.
شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۵۰ ب.ظ
شب ، از نیمه گذشت
و این افسون اساطیری کاغذ و قلم
رهایم نمی کند ...
- می شنوی !؟
- گوش کن !
- خروس می خواند انگار !
- چه هنگام است !؟
نکند سحری باشد یا صبحی یا دم ظهری !؟
نکند از مرز جنون گذشته باشم من !؟
نکند من و خروس رویایی باشیم در خواب خدا !؟
کاش کسی می دانست ،
این همه شعر ،
این همه حرف ،
میوه هایی گس و کال اند
بر درختی هرز
در این سرزمین بی حاصل
من ،
بیهوده می زند بر این آسمان بی ستاره
چنگ
هیچ ستاره ی بختی
طلوع
نخواهد کرد
و هیچ روزنی
گشوده
نخواهد شد
و من آغاز و انجام خویش می مانم ...
گوش کن !
خروس می خواند انگار !
تابستان ۸۹ باز نویسی شد
۹۴/۰۸/۰۲