.
جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۶ ب.ظ
آب مان بند آمده ؛
چیزی مثل با بچه ها نشسته ایم سر سفره و ماهی پلو ...
شهر پر از سوراخ است
عزیزم یادش به خیر ،
می گفت سولاخ ...
سولاخ آب ، سولاخ برق ، سولاخ گاز ...
" گاز باید زد با پوست "
اگر چه پوستش بماند سر دل
سولاخ تلفن ، سولاخ همین جوری ...
مأمور تعویض لامپ های سر تیر
یک پایش را از توی بالا بر لب پنجره گذاشته :
- یک سیگاری دارم ، می زنی ؟
آب مان بند آمده
و این آن دوزخ موعود نیست
ببین نیم سوزهاش را ،
زیادی کلفت اند
انگار یک کوچه زود پیچیده ایم
شاید دیر
کسی چه می داند !
هر چه هست
این آن دوزخ موعود نیست
۹۴/۰۸/۰۱