.
چند روز پیش سهره ی مهرگان مرد . نمی دانم چرا !؟ رفتم و دیدم زبان بسته افتاده کف قفس ... انگار که خشک شده بود ... بدجوری حالم را گرفت . حالم که جا آمد فکر کردم تنها راه توجیه نبودن سهره یک قصه است ... یک بار مهرگان پرسیده بود : این ظرف در ندارد !؟ گفتم : دارد ... اما جوجو درش را قفل کرده و کلیدش را گذاشته زیر بالش !پسرک سری تکان داد و گفت : قایمش کرده ! باید همین را پایه ی قصه می کردم . دو سه روز بالا و پایین می کردم که چه بگویم ... چند طرح داشتم که محور همه شان یکی بود ؛ جوجومان از قفس خسته شد . کلیدش را هم گم کرده بود ... خودش برایم گفت ! از من یک انبر دست خواست ... دادم ... میله ها را برید و پرید توی آسمان ... وقت رفتن هم گفت به مهرگان بگو ... مشکل سر همین چی گفتن بود ... اگر می گفت بر می گردد یک گرفتاری داشتم و اگر می گفت بر نمی گردم یک گرفتاری دیگر ... غیر از این باید خرسی و قیچی و ممد زبل را شاهد می گرفتم و میله های قفس را هم می شکافتم تا مدرک حرفم معتبر باشد !
سه چهار روز پیش توی خیابانی می رفتم
... رسیدم به یک پرنده فروشی ... وسوسه شدم یک سهره ی دیگر بگیرم ... دیدم
حال پرنده قفس را ندارم ... همین جوری چشمم دنبال سهره های داخل مغازه بود
که در با صدای قژ لولاهای خشک باز شد و آدمی را که بیست سال می شد ندیده
بودم از در بیرون آمد !... حالا کی !؟رفیق قدیمی و صاحب پرنده فروشی فعلی
!... ختم کلام ؛ به زور یک سهره داد دست من و خداحافظ !
حالاهمان قفسی که قرار بود دیواره اش شکافته شود ، شده قفس پرنده ای دیگر و من به قصه ای که باید می ساختم دیگر احتیاجی ندارم ... برای مهرگان هم این که پرنده در ظرفش باشد کافی است ...
دوباره من مانده ام و سهره ای که جوجه ی امسال است وعجیب می ترسد ... حتی از چند متری اش که رد می شوم خودش را می کوبد توی در و دیوار قفس ...
چه می شود کرد !؟ هی روزگار !