دو شعر
باد آواره ی بهار؛
پشت پنجره ام چه می خواهی !؟
به امید گداختن کدام آتش زیر خاکستر ،
کوچه به کوچه می گردی !؟
این خانه سرد است هنوز ...
و من ،
آلوده ی زمستان مانده ام
آلوده ی سفید و خاکستری ها
افق های مه گرفته
و این زمهریر استخوان سوز ...
برو ،
و بیش ازاین وسوسه ام نکن
آواره تر از تو،
منم ...
********
لبخندم بشارت نجات و بهشت نیست تنگنای گذر روزهاست بر زخمی که می زنند و می گذرند من ، یک دقیقه اضافه ی شب یلدام آن جا که تاریکی در اوج بلوغ است من گل و لای رسوب کرده ی همه ی سیلاب هام و غبار رنگین هزار آبادی ویران در من است و دل تنگی همه ی غروب های جمعه من ، به غربت زمین آلوده ام بر پنجره ی ایمان و تنهایی من دخیل نبند اما ، بگذار هراس هایم را به سادگی تو پیوند زنم به چیزی مثل ؛ کودکی چشم هایت یا حتی بوی یاس و عطر خاک نمور خدا را چه دیده ای شاید که گرفت ...