بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه


مدام این جمله های تولستوی توی سرم صدا می کند:" دائمأ مستعدند برای حمله و غلبه بر یک دیگر ، برای نفع ذاتی و فایده ی شخصی"... روزی انسان ها دور هم جمع شدند و اولین اجتماعات بشری را تشکیل دادند تا در کنار هم از آسایش و امنیت بیش تری برخوردار شوند . ولی آن چه حالا در این جامعه دیده می شود ، دقیقأ مخالف این هدف و معناست . این جامعه و این شهر جایی شده که آدم ها شیره ی هم را بکشند. معنای رشد کردن ، امنیت وآسایش خلاصه شده در بالا رفتن از شانه ی دیگری و او را زیر پا له کردن ... ملاک و مقیاس فقط پول است ...فکر کردن به چیزی غیر از پول نشانه ی دیوانگی است ... ترحم مساوی است با خریت و بلاهت ... هویت یک انسان در پوشیدن فلان لباس با فلان مارک است ( حتی لباس زیر!!!) یا به دست آوردن یک گوشی تلفن همراه یا بالا تر از این ها ؛ خرید یک ماشین جدید ... هیچ افق دیگری پشت این ها نیست . حالا خودتان حسابش را بکنید توقعی که از رفتار یک انسان می شود داشت تا کجا دگرگون خواهد شد . در این میان یک نکته ی جالب اما عمیقأ تلخ وجود دارد ؛ این گونه رفتارها در روابط اقشار فرودست جامعه نیست که اگر هم هست چیز جدید و عجیبی نیست . اوج این گونه تفکر در طبقه ی متوسط و رو به مرفه دیده می شود . همین قشر تحصیل کرده که قاعدتأ باید میراث دار مدنیت واخلاق طبقه ی متوسط ( بورژوا) باشند !

این که یک جامعه در این حد از توحش و درندگی چه قدر دوام می آورد سئوالی است که پاسخی برای آن ندارم . اما اگر کسی بیاید و بگوید من به معنای جامعه و همزیستی انسان ها شک دارم ، اگر بگوید در این جامعه هر چیزی هست جز مهربانی و آسایش و امنیت ، اگر بگوید چاره ای نیست جز این که از هر موجودی که شکل آدمیزاد است باید دور شد ... می دانم که درک کردنش کار سختی نخواهد بود .

 

عنوان از تامس هابز


۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
حمیدرضا منایی

.


دیروز توی میدان تره بار ایستاده بودم روبه روی گل کلم ها و نگاه شان می کردم ؛ سفیدی شان به زردی می زد و کچلی داشتند و خیلی جاهاشان خراب بود ... داشتم رد می شدم که کارگر میدان رسید و گفت :" از این ها ببر ، این کلم ها حرف ندارند!"

ستایشش کردم که با زبان روستایی و سادگی آلوده به خباثت می خواست سر من کلاه بگذارد و مطمئن بود در کارش موفق است  ... یکی خریدم ...



۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۷
حمیدرضا منایی


گاهی ساعت ها و روزها و ماه ها آن چنان پوچ و تهی می گذرد که تنها بعد از گذشت یک لحظه ،دیگر اثری از آن باقی نمی ماند . فقط می شود طعم گذشت تلخ شان را مزه کرد ... زندگی می شود فضایی متراکم  از نکبت ، از درد و رنجی که ریشه اش معلوم یا  نامعلوم است ، و دور باطل روزها که انگار پایانی برای شان نیست ... ولی ، بعضی وقت ها یک ساعت ، یا حتی کوتاه تر از آن ، یک دقیقه ، آن چنان پر است که انگار تمام عمر را پر می کند . ناگهان حیات ، هر چند گذرا ، ارزش و معنا پیدا می کند و لذت ناب بودن و زیستن در جان آدم می ریزد و لبریز می شود ... جنس این لحظه ها هم برای هر کس فرق می کند ؛ یک کتاب، یک قطعه ی موسیقی ، یک نگاه و یک سلام ... و یا حتی کوچک تر از این ها ؛ شبی مهتابی که آرام می گذرد و تو به عکس ماه در فنجان قهوه ات خیره شده ای ... همیشه این لحظه ها این شعر  سهراب به ذهنم می رسد : " متراکم شدن ذوق پریدن در بال / و ترک خوردن خودداری روح " * مثل این که دنیا ناگهان کوچک می شود و من بزرگ ... می شود روی کتف ها ، خارش روییدن دو بال را که هرگز نخواهند رویید ، حس کرد ... این وقت ها به تمام حقانیت تلخی و رنج بشر شک می کنم ... نه این که نفی شان کنم ، نه ... به عنوان قسمتی ( هر چند بزرگ ) از زندگی می پذیرم وکنارشان می گذارم ، حتی اگربه جایی رسیده باشم که عادت یک لب خند زدن ساده هم فراموشم شده باشد ...

پی نوشت : جالینوس می گوید : " کاش من زنده بمانم ، اگر چه در جایی مثل شکم استری [ و ] از روزنه ی فرج آن دنیا را تماشا کنم "


۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۸
حمیدرضا منایی


یکی ازعمده ترین و فراگیر ترین پارادوکس های زندگی ما همین است . یعنی برای این که بتوانیم آن طور که می خواهیم زندگی کنیم باید زمان زیادی را برای کار کردن و پیدا کردن پول صرف کنیم . وهر چه این زمان بیش تر باشد به همان نسبت از ساعات زندگی ( آمال و اهدافی که یک انسان معنا و هویت زندگی اش را در آن جست و جو می کند ) کم کرده ایم . از طرف دیگر اگر بخواهیم زندگی کنیم ( حرکت به سوی هدف و آرزو ) این تکاپو بدون پول امکان پذیر نیست . این جا ترس از آینده عاملی تعیین کننده است و وزنه ی کار و پول را سنگین تر می کند . بسیاری از انسان ها با بالا رفتن سن ، وقتی به عقب بر می گردند و نگاه می کنند ، می بینند از آن چه بوده اند و می خواستند بشوند خبری نیست . آن حال و احوال را می گذارند پای شور و اشتیاق جوانی ... و به ناچار به محافظه کاری خود و فکر فردا و تأمین آسایش آن پناه می برند ...

پانوشت : هستند کسانی که دو خط کار و زندگی شان با هم تلاقی پیدا می کند... و اگر آن کار پول در آور هم باشد، به راستی باید گفت که آن ها بخت یاران روزگارند ...


۱ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۴
حمیدرضا منایی


در آخرین دهه ی حکومت پهلوی رویکرد جدیدی در ادبیات ایران شکل گرفت که نتیجه ی برخورد جامعه ی فرهنگی ایران با ادبیات مدرن بود . عمده ویژگی این گونه ی ادبیات ( مشخصأ رمان ) توجه به نیمه ی تاریک هستی و انسان بود . سنت رایج در ادبیات فارسی همواره سنتی مجیز گو و مدیحه سرا بوده است . سنتی منفعل که عاشق در مقابل معشوق ( وحتی طبیعت ) می نشست و برای جلب رضایت او هر چه از دهانش در می آمد می گفت . کم بودند کسانی مثل عبید زاکانی و مولانا که با شیوه ای صریح و نقادانه به سویه ی شر انسان و هستی توجه کنند ( که عبید در این میان حقیقتأ گوهری یگانه است ) حتی کسی مثل حافظ برای گفتن آن چه می دید و فکر می کرد ، ناچار به پذیرش سنت ادبی و مفاهیم اخلاقی زمان خود بود . بیت و نگاهی مثل :

پدرم روضه ی جنت به دو گندم بفروخت / من چرا باغ جهان را به جوی نفروشم

به ندرت به این عریانی در دیوان او به چشم می خورد و پوشیده گفتن و حفظ اسرار برای او اولی ست . ولی آن چه مسلم است ادبیات فارسی از این نوع نگاه هستی شناسانه خالی نبوده است .

در اواخر دوره ی پهلوی برخورد با مدرنیسم ( عمدتأ بعد از می 1968 ) و آشنایی با ادبیات جدید اروپایی باعث شکل گیری مجدد این گرایش شد . خصوصیات عمده ی آن عبارت است از :

1) استفاده از راوی اول شخص مفرد (من)

2) پر رنگ شدن فرم و ساختار

3) نقد همه جانبه نسبت به انسان (من) ونسبتش با هستی ( شر جایگزین خیر شد )

4) عدم خوش بینی نسبت به موقعیت انسان و سعادت مندی اش

5) اعتراض نسبت به ساختار و طبقات اجتماعی

6) ریش خند طبقه ی حاکم و در شکلی کلی تر نقد طبقه ی سرمایه دار و نو کیسه

7) پر رنگ شدن جنبه های اروتیک و پورن- گ را-- در روابط میان انسان ها

شاید مواردی دیگر به این فهرست بتوان افزود . اما آن چه مهم است ، جایگزینی نیمه ی خالی لیوان است با نیمه ی پر که منجر به قرائت و روایت جدیدی از انسان و هستی شد . متأسفانه این نگاه دوام نیاورد ودر نهایت در آثاری به شرح زیر خلاصه شد :

نماز میت / رضا دانشور

سفر شب / بهمن شعله ور

شب یک شب دو / بهمن فرسی

شب هول / هرمز شهدادی که این اثر به لحاظ فرم و محتوا و زبان در رأس همه ی آثار دیگر قرار دارد .

برای درک فضای حاکم بر این گرایش این قطعه از شب یک شب دو را بخوانید:

... یک تکه یادداشت تو را لای کاغذهایم پیدا کرده ام و هر روز می خوانم . این کلمات صورت تو را ، صدای تو و نگاه تو را برای من زنده می کند ،

" این یادداشت یک دلیل طولانی دارد : اعتقاد به انفجار ، به عصیان ، به بدی و نا همواری آدمیزاد ، به حقانیت عطش ، حقانیت شر ، به حماقت و امید زاوش ایزدان ، به عشق تو ، بله ، به هر حال کلمه ی عشق ، کلمه ای که از آن می ترسم و متنفرم ، عشقی که در توست ، در من است ، و بی هیچ باوری ، و پر از باور ، می توان آن را گفت ، نوشت ، این همان ویرانه ای است ، که از آباد ترین آبادی ساخت آدمیزاد ، خواستنی تر و خرم تر است . دیگر چه بنویسم ؟..."

 

پانوشت : روشن است که بحث ارزش گذاری دوره های مختلف در این جا مطرح نیست . صرفأ پی گیری ی اجمالی یک نگاه روایی است.

پانوشت : نویسندگان یاد شده به واسطه ی آشنایی با زبان خارجی آثار سه نویسنده ی بزرگ مدرن ؛ سلین ، جویس و فاکنر را به زبان اصلی مطالعه کرده اند واز ایشان تأثیرگرفته اند. به حق می توان این سه تن را پدرخواندگان رمان مدرن فارسی نامید.


۰ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۲
حمیدرضا منایی

.


اقبال عمومی ای که متوجه محرم و عاشوراست مطلقأ نمی تواند بر پایه ی شناخت و معرفت باشد چرا که توده ی مردم ایران شأنی معرفت گریز دارند ... آن چه باعث جذابیت هر ساله ی این اتفاق می شود عوامل متعددی دارد اما سه عنصر اصلی هست که می توان حول و حوش آن راز این جذابیت را درک کرد ... سه عنصر شامل این موارد می شود :
1 - غذای رایگان که مهمترین بخش جذابیت این ماجراست چرا که هیچ چیز برای توده ی مردم خواستنی تر از این نیست که غذای شان بی زحمت در دسترس قرار گیرد ... آن چنان که یکی از وعده های جدی در کتب آسمانی درباره ی بهشت بر محور غذای رایگان و متنوع شکل می گیرد ...
2 - تعطیلات و کار نکردن ... به این عنوان می توان بی قانونی جاری در فضای شهر را اضافه کرد ... دیشب برای دوستی می گفتم که میل به این بی قانونی در شهر ، چه گونگی ایام پنجه ی مسترقه را در دوردست های تاریخ به ما نشان می دهد ... آن دوست در جواب من خاطره ای به نقل از رضاکیانیان تعریف کرد که روزی توی ماشین و پشت چراغ قرمز نشسته بود که ماشین پشتی دست روی بوق می گذارد ... رضا کیانیان سر از پنجره بیرون می کند که چیه !؟ چرا این قدر بوق می زنی !؟ راننده ی پشتی می پرسد چرا نمی روی ؟ رضا کیانیان می گوید چون چراغ قرمز است ! راننده ی عقبی می گوید :" چراغ قرمز چیه داداش !؟ پس شور حسینی ت کجا رفته !؟
3 - برون فکنی های احساسی سومین عامل جذابیت است ... این که کسی بتواند بی مهابا در میان جمع گریه کند یا مطابق حال بر سر و سینه و صورت بکوبد و انرژی های درونی را این گونه تخلیه کند ، برای اهلش فرصت مغتنمی است ... اما شکل دیگر این برون فکنی ها که در نقطه ی مقابل قرار داد ، نمایشی است از انواع مد و عرضه ی خود در بستری پذیرفته و قانونی به عهمراه موسیقی که اتفاقأ جنبه های تقدس مابانه ی قدرتمندی از آن حمایت می کند ...


۳ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۰
حمیدرضا منایی


یا ؛ پارادوکس صداقت


سه فضیلت احسان ، تواضع و صداقت در رأس همه ی فضایل قرار دارند.

فضیلت احسان یعنی من تو را چنان می بینم که انگار خود من هستی.

فضیلت تواضع یعنی خود را چنان می بینم که گویی تو هستم.

فضیلت صداقت یعنی این که من تمام مراتب هستی را بر هم انطباق بخشم وبین این مراتب هیچ گونه شکاف و شقاقی ایجاد نکنم .*

الف) آن چه از این تعریف و نظایر آن پیداست این که هر فضیلتی برای وقوع نیازمند دو حد یا دو سر است :

1) من ( خود )

2) دیگری یا تو ( هستی )**

در صورت عدم وجود هر یک از این دو ، کنش یا حتا احساس فضیلت مندی هم وجود نخواهد داشت. باید " من " و " تو " در مقابل هم قرار بگیرند تا اصلی ترین فرض وجود رابطه ای فضیلت مندانه شکل بگیرد .

ب ) سنگ اول و زیر بنای تمام فضایل صداقت است . در صورت نبود آن هیچ فضیلتی ، فضیلت نیست . خود مفهوم صداقت در معنایی عام شامل دو نوع کنش ( دو سر ) می باشد :

1) صداقت با خود

2) صداقت با دیگری

انطباق این دو مفهوم معنای کلی صداقت را برای ما در بر دارد .

از این میان صداقت با خود اصلی ترین و اساسی ترین عنصر سازنده ی فضایل اخلاقی به شمار می رود . اگر کسی در بعد درونی با خود صادق نباشد، قطعأ نمی تواند در مقابل دیگری صداقتی از خود نشان بدهد . ازطرفی دیگر ، صداقت با خود ممکن است به عدم صداقت با دیگری منجر شود . چرا که هر امر درونی لزومأ نمی تواند در راستای واقعیت بیرونی ، که دیگری یا تو را شامل می شود ، قرار بگیرد .

پس اگر یک " من " بخواهد به طور تام و تمام با " خود " صادق باشد به ناچار به جایی می رسد که باید در برابر" دیگری " صداقتش را کنار بگذارد، یا به روایتی دیگر ؛ خیانت کند تا صداقت درونی خود را با خود حفظ کند . در غیر این صورت چاره ای جز خیانت به خود ندارد . و اگربرای صداقت با دیگری به خود خیانت کند ، سنگ بنای تمام فضایل را نابود کرده و هیچ فضیلتی موضوعیت و محمل اخلاقی نخواهد داشت . چرا که فضایل جز قضایای همه یا هیچ هستند و نمی توان پاره ای از فضایل را به بهانه ی موقعیت ها و ترس ها و مصلحت بینی ها و ... با پاره ای دیگر عوض یا جایگزین کرد .

با نگاهی گذرا به اطراف - یا خودمان - با گستردگی این مسأله روبه رو می شویم... روابط دوستانه ، روابط زناشویی ، رابطه ی یک فرد با محیط کار ، روابط انسان ها با رشته های تحصیلی شان ، روابط انسان ها با مذهب و دین ،... مواردی بسیار شایع هستند که همه را در قالب پارادوکس صداقت می توان کالبد شناسی کرد.

ج) مخلص کلام ؛ صداقت به معنای اعم و صداقت با خود به معنای اخص محور و اساس تمام فضایل است و در نبود آن از فضیلت و انسان فضیلت مند( چه در بعد سکولار و چه در بعد دینی ) چیزی جز پوسته و شعار باقی نمی ماند .

حال پاسخ به یک سئوال ضروری به نظر می رسد ؛

اگر " من " به صداقت با خود نرسد ، آیا زندگی هرروزه چیزی جز ستایش خیانت نیست !؟ و از طرف دیگر اگر " من " به صداقت تام و تمام باخود برسد چیزی جز تنهایی و دور افتادگی از عموم مرد و جامعه نصیب می برد!؟

 


* فریدهوف شووان به نقل از مصطفی ملکیان

** دیگری یا تو مفهمومی گسترده است که هر چه جز من را در بر می گیرد. یکی از وجوه مهم آن ارزش های اخلاقی است.


۰ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۸:۰۱
حمیدرضا منایی


حاشیه نشین اند ... در نهایت فرو مایگی و دست بالا میان مایگی ، عمری را در ساحل امن زندگی طی می کنند و وارد بازی های زندگی نمی شوند . غالب افراد انسانی را همین ها تشکیل می دهند که اتفاقأ تعیین کننده ی اخلاق و سیاست و ... هستند . اینان در پایین ترین مرتبه ی وجودی شان سنگ اندازان احکام جاری هستند و در بالا ترین مرتبه ، آدمی سر به راه و پا به راه و احیانأ همسری مناسب در خانواده ای خوشبخت که برای حفظ منافع خود و خانواده ، توانایی بریدن سر دیگر انسان ها را دارند . این گروه توانایی فوق العاده ای برای دور زدن هر چیز و حمله از پشت را در خود دارند و به خاطر شرایط پیچیده و گستردگی شان , دامنه ی نفوذشان گاهی تا سطح نخبگان جامعه کشیده می شود. عمده ترین ویژگی این گروه قضاوت گری عمیقی است که در خود احساس می کنند . با قامتی راست و حق به جانب ، خود را ملاک همه ی خوبی ها و بدی ها می گیرند ، مستقیم به چشمان دیگران نگاه می کنند و به راحتی قضاوت شان می کنند . واین قضاوت جز محکومیت دیگرانی که زندگی شان به آن ها شبیه نیست ، چیز دیگری نمی تواند باشد .

دسته ی دیگر ، آدم هایی که سهم شان از زندگی نیمه ی خالی لیوان است ... سینه سوخته ها ... آن هایی که به ته خط رسیده اند و برای همین با تمام وجود و با تمام هستی بازی می کنند . و چون چیزی برای از دست دادن ندارند ، بازی شان در نهایت صداقت است . اگر دوست یا دشمن باشند بی دلیل نیست ... نشانه ی ایشان قامت در خود خمیده شان است و گفتگوی بی پایانی که با خود دارند ... و چشم های شان ... چشم هایی گریزان که آرام و قرار ندارد... اگر لحظه ای نگاه شان را شکار کنی ، غم زدگی و اشتیاق را یک جا به دست آورده ای ... می ترسند چشم در چشم کسی شوند ، مبادا حریم دیگری دریده شود... مبادا دیگری احساس کند که مورد قضاوت قرار می گیرد ... همیشه همان قدر که از دسته ی اول رمیده و گریزان بوده ام ، با گروه دوم احساس انس و راحتی کرده ام ... هر چند که کم پیدا می شوند اما این از اصل موضوع چیزی کم نمی کند ؛ این ها لذت جاودانه زیستن را ، و مرگ را به یکسان در آدمی زنده می کنند... این ها ارزش زندگی اند ... و آبروی این حیات بی آبرو...


۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۴
حمیدرضا منایی


مقدمه

سال ها پیش وقتی آن قدر جوان بودم که فکر می کردم جایی حقیقتی هست و من می توانم آن را پیدا کنم ، در میان این در و آن در زدن هایم ، به پیرمردی رسیدم که حکمت می گفت، حکمتی از جنس حرف های روزمره ... همین حرف ها که انسان ها از روز ازل تا همین امروز با آن درگیرند . حالا در پس پشت آن سال ها به دست های تهی از جستجوهایم نگاه می کنم و بریده حرف هایی را به یاد می آورم... پیر مرد می گفت : عشق مثل چپق است ، باید که دو سر داشته باشد... هیچ چپقی با یک سر دود نمی کند...

آن چه در چند پست بعد از این خواهد آمد برگرفته ای از یادداشت ها و تحلیل هایی است که در طول زمان نوشته شده است. برای خودم نکته ی جالب بعضی از تناقض های موجود در این نوشته هاست که نه به وجود من ، بلکه به ذات موضوع (چپق = عشق)بر می گردد .


1- ظلمت عشق ، مظلومیت هوس

واژه ها وکلمات هم مثل دیگر چیزهای عالم ، به دو گروه ظالم و مظلوم تقسیم می شوند. کلماتی که بار ارزشی اخلاقی - دینی دارند و یا در گذر زمان و در پذیرش عرف به نماد ارزش تبدیل شده اند، معمولأ

در گروه واژه های ظالم قرار می گیرند. این اتفاق نتیجه ی منطقی تمام سیستم ها (پارادایم ها)ی اخلاقی است که جایی برای هرزگی های ارواح انسانی به رسمیت نمی شناسند و در نهایت و به ناچارشرارت ها و هرزگی ها جای خود را در مفاهیم پذیرفته شده ی اخلاقی بازمی کنند.

دسته ی واژگان ظالم هر چه از عمومیت بیش تری برخوردار باشند ، دامنه ی دست اندازی و مصادره ی معانی دیگر برای شان گسترده تر و آسان تر است . برای نمونه در فرهنگ سیاسی به این واژگان ظالم می توان دقت کرد : مردم ، آزادی ، حق ، دموکراسی و...

در میان تمام واژگان ظالم عشق یکی از کاربردی ترین و پر مصرف ترین هاست. واژه ای که در نهایت بی رحمی به مصادره ی معناهایی چون هوس ، عادت ، تحمل درد و رنج(خود آزاری)و... پرداخته است. آن چنان که در جوامع ارزش گرا با الگو های سنتی ، هیچ کس پیدا نمی شود که بگوید من هوس آن آدم یا آن مقام یا آن ... را دارم. همه عاشق اند! به صرف این که در فرهنگ های اخلاق گرای کاذب کلماتی مثل هوس ، هرزگی ، هرزه گردی ، تنانگی(گرایش به تن) و... شخص را متحمل بار و فشار روانی(ودر بسیاری اوقات مجازات های عرفی و قانونی)می کند.

در این میان واژه ای چون عشق نقابی می شود برای پوشاندن آن چه در واقع هست.

شدت مصرف این واژه چنان گسترده است که بیش تر وقت ها خود شخص هم بر خیال و توهم عاشق بودنش پا فشاری می کند ، یا در باور و اعتقادش قابل پذیرش نیست که اسم احساسی که تجربه می کند هر چیزی می تواند باشد جز عشق .

در نهایت ، این که کلمه ی عشق مورد مصرف بیش تری دارد ودر نزد بسیاری حکایت از حالی روحانی می کند ، بار ارزشی کاذبی برای آن به وجود آورده که به واسطه ی آن هر کلام و واژه ی دیگری محکوم به زوال و نابودی است و بر چسب ضد اخلاقی و ضد انسانی بودن پیشاپیش بر آن خورده است .

۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۸
حمیدرضا منایی


 نشسته ام در پیش چشم هایت

 انگار که آرام و صبور

اما چه بی قرار چه بی تاب ، تو بخوان ویران 

تو بگو...

بگو کدام حادثه

ما را خواهد برد

تا آن درخشش چشم هایت

در سراسیمگی " شدن "

به " وصل " رسد ؟


۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۳
حمیدرضا منایی

این داستان ، داستانی است هم کلاسیک هم مدرن هم پسامدرن هم رئالیستی هم ایده آلیستی هم سورئال و صد البته که رئالیسم آن هم جادوست و هم شعبده آشنایان به علوم غریبه گفته اند سیال ذهن و مفتیان فتوا به شامورتک بازی ادراک فراحسی پسین داده اند البته خود ما براین اعتقادیم که این داستان هم وفادار به سوسیالیسم است و هم وفادار به امپریالیسم و هم داعیه دار برقراری ارتباط با پانزده شانزده میلیارد آدم روی کره زمین پرانتزباز کمی از جمعیت زمین بیشتر گفتیم و آن را گذاشتیم برای محکم کاری آن تعداد از ذریه آدم که حالا در ارحام مادران واصلاب پدران نهفته اند پرانتزبسته و باز البته بر هر ذوق سلیم و نفس مطمئن و نفس غیر مطمئن پوشیده نیست که چون این اثرگران قدر به زینت چاپ بیاراید احوال جمیع عالم یان دگرگون گردد و سنگ روی سنگ نماند و دست اندر کاران اهدای جوایز از نوبل گرفته تا وورد کاپ دو بامبی بر سر بکوبند که ای دل غافل این کجا بود تا حالا علامت تعجب و علامت سئوال و از زور غصه و وجدان درد شب همان روزی که ما را پیدا کرده اند از ما برای دریافت جایزه زرشک چدنی دعوت کنند ما هم که چند سالی است به انتظار این موقعیت و گرفتن جایزه نشسته ایم تا حدی که آن جامان زگیل در آورده ویرگول که الصبر ومفتاح الفرج پرانتز باز مفتاح همان زگیل است پرانتز بسته به هنگام دریافت جایزه برای حفظ منافع ملی علامت تعجب قد دسته بیل رگ غیرت میهن پرستانه ی مان به قاعده یک دسته کلنگ بیرون می زند و آن را از بالای سن به طرف حضار پرت می کنیم تا بدین وسیله نه بزرگی به فرهنگ غرب و شرق و وسطش گفته باشیم و تو دهنی محکمی هم به استکبار جهانی زده باشیم و ثابت کنیم هنر نزد ایرانیان است و بس پرانتز باز این بس با آن بس پای منقل فرق می کند وجه اشتراک شان مصرف داخلی است پرانتز بسته وچون عمل دلیرانه ما ویرگول علاوه کنید یک کله و دو کف گرگی ضد استکباری را ویرگول آن ها را به خشم خواهد آورد از دادن جایزه نقدی به ما پرهیز خواهند کرد

آدم های الدنگ بی دین کون نشور که ما نرفته می دانیم اگر تمام بلاد فرنگ را بگردیم یک آفتابه برای طهارت پیدا نخواهیم کرد پس نخواهیم رفت

عبارت بالا را لای هر چه می خواهید بگذارید کورشه و پرانتز و ابرو فرقی برای ما نمی کند

وما از شدت بی پولی مجبوریم با یکی از همین هواپیماهای فکسنی وطنی به کشور باز گردیم تا شاید اگر بخت یار شویم هواپیما در راه سقوط کند و ما شربت و شهد و انگبین و عسل و هزار چیز دیگر را یک جا و با هم بخوریم و به درجه رفیعش نائل شویم اما از بخت بد البته به خانه می رسیم دست از پا درازتر و همچنان آویزان که به پاندول ساعت می گوییم زکی تو بخواب که ما بیداریم

۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۰۲:۳۲
حمیدرضا منایی

.


حال آدمی را دارم که به خانه ای نو جا به جا شده اما اسباب و لوازمش را در خانه ی قدیمی جا گذاشته است ... باید از این بلاتکلیفی دربیایم ... شش هفت سال نوشتن در بلاگفا به سان رد قدم هایی بود که از دیدن شان جهت آمد و رفتم را پیدا می کردم ... باید همه اش را منتقل کنم این جا ... این یک اسباب کشی واقعی است ...
۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۰۲:۲۸
حمیدرضا منایی

.


ابوالحسن مسعودی در کنار محمدبن جریر طبری از غول های جهان سنت است ... تعدد کتاب های او شگفت انگیز است ، گویی در تمام عمر یک سره مشغول نوشتن بوده است ... فقط کتاب اخبارالزمان او 30 جلد است ... البته بیش تر آثار او در طول تاریخ نابود شده و حجم کمی از آن ها به دست ما رسیده است ... آن چه از مسعودی به چشم من خورده به نظرم یکی التنبیه و الاشراف است و دیگری تنها جلد باقی ماده از اخبارالزمان ... اما آن چه مفصل از او خوانده ام مروج الذب و معادن الجواهر است در باب تاریخ جهان و جغرافیا و احوال و باور مردمان روزگار خود در دو حوزه ی فرهنگی عرب و عجم ... بی اغراق می گوی که این کتاب کاری فوق العاده است برای اهلش ... 

اما آن چه از این معرفی در نظر دارم شکل برخورد کسانی مثل مسعودی است با مقوله ی تاریخ ؛ قریب و اتفاق تاریخ نگاران روزگار قدیم ، تاریخ جهان را از پیش از پیدایش انسان روایت می کردند و در ادامه به خلق انسان و هبوط و ادامه ی مسیری طی شده می رسیدند ... این شکل از تاریخ نگاری به شدت آمیخته به اسطوره ها و افسانه ها بوده است و همین مساله باعث دوری اش از روایت تاریخی علمی می شود ... این دور افتادگی از علم تبعات زیان بار شگفت انگیزی برای کشوری مثل ایران داشته است ، آن قدر که کسی مثل سید جواب طباطبایی به حق مشکلات امروز و گستردگی بحران ها را به این بی تاریخی ( تاریخ نگاری علمی ) ارجاع می دهد ... *
در نگاهی دیگر اما تاریخ آمیخته به اساطیر منشأ حل بسیاری از مشکلات در حوزه ی فردی است ... این تاریخ مجموعه ای از کهن الگوها را در اختیار ما می گذارد که پیدا کردن ربط و نسبت شان با امروز ما مرهم بسیاری از زخم هاست ... فرناندو پسوأ به درستی اشاره می کند که ؛ اندوه کم بود اسطوره است ... مشخصأ تاریخ نگاری آمیخته با اساطیر در بحث توسعه کمکی به ما نمی کند که هیچ ، سنگ اندازی هم می کند و برای رهایی از این تاریخ باید مصیبت ها کشید ... اما در حوزه ی فردی این تاریخ عامل گستردگی رابطه ی یک انسان با هستی می تواند باشد ... یا به شکلی دیگر ؛ می توانند عامل تحلیل گر بسیار جدی ای برای دردهای انسان امروزی باشند و به ما توانایی می دهند سیر دردهای مان را در طول تاریخ ببینیم و سر منشأ شان را درک و تحلیل کنیم ...


* هر چند سید جواد طباطبایی درد را درست شناخته ، اما نسخه ای را که می دهد من عملی نمی دانم .


۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۰
حمیدرضا منایی

.


به پایان فکر کن

و به طعم تند قهوه

به عطر مرموزش رها شده در فضا

به این تلخِ هوسناک

حرکت کافئین در رگ ها

در غسل دود سیگار

در سکوت

و نگاهی خیره به سقف ؛

تا دورهای خیال ...

تا هوسی ،

و زیستنی دیگر میان بازوان تو

از فضای خالی میان دو هم آغوشی،

عریان بگذر ...

91/10/18

3:30


۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۶
حمیدرضا منایی

.


دیگر فرهنگ ها و کشورها را نمی دانم ، اما در فرهنگ فارسی - ایرانی عشق به افسردگی گره خورده است ... شاید برای همین پاییز را فصل عاشقان می خوانند چون غم نهفته در این فصل که ناشی از کم شدن نور و سرد شدن هوا و تغییر مکانیسم بدن است ، در روان آدمی نیز تأثیر گذار است *...

جدای از این ، هم نشینی عشق با غم پاییزی ، پشتیبان جدی دیگری دارد به نام ادبیات فارسی ... تاریخ این ادبیات سرشار از عشق های نافرجام است** ... عشق هایی که با غم آغاز می شوند ، از غم تغذیه می کنند و با غم به انتها می رسند ... هر ایرانی که ذره ای با کتاب مأنوس باشد همواره از این گونه عشق ها از کودکی تغذیه می کند به طوری که مدل ذهنی او درباره ی عشق چیزی نیست جز عشق های نافرجام و آلوده به غم ... این که در فصل پاییز شعر بیش تر از هر چیز دیگری به دل می نشیند ، ارتباط نهانی تاریخ ذهنی ماست با افسردگی فصلی پاییز ...


*پدیده ی افسردگی فصلی و تغییر خلق و خو منحصرأ در پاییز اتفاق می افتد ...

** این طبیعی است که تاریخ ادبیات پر از عشق های نافرجام باشد زیرا اصولا این گونه عشق ها نوشته می شوند و عشق های به فرجام رسیده جذابیت دراماتیک ندارند ...

۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۰:۱۳
حمیدرضا منایی


اگر عشق را کنار بگذاریم ، به موازات صبر ، ادب یکی از پر کاربردترین مفاهیم مثنوی است ... مولانا جا به جا در باره ی با ادب بودن حرف می زند با مفهومی چون این ابیات؛

از خدا جوییم توفیق ادب / بی ادب محروم شد از لطف حق

بی ادب تنها نه خود را داشت بد / بلکه آتش در همه آفاق زد

اما مولانا خود کسی است که از گفتن هیچ کلمه ی رکیکی ابا ندارد ... دفتر پنجم قیامت است از حکایاتی که زیر و زبر آدمیان را می گوید ... در حکایت کنیزک و کدو یا حکایات مربوط به جوحی و خیلی های دیگر در عریان ترین شکل ممکن زبان را رها می کند و حدی باقی نمی گذارد ... این اتفاق در عرف ما نشانه ی بی ادبی است و غالب مردم به چنین کسی بی ادب می گویند ... اما مولانایی که آن چنان ستایش گر ادب است ، به لایه های عمیق تری از ادب تمایل دارد که برای توده ی مردم قابل فهم و هضم نیست ... شاید بتوان دو عامل برای رهایی زبان مولانا از این ادب عرفی ذکر کرد ؛
اول ؛ مولانا می گوید :
بیت من بیت نیست اقلیمست
هزل من هزل نیست تعلیم است
این حرف یعنی این که ما حصل زبان و کارکردی که ما از واژه ها در نظر داریم دست ما را در به کار بردن واژه ها باز می کند یا می بندد ... به بیان دیگر ؛ کاربرد هر واژه وابسته به نتیجه ای است که از گفتن آن به دست می آید ...
مورد دوم که مولانا شاید در نهان بدان اعتقاد داشت ( این جا من از نگاهی پست مدرن به مساله نگاه می کنم که لزوما در ارتباط مستقیم با اندیشه ی مولانا قرار ندارد ) ، جنگ بر سر غلبه ی روایت است ... این نظر می گوید هیچ حقی به صورت پیش فرض وجود ندارد ، حق را روایتی می آفریند که از قدرت بیش تری برای تأثیر گذاری برخوردار است ( برای نمونه بحث ادیان و تعدد کتب مقدس را می توان در این مقوله مورد ارزیابی قرار داد )
مولانا هیچ گاه به روشنی از ادب مورد نظرش در مثتوی صحبت نکرده است ، شاید اشاراتی مثل نگه داشتن حق و حرمت پیر و اولیاء الله جز اشاره های محدود او درباره ی ادب باشد ... اما شاید برآیند کلی منظورش را بتوان این گونه گفت که ادب از نظر مولانا برمی گردد به مفهوم وجودی انسان ... انسان تنها وجودی است که موجودیتش " در نسبت به ... " و در حضورِ ... " شکل می گیرد ... این نسبت دو شکل دارد ؛ یکی اعم که شامل هر چیزی است که دور و بر یک انسان وجود دارد ، چیزی مثل یک درخت ، یک بوته ی گل ، حیوان های دور و اطراف ، حتی یک گربه یا چیزهایی دیگر از این دست ... اما به شکل اخص نسبتی است که یک فرد با " آن چیز دگر " دارد ... این همان معنای دچار بودن است و رعایت حق و حرمت آن چیز دگر ... اگر کسی از کنار یک درخت رد شد و حرمت آن را نگه داشت با ادب است ... اگر کسی حیوانات را آزار نداد و با احترام رفتار کرد با ادب است ... یا به قول سهراب ؛ می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد ... ادب مورد نظر مولانا این جاست که به لایه های عمیق تری از وجود و هستی می رسد ، یه طوری که نه در پوسته و شکل بیرونی ، که در نهان ترین ابعاد وجود  ، انسان را در برابر هستی به فروتنی وا می دارد ...

پی نوشت : کاری به مفهوم حرف های نژاد پرستانه ی اکبر عبدی ندارم ، اما شکل گفتن او و واژه ای که به کار برد ، هیچ اشکالی ندارد ... ما ایرانی ها دایره ی وسیعی از فحش ها را در اختیار داریم و خواه ناخواه این بخشی از ادبیات ماست و اتفاقأ بی ریاترین و قابل باورترینش ... بسیاری از ما از این شکل ادبیات و بیان به مناسب استفاده می کنیم بی آن که در تریبون های رسمی بازخورد داشته باشد ... چه بهتر که این شکل از حرف زدن روی دایره بیفتد ؛ اگر بد است که خودمان را اصلاح کنیم اگر هم نه ، که به عنوان شکلی از بیان در کنار دیگر شیوه ها پذیرفته شود ... دست کم از این حالت ریاکارانه و چند زبانی دور می شویم ...


۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۱
حمیدرضا منایی

.


هر سال برای مهرگان ابتدای اولین دفتر مشقش چیزی می نویسم ... پارسال برایش نوشتم ؛ ادب مرد به ز دولت اوست ... اما آن کارکردی را که می خواستم ، پنداشت ... در واقع احساس کردم حرفی را زودتر از موعد خرج کرده ام بی آن که حتی به زحمت نوشتنش ارزیده باشد ... امشب خیلی فکر کردم که برای دفتر امسالش چه بنویسم ... هر چه به ذهنم می آمد یا فهمش برای مهرگان دشوار می نمود یا از خشکی و انعطاف ناپذیری جمله ی ادب مرد به ز دولت اوست ، رنج می برد ... چیزی می خواستم نرم تر و سیال تر و خیلی عینی و ملموس ... خودمانی ، در عین سبک و جلف نبودن ... نتیجه ی همه ی کنکاش ها شد این شعر بیژن جلالی که جهانی از ادب و عشق را در خود دارد ؛

چه سعادتی است

وقتی که برف می بارد

دانستن این که

تن پرنده ها گرم است .


۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
حمیدرضا منایی

.

 

دامنه ی آن احساسات و تفکری که انسان ها و به خصوص ما شرقی ها در گفتار می توانیم بیان کنیم بسیار محدود است ... خیلی از احساساتی که درون ما می جوشد توانایی گفته شدن ندارند زیرا واژه های که بتواند آن ها را در بر بگیرد و برای دیگران قابل فهم کند وجود ندارد ... من اما در ادبیات فارسی گه گاه ترکیب هایی می بینم که این ها می توانند بار سنگینی از این احساسات ناگفتنی را بر دوش بگیرند ... "مشتاقی و مهجوری" حافظ یکی از این ترکیبات است یا "ترنم موزون حزن" یا "حضور هیچ ملایم" از سهراب ... حالا حضور ذهن بیش تری برای آورن مثال های دیگر ندارم اما عبارتی که می خواهم دست رویش بگذارم " دچار بودن " است که با آن می توان احوال پیچیده ی بعضی ها را بازگو کرد ... برای این عبارت هیچ تعریفی نمی توانم ارائه کنم ، اما شاید بشود مثال هایی آورد و معنایش را برای ذهن کمی آشنا کرد ، ولی امکان دارد همین کار باعث دور افتادن از عرصه ی وسیع این ترکیب شویم ... اما بگذارید چیزی بگویم ؛ دچار بودن چیزی جدای از تعلق خاطر داشتن به کسی یا جایی است ... لحنی است که ما در نسبت آن چیز دیگر به خود می گیریم ... هاله یا پرده ای است که از پشت آن دنیا را نگاه می کنیم ... دو نفر را در نظر آورید یکی دین دار و یکی بی دین ... اولی آدمی است فارغ و دومی آدمی دچار ... نسبتی که این شخص اخیر با هستی برقرار می کند به مراتب پیچیده تر و غنی تر است از شخص اول ... در واقع این جا من به پیامد و خروجی دچار بودن نظر دارم که در عین تعریف ناپذیری ما را از علی السویه زیستن و باری به هر جهت بودن نجات می دهد و زندگی را معنا می کند حتی اگر معنایش بی معنایی باشد ...


۱ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۵۴
حمیدرضا منایی


این خانم مجری خوش سر و زبان و محجبه که اتفاقأ روی حجابش خیلی تعصب داشت ( و احیانأ هنوز هم دارد ) و نسخه های بلند بالای اخلاقی می پیچید ، تازگی ها دوباره شوهر کرده است ... البته این اتفاق خیلی خوبی است ، حتی با این که شوهر یک بنده خدایی را تور کرده و از چنگش درآورده ، من مشکلی ندارم ... مفت چنگش باشد ، آن قدر جنمش را داشته که توانسته چنین کاری را بکند و در جواب همسر نه چندان سابق شوهرش عکس دست گل هایش را نشان بدهد و بنویسد ؛ راحتم بگذارید و برایم آرزوی خوشبختی کنید !
اما برای این صورت مسأله به دو مشکل جدی و تناقض آور می توان اشاره کرد ؛ اول مسأله ی حجاب است به عنوان نماد پوشیدگی که اگر در بعد نمای بیرونی و پوشش اندام در نظر گرفته شود ، این خانم خوب از پسش برمی آید اما اگر از بعد درونی در نظر گرفته شود ، ذهن ایشان در شرایطی کاملأ عریان به سر می برد و از قضا به معیارهای اخلاقی چندان پابند نشان نمی دهد ... البته این هم اتفاق بدی نیست ، چه بهتر که پرده ها فرو افتد و ما ببینیم و بدانیم در داشتن دست های آلوده همه با هم شریک ایم ... شاید این گونه روا داری بیش تری نسبت به هم به خرج دهیم ...
مسأله ی دوم برمی گردد به ماهیت عشق ورزی که چرا ایشان این قدر عاشق کسانی می شود که حتمأ باید مشهور و ثروتمند باشند و دارای روابط غیر افلاطونی با قدرت ؟ این عشقی که تنگاتنگ به صفت هایی این چنینی وصل است ، به نظر چندان عشق نمی آید ... محملی برای کسب قدرت و ثروت زیر نقاب عشق ، اشاره ی دقیق تری به اصل ماجراست ...


۱ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۷
حمیدرضا منایی

.



وقتی آدمی خودش را تصور می کند جز احساسی انتزاعی و کلی در نظرش نمی آید ... در این میان بدن با وجودی که عینیت دارد و در دسترس ترین تصویر ما از خود به نظر می آید ، بزرگ ترین غایب است ... بی راه نیست اگر گفته شود بدن به همان نسبت که بداهت دارد ، فراموش می شود ... به روایت دقیق تر خودآگاهی نسبت به بدن ، اگر نگوییم برای همه ، اما در کم تر ذهن و حضوری شکل می گیرد ... اتفاقا ادعای بزرگ یوگا همین است که خودآگاهی را از طرق بدن در ما جاری می کند ... راست و دروغ این را نمی دانم ، اما آن چه برای من مسلم است این فراموشی بدن با سه عامل تغییر می کند و بدن از حوزه ی ناخودآگاه ما وارد حوزه ی خود آگاه می شود ... این سه عامل این است ؛ بیماری ، پیری و مرگ ...
و یا به شکل کلی هر چیزی که تعادل بدن را از آن عادت مأنوس ما دور کند عامل خودآگاهی به بدن حساب می شود ... مثلا کسی که بر بدنش زخمی دارد یا حتی نشانی کهنه از یک زخم ... یا کسی که بر بدنش یک خال یا غده دارد ... این افراد نسبت به بدن خود ، آگاهی عمیق تری دارند ... و اگر این درگیری های بدن با عوامل نامانوس ، به چیزهایی مثل بیماری های مرگ آور و پیری برسد ، شدت و عمق این خودآگاهی بیش تر است ...

آنجلینا جولی چهره ی برجسته ای است برای درک این معنا ... از وقتی که ایشان به سرطان سینه دچار شد و سینه اش را برداشت ، اتفاق دیگری در صورت او افتاده است ... در واقع چهره همان چهره است اما " حال " اش عوض شده است ... هنوز به همان زیبایی است اما آن زیبایی که با پختگی همراه است ... دیگر صورتش آن درخشش خیره کننده ی سکسی و جنسیتی را ندارد و بیش تر متمایل به آرامش است ... این ها همه نشانه ی خودآگاه شدنش نسبت به تن است ... نسبت به زوال و فروپاشی است ... نسبت به این است که به قول سهراب ؛ زندگی و انسان یعنی عجالتأ ...

توی خبرها می خواندم هفتمین فرزند خوانده شان از میان بچه های سوری است ... از ملت های دیگر هم دارند ... خانه شان با برد پیت یک جهان کوچک است با هر رنگ و نژاد ... این خودآگاهی که آدمی را به این چنین جاهایی می رساند غبطه برانگیز است ...

۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
حمیدرضا منایی

.


دو قطره باران آمد ، نصف مملکت را سیل برد ... کارمان شده انتخاب بین سیل یا خشک سالی ! عجب مضحکه ای است واقعأ ! انتخاب بین امیر مهدی ژوله و امین حیایی ! راجع به دومی که حرفی برای گفتن نیست اما اولی ؛ این همان کسی است که چند وقت پیش با ادبیاتی که مخصوص خودش و برادران قاسم خانی است ،با دریده ترین شکل ممکن افتاده بود وسط میدان و سینه چاک می کرد که چرا نادر فتوره چی به بهاره رهنما گفته فلان و بیسار ! هیچ کدام از این آدم ها مساله ی من نیستند، دلم برای این می سوزد که فضای دو قطبی شدن سیاسی و فرهنگی جانعه به چنان حقارتی گرفتار شده که مردم می باید بین ژوله و حیایی انتخاب کنند ... اگر به ژوله رای بدهند یعنی سبزند و اصلاح طلب و اگر به حیایی رای دهند یعنی طرفدار حکومت اند و مرتجع ! انتخاب هایی یکی از دیگری سخیف تر و حقیر تر ... پناه بردن به گرگ از دست شغال ! این ها چیزی نیست جز نشان غلط دادن و گمراه کردن مردم ...


پی نوشت : عمیقأ برای خودم متاسفم که در کشوری زندگی می کنم که روزنامه نگارانش ( حتی اپوزوسیون ) لمپن ها را به جای روشن فکر و نماد اصلاح طلبی می گیرند و به خورد مردم می دهند ... احمدی نژاد هم دقیقأ برآیند همین فضا و خواست همین مردم است که در فضای دو قطبی با رفسنجانی رییس جمهور شد ... وقتی روزنامه نگاران و قشر الیت جامعه این چنین در درک تفاوت دوغ و دوشاب درمانده و کورند ، چه انتظاری از توده ی مردم می رود ؟

۲ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۱
حمیدرضا منایی

.


توضیح ؛

یک خانم بازیگر در مصاحبه اش گفته : من تمام کتاب های ژان پل سارتر ، این نویسنده ی بزرگ و معاصر آمریکایی را مطالعه کرده ، و از جزیان زندگی موجود در این آثار همیشه لذت برده ام ...


یکی دو جلسه ی آخر درس کانت مان بود که استاد شروع کرد به سئوال کردن از یک دانشجو ... هر چه پرسید جواب نگرفت حتی ساده ترین سئوال ها را ... آخر مستأصل و درمانده و البته به شوخی از آن دانشجو پرسید :" می دانی کانت اهل کدام کشور بود !؟"
رفیق ما که بالاخره احساس می کرد از پس جواب دادن این سئوال برمی آید و از زیر بار پرسش های مکرر جان به در می برد با اعتماد به نفس گفت :" این را که می دانم ! کانت آفریقایی بود !"
فقط این طور برای تان بگویم که اگر کارد یا تبر جلوی دست آن استاد می بود ، خودش را از وسط پاره می کرد ! اما چون آن جا کلاس بود نه قصابی ، ناچار بر سر زنان و مویه کنان قهر کرد و از کلاس رفت بیرون ...
سال هاست که با دوستان هر از گاهی یاد آن اتفاق می کنیم و می خندیم ... اما جدای از این ، به آن اتفاق زیاد فکر کرده ام ؛ داانشجوی مورد نظر ما یک روستایی بود که حتی توان فهم کامل زبان فارسی را نداشت ... این به کنار ، حتی ذهنیتی از مفهوم شهر نشینی نداشت و صور ذهنی اش حول و حوش روستا و زادگاهش می چرخید ... پس لزومأ کسی مثل کانت و اندیشه اش نمی توانست برای او صورت مسأله باشد و ندانستن جواب سئوال ها می تواند پذیرفتنی باشد ... از طرف دیگر استاد آن کلاس هم در ناراحت شدن و ترک کلاس در برابر چنین جهالتی محق بود ...
همه ی این حرف ها در مورد این خانم بازیگر و دیگران شبیه او می تواند صادق باشد ... این ها در یک بستر فرهنگی مشخص و تعریف شده ظهور نکرده اند ... غالبأ آدم های اهل مطالعه ای نیستند ... این حرف هم از روی اشتباهی که در مورد سارتر کرده است نمی گویم ، ملاک من خروجی و کارکرد این هاست که در جامعه چیزی جز ترویج جهل نیست ... مصاحبه ای می خواندم چند سال پیش از دی کاپریو راجع به منابع مطالعاتی اش و ضرورتی که برای خواندن فلسفه در خود احساس کرده و سال هایی که برای این کار وقت گذاشته است ... طبیعی است با این احوال و نوع نگاه خروجی این بازیگر می شود بازی های درخشانی که از او می بینیم ... با این حرف اما به هیچ عنوان قصد ندارم بین او و بازیگران ایرانی مقایسه ای کنم ، نکته ی مورد نظرم احساس ضرورتی است که او در خود حس کرده است برای مطالعه و حرکت ... بازیگران ایرانی و بسیاری دیگر که در زمینه ی فرهنگ در ایران فعال اند ، از این احساس ضرورت خالی اند ... چون ظهور و حرکت شان در فضای هنری و فرهنگی به هر چیزی جز فرهنگ و هنر وابسته است !برای مثال نگاه کنید به زمانی که این ها در شبکه های اجتماعی صرف می کنند که در واقع کاری نیست مگر نمایش عکس های خودشان در حالات مختلف و پرزنت کردن همان عکس ها توسط خودشان !
ختم کلام ؛ در کلاس کانت نه آن دانشجو مقصر بود نه استاد که هر کدام در موضع خود بر حق بودند ... حتی این جا این خانم بازیگر و نمونه های دیگرش مقصر نیستند ... این ها عوضی اشتباه شده اند ! مقصر سیستم فاسدی است که راه نفوذ نا اهلان و اوباش را در جایی که مال آن ها نیست فراهم می کند ... همین ها بعد از مدتی طراحی سیستم را به عهده می گیرند و عاملی می شوند برای کنار گذاشتن نخبگان جامعه و راه گشودن برای کوتوله گان هم قد و قامت خودشان تا مافیای خود را تشکیل بدهند و قدرت خود را حفظ کنند ، مبادا در این میان فکر و نگاه درخشانی ظهور کند و سکه ی قلب ایشان را از اعتبار بیندازد ...

پی نوشت ؛ هر انسانی می تواند اشتباه کند و در اثر فراموشکاری اسم ها و عنوان ها را جا به جا بگوید ... خانم نعمتی هم می تواند این حرفش را اصلاح کند که پذیرفتنی هم هست ... آن چه من گفتم چیزی جز اشتباهات روزمره ی این چنینی است ...

۰ ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۵
حمیدرضا منایی

.


چند روز است یاد قصه ای از مولانا می افتم با این عنوان ؛ فروختن صوفیان بهیمهٔ مسافر را جهت سماع ... قصه این است که شبی مسافری وارد خانقاه صوفیان می شود و خرش را در آخر می بندد ... صوفیان گشنه، خر را می برند و می فروشند و غذا تهیه می کنند و سیر می خورند و مجلس سماع می آرایند و به مسافر انواع خوش خدمتی می کنند تا آن جا که ؛
چون سماع آمد ز اول تا کران /مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد / زین حرارت جمله را انباز کرد
مسافر هم که از آن ضرب و سماع به وجد آمده بود ، خود برخاست و هم پای صوفیان و گاهی گرم تر از ایشان ، هم نوا خواند که خر برفت ! غافل از این که این مجلس سماع و شادخواری از قبل دزدیدن مال اوست و حالا بر زیان و خسران مال خود به جوش و خروش سماع در افتاده است ...
این حکایت برای من وصف حال مردم ایران است که دست افشان و پای کوبان ، برای آن چه از دست می دهند به شادی مشغول اند و بر سر ویرانه ی خویش می رقصند ...

اما اصل حکایت از زبان مولانا ؛


صوفیی در خانقاه از ره رسید
مرکب خود برد و در آخر کشید

آبکش داد و علف از دست خویش
نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش

صوفیان تقصیر بودند و فقیر
کاد فقراً ان یکن کفراً یبیر

از سر تقصیر آن صوفی رمه
خرفروشی در گرفتند آن همه

کز ضرورت هست مرداری مباح
بس فسادی کز ضرورت شد صلاح

هم در آن دم آن خرک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند

ولوله افتاد اندر خانقه
کامشبان لوت و سماعست و وله

چند ازین صبر و ازین سه روزه چند
چند ازین زنبیل و این دریوزه چند

ما هم از خلقیم و جان داریم ما
دولت امشب میهمان داریم ما

تخم باطل را از آن می‌کاشتند
کانک آن جان نیست جان پنداشتند

وان مسافر نیز از راه دراز
خسته بود و دید آن اقبال و ناز

صوفیانش یک بیک بنواختند
نرد خدمتهای خوش می‌باختند

گفت چون می‌دید میلانش بوی ( میلان = مایل بودن )
گر طرب امشب نخواهم کرد کی

لوت خوردند و سماع آغاز کرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد

گاه دست‌افشان قدم می‌کوفتند
گه به سجده صفه را می‌روفتند

چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران

خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حرارت جمله را انباز کرد

زین حرارت پای‌کوبان تا سحر
کف‌زنان خر رفت و خر رفت ای پسر

از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین ( حنین = شور و اشتیاق)

چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع

خانقه خالی شد و صوفی بماند
گرد از رخت آن مسافر می‌فشاند

رخت از حجره برون آورد او
تا بخر بر بندد آن همراه‌جو

تا رسد در همرهان او می‌شتافت
رفت در آخر خر خود را نیافت

گفت آن خادم به آبش برده است
زانک خر دوش آب کمتر خورده است

خادم آمد گفت صوفی خر کجاست
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست

گفت من خر را به تو بسپرده‌ام
من ترا بر خر موکل کرده‌ام

از تو خواهم آنچ من دادم به تو
باز ده آنچ فرستادم به تو

بحث با توجیه کن حجت میار
آنچ من بسپردمت وا پس سپار

ور نه‌ای از سرکشی راضی بدین
نک من و تو خانهٔ قاضی دین

گفت من مغلوب بودم صوفیان
حمله آوردند و بودم بیم جان

تو جگربندی میان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان

در میان صد گرسنه گرده‌ای
پیش صد سگ گربهٔ پژمرده‌ای

گفت گیرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکین شدند

تو نیایی و نگویی مر مرا
که خرت را می‌برند ای بی‌نوا

تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزیعی کنند ایشان زرم

صد تدارک بود چون حاضر بدند
این زمان هر یک به اقلیمی شدند

من که را گیرم که را قاضی برم
این قضا خود از تو آمد بر سرم

چون نیایی و نگویی ای غریب
پیش آمد این چنین ظلمی مهیب

گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زین کارها

تو همی‌گفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوق‌تر

باز می‌گشتم که او خود واقفست
زین قضا راضیست مردی عارفست

گفت آن را جمله می‌گفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش

مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد

با تلخیص


۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۳
حمیدرضا منایی

.


چیزهایی هست که آدم هر چه سعی می کند دندان سر جگر بگذارد و حرف نزند ، شدنی نیست ... بعد از گفتن هم پشیمان می شوی که چرا گفتم ...
الآن که آمدم پای فیس بوک دومین خبری که خواندم این بود که تعداد فالوئرهای بهنوش بختیاری از مرز دو میلیون نفر گذشت ... این خبر به خودی خود ایرادی ندارد ولی سئوالی که پشت بند این می آید این است که این دو میلیون نفر آن جا چه می خوانند !؟
این خانم در در آخرین پستش نوشته : «ما دومیلیون نفرشدیم...اولین دومیلیونی ایران شدیم... فدای همه تون... ازفالوئرهای عزیزم تشکرمی کنم که با خوب وبد من کنار اومدن... از این که این حقیر و قابل دونستید وهمراهیم کردید، ممنونم... ما می تونیم با اتحادمون کلی کار مفید برای جامعه انجام بدیم... اگه دست همو بگیریم، می تونیم کمک بزرگی به بالاتر رفتن فرهنگ کشورمون کنیم...خیلی وقتا کارام زیاد بود ولی به عشق شما پست می گذاشتم که احساس صمیمیت بیش تری باهم داشته باشیم...چندین بار در اوج فشارهای روحی تصمیم به ترک شما رو داشتم اما خدا شاهده به عشق شما ایستادم وشکر که با حمایت هم دیگه تا این جا موندیم...فکر کنم اولین دومیلیونی ایران باشم و این فقط وفقط لطف خدا است وشما...بین من وخدا...بین من وشما رابطه ای هست که خیلیا شاید ندونن...شاید باورش سخت باشه وشبیه زبون بازی باشه اما به امیرالمومنین من شما ومردم کشورم رو از ته ته دل وبا اعماق وجودم دوست دارم...هرچند گاهی بی مهری هم می بینم..اما می بخشم و با کینه زندگی نمی کنم...شلوپلتونم عشقولیاااا...دوستون دارم...سربازتونم...خاک پاتونم...کوچیکتونم...دست خدا وعلی به همراه شما...یاحق...یاعلی.»
من بعید می دانم دو میلیون نفری که مطالبی با این محتوا را می خوانند و می پسندند ، توانایی خواندن هیچ حرف حساب فرهنگی ای را داشته باشند ... شما نگاه کنید به این زبان و مفاهیم نهفته در این متن ! اگر من بخواهم توی یک داستان بخشی را روایت کنم که به این فشردگی لمپنیسم یک شخصیت را به واسطه ی زبان نشان دهم ، محال است که کارم این قدر قانع کننده از آب درآید ...
حالا نگاه کنید به نفرات بعدی این فهرست ؛ «الناز شاکردوست» با 1.9 میلیون فالوئر، «مهناز افشار» با 1.8 میلیون فالوئر و «امیر تتلو» با 1.7 میلیون فالوئر در رتبه‌های بعدی قرار دارند.
جمع این تعداد می شود هفت و نیم میلیون نفر آدم مجازی ! که با یک دعوت کسی مثل امیر تتلو ، چند هزار نفرشان به عنوان کامنت بغ بغو می کنند !
بیایید راجع به این که چرا تیراژ کتاب به پانصد جلد رسیده یا چرا فرهنگ عمومی این شرایط اسفناک را دارد ، اصلأ حرف نزنیم !
* منبع خبرها کافه سینما می باشد


۱ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۶
حمیدرضا منایی


مدت هاست که به امکان ابن الوقتی و زندگی در اکنون ، آن گونه که مولانا و حافظ و به خصوص خیام مسأله را طرح می کنند فکر می کنم ... به نظرم می رسد ابن الوقتی بیش تر از آن که نزد این شاعران  امری محصل بوده باشد و خود آن گونه زندگی کرده باشند ، خواست و اراده ای بوده که لزومأ امکان تحقق نداشته است ...  متفکر حتی به معنای سنتی اش که وجه عرفانی و شاعرانگی اش برجسته تر است ، به واسطه ی عمل فکر کردن ، امکان زندگی در لحظه را ندارد ... متفکر برای درک کلیت و فهم ناچار است جمیع جهات را لحاظ کند و از این رو گذشته و آینده را در خود دارد ، اتفاقی که تباه کننده ی این لحظه است ... از دیگر سو ، به قول پسوآ ، اندیشیدن همه چیز را مکدر می کند *... تفکر یعنی در نظر گرفتن امکانات متعدد برای یک امر یا اتفاق که لزومأ با هم ، هم راستا نیستند و بعضی در تضاد با بعضی دیگر عمل می کنند ... این پیدا شدن امکانات نقیض در یک ذهن دلیل دیگری برای عدم تحقق ابن الوقتی است ... به این دو دلیل می توان حساسیت شاعرانه را که صفت غالب هنرمندان است اضافه کرد که خود تباه کننده ی این لحظه است و  معنایی به جز زندگی کردن در امر مخیل یعنی گذشته و آینده ندارد ...
اما امکان زیستن در اکنون یکسره محال نیست ... کسانی که روحیه ی عملگرا دارند ، توان زندگی در حال را دارند ... پسوآ در این باره می گوید : "جهان از آن کسی است که حس نمی کند . پیش شرط اصلی انسان عملی ، فقدان حساسیت است . بهترین خصیصه در زندگی روزمره ، نیروی محرکه ای است که به عمل منتهی می شود ، یعنی اراده راسخ . حال دو چیز به عمل آسیب می رساند - حساسیت و اندیشه ی تحلیلی ، که در نهایت چیزی نیست جز تفکر به اضافه حساسیت { شاعر متفکر ، کسی مثل نیچه } ...کسی که اشتیاق دارد از پیشرفت باز می ماند . انسان اهل عمل جهان بیرونی را منحصرأ به مثابه ماده ی حامل شکل گرفته می نگرد ... برترین نمونه ی انسان عملی ، افسر ستاد ارتش است چرا که در او تمرکز بیرونی رفتار با تأثیری وسیع متشکل می شود - زندگی جنگ است ، و همین نبرد ، برابرِ نهاد زندگی است . اما اکنون افسر ستاد ارتش انسانی است که با زندگی انسان ها چون شطرنج باز با مهره ها بازی می کند . چه بر سر افسر ستاد ارتش می آمد اگر می اندیشید که هر حرکت او ، برای هزار خانواده تیرگی به ارمغان می آورد و قلب سه هزار نفر را رنجور می سازد ؟ این جهان چه می شد اگر ما انسان تر می بودیم ؟ اگر انسان واقعأ حس می کرد ، هیچ تمدنی پا نمی گرفت ... هر انسان اهل عمل بر مبنای وجودی خود سر زنده و خوشبین است . چرا که ، هر کس که حس نکند خوشبخت است ... " **
پسوآ هم با این نگاه دقیق ، همانند استاد و سلف خود خیام ،  در زمره ی کسانی است که توانایی زندگی در زمان حال را نداشت و مغلوب هنر و تفکر خود بود ... شاید بی راه نباشد گفتن این حرف که تمام کسانی که به زندگی در زمان حال فکر می کردند ، متفکران یا هنرمندانی بودند که از این ویژگی بهره ای نداشتند و خلأ ناشی از آن زندگی به شکل تفکر و اعتقاد از زبان ایشان جاری شده است ...

* کتاب دلواپسی ص 298
** ایضأ ص 40- 39


۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۰۸
حمیدرضا منایی

.


وقتی در صدر اسلام مهاجرین از مکه به مدینه رفتند ، انصار یعنی ساکنان مدینه ، خانه و مال و اموال شان را با مهاجرین تقسیم کردند ... این کار برآمده از الگویی است که دین تبلیغ آن را می کند و معتقد است تنها اخلاق برآمده از دین ، به واسطه ی نظام آخرت نگر از پس انجام آن برمی آید ... اما این روزها شاهدیم که جهان غرب با نظام سکولار و مردمانی که دغدغه ی دین ندارند ، در نهایت انسان دوستی در سرزمین و خانه های خود را به روی مهاجرین غالبأ عرب باز کرده اند ... این اتفاق ، یعنی اخلاق برآمده از وجدان انسانی در واقع ایجاد پارادایمی قدرتمند است در برابر آن چه که دین تا به امروز ادعای آن را داشت ... از نظر تئوری بعد از کانت تفکر غالب همین بود اما به شکلی که حالا در تجربه اثبات می شود ، دست کم در کوتاه مدت ، اتفاقی بی نظیر است ... حالا وجدان انسانی و اخلاق ناشی از آن رقیب بسیار جدی تری برای اخلاق دینی خواهد بود ...


۱ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۸
حمیدرضا منایی

.


سه پاره


1)چند وقت پیش مستندی می دیدم درباره ی آخرین ساخته ی مجید مجیدی ... تهیه کننده اش می گفت تا حالا 110 میلیارد تومن خرج ساخت این فیلم شده ! بی ربط نیست اگر 10 میلیارد هم هزینه ی تبلیغات و بازاریابی جهانی این پروژه باشد ... در خوشبینانه ترین حالت 120 میلیارد برای این فیلم خرج شده است در کشوری که بودجه ی یک سال تئاترش 10 میلیارد تومن است ... و یا همه ی بودجه ای که برای بخش هنر اختصاص می یابد نصف چنین رقم هایی نیست ... قسمت بی شرمانه ی ماجرا این جاست که برای فروش این فیلم های فرمایشی کار به بخشنامه های دولتی و توصیه به حمایت از فیلم می کشد یا دست به دامان سرمایه دارهای رانت خوار خودی می شوند که آنان بلیط فیلم را بخرند و به عنوان نذر میان توده ی مردم پخش کنند !
2) کمپین نخریدن ماشین های دولتی اتفاق خوبی است ... اما اگر کسی ذره ای با روحیات مردم ایران آشنا باشد می داند که از این حرف ها آبی گرم نخواهد شد ... در همین ماه اخیر 20 درصد هزینه ی اینترنت را در ایران افزایش دادند برای اینترنتی که به زور چهار قل کار می کند ... کسانی مثل من که از اینترنت نامحدود استفاده می کنند می دانند که در قرارداد بین مشترک و مخابرات قیمت و سرعت درخواستی ثبت می شود ... با افزایش تعرفه مخابرات یک طرفه قرار داد با مشترکینش را ندیده گرفته و فسخ کرده است ... پری روز رفتم برای اعتراض ... همه ی این حرف ها را گفتم ... معاون اداره تو چشم من زل زده و می گوید شما راست می گویی ! بعد هم سکوت می کند ! به اش گفتم هر که می آید برای اعتراض شما همین شیوه را در پیش می گیری !؟ جوابش خیلی جالب بود گفت :" تا حالا یک نفر هم برای اعتراض نیامده ! "
برگردیم سر داستان نخریدن ماشین ؛ من اگر جای کارخانه های خودرو سازی بودم این طوری عمل می کردم که اول عرضه ی انواع ماشین به خصوص پراید را قطع می کردم ... دو سه ماه بعد اعلام می کردم هر کس پراید می خواهد بیاید برای ثبت نام ... قیمت هم 50 میلیون تومن ... ماشین را هم دو سال دیگر تحویل می دهیم ! من به شما قول می دهم مردم ایران شبانه دار و ندارشان را می فروشند و از ساعت 12 شب می روند پشت در نمایندگی ها می خوابند برای ثبت نام اول وقت ... حالا تو بگو این پرایدی که به سه بابر قیمت فروخته می شود بیش تر از جنگ ایران و عراق آدم کشته ! یا هر بار استفاده از اینترنت با این سرعت و فیلترینگ توهین به شخصیت انسان است ! کو گوش شنوا !؟

3)چه فایده دارد اگر بگویم خون ایلان و همه ی اوارگان دیگر از این دست ، بر گردن تحفه ی اسد و حامیانش است ... این حرف ها هیچ دردی را دوا نمی کند ... همه ی تاریخ پر است از دادخواهی مظلومان که صداشان به گوش کسی نرسید ، از کسانی که رنج و سختی کشیدند ، شکنجه شدند و قتل عام ... کدام نقش ، کدام یاد و خاطره از انبوه جنازه های ارامنه و بوسنیایی ها و تبتی ها و قتل عام های این چنینی بر جا مانده است !؟ کی و کجا یقه ی کسانی را که نسل کشی کردند گرفتند و آوردن شان پای حساب !؟همین امروز زنی ، خودش و شوهرش را توی کرمان به علت فقر مالی و نداری به آتش کشید بی آن که در میان هیاهویی که ایرانیان بر سر مهاجرین راه انداخته اند ، دیده شود ... جواب گوی این زندگی های بر باد رفته کیست !؟ در کم ترین زمان ممکن این زن و شوهر فراموش می شوند و یادی از ایشان باقی نخواهد ماند ... تاریخ کر و کور و بی رحم است و از این ها بدتر ، همیشه میل به قدرت دارد ... حتی اگر میلیون ها ایلان در آب غرق شوند ، تاریخ نقش مسببین و ظالم مان را ندیده خواهد گرفت و به راه خود خواهد رفت ...


۰ ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۰
حمیدرضا منایی

.


باطنیان معتقد بودند اسم هر آدم با وجود و شأن حضور او در هستی نسبت دارد و اسامی به ظاهر اتفاقی و یا از روی علایق پدر و مادر انتخاب می شوند ... نمی دانم این حرف درست است یا نه و آیا می توان لایه های نهان تر هستی و سرنوشت را در سوختن شعله رئوفی میان آتش دخیل دانست ، هر چند که میان نام او یعنی شعله و سوختن ارتباطی تام و تمام وجود داشته باشد ... اما به گمانم می توان حدس قریب به یقین زد که زندگی او میان گربه های کور و شل و زخمی ، نتیجه ی تنهایی غریبانه ای است که آدم ها به آن مبتلا گشته اند ... زندگی میان گربه های بیمار و همراه آن ها مردن آخرین تکه از پازل زندگی غمباری بود که سر جای خود نشست و تصویر اندوه بی نهایت یک انسان را کامل کرد و پیش چشمان ما گذاشت ...


۰ ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۳
حمیدرضا منایی

.


خانه ی همسایه عروسی است ... موسیقی هایی که پخش می کنند پر از عشق و شور است به سبک موسیقی های پاپ و روزمره ... این موسیقی ها جهانی ترسیم می کنند که انگار همه چیز سر جای خود است و تنها کم بود آن شبه عشق میان دو نفر یا همان عروس و داماد است ... اما وجه مغفول و پر رنگ تر زندگی ، دست کم برای ما که در ایران زندگی می کنیم ، تکرار کسالت آور روزهاست ... و یا به قول سهراب ؛ دست هایی که پر از بیهودگی جست و جوهاست ...
این شکل از موسیقی ها و شادی ها با این مایه ، خواست حداکثری اما بی پشتوانه است از شادی و چنگ زدن به زندگی ... اما اگر کسی بپرسد پشتوانه شادی چه می تواند باشد ، جواب من این است ؛ ناامیدی و حیرت ... مشکل آن جاست که معمولا آدم ها سمت دیگر زندگی را که همان محنت ها و تکرارها و کسالت ها است نمی بیند و فقط به روی زیبای زندگی دل خوش می کند ... عروس و داماد مورد نظر ما احتمالا نمی دانند از فردا روز زندگی ، وقتی یک انگشت عسل قصه تمام شد ، مابقی اش روزمرگی ها و تکرارها و کسالت های بی پایانی است که معمولا عفونت می کند و زندگی را به مسیرهایی دیگری که نقض کننده شادی امشب شان است ، می برد ... زور روزمرگی ها همیشه بیش تر از ماست ، آن قدر که به راحتی انسان ها میان تار و پودش اسیر می شوند و به مرور اثری از آدمی باقی نمی گذارد ... نمی دانم کجا می خواندم که می گفت ؛ حتی شکارچی شیر بعد از دومین شکار ، دیگر نکته ی جذابی در ماجرا پیدا نمی کند ! در این میان تنها کسانی که در شکل درونی به نو شدن اندیشه و نگاه می پردازند از این اتفاق جان به در می برند ... همین ها هستند که در لحظه می توانند و مستحق اند که به خواست حداکثری از زندگی برسند( چون فقط همین لحظه را دارند ) و احیانأ از عمق جان نعره ی مستانه بر سر پوچی پس و پیش بکشند ...
پانوشت : این جا انگار دو بلند گو گذاشته اند بیخ گوش من ... خدا کند عروس و داماد زودتر بروند و به حجله شان برسند ! من یک ساعت دیگر باید کارم را شروع کنم !


۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۸
حمیدرضا منایی

.


دیروز بیت الله عباسپور درگذشت و امروز سالگرد مرگ نیچه است ... هر دوی این ها را و ما را می توان در یک مفهوم به هم پیوند زد که چه می ماند از انسان جز آه و افسوسی !؟ غمگنانه تر از این اندیشه ای وجود ندارد که ما نه پسی داریم و نه پیشی و زندگی ما جز این لحظه چیزی نیست ... دست مان از آن چه گذشت و رفت کوتاه است و ضمانتی برای دیدن آفتاب فردا نداریم ... از سر همین بی چارگی است که باید در لحظه زندگی کنیم و این لحظه را حتی المقدور انباشته از شادی کنیم ... با این حساب ، این لحظه ، دو احساس متضاد در خود می پروراند ؛ یکی اندوه ناشی از بی پس و پیشی و از دیگر سو میل به زندگی و شادکامی ... این چنین لحظه ی حال ما ، لحظه ای پاردوکسیکال است از تقابل ( و یا جمع ) غم و شادی ... به قول خیام ؛
ای بی خبران شکل مجسم هیچ است
وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابسته ی یک دمیم و آن هم هیچ است


۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۹
حمیدرضا منایی

.


عطاءالله سلطانی ‌صبور،عضو کمیسیون آموزش و تحقیقات مجلس روز یکشنبه گفت که ۹ میلیون و ۶۰۰ هزار تن در ایران بی سواد هستند.
اما به نسبت آماری که در خبر بالا به آن اشاره شده ، بی راه نیست اگر تخمین بزنیم که دو برابر همین تعداد ، یعنی چیزی در حدود بیست میلیون نفر ، کسانی هستند که ترک تحصیل کرده یا امکان ادامه ی تحصیل نداشته اند ... چیزی در حدود بیست میلیون نفر از جمعیت ایران هم کودکان و نوجوانان هستند که دوره ی درس و مدرسه را می گذرانند ... پس از جمعیت قریب به هشتادمیلیونی ایران ، پنجاه میلیون نفر امکان داشتن اندیشه ی روشن از راه تحصیل و سواد آموزی را ندارند ... اما اگر خوشبینانه نگاه کنیم که همه ی ان سی میلیون باقی مانده تحصیلات عالی دارند و با درس و کتاب و دانشگاه سر و کار داشته اند ، یک سئوال ناگزیر پیش روی ماست ؛ چه تعداد از این آدم های درس خوانده ، سواد را به مثابه عامل آگاهی تلقی می کنند !؟ به روایت دیگر چه تعداد از این آدم ها با درس خواندن و حضور در دانشگاه به دنبال تعمیق آگاهی خود و جامعه شان بوده اند و به صرف داشتن یک مدرک و یافتن شغل به دانشگاه نرفته اند !؟
شاید بتوان گفت که آمارهای این چنینی ، تخمینی و دور از واقعیت است ( چون اصلأ آماری در این موارد وجود ندارد !) اما مخاطب این خط را به تجربه ی شخصی خودش درباره ی دانش و معرفت و آگاهی و نسبتش با دانشگاه و جامعه ی ایران ارجاع می دهم و از همه ی این ها نتیجه می گیرم که ایران جامعه ای با سواد به معنای فرهیخته و فرهنگ ساز ندارد ... جامعه ی ما ، به خصوص قشر دانشگاه رفته ، مثل گنجشک رنگ شده ای است که خود را قناری نشان می دهد ( بخوانید بی سوادی که خود را دکتر و مهندس نشان می دهد ) ... در حالی که ما از بی سوادی مزمن و تاریخی رنج می بریم ...


۱ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۱۲
حمیدرضا منایی

.


این عکس دکترمصدق حال عجیبی در خود دارد . انگار چکیده و عصاره ی همه ی تاریخ زوال گرای ماست ، و قهرمانانی که در مقابل قهر حکومت و جهل توده ی مردم در هم شکستند ....


۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۳
حمیدرضا منایی

.


دوباره دیشب
خواب تو را دیدم
خواب آن چشمان پریشان تب دار را
ایستاده بودی پشت پنجره
و به جایی محو در فراسوی ساختمان ها
نگاه می کردی
آمدم سلامت کنم
ترسیدم چیزی از روزمرگی ها را
در حریم بی تکرار تو آورم
دویدم تا ناورن و گنجشک ها
        تا گندم زار و باد 
کمی هم از پیش ،
صدای دریا و طوفان با خود داشتم
همه را در گلویم ریختم
همه ی طوفان ها را ، موج ها را ، پرنده ها را
و در آستانه ی پنجره ات
سلامم را رها کردم ...

دم غروب بود
دسته ی کلاغ ها هم چو بهتی سرگردان
در آسمان می پریدند ...


۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۷
حمیدرضا منایی


اخلاق در دنیای معاصر دیگر آن اخلاق خطی و تک ساحتی جهان سنت نیست که به صرف ارزش گذاری های از پیش تعیین شده ، مسائل زندگی انسان را در دو گزینه ی حسن و قبح ذاتی بتواند خلاصه کند ... مسائلی که انسان ها به شکل روزمره در دنیای معاصر با آن برخورد می کنند ، از چنان تنوعی در مقدمات برخوردارند که شاید رسیدن به نتیجه ای اخلاقی ثابت و لایتغیر ، جز در مواردی معدود ، محال نشان می دهد ... با این رویکرد ما نمی توانیم از یک اخلاق که تمامی حوزه های زندگی بشر را پوشش می دهد ، حرف بزنیم ... آن چه در واقع امر اتفاق می افتد مجموعه ای از حوزه های جزیره وار اخلاقی است که بنا به مقتضا فعلیت می یابند ... از این دست می توان به اخلاق سیاسی ، اخلاق دین داری ، اخلاق حرفه ای یا شبیه این ها اشاره کرد که لزومآ همپوشانی ای در بین شان وجود ندارد ...
میان حوزه های اخلاقی که می توان باز شناسی کرد ، یکی از مهجور ترین ها و مغفول ترین ها ، حوزه ی اخلاق سکس است ... در این حوزه مفاهیم اخلاقی آن چنان دچار تغییر و تحول شده اند که شاید ساده ترین و پیش پا افتاده ترین مفاهیم ، بار معنایی متفاوتی نسبت به آن چه پیش از آن بوده پیدا کرده اند ... در این فضای تیره و تار اخلاق دوره ی سنت جوابگو نیست و از طرف دیگر پی ریزی و طرح هر گونه اخلاق جدید ، از آن جا که نمی تواند تمام گرایش ها را در خود جمع کند ، محال می نماید ... ضرورتی که از این حرف ناشی می شود این است که انسان معاصر در حوزه ی سکس ، با اخلاقی به شدت فردی شده و جزء نگر روبه روست ... به روایت دیگر معیار رعایت اخلاق در سکس و رابطه ی تنانگی چیزی نیست جز قالب رفتاری دو آدمی که بر سر موضوعی به تفاهم و توافق رسیده اند ... آن چنان که عملی بین یک زوج می تواند نشانه ی رعایت اخلاق باشد و همان عمل برای زوجی دیگر نشان گر عدم رعایت اخلاق ... نکته ی بسیار مهمی که این جا تعیین کننده ی اخلاقی بودن یک رفتار است چیزی نیست جز اصل لذت که همنشینی اش با اخلاق خود متضمن رابطه ای پارادوکسیکال است ؛ از یک طرف برآورده شدن لذت ، امری اخلاقی است و عدم برآورده شدن آن غیر اخلاقی ... حال اگر تصور کنیم اوج لذت بری و ارگاسم وابسته به عنصری خارج از رابطه ی یک زوج باشد ، برآورده کردن یا نکردنش عملی اخلاقی است در عین این که برآورده کردن یا نکردنش عملی غیر اخلاقی است ...

پانوشت : برای این موضوع پیش و بیش از راه حل و جواب ، به طرح مسأله نظر دارم برای همین از آوردن مثال هایی که در ذهن داشتم و می توانست به باز شدن مفهوم کمک کند ، اجتناب کردم ...


۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۷
حمیدرضا منایی

.


ریش قرمز/آکیرا کوروساوا

ریش قرمز یکی از شاهکارهای مسلم سینماست ... فیلمی به غایت زیبا در محتوا و فرم ... حتی یک کادر بندی ضعیف در این کار دیده نمی شود و سیاه و سفید بودن اثر تأثیر گذاری اش را بیش تر می کند ... و بازی توشیرو میفونه در نقش ریش قرنز یکی از شاهکارهای بازیگری است ...

 ریش قرمز فیلمی است درباره ی وضعیت وجودی و اگزیستنس انسان و سئوال های جاودانه ی او ... مفاهیم اصلی فیلم مرگ و فقر و نهاد ناآرام و شرارت آدمی است ... و جستن راهی در میان این تاریکی محتوم ... در ابتدای فیلم در جایی ، ریش قرمز از دکتر موری دعوت می کند که پرستار یک بیمار رو به مرگ باشد ، با این کلمات ؛ چیزی با شکوه تر از دیدن لحظات آخر زندگی یک انسان نیست ( نقل به مضمون ) ...

هر چند که مفهوم مرکزی فیلم مرگ است و در امتداد همین مفهوم سراغ فقر و فحشاء و زندگی در عسرت آدمی می رود اما کلیت فیلم غزل واره ای است در ستایش زندگی ... این که در میان این تارکی فراگیر چه باید کرد !؟



۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۸
حمیدرضا منایی

.


این طراحی شاهکار ، اثر لوئی ویتون است ... برجسته ترین تأکید ویتون در این طراحی تقابل خرده روایت ها با متن است ... هر متنی از قطعه ای موسیقی گرفته تا باله و نقاشی و داستان و غیره ، برای حفظ ساختار و غلبه بر ذهن مخاطب ، میل به ایجاد فضای تک صدایی و خطی دارد ... در ادبیات داستانی یا نقاشی های کلاسیک این برتری جویی متون به وضوح قابل رویت و تشخیص اند ... ار دن کیشوت به عنوان اولین رمان غربی تا نقاشی های نقاشان بزرگ عصر سنت ، همه بر ایجاد یک مفهوم و شکل روایی ثابت ، تأکید دارند ... نکته ی مهمی که جا دارد همین جا گفته شود این است که تقابل خرده روایت ها با متن به هیچ عنوان به معنای پلی فونی ( چند صدایی ) در اثر نیست ... در پلی فونی پیش می آید و ضرورت دارد که دیدگاه شخصیت ها در تقابل با هم قرار بگیرد یا در یک اثر مفاهیمی مطرح شود که نه در امتداد و دنباله ی هم ، که در تضاد و ناقض یک دیگر باشند ... تقابل خرده روایت ها با متن یا متنی که برساخته از خرده روایت هاست می تواند به سمت پلی فونی گرایش داشته باشد یا نداشته باشد و ضرورتی برای رعایت آن ندارد ... اگر بخواهیم متن برساخته از خرده روایت ها را به شکل عینی نشان دهیم می توان سنگی را تصور کرد که در آب افتاده و در اثر آن دایره های متحدالمرکزی به سمت بیرون پخش می شوند ... این دایره ها یک مرکز دارند و به هم پیوسته اند اما در عین حال هر کدام برای خود روایت و شکلی جداگانه اند ... نکته ی بسیار مهم در ساخت این الگو ، رعایت ضرباهنگ اثر است که مثل نخی نامرئی این حلقه ها را به هم وصل می کند و باعث معنا داری شان می شود ... شبیه این الگو در ادبیات فارسی ساختار غزل ( به خصوص اثار حافظ )  است که لزومأ دو بیت پی در پی دارای وحدت و توالی معنا و مفهوم نیستند و هر کدام می توانند موضوع خود را روایت کنند ، این مساله حتی در یک بیت هم دیده می شود ، چنان که دو مصرع یک بیت می تواند هر کدام از یک معنا و مفهوم سخن بگوید ... اما همه ی این خرده روایت ها در یک نگاه کلی و همسو قرار دارند که با ضرباهنگی معین روایت می شوند و این راز مفهوم و معنا شدن ابیات پی در پی در عین حال مجزا از هم است ... ختی می توان از این هم فراتر رفت ؛ ما خیلی وقت ها معنای یک غزل حافظ را به درستی درک نمی کنیم اما از خواندن آن لذت می بریم ... این لذت بردن در عین نفهمیدن دقیقأ محصول تقابل خرده روایت ها با متن است ...

مورد دیگری که برای تفهیم این موضوع سراغ دارم کارهای پیکاسو است و به خصوص تابلوی گرنیکا ... کاری که پیکاسو می کند این است که عناصر مختلف و متفاوتی را ، مثل سر گاو ، سر انسان ، سر اسب ، لامپ و  تعدادی حجم هندسی را با رعایت ضرباهنگی متوازن و در جهت مفهوم وحشت در متن اثر وارد می کند ... نتیجه اش می شود یکی از شاهکارهای قرن بیستم ...

نگاه کنید به کار لویی ویتون ؛ در ابتدا فضایی مسطح و رنگی خلق کرده ... تا این جا ما با یک روایت خطی و دیکتاتور مآب روبه روایم که هیچ جایی برای تأویل و تفسیر باقی نمی گذارد ... اما حجم هایی که در این فضای خطی قرار گرفته اند به مثابه خرده روایت هایی در تقابل با متن عمل می کنند ... این جا دیگر نگاه ضرورتأ نمی تواند و نمی خواهد صرفأ به پس زمینه دوخته شود ، بلکه نگاه به حرکت  و سیالیتی می رسد که بین فضای خطی و حجم ها در جریان است ... از طرف دیگر طرح و نقش این حجم ها ( هر چند که هر کدام هویت خود را دارند ) در تعارض با فضای اصلی نیست ... برای درک این مفهوم می توان اولین و کوچک ترین دایره ی ناشی از برخورد سنگ با آب را با بزرگترین و بیرونی ترین دایره تصور کرد ... این ها در نسبت ضروری با هم قرار دارند که تصور هر کدام بدون دیگری ممکن نیست و توازن  کلیت فضا و اثر را به هم می زند ...


۱ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۳
حمیدرضا منایی

.


عقل را من آزمودم هم بسی / زین سپس جویم جنون را مغرسی

این بیت را می خواندم که یاد مطلبی افتادم ، به نظرم در چهار مقاله ی عروضی آمده باشد ... عروضی در فصل طبیب ماهر حکایتی نقل می کند از شیوه ای متفاوت در درمان ... در طب ( به خصوص طب قدیم و طب کل نگر ) هر چیزی را به ضد خود درمان می کنند ... مثلا اگر کسی در اثر سردی دل درد دارد ، گرمی می خورانندش که ضد سردی است و متعادل کننده اش ... عروضی (!؟) می گوید طبیبی در درمان بیماری اسهال درمانده بود و هر چه به ضد درمان می کرد حال بیمار بدتر می شد ... بعد از این تصمیم گرفت به بیمار مسهل بدهد و بر شدت دفع بیفزاید ... اتفاقأ این شیوه جواب داد و بیمار بهبود یافت ...

نتیجه ی این حکایت این است که خیلی از مسائل با شیوه ی های شناخته شده و البته معقول حل نمی شود ... متأسفانه زندگی شبیه بازی شطرنج نیست که صرف اندیشه و عقلانیت راه گشا باشد ، زندگی شبیه نرد است که هزار و یک عامل خارج از توانایی های ما بر بازی مان تأثیر می گذارد ... بیت یاد شده از مولانا هم دربردارنده ی همین معنی است ؛ آدمی که بارها با استفاده از عقلانیت شکست خورده است و خواسته مسائل را از مجاری شناخته شده ( درمان به ضد ) حل کند اما موفق نشده ، به عنوان تیر آخر به سمت آن چیزی میل می کند که از آن گریزان و فرار است و آن را عامل بیماری خود می داند ... این حرف مثل این است که کسی بگوید سوختگی را با دوباره سوختن درمان می کنیم و جای داغ را با داغی دیگر ...


۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۹
حمیدرضا منایی

.


مثنوی :
گفت با دلقک شبی سید اجل/ قحبه ای را خواستی تو از عجل
با من این را باز می بایست گفت / تا یکی مستور کردیمیت جفت
گفت نُه مستور صالح خواستم / قحبه گشتند و ز غم تن کاستم
خواستم این قحبه را بی معرفت / تا ببینم چون شود این عاقبت
عقل را من آزمودم هم بسی / زین سپس جویم جنون را مغرسی

فاحشگی تن یا نتیجه ی فقر است یا هوس ... دایره ی تأثیر گذاری در این فحشا میان دو تن بیش تر نیست ... یا در جمعی که در حاشیه ی یک اجتماع کلان زندگی می کنند ... اما شکل دیگری هست به نام فاحشگی روان ... این شکل از فحشاء چون هیچ وقت عریان نیست و همیشه نقاب بر چهره دارد به سختی دیده می شود و قابل شناسایی است و معمولأ در پشت انواع نقاب های مذهبی و اجتماعی و غیره مخفی می ماند ... گستردگی این فحشاء اتفاقأ از همین مخفی بودن است و این که در مجرای خود فحشاء شناخته و دیده نمی شود ... برای همین گسترده ترین میزان پخش فساد را داراست ... پایین ترین دامنه ی این فحشاء افشای راز دیگران است و بالاترین نقطه اش را در یک جمله می توان خلاصه کرد ؛ به دست آوردن هر چیزی تحت هر شرایطی ...

(بعضی در تأویل واژه ی ج*نده معتقدند به جن + ده ... یعنی آن که جن می دهد ... و جن به معنای پوشیده و مستور است ... و چون دانش و علم از کشف حاصل می شود جن*دگی نماد نادانی است )

اما آن که به تن فاحشه است همواره خود را موجودی در حاشیه ی اجتماع و گناه کار می داند ... همین گناه کار انگاری خویش دامنه ی نفوذش را در اجتماع کم می کند و در بعد فردی به آگاهی از وجود خویش می رساند ، اما آن که به فاحشگی روحی مبتلاست حاشیه ی ابتذال وجود خود را نمی شناسد یا می شناسد و در پشت پرده ی تزویر و ریا با خود و دیگران می زید و خود را نه حاشیه که عین متن می داند ...


۰ ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۱
حمیدرضا منایی

.


ویتگنشتاین در آخرین روزهای حیاتش به پزشک معالج خود می گوید :" به آن ها بگو زندگی شگفت انگیزی داشتم " ... این جمله هدف تمام فلسفه ها ، عرفان ها و هنرها و تمام خواست آنانی است که به دگرگونه زندگی کردن می اندیشند ... راه رسیدن به رهایی برای گفتن چنین جمله ای در لحظه ی پیش از مرگ عجیب سخت و دشوار است ...

۱ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۳
حمیدرضا منایی


پرسش ناگزیری درباره مولانا وجود دارد که چرا او این چنین سیالیتی در عاشقی دارد و چرا از فرد ، حتی کسی مثل شمس ، می گذرد و به یک حضور قانع نمی شود !؟

اول این که مولانا و اصولأ بسیاری از عرفای جهان اسلام تحت تأثیر فلسف - عرفان فلوطین به "خلق مدام" اعتقاد داشتند ... این که عالم هر ساعت و لحظه نو می شود ؛

هر نفس نو می شود دنیا و مت / بی خبر از نو شدن اندر بقا

عمر چون جو نو نو می رسد / بی تباتی می نماید در جسد

بر این اساس هیچ لحظه ای از آفرینشی تازه خالی نیست و این سیری است که تا بی نهایت ادامه دارد ... از طرف دیگر وقتی ما این تازگی را در آفرینش درک می کنیم نباید که تن به آن چه کهنه است بدهیم ... سراسر مثنوی و دیوان شمس پر است از مفاهیم و ستایش نو شدگی و تقبیح کهنه خواهی و گند خواری ؛

عنکبوتان مگس غدید کنند / عارفان هر دمی دو عید کنند

همچنین مولانا بر طبق سنت ادبی - عرفانی ایرانی آدمی ابن الوقت است ، یعنی کسی که قدر حال را می داند و هم چون خیام چنگ به لحظه اش می زند ؛

صوفی ابن الوقت باشد ای عزیز / نیست فردا گفتن از شرط طریق

تو مگر خود مرد صوفی نیستی/ هست را نسیه خیزد از نیستی

به این ها می توان این را اضافه کرد که موتور حرکت مولانا در زندگی و شیوه ی سلوکش بر مبنای عشق است و برای همین نمی تواند کهنه گی و مشمول زمان شدن و فرسایش و روزمرگی را در عاشقی بپذیرد ... عاشقی های این چنین ، یعنی وقتی سوژه خود عشق باشد به جای یک فرد ، دائمأ به خون تازه برای حرکت نیازمند است ...

مولانا در عشق ورزی و تجربه های انسانی و بیان دراماتیک آن ، حتی فارغ از سلوک معنوی و جنبه های عرفانی ، آدم نخبه ای است آن چنان که خود به این بینش ظریف و توانایی شگفت انگیز ، بیش از همه آگاه است ... در توصیف حالش همین بیت که انگار در ستایش خود می گوید بس است که ؛

آن که او هشیار خود تند است و مست / چون بود ، چون او قدح گیرد به دست ؟


۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۹
حمیدرضا منایی


عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن ... 

شخصیت دوم که عشق ورزی اش را نماد یک جریان می دانم مولاناست ... اما پیش از طرح شیوه ی عشق ورزی او یک پیش فرض ملموس دارم که برای ورود به حرف اصلی راه گشاست ؛

شاید تا به حال با آدم هایی که عشق از دست رفته ای دارند برخورد کرده باشید ... این از دست رفتن عشق ممکن است بر اثر مرگ باشد یا نرسیدن به معشوق یا تمام شدن تاریخ انقضای عشق از طرف دیگر ماجرا ... بین خودمان باشد ؛ هیچ وقت سعی نکنید به این جور آدم ها نزدیک شوید ! می دانید چرا !؟ چون در خوشبینانه ترین حالت شما چیزی نیستید جز نسخه ای بدل از اصل ! آدم عشق از دست داده دائمأ خط کشی ( که همان معشوق قدیم است که حالا تبدیل به یک موجود غول پیکر و اساطیری و بی عیب و نقص شده است ) دست دارد و می خواهد شما را با آن ملاک و معیار بسنجد ! خب ، از پیش معلوم است که هیچ کس به قواره ی آن لباس از پیش دوخته در نخواهد آمد ... حالا هر کس دلش می خواهد شانسش را امتحان کند ، در شکست همیشه باز است !

گابریل مارسل نگاه عشق را معطوف یک فرد می دانست که در مقابل من قرار می گیرد و با پل و شکل ارتباطی به نام تعهد و التزام باعث ایجاد ارتباطی دو طرفه می شود و در صورتی که فردیت معشوق در اتفاقی مثل مرگ از بین برود ، باز هم آن پل و تعهد بر سر جای خویش باقی است ... مولانا اما می گوید در صورت جدایی از معشوق به واسطه ی دوری یا مرگ ، آن معشوق در ما حضور دارد اما ؛

زانک عشق مردگان پاینده نیست/ زانک مرده سوی ما پاینده نیست

عشق زنده در روان و در بصر/ هر دمی باشد ز غنچه تازهتر

عشق آن زنده گزین کو باقی است/ کز شراب جان فزایت ساقی است

نگاه کنید به شیوه ی زندگی مولانا ؛

شمس در خارج اگر چه هست فرد/ می توان هم مثل او تصویر کرد

شمس که می رود ، صلاح الدین جایگزین او می شود و بعد از فوت او حسام الدین از راه می رسد که تا پایان زندگی مولانا با اوست ... نگاه کنید به کارکرد این آدم ها در زندگی مولانا ؛ اولی ویران می کند ... دومی خاکستر مولانا را بر باد می دهد و رقصنده ی کوی و برزنش می کند ؛

ای که جان را بهر تن میسوختی /سوختی جان را و تن افروختی

سوختم من سوخته خواهد کسی /تا زمن آتش زند اندر خسی

سوخته چون قابل آتش بود /سوخته بستان که آتشکش بود

و سومین نفر از راه می رسد و این تجربه ی عاشقانه ی  انسانی را در مجرای درستش ( بیان دراماتیک ) قرار می دهد و جاودانه اش می کند ...

اما اتفاقی که از سمت مولانا می افتد تا این چنین باز و پذیرا شود شگفت انگیز است ؛ مولانا به جای شخص یا آدمی که سوژه ی عاشقانگی است( آن چنان که مارسل بود )  ، خود عشق را سوژه می کند ... اراده ی مولانا اراده ای معطوف به عشق است و نه احیانأ آدمی یا هیچ چیز دیگر ...

عاشقی پیداست از زاری دل /نیست بیماری چو بیماری دل

علت عاشق ز علتها جداست /عشق اصطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سرست /عاقبت ما را بدان سر رهبرست

هرچه گویم عشق را شرح و بیان /چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگرست/لیک عشق بیزبان روشنترست

چون قلم اندر نوشتن میشتافت/چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت/شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

این نقطه ی عزیمت و رهایی مولاناست ؛ سیری مدام در بی قراری و جنون و عاشقی ... بی آن که رخت معشوقان قدیم را بر تن تازه رسیدگان کند و از عدم تناسب با معشوق جدید عیب جویی و گله گذاری کند ...

بیتِ

این همه بی قراریت در طلب قرار توست / طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت

را در چهار چوب همین نگاه می توان درک کرد ... آدمی که در طلب قرار است و ارام نمی گیرد و به بی قراری خویش دامن می زند ، در پرتو همین مفاهیم قابل بررسی است ... طالب بی قرار اشاره به این دارد که ما با مجموعه ای از هست ها روبه رو ایم که در مقابل معنای " این هست و جز این نیست " قرار می گیرد ... هست هایی که هر کدام جای مشخصی در هستی دارند و شأنی از شئون زندگی عاشقانه را معنا می کنند ... مولانا تا آن جا در این مفهوم پیش می رود که حتی وجود عاشق را عین وجود معشوق می داند و یگانگی این دو مفهوم می رسد ؛

هر که عاشق دیدی اش معشوق دان / کو به نسبت هست هم این و هم آن

و در نهایت و شاید تحت تأثیر ابن عربی ، حتی فاصله ی بین دو عشق زمینی و آسمانی را بر می دارد ؛

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است/ عاقبت ما را بدان سر رهبر است

آرام و قرار گرفتن از نظر مولانا چیزی نیست جز این که در سیری بی امان از بی قراری عاشقانه قرار بگیریم و لحظه ای فارغ نباشیم ، چرا که جز عشق چیز دیگری وجود ندارد ؛

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو/پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو/ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت/آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم/گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت/سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است/گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد/گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال/خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست/گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو*

* با تلخیصچ


۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۱
حمیدرضا منایی


در نگاهی کلی خطوط دو شیوه ی عشق ورزی را می توان این چنین ترسیم کرد  ؛ اول این که آدمی برای همه ی عمر در مقابل یک حضور ( فرد ) قرار بگیرد و او را مرکز تمام توجهات خویش کند و شکل دوم آن که در سیری مدام سوژه های عشق ورزی تبدیل و دگرگون شوند ...

دو شخصیتی را که به عنوان نمادی از شیوه های عشق ورزی انتخاب کرده ام ، شیوه شان در جهت مخالف با زمانه ای است که در آن می زیستند ... این اتفاق گویای آن است که هر چند ما فرزندان زمان خود هستیم و آن چه می کنیم برگرفته از حال غالب زمان خومان است اما همیشه امکاناتی دیگری ، حتی مخالف جریان زمانه شنا کردن پیش روی ماست ...

اولین شخصیتی که نماد یکی از دو جریان عشق ورزی است  گابریل مارسل است ... مارسل در تمام زندگی عاشق همسرش بود به طوری که بعد از مرگ او هم این عشق ادامه داشت و حاضر نشد سوژه ی عاشقانگی اش را دگرگون ببیند ... بستر تئوریک مارسل برای اعتقاد به این شیوه  منی است که ملتزم شده و عهد و پیمان بسته است ؛

" باید دید که ربط و نسبتی که در نتیجه ی التزام ، میان من و تو به وجود می آید ، چیست ؟ آن نسبت محققأ همان نسبت ما است ، اما باید به صراحت معلوم گردد که این اصطلاح بیانگر چه واقعیتی است ؟ اگر التزام و تعهد را از لحاظ تو ملحوظ بداریم می بینیم که آن همواره پاسخی است به یک درخواست که لازم نیست حتمأ با الفاظ و عبارات بیان شود ، بلکه حال و وضع و موقیعیت دیگری ، خود بیانگر چنین درخواست یا استمداد است . من هرگز نسبت به کسی که نیازی به من ندارد یا درخواستی نمی کند یا در وضع و حالی نیست که مقتضی کمکی باشد ، تعهدی نمی کنم . اما التزام را اگر از لحاظ من در نظر آوریم ، آن نوعی ایثار یا سخاوت و کرم و احسان ، و به درست سخن ، شاید آمادگی و مهیا بودن برای امداد و دستگیری است . زیرا آماده و مهیا برای کمک به دیگری نبودن ، همان مشغول به خود و در بند خود بودن است و بودن خود را همچون مال و دارایی پنداشتن است و ترس از کم و کسر آمدن آن در صورت مهیا بودن برای خدمت به دیگری . آمادگی برای کمک به دیگری و مهیا بودن برای خدمت به دیگری ، در واقع نوعی از خود گذشتگی و خود را در طبق اخلاص گذاشتن و به درست سخن اعتماد کردن به دیگری است ، با علم به این که در قلمرو شناخت وجود ، ایثار و فداکاری تنها وسیله ی خود ساختن به عنوان شخص است .

بالاخره اگر ما ، به خودی خود ملحوظ گردد ، حالتی است از همبودی و هست بودن با هم و اشتراک در وجود دو هست . در این جا باید تصزیح بکنیم که همبودی ممکن است به عنوان ربط و نسبتی بیرونی و نسبت میان دو چیز در فضا یا در زمان شمرده شود ، در این صورت ، آن چه ذاتی و اساسی ماست ، یعنی حضور دو جانبه ی دو فاعل و صمیمیت روحانی بین آن ها ، اصلأ در نظر گرفته نشده است . زیرا شی ء اگر در برابر من حاضر باشد ، باز غایب است و حتی نمونه ی بارز غیبت است ، چون که آن بدون کمترین توجهی نسبت به من ، موجود است . بنابراین دیگری را چون او ملحوظ داشتن و سیاهه و فهرستی از اوصاف خوب و بد آن برداشتن و درباره ی آن حکم کردن ، آن را به منزله ی شی ء گرفتن و غایب شمردن است ، و حال آن که دیگری را به عنوان تو ملحوظ داشتن ، دریچه ی دل خود را به روی او گشودن است و او را دوست داشتن و او را فاعل دانستن و حضورش را تصدیق کردن است . به همین جهت است که مرگ که دیگری را به عنوان شی ء از بین می برد ، آزمون وفاداری است و مجال و فرصتی برای وفا داری خالصانه و بی شایبه . مهر و عشق نیرومندتر از مرگ است ، زیرا که مهر و محبت ، حضور شخص در گذشته را هم چنان نگاه می دارد و همبستگی ای را که در مدت حیات، وسوسه ی درآوردن آن به صورت واقعیت و عینیت ، از منزلت آن می کاست ، عمیق تر و استوار تر می سازد . " *

 

* برگرفته از کتاب پدیدارشناسی و فلسفه های هست بودن / روژه ورنو - ژان وال / یحیی مهدوی


۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
حمیدرضا منایی

.


یکی از بلایای فلسفه در ایران نبود بستر تاریخی فهم اصطلاحات است ... گرایش هایی مثل فمنیسم ، ایده آلیسم ، رئالیسم و یا هزارن واژه ی دیگر شبیه این ها ، یک شبه وارد زبان فارسی شده اند بی آن که به این نکته ی مهم توجه شود که هر کدام از این مفاهیم در یک جریان طولانی و ضرورت تاریخی شکل گرفته اند و صرف ترجمه و وارد شدن به زبان دیگر به معنای فهم این ها نیست ...
در ادبیات داستانی البته وضع فاجعه بار تر از آن است که در فلسفه رخ می دهد ... انبوه کتاب هایی که در نقد یا تئوری داستان ترجمه شده اند ( تازه اگر ترجمه ها دقیق بوده باشند و نه من در آوردی که امکان دقت در ترجمه در ایران تقریبأ نردیک هیچ است ) ما را در مقابل اصطلاحات و شیوه هایی قرار داده که از ریشه و زمینه ی شکل گیری آن ها هیچ اطلاعی نداریم یا اگر داشته باشیم ، اطلاعاتی انتزاعی داریم که کار فیزیکی و مسنمر روی آن انجام نشده است ... در این میان آن چه قصه را دردناک تر ( و همچنین خنده دار تر) می کند تلاش بعضی هاست برای زور چپان کردن این اصطلاحات و مفاهیم در دل داستان که نتیجه اش چیزی نیست جز فرانکشتاینی که طاقت تحمل دیدن روی خود را ندارد و البته به کثافت کشیدن داستان و شعور مخاطب و پایین آوردن تیراژ تا 400 نسخه ...
پانوشت : از زمانی که در دبیرستان وارد رشته علوم انسانی شدم تا همین حالا یک سئوال همیشه آزارم داده است که چرا در همه ی دنیا تیز هوش ترین آدم ها جذب رشته های علوم انسانی می شوند و در ایران خنگ ترین آدم ها و آنانی که از همه جا رانده و مانده اند !؟ در دانشگاه کسانی که هیچ رشته ای قبول نمی شدند می آمدند فلسفه می خواندند ! در این سال ها در حوزه ی داستان هم با همین مساله روبه رو بوده ام ؛ طرف نه تجربه ی زندگی دارد نه دانش درست و نه حتی کون روزی هشت ساعت یک جا نشستن و کار کردن ، به صرف این که انشاء اش خوب بوده و احساس کرده باید داستان بنویسد ، شده نویسنده ... بگذریم از آن ها که به واسطه ی داستان بقالی باز کرده اند و جهل فروش اند یا آنانی که جای دیگری برای دختر بازی و شهرت طلبی ندارند ... طفل یتیم و بی کس و کاری است علوم انسانی در ایران ...


۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۵
حمیدرضا منایی


انسان و نظرگاه ها و اعتقاداتش و حتی زندگی روزمره اش وابسته به دوره ی تاریخی است که در آن زندگی می کند ... برای مثال مفهومی که ما از سنت سراغ داریم با مفهومی که آدم های آن دوره می دانستند و یا نمی داستند و در آن زندگی می کردند متفاوت است ... حالا سنت برای ماتبدیل به نمادهایی شده است که می توان آن ها را نشان داد و به واسطه ی آن نمادها سنت را درک کرد ... برای درک این حرف یک قهوه خانه ی سنتی را در نظر آورید ... این جور مکان ها پر هستند از نمادهای سنتی مثل غذا ، شیوهای نشستن و شاید لباس کارکنان آن جا ... اما ورود به چنین جاهایی به هیچ عنوان به معنای وارد شدن به مکانی سنتی و زیستن در آن فضا نیست ... در واقع این نگرشی پست مدرن است که عناصری از دنیای سنت را ( مثل پشتی و تخت و فرش و غذا و... ) را کنار هم قرار می دهد برای باز آفرینی یک خاطره ی قومی ... مرکز معنا دهی سنت و زیستن در آن زبانی است که تغییر شکل یافته و از معناها و اشارات سنتی تهی شده است و دیگر قابل دسترس نیست  ...

همین شیوه ی تحلیل را می توان در مورد موسیقی و کتاب ها و متونی که در بستر سنت شکل گرفته اند به کار گرفت و به همین نتیجه رسید ...

از آن چه در بالا گفته شد می خواهم نتیجه بگیرم که شیوه های ی عشق ورزی انسانی هم متأثر از همین دنیاهاست ... ما به هیچ مفهومی و در این جا عشق ، نمی توانیم برخورد کنیم و آن را بفهمیم مگر در بستر تاریخ و دنیایی که درش زندگی می کنیم ... نگاه کنید به متون عاشقانه دنیای سنت ؛ در دوره ی سنت ما با عشق هایی مثل خسرو و شیرین ، لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد و یا در ساحت غربی اش با رومئو و ژولیت یا اوفلیا و هملت روبه روایم که همه در ذیل گزاره ی " این هست و جز این نیست " قابل فهم و تفسیرند ... شیوه ی عاشقی ای که برآمده از دل انسان های دوره ی خودشان بود و برای عامه ی مردم قابل فهم ...


۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۰
حمیدرضا منایی


 یا حاشیه ای بر بیت ؛

این همه بی قراریت در طلب قرار توست / طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت

                                                                                   به یاد سمیه مهری و دخترکش...

در سنت عرفانی و هستی شناسی برآمده از آن با مفهومی به نام وحدت وجود روبه رو هستیم ... این مفهوم بدان معناست که هر چه هست جز وجودی واحد نیست ... شاید دقیق ترین عینیتی که برای فهم وحدت وجود می توان به آن اشاره کرد ، گند است و شکل آن که همه ی اجزایش در قوس های یک اندازه و قرینه به سمت بالا میل دارد ، به رأس و نوک ، که چیزی نیست جز وجود اول و واحدو سرچشمه ی هستی ... 

در دنیای سنت ما با ساحات و طبقات پله مانند و گوناگون هستی روبه رو بودیم که آدمی در سیری صعودی پله پله برای کشف لایه های مختلف بالا می رفت ... در متون زیادی اشاره به این مطبق بودن عالم شده است از قبیل ؛ 18 هزار عالم یا طبقات بهشت و دوزخ و یا آن چنان که ارسطو می گفت عالم تحت قمر و عالم فوق قمر ...

در دنیای معاصر  این تقسیم بندی جهان به طبقات به واسطه ی اکتشافات علمی و تأثیر گذاری اش از بین رفت و جای آن وحدت وجود دوره ی سنت را کثرت گرایی جهان مدرن پر کرد ...این تغییر رویکرد باعث تغییری اساسی در زاویه ی دید انسان ها نسبت به هستی پدید آورد ؛ در دوره ی سنت ( به واسطه ی اعتقاد به وحدت وجود ) انسان با یک مفهوم روبه رو بود که صرفأ در گزاره ی " این است " ( و جز این نیست ) بیان می شد ... اما در دوره ی مدرن این گزاره در استحاله ای ماهوی و وجودی تبدیل می شود به ؛ " این نیست ، این نیست " ... این تغییر در واقع هجرتی است از نظرگاه اثبات و ایجاب به نظرگاه نفی و سلب ...


۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۸
حمیدرضا منایی

.


بدترین و راست ترین خبر را در تاریخ تفکر شوپنهاور برای بشر آورد که بن مایه ی زندگی انسان چیز جز رنج نیست ... فکر کنید کسی به بیماری سختی دچار شده و امکان بهبودش وجود ندارد و پزشک بعد از معاینه در چشمش نگاه کند و آن چه را در طول معاینه فهمیده به صراحت با بیمار درمیان بگذارد که تو با تحمل درد و رنج فراوان به زودی خواهی مرد ! در این حالت طبیعی است که بیمار و اطرافیان او سعی در پوشاندن و لوث کردن حرف آن پزشک خواهند کرد شاید مگر از درد برخورد زود هنگام بیمار با مرگ کم کنند ... کم اند آدمیانی که ترجیح شان شنیدن آن تلخ حقیقی است و نه دروغ شیرین ... گزاره ی مورد نظر شوپنهاور آن چنان تأثیر گذار بود که حتی کسی مثل نیچه از عواقبش در امان نماند و به مفهوم ابر انسان ، اویی که در فراسوی مرز نیکی و بدی می زید پناه برد ... در واقع نیچه واکنش خردمندانه و نخبه گرایانه ای بود بر آن چه شوپنهاور طرح کرد ... فراسوی نیک و بد یا انسانی که فراتر از مرزهای اخلاقی می زید و در فکر برد و باخت نیست ، واکنشی ناگزیر است بر احوال انسانی که در رنج می زید و سرانجام او جز مرگ نیست ...
اما آن چه در برخورد اول با گزاره ی شوپنهاور به دست می آید متفاوت است از بررسی لایه های عمیق تر آن و شاید در تضاد با آن ؛ انسان در طول زندگی همواره از رنجی به رنج دیگر در می غلطلد ... بر همین مبنا تفکر اپیکوری شکل می گیرد و خوشی و شادی می شود نتیجه برطرف شدن یک درد و رنج که مثلا اگر کسی بیمار است و بیماری اش دوا می شود ، این پروسه ی مداوا شدن و بازیافتن سلامتی عین لذت است ... این شکل از برخورد ، برخوردی کاملأ سلبی با اصالت خوشی و شادی است ... کسی که گرسنه است و سیر می شود ، در واقع لذتی عمیق تر دارد از کسی که به صرف مزه ی غذا توجه می کند ...
اما برگردیم به پیر مرد بد عنق و تلخکام و راست گوی مان ؛ به نظر می رسد مراد از رنج برای شوپنهاور چیزهایی بیش تر از اتفاقات ناخوشایند روزمره باشد آن چنان که مثلا کسی خاری در انگشتش فرو رفته یا از بیماری رنج می برد ... بسیاری از رنج ها را انسان ها آگاهانه انتخاب می کنند و میل به آن از پشتوانه ی طبیعی و غریزی نیرومندی برخوردار است و پاداش هایی که طبیعت به این رنج کشیدن ها می دهد جایگزین ندارد ... در این میان به عنوان مثال می توان پروسه ی تولید مثل را در نظر آورد ؛ انتخاب و به دست آوردن جفت ، دوره ی عاشقی ( شاید این دوره فقط برای انسان مدرن قابل تطبیق باشد ) شکل جفت گیری و در نهایت تولد نوزاد همه با درد و رنج همراه است البته درد و رنجی که برای بشر میلی بی پایان به همراه دارد ... از این می توان فراتر رفت ؛ حتی ارگاسم و ارضاء شدن کاملأ در چهار چوب یک رنج جسمی معنا می دهد اما آن چنان این رنج خالص است که انسان از توهم لذت بری ناگزیر است ... تمام ظرافت درک معنای حرف شوپنهاور به نظرم همین جاست ؛ که انسان چه قدر توانایی دارد به رنج های خالص تری در زندگی دست یابد ...

پانوشت : چند وقت پیش دوستی می پرسید راه رهایی از این رنج محتوم چیست ؟ گفتم یا خریت ( یعنی احساس و تفکر نداشتن و باری به هر جهت گذراندن) یا عرفان یا فلسفه یا هنر ... راه دیگری وجود ندارد ... حالا این وسط هر کس خودش حساب کند که مال کدام راه است و چه باید بکند ...


۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۸
حمیدرضا منایی

.


می خواستم بگویم از نعمت این باران و نسیم و هوای بهاری که بعد از آن گرمای طاقت فرسا ، به عمق دل و جان مان زد و خانه مان را آباد کرد ... اما وقتی فکر می کنم که تعداد زیادی از مردم جان و مال خود را از دست دادند ، زبانم بسته می شود ... سرزمین های دیگر را نمی دانم ، اما در ایران آن چنان همه چیز به هم ریخته است و هیچ چیز سر جای خود نیست که حتی دیگر نمی توان تفاوتی بین نعمت و نقمت گذاشت ... معلوم نیست این باران ، رحمت بر دل سوختگان بود یا عذاب الیم بر قوم گم کرده راه ...


۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۴
حمیدرضا منایی

.


تجربه ی من از شهر تهران است ... تهران هنوز از یک سو سر به دامان سنت دارد و از دیگر سو شهری است پر از نمادهای مدرنیستی ... البته این مدرنیسم آن چیزی که در غرب اتفاق افتاده و مسیری که آن ها رفته اند نیست ... بیش تر یک گرته برداری ناشیانه و من درآوردی است به اسم مدرنیسم ... این حرکت دوگانه ی شهری مثل تهران تاثیر متقابلی با آدم هایی که در آن  زندگی می کنند دارد ، آن چنان که ما به صرف یک قدم زدن ساده در شهر پر از این احساس دوگانگی می شویم که یک سرش نوستالوژی سنت است و دیگر سرش آشفتگی های مدرنیستی ... برای من زیاد پیش آمده در برخوردم با شهر از  تقابل احساسات متناقضی که در وجودم ناگهان سر ریز می کند ، از شدت استیصال به خاک افتاده ام ... روی احساسات تاکید می کنم چون چیزی متفاوت از دیدن تناقض و پروسه ی فکری و درک آن است ... من از هجوم ناکهانی احساساتی حرف می زنم که آدمی هیچ نامی برای آن ها سراغ ندارد ... سیلی که می آید و بنیاد آدمی را از جا می کند ... البته می توانم این احساسات را زیر مجموعه ای از حس غربت بنامم که برایم حسی آشناست ...

 

اما میان همه ی خیابان های شهر یک جا هست که هنوز برایم دست نخورده باقی مانده است ؛ از میدان ولیعصر تا چهار راه و تأتر شهر همواره برایم تونلی است در زمان که به راحتی می توانم پا درونش بگذارم ... شاید تعداد دفعاتی که من از این خیابان گذشته ام 20 بار نشده است در تمام سال ها ... هیچ خاطره ی خاص و روشنی هم از این جا در ذهن ندارم ... اما گذشتن از این خیابان به خصوص در عصرهای جمعه مرا با عمیق ترین احساتم روبرو می کند ... نتیجه ی عجیبی که می خواهم از این حرف ها بگیرم این است که این جا شهر و این خیابان خاص به مثابه تو ( آن چنان که مثلا بوبر معتقد بود ) در من عمل می کند ... این جا می توان از دوگانگی مفاهیم شهر و انسان گذشت و خیابان را امتداد حضور دانست ...

 

حالا یاد یک چیز دیگر افتادم ؛ کاظم تینا در کتاب گذر گاه بی پایانی کار جالبی می کند ؛ به کوچه و خانه و گذر گاه ها شخصیت می دهد و کارکردی انسانی از ایشان می گیرد ... توی داستان تکنیکی هست به نام شخصیت پذیر کردن اشیاء ... کاظم تینا این تکنیک شخصیت پذیر کردن را برای شهر استفاده می کند ...

 

۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۸:۱۵
حمیدرضا منایی

.


شمیران پیش از این که زیر برج ها و سم تازه به دوران رسیده ها نابود شود ، جای زیبا و پر آبی بود ... هر طرف را که نگاه می کردی باغ بود ... در بسیاری از کتاب های تاریخی ، برعکس تهران که هوا و آبش عفن و آلوده و بیماری زا ذکر شده ، از آب و هوای شمیران با ویژگی هایی نظیر روح افزا و گوارا یاد شده است و همواره فراوانی میوه و کیفیت بالایش زبانزد تمام سیاحان و جهانگردان بوده است ، طوری که تمام میوه ی تهران و ری از این منطقه تأمین می شد ... همه ی این ها هم از قبل فراوانی آب این منطقه بود که آن هم وابسته به مجموعه ای از قنات های متعدد بود ... این قنات ها صدها سال آب کشاورزی این منطقه را تامین می کردند و مازادشان از طرق مسیل ها و رودخانه تا دشت تهران و ری می رفت و آب شرب و کشاورزی آن نواحی را تامین می کرد ...

شمیران اولین ضربه را ، از برنامه ی اصلاحات ارضی و رشد شهر نشینی در ده سال آخر حکومت پهلوی خورد و کشت و زرع و کاشت چیزهایی مثل گندم و جو یا صیفی جات در آن متوقف شد اما هم چنان باغ ها سر پا مانده بودند تا ظهور کرباسچی که ضربه ی دوم و کاری تر را به شمیران زد طوری که بافت و اقلیم منطقه را تغییر داد ...

اوایل دهه ی هفتاد بود که فروختن فضای هوایی در دستور کار شهرداری قرار گرفت اولین برج ها در شمیران به شکل قارچ گونه ای ظاهر شدند ... جدای از همه ی عوارضی که می شود راجع به این رشد ناموزون گفت یک اتفاق بود که بزرگترین ضربه را به شمیران و به تبع آن به تهران و ری زد ؛ برای این که برجی بتواند در ارتفاع بالا برود ، به همان نسبت باید در زمین پی اش کنده شود ... این گودبرداری های عظیم باعث ویرانی بسیاری از قنات های تهران بود ... مواردی زیادی از این اتفاق در ذهنم هست اما یک موردش مربوط می شود به ضلع شمال خانه ی اسدالله علم ... زمانی که این زمین را گود برداری کردند ، رسیدند به حلقه های میانی یک رشته قنات پر آب ... آن چنان آبی از این زمین می جوشید که محوطه ی بزرگ گود برداری تبدیل به دریاچه ای شده بود و سازندگان برج هر چه تلاش می کردند برای خالی کردن آب ، موفق نمی شدند ... آن قدر آب از زمین جوشید که این ها از سر ناچاری کار را خواباندند و رفتند ... در تمام یک سالی که این پروژه تعطیل بود یک سانت حتی از ارتفاع آب در این گودی کم نشد جوری که طراز با دو سر قنات پس و پیشش می ایستاد ... قسمت غم انگیز ماجرا این جاست که بعد از یک سال شروع کردند به تزریق بتون در دل این قنات ... یک ماه این کار را شبانه روز ادامه می دادند ؛ جایی را بتون ریزی می کردند و قنات مقاومت می کرد و آب را از جایی دیگر بیرون می داد ...

این رفتارهای بی رحمانه با منابع آب و مشخصأ کور کردن قنات ها ، نتیجه اش می شود خشک سالی هایی که هر روز گسترده تر می شود تا جایی که ایران را خواهد بلعید ... از طرف دیگر ساختن این برج ها در چنین جاهایی به معنای خانه ساختن در مسیر سیلاب است ... آن مهندس بی وجدانی که آن قنات را کور کرد آن برج را رویش ساخت به حتم می داند که زمین چنین جاهایی به علت این که آب را در خود می کشد ، رونده است و به قول خود شمیرانی ها ؛ سسه ! نه این که فقط آن مهندس به خاطر این که درسش را خوانده بداند ، کور که از آن جا رد می شد می گفت این ساختمان با کم ترین لرزش زمین و زلزله می خوابد روی هم !

اسپینوزا می گفت یک برگ از درخت نمی افتد مگر این که عالمی تحت تاثیر قرار بگیرد ... این خشک سالی ها یا در شکلی عام تر این فساد گسترده که تمام شئون زندگی ما را در بر گرفته نتیجه ی چنین کارهایی است ... آتش زدن باغ ها و کور کردن قنات ها و ساختمان سازی هایی آن چنانی بی جواب نخواهد ماند ... در عالم همه چیز به همه چیز ربط دارد ... دیر نخواهد بود که ما نتیجه ی آن چه را کاشته ایم درو کنیم ...


این عکس مال همین بالاست ، همین چند روز اخیر این زمین و درخت هایش را آتش زدند ...




۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۹
حمیدرضا منایی

.


اگر جهل و خواست عمومی نسبت به آن را کنار بگذاریم ، نداشتن حافظه ی تاریخی بدترین و لاعلاج ترین بلایی است که ایرانیان به آن گرفتارند ... از جنبش مشروطه به این طرف تمام اتفاقات اجتماعی سیاسی در ویژگی خواست حداکثری وجه اشتراک دارند ... نگاه کنید به جنبش مشروطه ، به انقلاب 57 ، به 8 سال جنگ و حتی جنبش سبز و خیلی اتفاقات دیگر ... مردم در نهایت خواست و امیدواری به قضایا نگاه می کنند ، طوری که انگار یک شبه تمام مشکلات حل خواهد شد ... این همان نقطه ی آسیب پذیری ما در تمام دوران بوده است ... این خواست حداکثری چشم ما را نسبت به آن چه در واقع امر اتفاق می افتد می بندد ... نگاه کنید به همین توافق اخیر ... نمی توان خوش حال نبود اما اتفاق شگفت انگیزی در کوتاه مدت ( و یا میان مدت ) به نفع مردم نخواهد افتاد ... در بعد اقتصادی تمام زیر ساخت ها ویران شده است و شکاف فقیر و غنی آن چنان گسترده است که ورود سرمایه های جدید صرفأ این شکاف را گسترده تر خواهد کرد ... در بعد فرهنگی که وضع فاجعه بار است و به چنان انحطاط و از خود دور افتادگی دچاریم که معلوم نیست چه چیزی می تواند ما را کمی به خود آورد ...
بعید می دانم در کوتاه مدت مردم نفعی از سفره ی این توافق ببرند و نانی از قبلش بخورند ... این خواست حداکثری هم که درباره ی توافق با آن روبه رو ایم چیزی جز گمراه شدنی دیگر و به آدرس اشتباه رفتن ، برای مردم دستاوردی ندارد ... تنها یک چیز و یک اتفاق باعث تغییر در شرایط موجود خواهد شد ؛ این که ما فهم خودآگاهی تاریخی مان را گسترش دهیم و از یک سوراخ هزار بار گزیده نشویم ... این فهم هم شکل نمی گیرد مگر این که نگاه ما مردم به خودمان باشد و ضعف های فرهنگی خود را درمان کنیم ... و گرنه همیشه منتظر منجی و اتفاقی از بیرون هستیم تا شرایط ما را دگرگون کند ...

پانوشت : این توافق یک خوبی خیلی خوبش این است که بهانه ی روابط بین الملل را از دست روحانی می گیرد ، شاید مگر در دو سال باقی مانده فکری به حال وضعیت اسفناک داخلی بکند و یکی دو تایی از آن همه وعده را دنبال کند ...


۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۳
حمیدرضا منایی