باغ فردوس
دیروز رفتم باغ فردوس ... نمی خواستم بروم . زنگ زدم به محسن . خیلی وقت بود که می خواستیم هم دیگر را ببینیم ... پرسید کجا!؟ ... از دهنم در رفت باغ فردوس ... خیلی وقت بود که نرفته بودم ... نه فرصتش پیش می آمد و نه حال و حوصله اش ... انگار که یک آدم منگ ، یک دفعه چشم باز کردم و دیدم ایستاده ام آن وسط ... وسط پارک ... حالا بگو کی !؟ دم غروب ... در گرگ و میش هوا ... یک دسته ابر بی باران و خسته هم توی آسمان ... فقط آمده بودند که غربت عصر را کامل کنند ... کاش فقط این ها بود ؛ آن حوض های بزرگ وسط باغ را جمع کرده بودند ... فکر کنم نیمی از درخت ها هم نبود ... من که این طور دیدم ... یک ردیف حوض باریک مثل فین گذاشته بودند آن وسط ، خشک تر از دشت کربلا ... دورتا دورش هم سطوح سیمانی ... اوج هنر شهرداری ! نماد مدنیت تهران! آن قدر که نفست بگیرد وقتی می بینی ! آن قدر که هر چه خیال و موسیقی و شعر است از تو بگیرد یک جا ! من دیده بودم باغ فردوس را ... از خیلی سال پیش ... از سال 70 مدرسه ی جلال ... بعد ها هم می رفتم و می آمدم ... آن قدر بود که سانت به سانت آسفالت هاش را می شناختم آن ها هم مرا ... سینمای جوان و رامین اشراق یادش به خیر ... حالا کجا هستند !؟ در نیم ساعتی که منتظر ماندم آوار هزار روز روی سرم ریخت ... حتی یاد باغ فردوس پنج عصر ... ببین تا کجاها رسیدم !؟ یاد کوچه ها و پارک ها و آدم هایی افتادم که یکی یکی زیر سلیقه ی زشت شهرداری نابود می شوند ...