.
سه چهار روز پیش رفتم دم رودخانه ...
مدت ها می شد که نرفته بودم و ناگهان غافل گیر شدم ... دم غروب طیف رنگ های
سفید و خاکستری و رودخانه ای که دورترک در مهی رقیق محو و متلاشی می شد
حال غریبی داشت . چنان سوز سردی می آمد که پوست را پاره می کرد . باران هم
شلاقی می بارید ... با این که زیاد نماندم انبساط عجیبی برایم بود ... تمام
مدت به این فکر می کردم که من قدم به قدم این رودخانه را می شناسم و او هم
مرا ... هیچ وقت نشد که حاشیه ی خاکی کناره اش را بروم و حالم بهتر نشود
یا ذهن گرفته ام باز... همیشه حالش را به من داده بود ... یک جور مرجع بود
برایم .هر جا که بودم خودم را می رساندم آن جا ... با همه ی این ها انگار
مدت ها می شد که فراموشش کرده بودم ... بعد به این فکر کردم که شبیه این
رودخانه و کارکردش در زندگی کم نیست ... قطعه های موسیقیایی ، یک نقاشی ،
یک اتاق ، یک پنجره ... همه شان همین کارکرد را دارند ... وقت هایی که ما
گم می شویم ما را می رسانند به نقطه ی صفر ، به نقطه ی آغاز ... به جایی که
خوب می شناسیم و احساس غربت و دلتنگی مان کمی ، کمی تخفیف پیدا می کند ...