بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

تقصیر شب است استاد

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۰۵ ق.ظ


پیش تر همین گوشه کنارها انگار نوشته بوم ؛ سال چهارم دبیرستان معلم تاریخی داشتیم که خیلی وقت ها پیش از شروع درس چند دقیقه ای می نشست پشت میزش ... حال غریبی داشت ... جنگ درونی اش را حتی ما هم حس می کردیم ... کمی که در سکوت می گذراند زبان باز می کرد و می گفت خوش به حال آن که خر به دنیا آمد و گاو از دنیا رفت ... هیچ وقت بغض تو صداش یادم نمی رود ... آن وقت ها نمی فهمیدم چه می گوید ... هم چنان که حالی ام نبود چرا وقتی از مشروطه می گوید و یا ملی شدن نفت و مصدق ، اشک در چشم هاش جمع می شود ... بعدها هر چه روزها می گذشت بیش تر می فهمیدم آن آدم از چه حرف می زند ... بیش تر درک می کردم که هر کس بیش تر بفهد خود را در معرض خطر بیش تری قرار می دهد و آرامش برایش رویایی می شود دست نیافتنی ... شاید برای همین راوی گفت اکثراهل الجنه بله (بیش تر ساکنین بهشت حمقا و ابلهین هستند ) ...

حالا این که بعضی از ما نمی توانیم مثل بچه ی آدم زندگی کنیم به کنار ... این هم که ما هنوز و هر روز از میوه ی ممنوعه باید بخوریم و در گناه نخستین آدم و حوا شریک باشیم هم همین طور ... اما وقتی به چرایی چنین حال و احوالی فکر می کنم ، میان همه ی دلایل یک دلیل بد جور در چشم می زند ؛ شب و تاریکی ... از همان وقت که آفتاب شروع می کند به غروب کردن ، انگار شیطان به جسم و جان مان می افتد ... اصلا مثال بهتر و قشنگ ترش خون آشام ها هستند که با تاریکی هوا دگردیسی پیدا می کنند ... دل مان یکهو می خواهد کاری بکنیم ... آتشی بسوزانیم ، هر چه باشد ... شاید آن شعله ی درونی را که می خواهد وجودمان را خاکستر کند به تأخیر بیندازیم ... چند روز پیش به کسی می گفتم که من آلوده ی شب ام ... و هر کسی به شب آلوده شد دیگر نمی تواند مثل بچه ی آدم ، سر به راه و پا به راه زندگی کند ... لامصب - شب را می گویم - مثل مخدر در جسم و جان آدم چنان رسوب می کند که انگار زندگی بی آن محال است ... همین برایم شده یک جور سنگ محک آدم ها ؛ آن ها که شب می خوابند و زندگی شان قطعأ بر مداری طبیعی می گردد ... و آن ها که شب نمی خوابند و زندگی شان قطعأ بر مداری غیر طبیعی می گردد ! ...بگذریم ...

پس از گذشت سال ها یاد چشم های گود افتاده ی آن معلم تاریخ افتاده ام ... می دانم که شب ها نمی خوابید ... حالا اگر روزی از روزها ببینمش دلم می خواهد برایش بگویم : نه تقصیر من است نه تقصیر تو و نه تقصیر آدم و حوا ... همه ی این ها تقصیر شب است استاد ... فقط تقصیر شب ...

 پی نوشت : می روی و چراغ ها را خاموش می کنی به امید خواب ... به امید زندگی بر مدار طبیعی ... اما چیزی جز زل زدن به تاریکی و بعد سگ خوابی و کابوس در انتظارت نیست ... به قول یک دوست چیزی جز پارگی صبح گاهی ... همه را آزموده ام من ...


۹۴/۰۸/۰۸
حمیدرضا منایی

درباره ی خودمان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی