بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

باغ فردوس

دوشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ب.ظ


دیروز رفتم باغ فردوس ... نمی خواستم بروم . زنگ زدم به محسن . خیلی وقت بود که می خواستیم هم دیگر را ببینیم ... پرسید کجا!؟ ... از دهنم در رفت باغ فردوس ... خیلی وقت بود که نرفته بودم ... نه فرصتش پیش می آمد و نه حال و حوصله اش ... انگار که یک آدم منگ ، یک دفعه چشم باز کردم و دیدم ایستاده ام آن وسط ... وسط پارک ... حالا بگو کی !؟ دم غروب ... در گرگ و میش هوا ... یک دسته ابر بی باران و خسته هم توی آسمان ... فقط آمده بودند که غربت عصر را کامل کنند ... کاش فقط این ها بود ؛ آن حوض های بزرگ وسط باغ را جمع کرده بودند ... فکر کنم نیمی از درخت ها هم نبود ... من که این طور دیدم ... یک ردیف حوض باریک مثل فین گذاشته بودند آن وسط ، خشک تر از دشت کربلا ... دورتا دورش هم سطوح سیمانی ... اوج هنر شهرداری !  نماد مدنیت تهران! آن قدر که نفست بگیرد وقتی می بینی ! آن قدر که هر چه خیال و موسیقی و شعر است از تو بگیرد یک جا ! من دیده بودم باغ فردوس را ... از خیلی سال پیش ... از سال 70 مدرسه ی جلال ... بعد ها هم می رفتم و می آمدم ... آن قدر بود که سانت به سانت آسفالت هاش را می شناختم آن ها هم مرا ... سینمای جوان و رامین اشراق یادش به خیر ... حالا کجا هستند !؟ در نیم ساعتی که منتظر ماندم آوار هزار روز روی سرم ریخت ... حتی یاد باغ فردوس پنج عصر ... ببین تا کجاها رسیدم !؟ یاد کوچه ها و پارک ها و آدم هایی افتادم که یکی یکی زیر سلیقه ی زشت شهرداری نابود می شوند ...


۹۴/۰۸/۰۴
حمیدرضا منایی

شهر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی