بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۹ ق.ظ


چند روز پیش سهره ی مهرگان مرد . نمی دانم چرا !؟ رفتم و دیدم زبان بسته افتاده کف قفس ... انگار که خشک شده بود ... بدجوری حالم را گرفت . حالم که جا آمد فکر کردم تنها راه توجیه نبودن سهره یک قصه است ... یک بار مهرگان پرسیده بود : این ظرف در ندارد !؟ گفتم : دارد ... اما جوجو درش را قفل کرده و کلیدش را گذاشته زیر بالش !پسرک سری تکان داد و گفت : قایمش کرده ! باید همین را پایه ی قصه می کردم . دو سه روز بالا و پایین می کردم که چه بگویم ... چند طرح داشتم که محور همه شان یکی بود ؛ جوجومان از قفس خسته شد . کلیدش را هم گم کرده بود ... خودش برایم گفت !  از من یک انبر دست خواست ... دادم ... میله ها را برید و پرید توی آسمان ... وقت رفتن هم گفت به مهرگان بگو ... مشکل سر همین چی گفتن بود ... اگر می گفت بر می گردد یک گرفتاری داشتم و اگر می گفت بر نمی گردم یک گرفتاری دیگر ... غیر از این باید خرسی و قیچی و ممد زبل را شاهد می گرفتم و میله های قفس را هم می شکافتم تا مدرک حرفم معتبر باشد !

سه چهار روز پیش توی خیابانی می رفتم ... رسیدم به یک پرنده فروشی ... وسوسه شدم یک سهره ی دیگر بگیرم ... دیدم حال پرنده قفس را ندارم ... همین جوری چشمم دنبال سهره های داخل مغازه بود که در با صدای قژ لولاهای خشک باز شد و آدمی را که بیست سال می شد ندیده بودم از در بیرون آمد !... حالا کی !؟رفیق قدیمی و صاحب پرنده فروشی فعلی !... ختم کلام ؛ به زور یک سهره داد دست من و خداحافظ !

حالاهمان قفسی که قرار بود دیواره اش شکافته شود ، شده قفس پرنده ای دیگر و من به قصه ای که باید می ساختم دیگر احتیاجی ندارم ... برای مهرگان هم این که پرنده در ظرفش باشد کافی است ...

دوباره من مانده ام و سهره ای که جوجه ی امسال است وعجیب می ترسد ... حتی از چند متری اش که رد می شوم خودش را می کوبد توی در و دیوار قفس ...

چه می شود کرد !؟ هی روزگار !

۹۴/۰۸/۰۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی