی خانه زدم که مظنه ی کار دستم بیاید ... آقا خدا نصیب گرگ بیابان نکند ... فقط از دیدن ظرف چرک های توی سینک سرم گیج رفت ... بقیه ی خانه را هم سرسری نگاهی کردم ... ولی چشمم جایی را ندید ، ضربه ی اصلی را ظرف ها زده بودند ... بعد نشستم با خودم دودوتا چهار تا که ؛ خب ... جوون ... تو که جان این کارها را نداری ... تراکتور که نیستی ... اصلأ گیریم که باشی ، حال و حوصله اش را چه می کنی !؟ ... داری یا نه !؟ ... واقعأ سئوال هایی بود اساسی ... و جواب ها هم از پیش روشن ... دوباره افتادم به فکر که ای بابا ... بالاخره سال جدیدی گفتند ، عیدی گفتند ... همین جوری که نمی شود ... باید از جایی شروع کرد شاید این طوری نکبت سال 89 دست از سرمان بردارد ... چشم که باز کردم توی بقالی بودم و از ردیف قوطی های تمیز کننده سان می دیدم ... من که فقط وایتکس را می شناختم ... ولی گفتم از هر نوع مایع تمیز کننده که دارد بدهد ... آقا یعقوب هم سنگ تمام گذاشت ؛ تکمیل تکمیل فرستادم خانه ... لباس رزم پوشیدم ... آستین ها و پاچه ها بالا! ... آه ای خدایان بگذارید  قربانی راه نظافت من باشم ! خیلی هم مصمم ! مرگ بر هر چه کثیفی است ! گور پدرش ! می روم در دهان شیر! ... که البته نتیجه از قبل روشن بود ... خدایان تمیزی من را قبول نکردند و شکست خورده ی اول و آخر من بودم ... در یک ربع اول ضربه ی فنی شدم و الفاتحه ... خب ، هر کاری کردم نشد ! نشستم یک لیوان چای خوردم و بعد یک نخ سیگار آتش زدم ... دیدم آبرویم جلوی خودم بد جوری دارد می رود ، به سرعت نقشه ی جایگزین را پیش کشیدم ... طرح این بود که به جای تمیز کردن کل خانه ، نمادهایی از آن را که به شدت توی چشم می زند رفت و روب کنم ... یکی از این نمادها به نظرم شیرها هستند ... چنان به جانشان افتادم و ساییدم که فکر کنم نوشان هم این طور برق نمی زد ... توالت ها را هم اساسی شستم ... خودم که خوشم آمد ... اوج کار و هنر نمایی را گذاشتم برای حمام ... واقعأ که هیچ چیز از یک حمام تر و تمیز بهتر نیست ... دوسه باره همه جا را شستم ... فقط آیینه اش یادم رفت ، مثل ظرف های چرک که برای پاک کردن شیر گذاشتم شان روی کابینت که آن هم بعد از تحویل سال یادم افتاد و دیگر کار از کار گذشته بود ... باز این ها اشکالی نداشت ؛ شاه کار جای دیگر بود ... توی آشپزخانه از پس وسوسه ی پاک کردن آون بر نیامدم ... ناکس به اندازه ی دو حلب روغن درش ذخیره داشت ... دیگر رنگش پیدا نبود ... من هم گرفتمش زیر شیر آب داغ ... انواع جرم گیر را ریختم روی سرش ... حتی وایتکس را ... بعد هم سیم و اسکاچ ... بساب بساب مفصل ... آخرش یک چیزی شد که برقش چشم را خیره می کرد ... هان !؟ پس چی !؟ یک همچین چیزی ام من ! اصل تمیزی !... کارم که تمام شد گذاشتمش روی شوفاژ که سیم هایش خشک شود ... یعنی قاعدتأ باید می شد ... موقعی که زدمش توی برق ، دو روز بعد ها ، شروع کرد به دود کردن ... گفتم لابد چربی هایی هستند که به خورد المنت رفته اند ... همین جوری نگاهش می کردم که آتش گرفت و سوخت ... از این هم راحت تر که من می گویم ...

به هر صورت این تئوری که امسال پیدایش کردم بدک نبود ... نماد گرایی در تمیزی را می گویم ... اگر رومی رومی نشدیم ، زنگی زنگی هم نبودیم ... منتهی یک مقدار ایراد دارد که البته طبیعی است ... سال اول بود ، به مرور بهتر می شود ...


۱ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۵
حمیدرضا منایی

.


بدبختی است دیگر ،

یک شعر بلند بود که وقت نوشتن

بد به دلم چسبید ...

نشد اما ،

با یک " بک اسپیس" از روی "هارد" پرید

هر چه هم کردم ،

نشد آنی که باید ...

خب ، یک جورهایی حرام زاده می شد ؛

فرزند من و آن چه گذشته بود

نمی گرفت آدم را ...

من هم نخواستمش ،

دادمش دست باد ،

          دست فراموشی ...

اما هنوز طعم تلخش هست

از یک شعر همین کافی است

اصلأ به گمانم این طور

                     بهتر باشد ...


۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۰
حمیدرضا منایی

.


انگار هزار سال است که زندگی می کنیم ، بس که خسته ایم ... هر چند که عادت کرده ایم و همین عادت ، لبه ی تیز خستگی های مفرط را کند می کند و یاد می دهد که در سکوت بگذرانیم ...اما بعضی وقت ها ، دقیق تر بگویم ؛ بعضی شب ها بی قراری امان نمی دهد ... بی قراری خستگی ها از یک طرف و بی قراری خواستن ها و نوشدن ها از طرف دیگر ... هر چه باشد شوری است که گه گاه می وزد ... می آید و قلقلکی می دهد . وسوسه ای می کند . آن وقت دل مان می خواهد پوسته مان را بشکنیم ، سرک بکشیم و بیرون را نگاهی بکنیم ... دم بهار هم باشد ، که دیگر جای خود ... هوایی شدن حتمی است ... پوست را که بدهی دست نسیم ، فقط بدنت بر جا می ماند ، هوش و گوشت را نسیم برده است ... این ساعت ها ، این بی قراری ها ، این شورها جزوعمر و زندگی حساب نمی شود ... برعکس همیشه ،این زندگی است که دنبال ما می دود...


۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۹
حمیدرضا منایی

.


بهار خوب است ،

شاید هم قد تو

مثل آن وقت ها که می دانی

نباید ناز کنی

مثل آن وقت ها که ناگهان می آیی

مثل آب نطلبیده ، بی قید و رها ، مهربان و وحشی ...

مثل آن وقت ها که لیوان خالی چای ات را

جلو می آوری و می گویی:

- خاکستر سیگارت را بریز این تو

و نمی ترسی که لیوانت بوی سیگار بگیرد

و من در دلم می گویم :

- رهایی و از خودم رهایم می کنی

آخ خ ، بهار خوب است

شاید  هم قد تو ...


۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۸
حمیدرضا منایی


چند روز پیش به خانه که رسیدم یک جمله در دفترم یادداشت کردم ... نوشتم : به شهری که نتوانی دودقیقه کنار یک دیوارش در حال و هوای خودت غرق باشی چه می شود گفت !؟ ... اما این روزها تهران ، آن تهران نیست ... حال عجیبی دارد ... آن قدر خلوت است که که انگار خود کوچه پس کوچه های شهر هم باور نمی کنند ... منی که همه ی سال سعی می کنم از تهران فرار کنم ، این روزها که می شود با بهانه و بی بهانه خودم را می سپارم دست خیابان های شهر ... یک چیزی بگویم ؛ خوشم می آید توی این خیابان ها گم شوم ... ندانم که کجا هستم ... مات و منگ در و دیوار و آدم ها بمانم ... تهران این روزها چیزی است در حدرویا ... رویایی که می دانم دوامی ندارد و به زودی از این خواب بیدار خواهم شد ... همین سر شب اتفاقأ چشم که باز کردم دیدم نشسته ام توی پارک ... نمی دانم چه قدر گذشت ، می خواستم بلند شوم که مردی آمد و روی چمن های مقابل نیم رخ به من نشست ... فاصله ای نداشتیم ... سیگاری آتش زد و کشید ... بعد ساندویچی را از توی کیسه در آورد و شروع کرد به خوردن ... نفهمیدم یک گربه از کجا سر و کله اش پیدا شد ... آمد و ایستاد و از فاصله ی دو متری به یارو خیره ماند ... زندگی یک رویاست ... رویایی که سر و ته اش هیچ شباهتی به هم ندارد ... دی شب وقت تحویل سال ماه عجیبی در آسمان طلوع کرد ... تا وقتی که غروب کرد از پنجره ای که به پهنای ابدیت در مقابلم گشوده است می دیدمش ... آن ماه امشب هم بود ... درست پشت سر مرد ، در افقی کوتاه و انگار که در هبوط ... مرد نصف ساندویچش را کند و گذاشت جلوی پاش ... گربه هه شک نکرد ... رفت جلو ... هر چه لای نان بود خورد ... دور دهانش را لیسید و به مرد نگاه کرد ... طرف دستی به سر گربه کشید ... از لای باقی مانده ی نانش یک تکه سوسیس کند و دوباره به گربه داد . فکر می کردم آخرین لقمه اش را به حتم نان خالی خورد ... گربه جست و خیزی کرد و دور شد ... گفتم قصه تمام شد ... اما حس غریبی نگه ام داشت ... مرد یکی دو قلپ ازبطر نوشابه اش سر کشید ... دستش رفت سمت نانی که گربه محتویاتش را خورده بود ... یک تکه ی کوچک از کنارش کند و در دهان گذاشت و آرام مزه کرد ... بعد نان را برداشت ، لوله اش کرد و آرام شروع کرد به خوردن ...

توی راه تمام مدت به این تصویر فکر می کردم ... رفتار آن مرد حس غریبی داشت که کلمه ای برایش پیدا نمی کردم ... اما حالا می خواهم عبارتی را با احتیاط به کار ببرم ؛ آن مرد خوش - حال بود ... آن چیزی که جذبه و گیرایی رفتارش بود ... مهم نیست کارگر بود ، دیوانه بود ، تنها بود یا هر چیز دیگر ... با زمان و مکانی که در آن قرار گرفته بود احساس یگانگی می کرد ... همین ...دیگر چه می شود گفت !؟

90/2/1


۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۱
حمیدرضا منایی

.


سه چهار روز پیش رفتم دم رودخانه ... مدت ها می شد که نرفته بودم و ناگهان غافل گیر شدم ... دم غروب طیف رنگ های سفید و خاکستری و رودخانه ای که دورترک در مهی رقیق محو و متلاشی می شد حال غریبی داشت . چنان سوز سردی می آمد که پوست را پاره می کرد . باران هم شلاقی می بارید ... با این که زیاد نماندم انبساط عجیبی برایم بود ... تمام مدت به این فکر می کردم که من قدم به قدم این رودخانه را می شناسم و او هم مرا ... هیچ وقت نشد که حاشیه ی خاکی کناره اش را بروم و حالم بهتر نشود یا ذهن گرفته ام باز... همیشه حالش را به من داده بود ... یک جور مرجع بود برایم .هر جا که بودم خودم را می رساندم آن جا ... با همه ی این ها انگار مدت ها می شد که فراموشش کرده بودم ... بعد به این فکر کردم که شبیه این رودخانه و کارکردش در زندگی کم نیست ... قطعه های موسیقیایی ، یک نقاشی ، یک اتاق ، یک پنجره ... همه شان همین کارکرد را دارند ... وقت هایی که ما گم می شویم ما را می رسانند به نقطه ی صفر ، به نقطه ی آغاز ... به جایی که خوب می شناسیم و احساس غربت و دلتنگی مان کمی ، کمی تخفیف پیدا می کند ...

 

۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۱
حمیدرضا منایی

.


سنگین ترین وزنه ی هستی انسان مرگ است . ولی چون ما زنده ایم و زندگی می کنیم باید وزنه ای برای برابری و به تعادل رساندن زندگی و مرگ پیدا کنیم ... این وزنه ها به یقین از دو شکل عشق و پوچی خارج نیست و مورد سومی ندارد ... اما عشق وزنه ای هم پای مرگ است ... ترازوی مرگ و زندگی را میزان می کند ؛ نه بده کار و نه طلب کار ... شکل دوم پوچی است . آن وقت که زندگی می شود بازی ... یک بازی که نه برد دارد نه باخت ... نه بازنده و نه برنده ...هر موقعیتی در زندگی مظهرشکلی از هستی آدمی است ... این گونه پوچی وزنه ای به مراتب سنگین تر از مرگ است ... وزنش به مرگ می چربد و مرگ را بده کار خود می کند ...آخرش این می ماند که کی اهل کدام راه است و روح هر راه با جنس و جنم هستی اش چه طور می خواند !


۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۰
حمیدرضا منایی


ارسطو معتقد بود که درام باعث پالایش و تزکیه ی نفس (کاثارسیس) می شود...انسان در هم ذات پنداری با شخصیت های درام و جایگزین کردن خود به جای ایشان از ترس ها و اضطراب های درونی آزاد می شود و سرنوشت آن شخصیت ها درس عبرت و الگوی زندگی اش می شود ... این که این نظر چه قدر درست است بماند . اما اگر یکی از علل گرایش به درام همین رهایی از ترس واضطراب باشد ، به روشنی می توان علت گرایش توده ی مردم را به سریال های ماهواره ای درک کرد . جامعه ی در حال گذار ایران توده ی در هم تنیده ای از ترس ها و اضطراب هاست ... از طرف دیگر تلویزیون ایران به دلیل اعتقاد به یک قرائت رسمی و دست مالی شده از زندگی جواب گوی نیازهای مخاطبان شهری خود نیست . از دیگر سو به دلیل ممیزی گسترده ی کتاب ها و فیلم ها و دست بخش خصوصی داخلی هم از پر کردن این فضای خالی کوتاه است ...

اما پیش از ورود به حرف اصلی گفتن یک نکته ضرورت دارد ؛ هر صدایی که در جامعه منجر به تکثر وشکستن صدای واحد شود فی نفسه ارزشمند است ... ضربه ای که ساخت های قدیمی و ریشه دار قدرت از این اتفاق می خورند جایگزین ندارد ... مجموعه ای از خواست ها که جزیره وار در دل یک جامعه وجود دارند، با ایجاد زمینه به هم می پیوندند و طلبکار قدرت می شوند ...

اما حرف اصلی ؛ چند وقت پیش حدود ده شب به ناچار از خانه دور بودم و هر شب هم یک جا !! فصل مشترک همه ی خانه ها همین سریال ها بود که با جذبه ای معنوی و هیس هیس های مدام پی گیری می شد ... در میان همه ی آن چه دیدم چند نکته برایم قابل توجه بود : اول بازی های بسیار بد و ابتدایی بازیگران ... انگار یک نفر را از توی کوچه بیاوری به ضرب چماق بخواهی از او بازی بگیری تا جایی که حتی اسم نا بازیگر هم نمی شود براشان به کار برد ... حالا تدوین های ناشیانه ، میزانسن های افتضاح ، کادرهای معیوب دوربین به کنار که آدم بی اطلاعی از سینما مثل من هم توی ذوقش می خورد ... این سریال ها با چنین بازیگرانی یک وجه مشترک بصری دیگر هم دارند ؛ گرایش جدی و پی گیر به کلفتی و اندازه های حجیم ... قبلأ این مسأله را همین گوشه کناره نوشته ام که در طول تاریخ همیشه حق با چیزهای بزرگ بوده است  ... در 50-40 قسمتی که از این سریال ها دیدم یک سینه ی بدون پروتز وجود نداشت ، آن هم نه پروتز در سایز های معمولی ، همه نود به بالا ! از آن طرف مردها ؛ یکی شان در اندازه طبیعی نبود، همه ورزشکار و هرکول ! با چنین رویکردی این تصور در نزد توده ی مردم پدید می آید که اندازه های حجیم ملاک زیبایی اند و غیر ازاین و مهم تر ، جایگزین تفکر و اندیشه می شوند ... جالب این جاست که این ظاهر گرایی و سطحی نگری با استقبال گسترده ی جامعه ی شهر نشین طبقه ی متوسط روبه روست که قاعدتأ خواست و سفارش های فرهنگی شان در جامعه نقش راهبردی دارد !

توی آن چند روز دلم سوخت برای ادبیات و سینمایی که زیر تیغ سانسور به نابودی کشیده شده است ... برای آن هایی که با خون دل می نویسند و کار می کنند و از یک آب خوردن راحت تر کارشان رد می شود و جای شان را این سینه های درشت و بازوهای کلفت می گیرد ...دردی که در آخر برای گفتن می ماند چیزی نیست جز این که در غیبت هنر اصیل و بومی آن چه امکان حضور می یابد جز عوام زدگی چیزی دیگری نخواهد بود که به اسم هنر (درام) به توده ی مردم قالب می شود و سلیقه شان را به فرومایگی می کشاند ...

 

یک شب کسی می خواست با منطق و مثال هایی از این سریال ها راجع به زندگی با من حرف بزند . شانس آورد که او صاحب خانه بود و من مهمان و گرنه که خون به پا می شد !!!


۱ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۴
حمیدرضا منایی

.


گویند  که  دوزخی بود  عاشق و مست
قولی است خلاف دل در آن نتوان بست

گر  عاشق و مست دوزخی خواهد بود
فردا  باشد بهشت همچون  کف دست

                                        خیام

۳ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۲
حمیدرضا منایی


پیش تر همین گوشه کنارها انگار نوشته بوم ؛ سال چهارم دبیرستان معلم تاریخی داشتیم که خیلی وقت ها پیش از شروع درس چند دقیقه ای می نشست پشت میزش ... حال غریبی داشت ... جنگ درونی اش را حتی ما هم حس می کردیم ... کمی که در سکوت می گذراند زبان باز می کرد و می گفت خوش به حال آن که خر به دنیا آمد و گاو از دنیا رفت ... هیچ وقت بغض تو صداش یادم نمی رود ... آن وقت ها نمی فهمیدم چه می گوید ... هم چنان که حالی ام نبود چرا وقتی از مشروطه می گوید و یا ملی شدن نفت و مصدق ، اشک در چشم هاش جمع می شود ... بعدها هر چه روزها می گذشت بیش تر می فهمیدم آن آدم از چه حرف می زند ... بیش تر درک می کردم که هر کس بیش تر بفهد خود را در معرض خطر بیش تری قرار می دهد و آرامش برایش رویایی می شود دست نیافتنی ... شاید برای همین راوی گفت اکثراهل الجنه بله (بیش تر ساکنین بهشت حمقا و ابلهین هستند ) ...

حالا این که بعضی از ما نمی توانیم مثل بچه ی آدم زندگی کنیم به کنار ... این هم که ما هنوز و هر روز از میوه ی ممنوعه باید بخوریم و در گناه نخستین آدم و حوا شریک باشیم هم همین طور ... اما وقتی به چرایی چنین حال و احوالی فکر می کنم ، میان همه ی دلایل یک دلیل بد جور در چشم می زند ؛ شب و تاریکی ... از همان وقت که آفتاب شروع می کند به غروب کردن ، انگار شیطان به جسم و جان مان می افتد ... اصلا مثال بهتر و قشنگ ترش خون آشام ها هستند که با تاریکی هوا دگردیسی پیدا می کنند ... دل مان یکهو می خواهد کاری بکنیم ... آتشی بسوزانیم ، هر چه باشد ... شاید آن شعله ی درونی را که می خواهد وجودمان را خاکستر کند به تأخیر بیندازیم ... چند روز پیش به کسی می گفتم که من آلوده ی شب ام ... و هر کسی به شب آلوده شد دیگر نمی تواند مثل بچه ی آدم ، سر به راه و پا به راه زندگی کند ... لامصب - شب را می گویم - مثل مخدر در جسم و جان آدم چنان رسوب می کند که انگار زندگی بی آن محال است ... همین برایم شده یک جور سنگ محک آدم ها ؛ آن ها که شب می خوابند و زندگی شان قطعأ بر مداری طبیعی می گردد ... و آن ها که شب نمی خوابند و زندگی شان قطعأ بر مداری غیر طبیعی می گردد ! ...بگذریم ...

پس از گذشت سال ها یاد چشم های گود افتاده ی آن معلم تاریخ افتاده ام ... می دانم که شب ها نمی خوابید ... حالا اگر روزی از روزها ببینمش دلم می خواهد برایش بگویم : نه تقصیر من است نه تقصیر تو و نه تقصیر آدم و حوا ... همه ی این ها تقصیر شب است استاد ... فقط تقصیر شب ...

 پی نوشت : می روی و چراغ ها را خاموش می کنی به امید خواب ... به امید زندگی بر مدار طبیعی ... اما چیزی جز زل زدن به تاریکی و بعد سگ خوابی و کابوس در انتظارت نیست ... به قول یک دوست چیزی جز پارگی صبح گاهی ... همه را آزموده ام من ...


۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۰:۰۵
حمیدرضا منایی

.


سفر دراز بود و راه نامطمئن

نقشه ای برای رفتن نبود

گفتیم این درخت و باغ باشد نشان بازگشت 

پاییز زد به قلب درخت

باغ ها در خود سوختند 

 لحظه ای گذشت ،

 ناگهان چشم باز کردیم ؛

نشانه ها در گرد غربتی که از آسمان فرو می ریخت

                                                ناپدید شدند

و اینک ،

ما معنای سفر بودیم ...

89/12/19


۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۶:۳۶
حمیدرضا منایی


پیوند عجیبی را سهراب میان مفاهیم" تو " و تاریکی و شب برقرار می کند ... این معنا در مقابل روز ، نور ، امید یا هر چیز روشنی بخش دیگری از این دست قرار می گیرد ... انگار که سهراب از " تو " امید صلاح و رستگاری ندارد که برعکس ، تو برای سهراب عاملی برای عافیت و عاقبت سوزی است ... حالا ذهنم یاری نمی کند اما گمان نمی کنم " تو " برای سهراب در هنگام روز و در نسبت با روشنایی متجلی شده باشد ... هر جا تو ظهور می کند یا منشأء تاریکی است و یا در نسبت تنگاتنگ با آن ... این نگاه به مفهوم تو در بعضی از شاعران دیگر هم دیده می شود  از جمله حسین منزوی  ... آن چه در پی می آید مجموعه ای است از اشعار سهراب با تأکید بر همین مفهوم  که بی هیچ دخل و تصرف و حاشیه ای کنار هم نشسته اند ...

۱ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۵
حمیدرضا منایی

.


چند سال پیش وقتی تازه وارد فضای وبلاگستان شده بودم ، نوشتن و خواندن وبلاگ در اوج روزهای خودش قرار داشت ... وبلاگ های قدری با نویسندگان خوش ذوق می نوشتند و دورافتاده ترین وبلاگ ها هم خوانندگان خودشان را داشتند ... با ورود فیس بوک به فضای مجازی ناگهان وبلاگستان خلوت شد و بیش تری ها به آن سو کوچیدند ... در این یک سال اخیر حتی فیس بوک هم خلوت شده و پرچم شبکه های اجتماعی شبیه واتس آپ بالا رفته است ... از یک طرف این کوچ کردن ها به خصوص در مورد فضای وبلاگستان ، تعداد بازدیدها و بازخورد مطالب را پایین آورده است اما از طرف دیگر من به این نکته عمیقأ معتقدم که این اتفاق خوبی است ... چه بهتر که آدم های اهل در یک حوزه فعالیت کنند ... سیاهی لشکری که از روی مد یک روز به وبلاگستان پناه می آورد و روزی به فیس بوک و روزی دیگر به واتس آپ ، بود و نبودش فرقی نمی کند ... هر چند وبلاگ های خوب و صاحب سبک کم پیدا می شوند ولی حالا به نظرم می رسد آدم هایی که در این فضا باقی مانده اند و وبلاگ می نویسند ، مال همین جا هستند و جای دیگری جاشان نیست و به سکوت و فضای وبلاگستان دلبسته اند که این خوب است ...


پانوشت : این بغل ویدئو کلیپی گذاشته ام به نام enigma-gravity of love ... دارد درباره ی این صحبت می کند که زندگی جزئی از یک راز بزرگ تر است و باید به آن راز احترام گذاشت ... ببینید ، حال تان را خوش می کند ...


۱ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۶
حمیدرضا منایی

.


چند روز پیش سهره ی مهرگان مرد . نمی دانم چرا !؟ رفتم و دیدم زبان بسته افتاده کف قفس ... انگار که خشک شده بود ... بدجوری حالم را گرفت . حالم که جا آمد فکر کردم تنها راه توجیه نبودن سهره یک قصه است ... یک بار مهرگان پرسیده بود : این ظرف در ندارد !؟ گفتم : دارد ... اما جوجو درش را قفل کرده و کلیدش را گذاشته زیر بالش !پسرک سری تکان داد و گفت : قایمش کرده ! باید همین را پایه ی قصه می کردم . دو سه روز بالا و پایین می کردم که چه بگویم ... چند طرح داشتم که محور همه شان یکی بود ؛ جوجومان از قفس خسته شد . کلیدش را هم گم کرده بود ... خودش برایم گفت !  از من یک انبر دست خواست ... دادم ... میله ها را برید و پرید توی آسمان ... وقت رفتن هم گفت به مهرگان بگو ... مشکل سر همین چی گفتن بود ... اگر می گفت بر می گردد یک گرفتاری داشتم و اگر می گفت بر نمی گردم یک گرفتاری دیگر ... غیر از این باید خرسی و قیچی و ممد زبل را شاهد می گرفتم و میله های قفس را هم می شکافتم تا مدرک حرفم معتبر باشد !

سه چهار روز پیش توی خیابانی می رفتم ... رسیدم به یک پرنده فروشی ... وسوسه شدم یک سهره ی دیگر بگیرم ... دیدم حال پرنده قفس را ندارم ... همین جوری چشمم دنبال سهره های داخل مغازه بود که در با صدای قژ لولاهای خشک باز شد و آدمی را که بیست سال می شد ندیده بودم از در بیرون آمد !... حالا کی !؟رفیق قدیمی و صاحب پرنده فروشی فعلی !... ختم کلام ؛ به زور یک سهره داد دست من و خداحافظ !

حالاهمان قفسی که قرار بود دیواره اش شکافته شود ، شده قفس پرنده ای دیگر و من به قصه ای که باید می ساختم دیگر احتیاجی ندارم ... برای مهرگان هم این که پرنده در ظرفش باشد کافی است ...

دوباره من مانده ام و سهره ای که جوجه ی امسال است وعجیب می ترسد ... حتی از چند متری اش که رد می شوم خودش را می کوبد توی در و دیوار قفس ...

چه می شود کرد !؟ هی روزگار !

۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۹
حمیدرضا منایی


برایش پیام فرستادم : آن سهره ای که گفتی بیا ببر ، هنوز هست ؟

جواب داد : آره ... ولی نگه داری اش دیگر نمی صرفد ... شاهدانه شده کیلویی 10 تومن !

من که حال خودم را هم ندارم ، اما مهرگان پرنده می خواست ... وقتی رفتم سهره را بگیرم از طرف پرسیدم : اگر من نمی آمدم این را ببرم چه کارش می کردی !؟

رفت تو فکر ... سهره اش مالی نبود ... نمی خواند ... اما کار مرا راه می انداخت ...

وقت برگشت مهرگان پرسید : ظرفش هم مال ماست ؟

فشار آوردم تا فهمیدم منظور از ظرف همان قفس است . بعد هم ساکت شد و رفت در مایه های عشق بازی با پرنده ...

سر همین داشتم فکر می کردم اگر یارانه ها برای مردم نان و آب نشد ، شاید برای پرندگان بشود آزادی ! با این قیمت دانه نگه داشتن پرنده برای پرنده بازها هم زور دارد چه برسد به مشتری های گذری ...

۸۹/۱۰/۱۵


۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۶
حمیدرضا منایی

.


آه ای شب زمستانی

ای ترانه ای که آرام می گذری           

بهت من نثار کوتاهی تو باد

                 نثار این همه بی خوابی  

                 نثار این ماه بلند بالایت ...

ای پریشانی عزلت

ای شب زمستانی

                 که بوی بهار می دهی  ...


89/11/22


۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۲
حمیدرضا منایی

.


تا همین چند سال پیش وقتی دلال ها می خواستند موقع خرید و فروش تو سر یک ماشین بزنند و از قیمتش بیندازند می گفتند چپی است و زیرش نور دیده ... یا می گفتند طرف سیم کیلومتر شمار را باز کرده و ماشین زیاد دویده !!! همین دو جمله کلی از قیمت ماشین می انداخت ... اما در کنار این ها یک جمله ی دیگرهم بود ؛ این ماشین کیلومتر شمار صفر کرده !!! این آخر حرف بود ! یعنی برو و دیگر ور نزن ! صاحب ماشین در چنین وقت هایی قید فروختن ماشین را می زد ... مفت می داد کسی نمی برد . می رفت که خودش و ماشین را بیندازد توی دره !!!

حالا من هر چه فکر می کنم می بینم این جمله عجیب برازنده ی حال و احوال این روزهاست ... چپی بودن و روی سقف دویدن مان به کنار ، کیلومتر شمار صفر کرده ایم ...


۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۷
حمیدرضا منایی


خودنویس رفیق خوشگل است ... اطرافت هاله و جو درست می کند ... احساس می کنی یک وجب از روی زمین بالاتری ... حال می دهد و می دهد اما ناکس دشنه اش را به وقتش می زند ... با کوچک ترین اشتباه کوس رسوایی ات را می زند ... چون ذاتش اهل راه های بلند نیست ، دوست دارد حالش را بدهد و برود ... حوصله اش هم که سر برود چنان کاری با زار و زندگی ات می کند که به چیز خوردن می افتد آدم ...

خودکار ملازم رکاب است ...نماد بوروکراسی است و ذاتش هر جایی ... هم قباله ی ازدواج با آن امضا می کنند هم گواهی فوت ... باش همه جا هم می شود نوشت ؛ کاغذ و کرباس و کف دست برایش فرقی نمی کند ... توی بی غیرتی چیزی است شبیه سیب زمینی ...هرقیمتی هم که داشته باشد فرقی نمی کند همان لمپنی که هست ، هست ...

روی روان نویس نمی شود حساب کرد ... اصل و نسب ندارد ... خودش هم نمی داند پدرش خودکار است یا خود نویس و برای همین روی خودش حساب نمی کند ... اخلاقش بدجوری رأیی است! همه چیز خوب پیش می رود و داری می نویسی که یک دفعه حالش خراب می شود... هر چه هم قسم و آیه بخوری  ، به فلان  نداشته ی پسرش هم حساب نمی کند ... یک زبان نفهم کامل است !

تایپ که کلأ تکلیفش نه با خودش روشن است نه با نویسنده ... انگشت ها یک جا کار می کند و چشمت جایی دیگر را می بیند و نوشته ات از جایی دیگر بیرون می آید ! یک مجموعه باید به کار افتد تا آقا دو خط بنویسد ... چیزی است مثل بیل مکانیکی در یک باغچه ی گل سرخ ... نه تنها لذت باغبانی را ضایع می کند ، که در اصل همه باغچه را شخم می زند ...

و اما مداد ... مداد عزیز ... مدادشریف ... مداد دوست داشتنی ... ذاتش ستارالعیوب است لامصب ... رفیق گرمابه و گلستان است ... نه نمی گوید ... پاست ! هیچ اشتباهی را به رویت نمی آورد و می گوید خوش باش ... می گوید تو اشتباه کن من برایت درست می کنم ... بزرگ ترین اشتباه را ندیده می گیرد و رفاقت را در حقت تمام می کند ... واقعأ من یکی در مقابل رفاقتش کم آورده ام ... خیرش قبول ...


۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۴
حمیدرضا منایی


مدتی است وقتی می روم سمت کتاب خانه دست و دلم به برداشتن هیچ کتابی نمی رود ... دو سه کتابی هم که دستم هست همین طور نیمه کاره مانده است . جان می کنم تا دو صفحه اش را بخوانم ... پدر یکی از دوستان سال ها پیش حرفی زد که تا همین حالا در گوشم صدا می کند ... می گفت : هر چیزی منتظر وقت خودش است و اگر وقتش نشود اتفاق نخواهد افتاد ... این حرف روایت عامیانه اما کاربردی مسأله است . به زبانی دیگر این همان هم زمانی یونگ است یا آن چه مولانا می گوید :

تشنه گان گر آب جویند اندر جهان

آب جوید هم به عالم تشنه گان

این که الگوی ذهنی یک نفر در زمان و مکانی خاص با جهان عینی مطابقت پیدا کند اتفاق قشنگی است ...فکر کن توی ذهنت یک لیوان آب می خواهی و همان وقت کسی دستت می دهد . این جور وقت ها آدم با خودش می گوید ؛ فلان چیز بد جوری به دلم چسبید ... لذت عجیبی دارد این حال ...

کتاب و منابع موسیقیایی (مثل سی دی و نوار و...) از جمله چیزهایی هستند که شب باید کنار سرت باشد تا بخوابی ... هیچ نوع بخشش و دست و دل بازی حتی برای قرض دادن در این جا روا نیست ... یکهو می بینی شبی ، نصف شبی ، دم ظهری یاد چیزی در یک کتاب افتادی مثلأ ... می روی سمت کتاب خانه ... میان راه یادت می افتد  داده ای به فلانی ... حالا بیا و درستش کن ...

متأسفانه من این اخلاق زشت و زننده ی قرض دادن منابع ام را به دیگران از دست نمی دهم ... هر چه هم روی خودم کار می کنم فایده ندارد ... درست بشو نیستم . هزار بار چوبش را خورده ام ! این مورد آخر حسابی حالم را گرفت ... در تمام این مدت وقتی می روم سمت کتاب ها دستم دنبال کتاب دلواپسی می گردد ... به زمان دوباره خواندنش رسیده ام اما نیست ... یک سال است که امانت داده ام به یک دوست ! و حالا مانده ام در خماری اش ... بگذریم ...

کتاب دلواپسی شاه کار فرناندو پسوآ به نظرم از جمله آثاری بود که در جامعه ی کتاب خوان خوب دیده نشد یا دست کم دیر جا افتاد ... کتاب در ظاهر یادداشت های روزانه ی یک کمک حساب دار است اما در پشت این ، کنکاشی عجیب است در عمق وجود انسان به خصوص نیمه ی خالی و تاریک هستی اش ... عمده ترین مفاهیمی که در کتاب از آن گفته می شود تنهایی است و دلواپسی ناشی از آن ... خواندن این کار هم دشوار است ؛ اول این که بر قرار کردن ارتباط با کار به سختی صورت می گیرد . مفاهیم پیچیده ای در کوتاه ترین شکل ممکن و به صورت یادداشت روزانه ارائه شده و دیگر نگاه نویسنده به دنیا زندگی است که آدم را چپ و راست می کند ...

به هر حال اگر کسی خواست کتابی بخواند که بعد از پایان ، آن آدم اول نباشد ، اگر کسی خواست صدای خرد شدن درونش را خوب و رسا بشنود ، اگر کسی خواست دستی دستی خودش را له کند و با دست خودش کنده ی خودش را بکشد ، برود کتاب دلواپسی اثر فرناندو پسوآ را با ترجمه ی نه چندان خوب جاهد جهانشاهی از نشر نگاه بخواند ... این از جمله کارهایی است که از نان شب واجب تر است ...

پا نوشت : وقتی یادداشت بالا را نوشتم جاهد جهانشاهی ، مترجم کتاب ، زنده بود . حالا دیگر نیست ... روانش قرین آرامش جاودان


۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۲
حمیدرضا منایی


اردیبهشت 73 / مکان سنگان ، آخرین روستای مرزی ایران و افغانستان / ساعت 4 بعد از ظهر ...

حیران ایستاده ام میان میدان روستا ... تک و توک آدم هایی که می گذرند چپ چپ نگاه می کنند ... مثل یک وصله ی ناجور چسبیده ام آن وسط ... می روم داخل قهوه خانه ... سر صحبت با یک سرباز وظیفه باز می شود ... بچه ی قوچان است ... می گوید : شاگرد حاج قربانم ... نمی شناسمش ! طرف حسابی جا می خورد ... تا تربت جام باهم برمی گردیم ... اصرار می کند که برویم قوچان ... دعوتم می کند خانه شان ... با ذوق می گوید : می برمت پیش حاج قربان ... نمی دانم از چه کسی حرف می زند!  برای همیشه از هم جدا می شویم ...

شهریور 86 / مکان بازار تجریش / به واسطه ی کسی یکی از شاگردان حاج قربان را پیدا کرده ام ... با هم قدم می زنیم ... می گویم می خواهم بیایم حاج قربان را ببینم اما می ترسم تحویل نگیرد ! ریش خندم می کند و می گوید : نمی شناسی حاج قربان را ! قرار می گذاریم برای اردیبشت سال بعد ...

21 دی همان سال / مکان میدان نوبنیاد / استثنأ رادیو را روشن می کنم ... اولین و آخرین خبری که می شنوم این است : حاج قربان سلیمانی ، آخرین بخشی بزرگ خراسان درگذشت ... افسوس ...



۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۵۶
حمیدرضا منایی

.


از پشت پنجره

            چند پری دریایی

                     پچپچه کنان سرک کشیده اند ...

کاش یک نفر برای شان می گفت ؛

کسی این جا نیست

زیر این پنجره

                 آب تان گرم نخواهد شد

وقتی که می آمدید

                 کودک این خانه

                                سوی دریا گریخت ...

89/10/18


۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۰
حمیدرضا منایی


دیروز رفتم باغ فردوس ... نمی خواستم بروم . زنگ زدم به محسن . خیلی وقت بود که می خواستیم هم دیگر را ببینیم ... پرسید کجا!؟ ... از دهنم در رفت باغ فردوس ... خیلی وقت بود که نرفته بودم ... نه فرصتش پیش می آمد و نه حال و حوصله اش ... انگار که یک آدم منگ ، یک دفعه چشم باز کردم و دیدم ایستاده ام آن وسط ... وسط پارک ... حالا بگو کی !؟ دم غروب ... در گرگ و میش هوا ... یک دسته ابر بی باران و خسته هم توی آسمان ... فقط آمده بودند که غربت عصر را کامل کنند ... کاش فقط این ها بود ؛ آن حوض های بزرگ وسط باغ را جمع کرده بودند ... فکر کنم نیمی از درخت ها هم نبود ... من که این طور دیدم ... یک ردیف حوض باریک مثل فین گذاشته بودند آن وسط ، خشک تر از دشت کربلا ... دورتا دورش هم سطوح سیمانی ... اوج هنر شهرداری !  نماد مدنیت تهران! آن قدر که نفست بگیرد وقتی می بینی ! آن قدر که هر چه خیال و موسیقی و شعر است از تو بگیرد یک جا ! من دیده بودم باغ فردوس را ... از خیلی سال پیش ... از سال 70 مدرسه ی جلال ... بعد ها هم می رفتم و می آمدم ... آن قدر بود که سانت به سانت آسفالت هاش را می شناختم آن ها هم مرا ... سینمای جوان و رامین اشراق یادش به خیر ... حالا کجا هستند !؟ در نیم ساعتی که منتظر ماندم آوار هزار روز روی سرم ریخت ... حتی یاد باغ فردوس پنج عصر ... ببین تا کجاها رسیدم !؟ یاد کوچه ها و پارک ها و آدم هایی افتادم که یکی یکی زیر سلیقه ی زشت شهرداری نابود می شوند ...


۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۲
حمیدرضا منایی

.



1 آبان 94


۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۱
حمیدرضا منایی


این مطلب حاشیه ای است بر شعر درودگران پگاه از سهراب سپهری ، به یادش ...

پنجره را به پهنای جهان می‌گشایم
جاده تهی است،
درخت گرانبار شب است، نمی‌لرزد
آب از رفتن خسته است، تو نیستی نوسان نیست.
تو نیستی و تپیدن گردابی است.
تو نیستی و غریو کوه‌ها گویا نیست و دره‌ها ناخواناست
می‌آیی: شب از چهره‌ها برمی‌خیزد و راز از هستی می‌پرد
می‌روی: چمن تاریک می‌شود، جوشش چشمه می‌شکند
چشمانت را می‌بندی ابهام به علف می‌پیچد
سیمای تو می‌وزد و آب بیدار می‌شود
می‌گذری و آیینه نفس می‌کشد
جاده تلخی است
تو بر نخواهی گشت و چشمم به راه تو نیست
پگاه دروگران از جاده رو به رو سر می‌رسند
رسیدگی خوشه‌هایم را به رویا دیده‌اند.

درودگران پگاه / آوار آفتاب / هشت کتاب

***

1- سال ها سئوالی در ذهنم بود و جوابی برای آن پیدا نمی کردم ... سئوال این بود ؛ در غیاب معنویت و دین ( خدا ) که پایه های فرا زمینی اخلاق اند ، عمل اخلاقی مبتنی بر کدام ارزش و تعهد خواهد بود ؟ ... یا ؛ ارزش عمل اخلاقی از کجا و چگونه باید تأمین شود ؟ وقتی انسان می داند زندگی همین است و پشت آن می تواند چیزی نباشد و قرار نیست انسان در مقابل کسی پاسخگو باشد ، ضرورت انجام عمل اخلاقی در چیست ؟

بسیاری از فلسفه های اخلاق " تکلیف ناشی از وجدان "را برای جواب این سئوال مطرح می کنند . اما دست کم بنا بر تجربه ی زیسته ، این جواب برای عمل اخلاقی ضمانت اجرایی ندارد . وجدان نیز چون معنویت امری فراعینی است و به صرف اعتقاد و اعتماد به آن نمی توان انتظار عمل اخلاقی داشت . بیش تر وقت ها ترس از مجازات قانونی و عرفی تأثیر گذارتر از وجدان عمل می کنند و در نهایت وجدان واژه ای در حاشیه می شود که کفایت انجام عمل اخلاقی را با ترفندهای مذهبی و عرفی از دست داده است .

طیف دیگری از جواب ها در دوره ی مدرن ، بر پایه ی " آن چه بر خود نمی پسندی بر کس مپسند " استوار است . اما این گزاره در نهایت به اخلاقی سود گرا و منفعت طلبانه منجر می شود که در عمق خود چیزی جز تنهایی انسان به دنبال ندارد .

به هر حال ، یک روز چشم باز کردم و دیدم با چنین نگرش هایی نمی شود اخلاق انسانی را ، تنهایی و اضطرابش را و حتی گرگ صفتی اش را تفسیر کرد . دیدم مهم نیست که یک "من" چه قدر توانایی اخلاقی زندگی کردن و خوب بودن داشته باشد ... با چنین پایه های اخلاقی هیچ ضمانتی برای جاری بودن کنش ها از مجرای خیر وجود ندارد ... ساده بگویم ، خیلی وقت ها کسی به من بدی می کند اما خودش از بدی رفتارش آگاه نیست و هیچ وقت هم نمی فهمد ...

۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۲۵
حمیدرضا منایی


در میان تمام هنرها و هنرمندان شاعر( و شعر ) تنها کسی است که هستی برای او ، حضوری در مقابل و پیش رو است . به عبارتی دیگر کلیت هستی برای شاعر با ضمیر " تو " شناخته می شود و نه " او " که ضمیر سوم شخص غایب است . شعر در همان لحظه ای که شکل می گیرد ، پایان می یابد . ارتباط با " آن " و در لحظه زیستن ویژگی بزرگ شعر و شاعر است . از طرفی دیگر " زمان " عمده ترین چالش تمام هنرهاست . منظورم از این حرف دو چیز است ؛ اول درک " آن " هستی و زندگی است که برای هنرمند ضروری است ، دوم شکل روایی - زمانی اثر که هنرمند برای ارائه ی به مخاطب آن را برمی گزیند . در این میان زمان حال مهمترین و تأثیر گذارترین زمان هاست . برای نمونه ، بر خلاف اکثر رمان ها که در گذشته روایت می شوند ، زمان در سینما همواره زمان حال است و این مسأله باعث تأثیر گذاری بیش تر آن می شود .

ابن الوقتی ، در لحظه زیستن و قدر " آن " را دانستن در بسیاری از مکاتب و مذاهب بشری مورد ستایش قرار گرفته است . اما زندگی در لحظه ( این جا منظور هنرمند است ) جز برای شاعر ، برای دیگری امکان پذیر نیست ( به دلیل آغاز و پایان در لحظه ، آن چنان که گفته شد ) ما به هیچ لحظه ای نمی توانیم حتی اشاره کنیم و بگوییم این " حال " است . درک زمان حال برای ما پرشی از گذشته به آینده است و در این میان زمانی گم شده که به طور تأسف آور و غم انگیزی کوتاه است . کم اند آدم هایی که به " آن " هستی می رسند و از آن کم تر کسانی که توان زیستن در آن را دارند . ماندگاری شعر محصول همین ارتباط و زیستن در زمان حال و حضور در مقابل هستی است .

برای سال های طولانی در هشت کتاب سهراب گیر افتاده بودم . آن چه مرا از آن دنیا رها کرد ، شعر زمستان اخوان بود . شعری در غایت استحکام فرم و معنا که به تمام عرصه های زندگی مدرن قابل تعمیم است ... اما در مصاحبه ای از اخوان شنیدم که می گفت فضای یک زمستان معمولی در نظرش بوده (نقل به مضمون )، آن چنان که هست ؛ سرد و دلگیر ! و نه هیچ چیز دیگر !

برمی گردم به مقدمه ؛ شعر زمستان محصول در لحظه زیستن اخوان شاعر است ( و نه کسی که بعد از سرودن شعر راجع به آن حرف می زند !) اخوان به حکم غریزه در لحظه زیست و به دقت به صدای آن گوش داد . غیر از این ، ماندگاری و معنا دهی اثر می ماند به عهده ی مخاطب که اتفاقن در هر دو جهت موفق عمل کرده است .


۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۸
حمیدرضا منایی


امشب سر صحبت درباره ی سنت و مدرنیسم با کسی باز شد ... از من سئوالی درباره ی تفاوت این دو دنیا پرسید ... به قدر بضاعت جواب دادم ، اما یک نکته بسیار مهم یادم رفت که این جا برایش می نویسم؛

در دوره ی مدرن تنهایی به جای آن خدای رحمان و رحیم سرمدی نشسته است و ستایش می شود ... لاشریک صفت تنهایی انسان معاصر است ... تنهایی ای که خدای انسان است ، انسانی که حتی در سلوک عارفانه اش هم افقی بالا تر از تنهایی ندارد ... این خدایی است که راهی جز آن پیش رو نیست ... خدایی است که هم از آن گریزانیم هم از سر بی چارگی به آن پناه می بریم ...


۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۲
حمیدرضا منایی


انگار دوم دبستان بودم ... یادم نیست چه کرده بودیم که من و دو نفر دیگر را پشت در دفتر نگه داشته بودند . برای یک بچه ی 9- 8 ساله مرگ بود ؛ راه روی سوت و کور و خالی از بچه ها ... و صدای معلم ها که از توی کلاس ها داخل راه رو می ریخت ... هر از گاهی هم کسی از در دفتر بیرون می آمد و نگاهی پر از تحکم به ما می انداخت و سری می جنباند و خط و نشانی برای ما می کشید و می گذشت ... قاعده این بود که بچسبیم به دیوار دفتر و تکان نخوریم . در آن حال و احوال عالم بر سر مان خراب می شد و خودمان را گناه کاری ازلی و ابدی می دانستیم . ترس عجیبی بود ، خیلی بزرگ تر از سن ما . آن قدر می ترسیدیم که کلمه ای با هم حرف نمی زدیم ... آن روز نمی دانم چه شد و این فکر از کجا به ذهنم رسید ، اما یک لحظه از ذهنم گذشت که بالاخره یک روز من بزرگ می شوم و این اتفاق ها جز خاطره ای دور و گنگ و محو ، چیز دیگری برایم نخواهد بود ... بعد یک دفعه انگار رها شدم ... آزاد شدم ... دیدم دیگر نمی ترسم ... تن و بدنم که انگار کرخت شده بود ، ناگهان جان گرفت . خودم را از دیوار دفتر جدا کردم . سمت دیگر راه رو روزنامه های دیواری چسبانده بودند ، هیچ وقت خوشم نمی آمد ... اما رفتم و شروع کردم به خواندن ...

آن روز نفهمیدم چه اتفاقی افتاده است ، ولی برای همیشه در ذهنم ماند . سال هایی که می گذشت ، آن روز ، برایم محل ارجاع بود . چیزی بود و شد که دنیا را ، و آن چه را پیش می آمد با آ ن تفسیر می کردم ... آن روز نمی دانستم به تفسیری متفاوت از مرگ و زندگی رسیده ام ...


۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۵
حمیدرضا منایی


انجام تعهد و وفای به عهد ارزشی نکوهیده است که در تمام جوامع بشری انجام آن مستوجب پاداش و عدم انجام آن مستوجب عقاب و کیفر است . اما تعهد نیز مثل بسیاری از ارزش های اخلاقی دیگر ، ارزشی ذاتأ پارادوکسیکال است و نقیض خود را در بطن خود پرورش می دهد ؛

فرض اول : هر قضیه ی اخلاقی دارای دو سویه است ؛ من و دیگری . هیچ حکم اخلاقی بدون این دو سو شکل نمی گیرد .

فرض دوم : هر تعهدی از طرف من به دیگری مستلزم زمان و مکانی خاص و متعین است و در آن چهار چوب معنا پیدا می کند و لا غیر .

فرض سوم : اولین تعهد هر انسانی به نفس خویش است ، به حفظ و حراست از آن ... به حفظ موجودیت جسمی و روحی خود که اخلاق در پی آن می آید ( اخلاق به مثابه عرض ) ... اگر من وجود نداشته باشد هیچ ارزش اخلاقی ای شکل نخواهد گرفت . و در یک کلام ؛ تعهدی که ما به حضور خود و در پی آن اخلاقی بودن خود داریم ، زیربنایی ترین تعهدهاست .

کم پیش نمی آید که تعهد ما به دیگری منجر به از بین رفتن تعهد ما نسبت به خود می شود . مثلأ کشوری را در نظر بگیرید که به کشور همسایه که دچار بلایی شده تعهد کمک مالی می دهد . در همین زمان کشور اول خود دچار مشکلی می شود و به پول و کمک وعده داده شده سخت نیازمند ...

پارادوکس همین جا شکل می گیرد ؛ اگر به قول و تعهد اخلاقی باشد که ملاکش دیگری است ، باید کمک وعده داده شده پرداخت شود ، و اگر تعهد به مردم ( خود ) ملاک باشد ، باید از پرداخت آن کمک خودداری شود .

در روابط فردی شبیه این مثال صدق می کند ... تعهد و شرایط انجام آن در طول زمان و مکان تغییر می یابند ... شرایط دگرگونه می شود .. انسان به جایی می رسد که انجام تعهدش عین بی تعهدی به خویش است ، و از آن جا که ارزش های اخلاقی از من آغاز می شود و تا دیگری امتداد پیدا می کند ، اگر من نتواند ارزش ها را ابتدا برای خود به کار گیرد ، توانایی تعمیم به هیچ کس دیگری را ندارد . برای نمونه اگر من راست گو نباشم امتداد راست گویی و صداقت من در دیگری دیده نمی شود .

در نهایت می ماند این که چه کسی کدام گزینه را ، بر اساس تاریخ ذهنی خود انتخاب می کند . آن چه مسلم است هیچ نسخه ی از پیش نوشته ای وجود ندارد .


۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۲
حمیدرضا منایی


به نظر اپیکور لذت اصلی ترین عنصر زندگی است و در انتخاب ها و اجتناب های انسان هدفی جز لذت وجود ندارد . این گزاره ها بنیانی ترین گرایش اپیکور در فلسفه ی اخلاق است که در نزد عموم هم به اشتباه با همین اندیشه شناخته می شود . او جمله ی معروفی دارد ... می گوید : هیچ لذتی بالاتر از ریدن نیست ... که در ظاهر به یک شوخی شبیه است . اما عمق اندیشه اش دقیقأ در همین جا معنا پیدا می کند .

هدف اپیکور صرف به دست آوردن لذت هایی که خارج از من وجود دارند نیست ... مثلأ به دست آوردن پول و رسیدن به خواست ها و آرزوها را لذت نمی داند . یا در مثالی ساده تر؛ خوردن یک غذای خوشمزه را ... آن چه در لذت مورد توجه اوست ، فقدان درد و بر طرف شدن آن است نه کامیابی هایی مثبت مثل آن چه گفته شد ... وقتی کسی دردی دارد و بهبود می یابد به نظر اپیکور عین لذت است . چیزی مثل آرامش بعد از سر درد ... در جمله ی معروف اپیکور  جهت گیری و معنا دهی دقیقأ بر همین اصل استوار است ... آدمی که شاش بند شده حاضر است تمام زندگی اش را بدهد تا به آرامش بعد از خالی شدن مثانه برسد ...

نکته ی آخر این که اپیکور لذت را مساوی با خیر می گیرد . این حرف یعنی تمام کنش ها و واکنش های انسان برای اخلاقی رفتار کردن هدفی جز لذت ندارد ... البته لذت به آن معنا که گفته شد ...

در دنیای معاصر ، به گمانم ، صرف داشتن اندیشه هایی که جواز به دست آوردن لذت ها و کامیابی های مستقیم را می دهند کافی نیست ... درد و آلام انسان بر زمین آن قدر زیاد است که لذت بری از راه دفع درد بیش تر از هر زمان دیگری معنا می دهد .


۱ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۰۹:۳۹
حمیدرضا منایی

.


عصرگاه جمعه ی پاییزی ؛

پنجره و آفتاب رنگ پریده ، دود سیگار ، بوی عود

دو فنجان قهوه ؛ جوشیده و تلخ و سرد

و بدن هایی که در سکوت

                           ما را قضاوت خواهند کرد ...


۱ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۲
حمیدرضا منایی

.


شب ، از نیمه گذشت

و این افسون اساطیری کاغذ و قلم

رهایم نمی کند ...

- می شنوی !؟

- گوش کن !

- خروس می خواند انگار !

- چه هنگام است !؟

نکند سحری باشد یا صبحی یا دم ظهری !؟

نکند از مرز جنون گذشته باشم من !؟

نکند من و خروس رویایی باشیم در خواب خدا !؟

کاش کسی می دانست ،

این همه شعر ،

این همه حرف ،

میوه هایی گس و کال اند

بر درختی هرز

در این سرزمین بی حاصل

من ،

بیهوده می زند بر این آسمان بی ستاره

                                               چنگ

هیچ ستاره ی بختی

                         طلوع

                               نخواهد کرد

و هیچ روزنی

                   گشوده

                            نخواهد شد

و من آغاز و انجام خویش می مانم ...

 

گوش کن !

خروس می خواند انگار !

 

                                                          تابستان ۸۹ باز نویسی شد


۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۰
حمیدرضا منایی

.


امیر جان ؛

داشتم به این فکر می کردم که ؛ انٌ الانسان لفی خسر ... این حرف برای من یعنی ؛ هر طرف زندگی را که بگیری از ده طرف دیگرش در می رود . هیچ وقت جمعیت خاطری پیدا نمی شود که در پس آن آسایش و زندگی جفت هم شوند . حالا اصلأ بیا و بگو این همنشینی شدنی است ... باشد ، قبول ... ولی می دانم که می دانی بعضی از ما توانایی جمع این دو را نداریم یا اگر داشته باشیم ، برای مان جمع مبارک و فرخنده ای نیست ... کنج عافیت آدم خودش را می طلبد . آدمی می خواهد که نبیند ، نشنود و فکر نکند ... بگذار از این هم بروم جلوتر ؛ برای بعضی ها عصیان ، عین ذات زندگی است ... عین صلاح و رستگاری ... عافیت سوزی ، ابراهیم وار به آتش وجود زدن ، انتخاب ناگزیر است ... تنها راهی که شاید از تهی اطراف می رهاندمان ... و این گونه است که لحظه ای احساس می کنیم اندکی از جای مان تکان خورده ایم ... عطار روایتی دارد از مجلس وعظ بایزید ... می گوید آن قدر آدم آمده بود که جای سوزن انداختن نبود ... موذنی می رود سر منبر و می گوید : هر کس هر کجا هست قدمی به جلو بردارد تا جا برای آنانی که از پشت می آیند باز شود ... عطار می گوید با شنیدن این حرف بایزید برمیگردد که برود ... می پرسند کجا ؟... می گوید : تمام آن چه انبیاء و اولیاء می خواستند بگویند این بابا در یک جمله گفت ... گفت هر آن که هستی قدمی به جلو بردار ...

حالا این یک قدم به نظرم چیزی نیست جز بیرون زدن از وضعیت وجودی مان که سلب و ثابت مانده ... و هیچ قدمی ، هیچ پیله شکستنی بدون برهم زدن وضع موجود و پشت بندش ، از بین رفتن راحتی و آسایش زندگی معنا نخواهد داشت ...


حالا مدت هاست که انگشت های ما برای شمردن کم و کسری های زندگی راحت جواب گو نیست د ... بیا که این بار باید احکام عافیت سوزی را بشماریم ...


۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۰
حمیدرضا منایی

.


                                                                                                به مهرگان ...

می خواهم کلمات آخرین شعرم را

                         به پای تو پرپر کنم

فرصتی نیست

کوتاه بگویم برایت،

             صاف و پوست کنده ، رک و راست ؛

من به تو فکر نمی کنم

من عینیت نیازم

من غریق جاودان چشم های توام

بگو کسی برای نجاتم نیاید ...

89/5/14



۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۴
حمیدرضا منایی

.


امروز یادم افتاد که عمه ام مرده ... ختمش رفته بودم . رفتم که خودم را نشان بدهم ! دو سال پیش ... یادم رفته بود . نمی دانم چه شد یاد پسر عمه ام افتادم که سال هاست آلمان زندگی می کند ... گفتم خبرش را از عمه بگیرم !!!

خیلی وقت است که دیگر یادم نمی آید کی مرده است و کی زنده . خیلی پیش می آید کسی را توی خیابان می بینم و مثلأ حال پدرش را می پرسم ... این جوری : " پدر چه طورند !؟ خوب اند !؟ سلام مخصوص ما را برسان ! " ... حالا طرف هم دارد خر خری مرا نگاه می کند ... کاملأ هم لال !

دیدار فامیلی و صله ی رحم که در خیابان تمام می شود و راه می افتم ، یکهو یادم می آید که ای بابا ! این که پدرش مرده ! تازگی ها هم نه ... هفت هشت سال پیش ! شاهکارش این جاست که خیلی وقت ها یادم نمی آید ... با مرحوم مغفور یک دیالوگ ذهنی مبسوط هم دارم ... با این فکر که هنوز زنده است ! بعد تر که جایی حرف و سخن پیش می آید ، به خصوص زمان هایی که بازار یاد اموات داغ است ، می شنوم که بعله ! فلانی هم جزء رحمت شده هاست ! تشریف برده به سرای جاوید ! ...

معلوم نیست چه می گذرد در این کاسه ی سر که این طور قیقاج می زنم ... مادر بزرگم وقتی داشت می مرد ، دو سه روز آخر با برادرش که بیست سال پیش از آن مرده بود حرف می زد . بعضی وقت ها از پشت پنجره ی حیاط می دیدش ، گاهی هم همان جا کنار تختش بود . می گفت حبیب خان سر طناب را بگیر پایین من رد شوم ! می گفتند از نشانه های مرگ است که آدم کس و کارش را حاضر می بیند . یک قسمتش میان زنده هاست و یک قسمتش میان مرده ها ... نمی تواند فرقی بین شان بگذارد ... حالا این شده قصه ی من با یک فرق ؛ موقع مرگ اگر کس و کارم را صدا کنم ، چون سال ها می شد که ندیده بودم شان یا مرا نمی شناسند و کون شان را به من می کنند ، یا کمین می کنند و سر فرصت طناب را می کشند بالا که پایم گیر کند ! ... که با مغز بروم روی زمین ! که سینه خیز وارد جهان بعد از این شوم ! بعد به هم  می گویند : " حقش است ! خوب شد ! بس که این بچه تخس بود ! "

و بعد دوباره من می مانم و من ... نگاه شان می کنم که دسته جمعی دور می شوند و می روند ... چاره ای نیست . بالاخره باید یک روز حساب ها را تسویه کرد دیگر ...


۱ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۲
حمیدرضا منایی


من آن بادبادک سودایی ام

که ریسمان برید و با طوفان رفت

و اینک ،

از میان شاخه های نارونی کهن سال

پرواز پرندگان را خیره نگاه می کنم


                     ***


دیگر نام تو را به یاد نمی آورم

آن چنان که نام خود را

این فراموشی،

تعبیر کدام کابوس پریشان بود

که من دیگر خواب چشمان تو را نمی بینم


۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۷
حمیدرضا منایی

.


آب مان بند آمده ؛

چیزی مثل با بچه ها نشسته ایم سر سفره و ماهی پلو ...

شهر پر از سوراخ است

عزیزم یادش به خیر ،

می گفت سولاخ ...

سولاخ آب ، سولاخ برق ، سولاخ گاز ...

                    " گاز باید زد با پوست "

                    اگر چه پوستش بماند سر دل

سولاخ تلفن ، سولاخ همین جوری ...

مأمور تعویض لامپ های سر تیر

یک پایش را از توی بالا بر لب پنجره گذاشته :

- یک سیگاری دارم ، می زنی ؟

آب مان بند آمده

و این آن دوزخ موعود نیست

ببین نیم سوزهاش را ،

                    زیادی کلفت اند

انگار یک کوچه زود پیچیده ایم

                    شاید دیر

کسی چه می داند !

هر چه هست

این آن دوزخ موعود نیست


۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۶
حمیدرضا منایی

.


در این قمار
حاکم تو باش بانو
تو حکم کن
اولین برگت را ، آس دل را
محکم بکوب روی زمین ،
این جا و در مقابلم ؛
                بی شک
                هر چه بادا باد گویان
                بگو حکم هوس ...
- بی بی دل ،
ای بانوی وحشی
تردید نکن
شاه پیک ،
نخواهد برید ...


۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۴:۰۱
حمیدرضا منایی


من منتقد نیستم ... چهار چوب این متن آن چیزی است که هنگان خواندن بر حاشیه ی سفید کتاب یادداشت کردم ...


۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۵۴
حمیدرضا منایی


استادی داشتیم که همیشه می گفت آدم برای روفت و روب و نظافت به دنیا نیامده ... آدمی که زیاد به این چیزها فکر کند فرقی با جارو برقی ندارد!... بعد از چهار پنج ماه امروز اتاقم را تمییز کردم ... در واقع اول قصدم این نبود... یکهو چشم باز کردم و دیدم که با شلنگ آب مشغول بساب بساب هستم ... به اندازه ی یک خاک انداز خاک و جک و جانور ، و بیش تر عنکبوت جمع کردم ... این عنکبوت ها واقعأ شاهکارند ... حشره ای به این بی آزاری وجود ندارد . و چه قدر زیبا !... با چه تنوعی !... به علت وفور شان در اتاقم مدت هاست که با هم به یک همزیستی مسالمت آمیز رسیده ایم . خیلی وقت ها می نشینم و نگاهشان می کنم . آن قدر که به خیلی از رفتارهای شان آشنا شده ام ... بعضی وقت ها فکر می کنم یک مدت دیگر که بگذرد می توانم به عنوان کاری علمی - تحقیقاتی کتابی راجع به شان بنویسم ...کارم که تمام شد نشستم ؛ سیگار اول ... سیگار دوم ... سیگار سوم... مغزم انگار خواب رفته بود . اندک کنش و واکنشی در سرم حس نمی کردم ... خالی خالی... احساس آدمی را داشتم که ناگهان محیط کارش عوض می شود . تمیزی اتاق غافلگیرم کرده بود . جای خالی عنکبوت ها توی چشم می زد ! ... دیدم من با این وضعیت دیگر کاسب نیستم . بلند شدم و زدم بیرون ... تمام عصر به این فکر می کردم که کجای کار می لنگد !؟ ... رسیدم به این که وقتی توی چنین موقعیتی قرار می گیرم باید احساس آدمی را داشته باشم که همه چیز زندگی اش سر جای خودش است . وقتی جایی را تمیز می کند ، با رضایت نگاه کند و سر تکان بدهد . در صورتی که من اصلأ چنین احساسی نداشتم و ندارم !!! بماند که یک جورهایی هم این احساس را دوست ندارم ... همین تناقض فرم و محتواست که آزار دهنده می شود ... مثل خواننده هایی که از درد عشق با ریتم شش و هشت می خوانند !!!!... در فیلم کمال الملک علی حاتمی ، ناصرالدین شاه در جواب اصرارهای کمال الملک برای رفتن به فرنگ و یاد گرفتن فنون جدید نقاشی جمله ای می گوید ... می گوید: "همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید !" ... حالا این قصه ی من است ... برای چند تکه از تار عنکبوت های نازنین و یک مشت خاکستر آرامش را از خودم گرفتم ... حالا کو تا این اتاق کثیف شود و من برگردم به آن نیمچه تمرکزی که داشتم !؟

پانوشت 1: تار عنکبوت در مقابل زلزله 8 برابر قوی تر از محکم ترین فولاد های جهان است !!!

پانوشت 2: عشق است اتاق های کثیفی که می شود تویش راحت بود!!!

پانوشت 3: زنده باد شلختگی !!!


۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۱
حمیدرضا منایی

تعاریف متعددی بعد از ارسطو* از انسان ارائه شد . از میان آن ها همیشه دو تعریف برایم جالب بوده است . اول تعریف "مک اینتایر" است که می گوید انسان حیوانی داستان سراست . و دوم که محور حرف هایم است ، تعریفی است از" شوپنهاور" . می گوید انسان موجودی است که بین دو بی نهایت در حرکت است ؛ بی نهایت خردی و حقارت و بی نهایت بزرگی و تعالی .

بنا بر این تعریف یک انسان مجموعه ای است از حالات و احوالات مختلف . کلاژی است از زندگی ها و احساساتی که تجربه کرده و می کند ؛ عشق و نفرت ، امید و نا امیدی ، اندوه و شادی و ... دو کرانی تجربه شده برای هر کس است . در این میان یک عکس در خوش بینانه ترین شکل ممکن ، تنها در بر دارنده ی یک احساس می باشد و تنها بعدی محدود (بسیار محدود) از زندگی و احساس آدمی را نشان می دهد . این امر اگر به راز آلود کردن چهره ی صاحب عکس نینجامد ، قطعأ به راز گشایی هم نخواهد رسید ... از این هم فراتر می روم ؛ یک عکس بیش تر از آن که توان راز گشایی داشته باشد ، راز آفرین است . حتی مجموعه ای از عکس های یک نفر در حالات مختلف ، ویا حتی یک فیلم مستند ، توانایی پرده دری و راز گشایی از یک چهره را ندارد .

بسیاری از فیلم ها و عکس ها که این روزها از زندگی خصوصی آدم ها پخش می شود - چه در تلویزیون یا از طریق دست فروش های کنار خیابان - در سطحی ترین شیوه ی برخورد ، به دنبال گذر از پوسته ی سطحی آن آدم هستند تا به اصطلاح ، پس پرده ی زندگی و شخصیت او را آشکار کنند . عمق فاجعه این جاست که همین برخوردهای سطحی - دیدن یک عکس یا عکس ها یا یک فیلم - ملاک تحلیل شخصیت و زندگی آن انسان قرار بگیرد .

از زاویه ای دیگر به مسأله نگاه می کنم ؛

در ادبیات و عرفان اسلامی ، انسان جدای از تمام ویژگی هایی که برای او ذکر شده ، دارای عنصری اثیری به نام دل است . می گویم اثیری ، چون در اندک خوانده ام تا به حال ، به تعریفی روشن از آن بر نخورده ام . شاید بتوان آن را " شأن و جایگاه ادراک احساس های انسانی " تعریف کرد . ( و یا آن چه در مقابل عقل قرار می گیرد ) این " دل " به همان نسبت که در زبان روزانه ی ما به کار می رود ، برای ما راز آلود و غیر قابل دست رسی است . عامل شناختی است که نمی شود شناخت . هیچ راه نفوذی برای ثبت و ضبط کلیت آن وجود ندارد . به عبارت دیگر هیچ تصویری و یا حتی رفتاری خاص از یک انسان که بنا بر موقعیتی ویژه از او نشان داده می شود نمی تواند ملاک شناخت و ارزیابی مطلق قرار بگیرد .

بنابر این تحلیل هیچ عکسی ، عکس یک نفر و نمایی از کلیت او نیست یا صحیح تر بگویم ؛ هر عکس لحظه ای از بی نهایت لحظه های زندگی یک انسان است . لحظه ای که می تواند با لحظات پیش و پسش کاملأ متفاوت باشد .

برگردیم به تعریف شوپنهاور ؛ انسان موجودی است که در حرکتی آونگ وار بین دوکران، بین دو بی نهایت ، بی نهایت روشنی و بی نهایت تاریکی در آمد و رفت است ... حالا وقتی به تصویر هرزه وار کسی نگاه می کنم ، دلم می خواهد دنبال لحظه ی متعالی اش بگردم و بر عکس ، وقتی به تصویری پیامبر گونه بر می خورم ، انگار می دانم پشت این کوششی که برای اثبات شرافت شده ، رنگ و طرحی از هرزه گی ، از بی سر و سامانی و عصیان روح انسان ، در سایه مانده است ... برای همه ی انسان ها ... این که این هرزه گی ها ، این نقاط تیره برای هر کس چه معنایی دارد ، بر می گردد به موقعیت های زندگی آن آدم و صداقتش با خود ... اما آن چه روشن است ، کنار هر تعالی ، کنار هر نگاه معصوم ، سهمی از هرزه گی نهفته است . و برعکس ، کنار هر تباهی ، سهمی از تعالی و روشنایی وجود دارد ... فقط باید چشم ها را شست ...


پانوشت : در نظر بازی ما بی خبران حیرانند ...

* ارسطو معتقد بود انسان حیوان ناطق است .


۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۱
حمیدرضا منایی


کم پیش آمده که کتابی را بخوانم و آخرش این سئوال را از خودم بپرسم که این نویسنده بعد از این اثردیگرچه حرفی برای گفتن دارد !؟ این ریسکی است که بعضی از نویسنده ها می کنند و تمام خودشان را یک جا خرج می کنند ، که در نهایت منجر به اثری جاودانه می شود البته ... شاید هرمز شهدادی خودش بهتر از همه می دانست که بعد از شب هول ، حرفی و کاری را به قدرت این اثر نمی تواند ارائه کند ... پس در رندانه ترین تصمیم ممکن دیگر ننوشت یا لااقل ، چیزی از او دست مخاطب نرسید . این کار به نظرم عیب که نیست هیچ ، همه اش حسن است . هیچ وقت حضور مستمر یک نویسنده ، تضمین شأن هنری او نیست . معتقدم یک رمان ، یک داستان کوتاه ، حتی یک قطعه شعر هم می تواند نشانگر شأن و نگاه هنرمندانه ی یک انسان به زندگی باشد . زندگی کم تر به کسی فرصت ارائه ی اثر یا آثاری هنری را به طور مداوم می دهد ، هر چند که با تمام توانش ( زندگی را می گویم ) نمی تواند از هنر مندانه زیستن انسان ها جلوگیری کند .

شب هول ، تنها رمان بلند هرمز شهدادی را از این زاویه نگاه می کنم . با دلایل فراوان معتقدم این کتاب مهم ترین و قابل بحث ترین اثر در حوزه ی رمان شهری ایران است . افسوس این که این کار در کورانی ترین سال سده ی اخیر ( آذر 57 ) منتشر شد و پیش و پس از آن به مذاق هیچ کدام از دو حکومت خوش نیامد و فرصت انتشار نیافت . این هم قصه ی تکراری و دست مالی شده ، اما تلخ و دردناک تاریخ ماست ... به هر صورت ، این کتاب یک بار چاپ شد ولی متأسفانه در حافظه ی بسیاری از فعالین حوزه ی ادبیات هم جایی پیدا نکرد و گم شد ... جدای از فرم و محتوای اثر که جواب گوی یک - دو دوره کارگاه رمان نویسی در سطح عالی است ، گفتن یک نکته به نظرم ضروری است ؛ شب هول تنها رمان مدرنی است که الگوهای رمان نویسی غیر ایرانی را ، تبدیل به الگوهایی بومی - ایرانی کرده است . تا حدی که این اثر قریب به 32 سال است که بی رقیب مانده است و هنوز اثری به این وزن در ادبیات ما به چشم نخورده است .

"وحشت همیشه با ماست . مثل خدا که همیشه با ماست . باورمان نمی شود که می شود نترسید . همان طور که باورمان نمی شود که می شود خدایی نباشد . حتی تصورش برای مان مشکل است . لاک پشت بدون لاک تاب هوا را هم ندارد . و ترس ما لاک ماست . پوسته ای سخت است که از فضای بیرون ، از هوای بیرون و از نفس آدم های بیرون جدای مان می کند . همیشه محتاطیم . به کوچک ترین حرکت نا آشنایی سرمان را می دزدیم و در درون پوسته ی ترس پنهان می شویم . نفوذ ناپذیر و جامد . در درون این قشر ضخیم است که کابوس های مان عذاب مان می دهد . در درون این قشر ضخیم است که بیداریم ، می بینیم ، می شنویم ، و همه گمان می کنند که سنگیم ، نمی بینیم ، نمی شنویم ، خوابیم . و یا ، اگر خیلی هوشیارمان بپندارند ، فکر می کنند پذیرفته ایم . خدای مان هم همین جاست . زیر لاک ماست . بند نافی است که ما را به دنیای بیرونی پیوند می دهد . اگر او نباشد چه کسی باز گویی رنج های مان را بشنود ؟ باور نمی کنیم که حیات همین است . همین که بر ما گذشته است . بر ما که قهرمان نیستیم . لاک پشت هم نیستیم..."

هرمز شهدادی/شب هول/ صفحه ی 24/انتشارات زمان


۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۹
حمیدرضا منایی