بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.


سعدیا دور نیکنامی رفت / نوبت عاشقی است یک چندی*

سعدی در این بیت به روشنی می گوید که نیکنامی با عاشقی هم خوان و هماهنگ نیست و جور در نمی آید ... اما نقطه ی مقابل نیکنامی چیزی نیست جز بد نامی که سعدی عاشقی را در همین حوزه می بیند ... هر دوی این ها ، یعنی بدنامی و خوشنامی ، مفاهیمی اخلاقی اند ... نکته ی شگفت ماجرا دقیقأ از همین جا آغاز می شود ؛ سعدی به حوزه های اخلاقی مختلف در ساحات مختلف ( دست کم دو حوزه ) اعتقاد داشته است ... اگر کسی از یک حوزه ی اخلاقی گذر کند و برای خود دو شیوه ی اخلاقی داشته باشد ، بی راه نیست که بگوییم می تواند در هر حوزه ای اخلاق لازم و مناسب آن حوزه را اختیار کند ... روشن است  که این نگاه سعدی در تقابل با تمام اخلاق های جزمی است که نیکی را فقط در نیکی می جویند و بدی را فقط در بدی ... می توانیم این نکته را این طور گسترش بدهیم که در هر ساحتی از زندگی ما اخلاق لازم همان ساحت را اختیار می کنیم ... چیزهایی مثل اخلاق اجتماعی ، اخلاق کاری و تخصصی ، اخلاق خانوادگی ، اخلاق سکسی ، اخلاق عاشقی و چیزهای دیگر شبیه این ها ... این شکل از نگاه به اخلاق یک هسته ی آنارشیستی در خود دارد که گریز ناپذیر است و به راحتی می توان از آن گزاره های ضد اخلاقی بیرون کشید با ترفندهایی این چنین که ؛ مثلا اخلاق من در حوزه ی کاری و تجارت چیزی جدای از اخلاق خانوادگی است و در حوزه ی اخلاق کاری آدمی آزاد هستم و در جمع خانواده آدمی مقید ! با این شکل دست آدم ها برای هر حرکتی در زندگی و رفتارهای ضد اخلاقی باز خواهد شد ... وقتی قید همه جایی و همه زمانی را از یک گزاره ی اخلاقی بگیریم  و آن را تابعی از شرایط بدانیم ، آدمیان قادر به انجام هر کاری هستند ...

نکته ی مهم دوم برای درک آن چه سعدی می گوید در نظر گرفتن شأن و جایگاه اوست ... سعدی این حرف را برای آدم های عادی و یا احیانا میان مایگان نمی گود ... این حرف از زاویه ی دید یک حکیم برای آنانی گفته می شود که جان آگاهی دارند ... در واقع سعدی معتقد است این فعل نیست که دارای ارزش است ، فاعل است که بر مبنای آگاهی درونی ارزش کارها و حوزه های اخلاقی را تعیین می کند ... به قول مولانا ؛

کامل ار خاک گیرد زر شود / ناقص ار زر برد خاکستر شود

آن چه سعدی در بیت یاد شده بدان اعتقاد دارد یک شیوه و سیره ی تفکر است در سنت عرفانی و ادبی ایرانی ... حافظ و مولانا و خیام و بسیاری از بزرگان دیگر با همین شیوه سلوک می کرده اند که بسیار فراتر از زمان خود بوده است ...

به عنوان آخرین نکته می توان دوباره تاکید کرد که اگر قید همه جایی و همه زمانی را از یک گزاره ی اخلاقی بگیریم دیگر هیچ راهی برای کنترل اخلاقیات نداریم و آفت عمل در لحظه و مناسب شرایط و منافع حتمی است ... این قید هم که جان آگاه می تواند برمبنای موقعیت دست به انتخاب عمل اخلاقی بزند ، قیدی است که تاویل ها و تفسیرهای گوناگونی را بر می تابد ... چرا که ما هیچ ملاک عینی و تثبیت شده ای برای درک این که چه جانی آگاه است و چه جانی ناآگاه در اختیار نداریم ... هر کسی می تواند ادعای آگاهی کند و بر مبنای آن گزاره های اخلاقی را مطابق وضعیت روحی و روانی خود تغییر دهد ... در نهایت این نیت و نتیجه ی عمل است که نشان می دهد فراتر رفتن از گزاره های اخلاقی برای چه کسی مطابق با الگوی کسانی مثل سعدی و مولاناست و برای چه کسی دغل کاری و پشت هم اندازی ...

 

*مطلع غزل ؛

گفتم آهن دلی کنم چندی     ندهم دل به هیچ دلبندی


۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
حمیدرضا منایی

.


همان طور که انگار بعضی از آدم ها همدیگر را از زمان های دور و پیش از هر گونه دیدار می شناسند و منتظر زمان و مکانی می گردند که آن آشنایی عظیم را بالفعل کنند ، همان طور هم بعضی از آدم ها مثال آب و روغن اند و هیچ گاه نمی شود امیدی به اختلاط و آشنایی این ها داشت ... حتی اگر سال ها در کنار هم زندگی کنند ...


۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۶
حمیدرضا منایی

.


استادی داشتیم توی دانشگاه که خیلی یادش می کنم ... ویژگی منحصر به فرد این آدم این بود که آن چه را فکر می کرد و اعتقاد داشت زندگی می کرد ... چند سال آخر تلاش می کرد از ایران برود ... وقتی به اش می گفتم چرا می خواهی این کار را بکنی می گفت بمانم این جا که چی !؟ که افقم بشود داشتن یک خانه و سوار شدن یک ماشین کره ای !؟

توده ی مردم همیشه در پی فروکاست آرمان ها هستند ، برای این که زندگی و روزمرگی هاشان دست نخورده باقی بماند و چیزی نتواند خوشی های کوچک و دست یافتنی شان را برهم بزند ... اصلی ترین مقوم و نگهدارنده ی طبقه ی متوسط ، خود همین طبقه است که با تولید و باز تولید ارزش های شان به شرایط موجود دامن می زنند ... این طبقه ، روشنفکر و هنرمند و سیاستمدار خود را تربیت می کند و احیانا اگر از طبقه ی نخبه و الیت جامعه کسی را بپذیرد به یقین او را به شکل خود در خواهد آورد ... چرا که آرمان چیزی غیر از وضع موجود است و برهم زننده ی وضعیت جاری که طبقه ی متوسط با توسل به گستردگی جمعیتی و خواست های حداکثری ، از آن حذر می کند و برای بهره بردن از منافع کوتاه مدت راه را بر هر گونه تغییر می بندد ...

اما در طرف روبه رو ، جامعه ای آرمان گرا با مردمانی آرمان گراست ... تاریخ نشان داده است که چنین جامعه ای بالقوه برای خودش و دیگر جوامع خطرناک است ... نمونه اش آلمان در دهه ی 30 میلادی و ظهور هیتلر و نازیسم و آغار کشتار جنگ جهانی دوم ...

اما شکل دوم از آرمان گرایی ، آرمان گرایی فردی است در جامعه ای بی آرمان ... مثلا کسانی در جامعه ی امروز ایران پیدا شوند که آرمانی جدا از توده ها داشته باشند ... این می شود معنای همان ضرب المثال معروف برخلاف جریان آب شنا کردن ! قدرت فرد هیچ وقت نمی تواند در برخورد با جامعه دارای توازن باشد ، یک دلیلش همان است که بالا گفتم ، یعنی جامعه ی توده وار هیچ آرمانی را برای حفظ وضعیت خود برنمی تابد ... هر چند آرمانگرایی فردی در چنین جوامعی به تولید آثار آوانگارد ( در حوزه ی هنر ) می پردازد اما در نهایت محکوم با انزوا و فرسایش زمانی است ... 

 آن چه مهدی ناظم زاده از آن فراری بود و رنج می کشید همین فروکاست آرمان ها بود که آدم ها و جامعه را از درون پوک و تهی می کند ، رنجی که امروز آدم هایی مثل من هم در عمق جان حس می کنند  ؛ زیستن در جامعه و  میان آدم هایی که از هر گونه شوریدگی و دیوانگی خالی اند ... این چنگ زدن در فضای تهی پیش روست بی امید اندک همدلی و همزبانی ... من این شعر شاملو را زیاد با خود زمزمه می کنم  ؛

چشمه ها
از تابوت می جوشند
و سوگواران ژولیده آبروی جهانند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمند ترانند.
خامش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی!


۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۷
حمیدرضا منایی

.


خوش به حال نسیمی که

لای گیسوان تو می پیچد

خوش به حال هوایی که

تو را در برمی گیرد

خوش به حال لباس های تنت ، سینه بندت

خوش به حال ماه که

شب های تو را می بیند

خوش به حال من

خوش به حال این آغوش

خوش به حال لحظه ی دیدار ...

۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۸
حمیدرضا منایی

.


جهان دیگر به مثابه آن متن قدر قدرتی نیست که در دوره ی سنت یا حتی مدرن بود و برای اکثریت انسان ها مکانی امن و بی حاشیه فراهم می کرد ... امکانات درون متنی ( خرده روایت ها ) بیش از پیش فعال شده اند و هیچ عرصه ای از به چالش کشیده شدن متن در امان نخواهد ماند *... جنسیت ( مرد یا زن بودن ) مهم ترین و دست نخورده ترین متون در همه ی دوران ها بوده است ... اما همین متن در تقابل به خرده روایتی به نام هم جنس گرایی و ازدواج دو هم جنس ، آن چنان به چالش کشیده شده است که هم جنس گرایی حالا به مثابه یک ارزش تلقی می شود و موج همگام شدن با این خواست ، موجی جهانی و همه گیر است که مخالفت با آن به عنوان ضدیت با انسان و انسانیت تلقی می شود ...

این تقابل خرده روایت ها با متن صرفأ در یک حوزه باقی نمانده است ؛ ادبیات به عنوان پایه و مهم ترین زمینه ی ظهور و همین طور اقتصاد ، اخلاق ، مسائل زیست محیطی ، روانشناسی و در شکلی عام تر ، تمام فرهنگ و تمدن بشری درگیر این تغییر بنیادین در روایت و زاویه دید شده است ... رای منفی ای که مردم یونان در همه پرسی اخیر به خواست اتحادیه ی اروپا دادند نمونه ای دیگر از تقابل خرده روایت ها با متن است ... اتحادیه ی اروپا ( در نسبت تنگاتنگ با آمریکا و نظام پولی و سرمایه ای واحد ) متن قدر قدرت دنیای مدرن است که تمام تلاشش معطوف به همسان سازی زیر مجموعه های خود است ... در این میان یونان صدایی است که از دل یک متن واحد با ساختار خطی توازن این نظم از پیش تعریف شده را به هم زده است ... در کوتاه مدت برای همسان سازی متن و جلوگری از روایتی ناهمخوان با آن ، حذف یونان از اتحادیه ی اروپا شاید تنها امکان جدی پیش رو باشد ، هر چند که امکان این حذف در قوانین اتحادیه ی اروپا پیش بینی نشده است ، و از طرف دیگر باقی ماندن یونان در اتحادیه اروپا مشکلاتی جدی و رفع نشدنی در پی دارد که به یقین خرده روایت های دیگر مثل ایرلند و اسپانیا و پرتغال را به موازات صدای یونان فعال خواهند کرد ... در صورت در نظر گرفتن این امکان و با فروپاشی متن اتحادیه ی اروپا مساله ای دیگر به وجود می آید ؛ خرده روایت هایی که برای برآمدن احتیاج به بستر متن دارند ، این زمینه را از دست می دهند و از بین خواهند رفت ... و این چیزی نیست جز پایان تقابل خرده روایت ها با متن و آغاز آنارشیسم روایی ...


پانوشت 1: هر چه قدر که اتحادیه ی اروپا برای حفظ یک پارچگی اعضایش تلاش کند ، ضرورت فروپاشی از دل همین اتحادیه در حال جوشیدن است ... به نظر هم نمی آید خروجی این قبیل اتفاقات مارکسیم - کمونیسم باشد ... این ها خود خرده روایتی هستند در دل متن سرمایه داری و نظام اقتصادی جهانی .
پانوشت 2 : اتفاقات یونان در محدوده ی جغرافیای آن کشور باقی نخواهد ماند ... این اولین مهره ی دومینوست که ضزبه خورده است و این سیر ادامه خواهد داشت ...
پانوشت 3 : هر چه در منابع فارسی دنبال سابقه ی الکسیس سیپراس گشتم چیزی پیدا نکردم ... با این وجود یک حرف را به یقین می توان راجع به او گفت : یا خیلی می داند چه می کند یا کاملا احمق است !


* به شکلی جداگانه می توان از شرایط و چرایی فعال شدن خرده روایت ها حرف زد ...


۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۱
حمیدرضا منایی

.


هیچ کس مانند آدمی که از درون آواره است زندگی نکرده و زندگی های گذشته ی بسیاری را در خود ذخیره ندارد ... آن چه در دورترین نقطه از زمان حال اتفاق افتاده ، هر لحظه برای آدم آواره امکانی جدی و تازه و در پیش روست که ناگاه سر باز می کند ... و هر سر باز کردن و به یاد آوردنی ضرورتی است برای فراموشی و هر فراموشی ضرورتی برای به یاد آوردن ...
در توضیح این مفهوم چیز بیشتری برای گفتن نیست ... ضرورتی هم ندارد پریشانی ها و ناگفتنی ها قابل فهم و عرضه شوند ... به قول شمس ؛ آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، لا غیر .... یکی را هم او خواندی هم غیر .... یکی نه او خواندی نه غیر ...


۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۱
حمیدرضا منایی

.


این سه قطعه ، یعنی مثنوی خوانی و ربنای استاد شجریان به اضافه ی اذان موذن زاده ، چیزی ورای تشیع و یا دین اسلام است ... حتی به نظرم می آید لازم نیست آدمی خداباور باشی تا با شنیدن این نواها جانت بلرزد ... این صداها فارغ از جنبه ی دینی و مذهبی شان با عمق وجود آدمی گفت و گو می کنند و نهات ترین لایه ی هستی آدمی را نشانه می روند ...

حذف صدای استاد شجریان به طور عام و ربنای و مثنوی خوانی اش در ماه رمضان به شکل عام توسط صدا و سیما ، چیزی نیست جز دشمنی با معنویتی که فارغ از وجهه ی مذهبی و دینی با درون آدمی سر و کار دارد ... با این کار صدا و سیما این پیام ضمنی را به مخاطب می رساند که ؛ آن معنویتی که در راستای خواسته های من نیست ، چه بهتر که نباشد !

من که از کودکی با این نواها بزرگ شده ام ، این ها برایم تبدیل به یک مرجع ضمیر شده اند ... مرجع ضمیری که جز خودم کسی نیست ... حتی اگر در دورترین نقطه از وجود خودم قرار داشته باشم ، با شنیدن این صداها در سرراست ترین مسیر ممکن به خودم می رسم و زیر سایه ی این نواها می توانم در آرامشی عمیق خود را بکاوم یا دست کم ، لحظاتی از قید اندوه و اضطراب بودن وارهم ... دلم می سوزد برای مهرگان و هم نسلانش که زندگی شان از این منابع سکنی و آرامش با لجاجت و تنگ نظری صدا و سیما خالی مانده است ...


۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
حمیدرضا منایی

.


نگاه کنید به این نامه ی سهراب به احمدرضا احمدی ؛ به روشنی تفاوت شاعر بودن و شاعرانه زندگی کردن با ادای شاعری را درآوردن و کلمات یک جمله را پس و پیش کردن به نام شعر ، در آن چه می نویسد ( در نگاهش ) پیداست ... با این نگاه ، هستند کسانی که یک خط شعر آن چنان که عرف می شناسد نمی گویند اما شاعرانه زندگی می کنند ... و اصولا چاره ای جز شاعرانه زندگی کردن نیست ... همه ی راه های دیگر پیشاپیش شکست خورده و مسدود است ...


احمدرضای عزیز، تنبلی هم حدی دارد. این را می دانم. ولی باور کن فکر تو هستم. و سپاسگزار نامه هایت. من به شدت در این شهر مانده ام. آن هم در این شهر بی پرنده و نا درخت. هنوز صدای پرنده نشنیده ام (چون پرنده نیست، صدایش هم نیست.) در همان امیرآباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک و جیک جیک؟ توقعی ندارم. من فقط هستم. و گاهی در این شهر گولاش می خورم [نوعی سوپ مجارستانی].

مثل اینکه تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه سبزی بود. الهام گولاش کمتر است. غصه نباید خورد. گولاش باید خورد، و راه رفت، و نگاه کرد به چیزهای سرراه. مثل بچه های دبستانی، که ضخامت زندگی‌شان بیشتر است.

می دانی باید رفت بطرفِ و یا شروع کرد به.

من گاهی شروع می کنم. ولی همیشه نمی شود. هنوز صندلی اطاقم را شروع نکرده ام. وقت می خواهد. عمر نوح هم بدک نیست. ولی باید قانع بود. و من هستم. مثلا یک چهارم قارقار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: سه چهارم قناری را می شنوم. می بینی، قانع تر شده ام. راست است که حجم قارقار بیشتر است، ولی در عوض خاصیت آن کمتر است. مادرم می گفت قارقار برای بعضی از دردها خاصیت دارد.

من روزها نقاشی می کنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلو جا هست. پس تندتر کار کنیم. باید کار کرد. ولی نباید دود چراغ خورد. اینجا دودهای زبرتر و خالص تری هست. دودهای با دوام و آب نرو. در کوچه که راه می روی، گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانه ات می نشیند و این تنها ملایمت این شهر است. و گرنه آن جرثقیل که از پنجره اطاق پیداست، نمی تواند صمیمانه روی شانه کسی بنشیند. اصلا برازنده جرثقیل نیست. اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است. توی این شهر نمی شود نرم بود و حیا کرد و تهنیت گفت. نمی شود تربچه خورد. میان این ساختمان های سنگین، تربچه خوردن کار جلفی است. مثل این است که بخواهی یک آسمان‌خراش را غلغلک بدهی.

باید رسوم اینجا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعناء پیدا می شود، ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در اینجا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب تر است. و یا از فلز به آن طرف. من نقاشی می کنم، ولی نقاشی من نسبت به گالری های اینجا مورب است. نقاشی از آن کارهاست. پوست آدم را می کند. و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد، چون سوار آدم می شود.

من خیلی ها را دیده ام که به نقاشی سواری می دهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر می کنم شعر مهربان‌تر است. ولی نباید زیاد خوش خیال بود. من خیلی ها را شناخته ام که از دست شعر به پلیس شکایت کرده اند. باید مواظب بود. من شب‌ها شعر می خوانم. هنوز ننوشته ام. خواهم نوشت.

من نقاشی می کنم. شعر می خوانم. و یکتایی را می بینم. و گاه در خانه غذا می پزم و ظرف می شویم. و انگشت خودم را می برم. و چند روز از نقاشی باز می مانم. غذایی که من می پزم خوشمزه می شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و فلفل و یک قاشق اغماض.

غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد می گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است.

آدم چه دیر می فهمد.
من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً.
ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت های دلپذیر.
و همین.

سهراب
نیویورک، سوم رمضان


منبع: کتاب هنوز در سفرم


۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۱
حمیدرضا منایی

.


در فضای پیش رو

بیهوده می زنم چنگ

دست هایم

انباشته از تهی است

تو سرابی

که هر چه سوی تو می آیم

دورتر می روی

نجوای دوستت دارم

دیگر بیهوده است

شبیه صدای تیر خلاصی که بعد از مرگ

در جمجمه ی آخرین اعدامی

سوت می کشد ...



۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۵
حمیدرضا منایی

.


نظراتی که در بحث سکسیم این روزها مطرح می شود همه در ویژگی روشنفکر نمایی با هم اشتراک دارند ... این روشنفکری را به معنای رویایی بودن و دور از امر واقع بودن به کار می برم ... صورت مسأله این است که زن یا مرد کارکردهای مختلفی دارند که یکی از آن ها سکس است و صرف این کارکرد نباید به امور دیگر تعمیم پیدا کند ... البته این حرف در شکل ایده آل حرف درستی است اما سئوالی که در پی آن می آید این است که چند درصد از کل جامعه ی بشری توانایی رعایت چنین الگویی را دارند !؟ ما می توانیم روی کاغذ و با تئوری الگوهای زیادی را طرح ریزی کنیم اما از آن سو دامنه ی پذیرش این الگوها از طرف توده ی مردم را نمی توان نادیده گرفت ... نگاه کنیم به اطراف خودمان ؛ مقدار زیادی از آن چه ما به عنوان عشق و رابطه ی عاشقانه می شناسیم در گیر و دار همین نوع رابطه تولید می شود ... هیچ رابطه ای بین زن و مرد ( و تازگی ها در پاره ای از موارد بین هم جنس ها ) از نگاه جنسیتی خارج نیست ... فرقی هم نمی کند در ایران یا خارج از ایران ... زمینه های تاریخی و فرهنگی بسیار زیادی از این الگو پشتیبانی می کنند ... غیر از این شرایط فیزیولوژیک و سایکولوژیک آدمی سائق هایی قوی و پایدار در این نگاه و گرایش به شمار می آیند ... فروید هم مفصل راجع به این گرایش گفته و مقولاتش را تئوریزه کرده است ... حتی نگاه هایی معنویت گرا مثل اوشو و تانترا در پس پشت این گرایش حضور فعال دارند ... بی راه نیست اگر بگوییم این نگاه جنسیت گرا ( در بعد سکسی مساله ) خواستنی ترین و عمیق ترین نگاه برای تمام انسان ها در تمام طول تاریخ بوده است ... آن چنان که خود زنان ( و مردان ) همواره در ترویج این نگاه سعی ها کرده و می کنند ...
نکته ی مهم دیگر در این بحث ، مساله ی تن است ... در نگاه جنسیتی تن به هیچ رو یک ابژه ی محدود نیست که صرفا در مرزهای طبیعی و فیزیکال خود تمام شود ... این جا تن تبدیل به سوژه می شود و خواه ناخواه از حد و مرزهای طبیعی خویش می گذرد ... این خانم داور فوتبال در ایتالیا که از قضا زن زیبایی است ، نمی تواند در چهار چوب مستطیل سبز به صرف داوری بپردازد فارغ از حواشی جنسیتی آن ... چون همانطور که گفته شد این جا بدن فقط یک ابژه نیست بلکه این بدن تبدیل به سوژه شده است ... اگر هم کسی بگوید چرا این اتفاق می افتد جواب خواهد شنید این کارکرد ذهن انسان است که در همه ی امور میل گذشتن از ابژه و رسیدن به سوژه را دارد و نه فقط در بحث سکسیم ... اگر ما در شرایطی آرمانی مثلا در جایی مثل اتوپیای افلاطون زندگی می کردیم ، آری ... می شد کارکردها را از زمینه ها و بسترهای فرهنگی جدا کرد و بر فرض گفت کارکردهای یک انسان را از هم جدا کنیم و نگاه مان را در حد ابژه محدود ... اما متاسفانه ما اتوپیایی نداریم و قرار هم نیست که داشته باشیم ...


۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۱
حمیدرضا منایی

.


نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من

خمار صد شبه دارم شراب خانه کجاست


صبوحی جام شرابی است که صبح گاهان می نوشند برای درمان خماری  مستی شبانه که پرید ... این جام بیش از آن که مست کننده باشد ، درمانی است بر خماری روز و زنگار دل تا شبی دیگر و آستانه ی عیشی دیگر ... صبوحی در واقع یک حلقه ی اتصال است میان دو عیش برای گذشتن از درد سر خمار ...


۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۳
حمیدرضا منایی

.


بوکوفسکی پس از دو سال و نیم کار به عنوان پستچی ، وقتی اولین کتابش در آمد و قراردادی مادام العمر ( ماهیانه 100 دلار ) با ناشرش بست ، در نامه ای نوشت ؛ من دو تا انتخاب دارم.. در اداره پست بمونم و احمق بشم... یا بیرون از اینجا باشم و وانمود کنم که نویسنده‌ام و گرسنه باشم . من تصمیم گرفتم که گرسنه باشم.

۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۱
حمیدرضا منایی

.


در دنیا هیچ چیز خطرناک تر از جمع شاعرانگی و اندیشه نیست ... هر کدام از این دو به تنهایی آدمی را خرد می کند چه برسد به وقتی که این ها در وجود یک آدم با هم تلاقی کنند ؛ شاعرانگی آدمی را لطیف و ظریف می کند ، این در تقابل با اندیشه و تفکر و فهم است که طبعی زمخت و کوبنده دارند ... می توان این طور گفت اندیشمند شاعر کسی است که فهمش را زندگی می کند ... در این صورت فهم چیزی مربوط به حوزه ی ذهن نیست ، امری است که به واسطه ی احساس ناب شاعر زندگی می شود ... طبیعی است که برای اندیشمند شاعر ویرانی از ذهن شروع شود و به سرعت بدن را در بر بگیرد ... روان و بدن آدمی توان این حجم از آسیب پذیری را ندارد ... 

این ویدئویی است از آخرین روزهای زندگی نیچه ، از جمع تفکر و شاعرانگی در وجود یک انسان  ... یک دقیقه و شانزده ثانیه از ترکیب عظمت و شور و شعور و زوال ... انسانیت ناب ... 


۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۳
حمیدرضا منایی

.


زیباست ، بسیار زیبا ... اما زیبایی لزومأ به معنای مطابقت با حقیقت نیست ... وجودی که قائم به خود نباشد و برای گذران روزها متکی به دیگری است ، وجود سالم و توانمندی نمی تواند باشد ... کسی می تواند عاشق شود که نیاز نداشته باشد ... عشق کشف حریم های دیگرست نه رفع نیاز ، یا محل اتکایی برای بودن ... باید فضای خالی و بی نهایت پیش رو را تاب آورد ... باید در تنهایی چشم در چشم اش دوخت و تن به این روایت مخدوش از عشق نداد که ؛ من برای گذران محتاج حضور دیگری هستم تا در بردن این بار مرا یاری کند ...
این اثر را به چشک یک پرفورمنس بسیار زیبا ببینید و نه چیزی بیش تر ...


۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۷
حمیدرضا منایی

.


حافظ می گوید :
عشق می ورزم و امید که این فن شریف / چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
این یعنی هنر( در این سرزمین )همواره با حرمان و ناامیدی همراه است ... اما نکته ی دوم ؛ حافظ عشق را و عاشقی را هنر می داند و فن شریف ... و این فن شریف احیانا چیزی متفاوت از مکانیکی و پزشکی و شبیه به این هاست ... این یعنی تو می توانی پزشک یا مکانیک باشی اما لزومأ در امر عاشقی و آدمیت احتیاج به چیزهایی دیگر داری ... و نکته ی آخر ؛ انگار خود حافظ هم می داند در سرزمینی که مردمی هنر نشناس زندگی می کنند از عشق هم امیدی نتوان داشت ...
* حافظ با تمام محافظه کاری ذاتی اش جهنم بی نظیری را در این بیت ترسیم کرده است مطابق با امر واقع ...


۱ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۷
حمیدرضا منایی

.


و نزدیک به ساعت نهم عیسی به آواز بلند صدا زده گفت ایلی ایلی لما سبقتنی یعنی الهی الهی مرا چرا ترک کردی * اما بعضی از حاضرین چون این را شنیدند گفتند که او الیاس را می خواند* در ساعت یکی از آن میان دویده اسفنجی را گرفت و آنرا پر از سرکه کرده بر سر نئی گذارد و نزد او داشت تا بنوشد *و دیگران گفتند بگذار تا ببینیم که آیا الیاس می آید او را برهاند *

متی 46/47/48/49


۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۰
حمیدرضا منایی
دوستان و بلاگرهای بلاگفا ؛

بلاگفا همه ی نقدهایی را که به وضع اسفناک این وبسایت می شود سانسور می کند و به جای پذیرش مسئولیت و سعی در احقاق حق کاربران ، بنای بی توجهی و تضییح حق کاربران را در سکوت گذاشته است .  آن چه در ادامه می آید متنی است که برای بار دوم به مدیر عامل بلاگفا نوشته ام . دوستان وبلاگ نویس بلاگفا می توانند همراهی کنند .

آقای علیرضا شیرازی
پست آخر مرا که یک خط در نقد عملکرد بلاگفا بود ، حذف کردید . 144 پست وبلاگ مرا و بسیاری از وبلاگ های دیگر را از بین بردید . این جا هم به کامنت گذاران جوابی نمی دهید و به جای پذیرش خطا و مسئولیت پذیری ، نقد کاربران را سانسور می کنید .
اگر مطالب وبلاگ ها را باز نگردانید یا توضیح درخور و قانع کننده ای ندهید ، به همراه تعدادی دیگر از کاربران بلاگفا ، رسمأ از شما در دادسرای فرهنگ و رسانه شکایت خواهیم کرد .
ایام به کام

 

۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۴
حمیدرضا منایی

.



جوزف شولتز دستور داشت بهمراه چند سرباز دیگر نازی این اسیران را تیرباتران کند. امّا او حاضر به این کار نشد و اسلحه و کلاه خود را به زمین انداخت و در ردیف اسیران اعدامی قرار گرفت.

                                                ****************
باور نکردم که توضیح این عکس مطابق واقع باشد ... نام جوزف شولتز را سرچ کردم ؛ ویکیپدیا این توضیحات را تایید کرد ... مخاطب این خط و تصویر را دعوت می کنم که فقط به لحظه ی انتخاب این سرباز فکر کند ... لحظه ای که ساحت وجود یک انسان را تغییر داد ... و یک سئوال ؛ چه طور می شود یک انسان به جای قربانی کردن ، قربانی شدن را انتخاب می کند !؟ حالا این شما و این سکوت و این تصویر حیرت انگیز و کاووش خویش ...


۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۸
حمیدرضا منایی

.


برج سکوت / کتاب سوم

معمولأ آدم ها از مشکلات و دردها و بلاها تصورات دوری دارند ، فکر می کنند همه ی اتفاقات بد مال دیگران است ... اما لحظه ای چشم باز می کنند و به خطای فکرشان پی می برند که خود به دام بلا افتاده اند ... زندگی پر از خطر است و بالاترین خطر به دنیا آمدن است ... وقتی کسی به دنیا می آید ، وارد بازی شده است و باید صابون هر اتفاقی را به تن بمالد ... دنیا همیشه یک عده شکست خورده برای قدرت نمایی می خواهد تا به آنانی که پیروزند نشان دهد ... این وسط تنها امکان پیش رو برای نجات آن است که درد و رنج یک آدم یا یک گروه ، درد همه ی جامعه باشد ... هیچ کدام از آدم های پیروز جامعه ، آنانی که سینه را سپر می کنند و به راحتی دیگران را قضاوت ، این را نمی دانند ؛ بلا پشت در کمین نشسته است تا مثل بختک و در یک آن ، روی کسی بپرد و در چشم بر هم زدنی ورق زندگی اش را برگرداند ... از من گفتن بود !


۱ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۲
حمیدرضا منایی

.


%75 عالم را انرژی تاریک تشکیل می دهد و تقریبآ 23% را ماده ی تاریک که هر دو غیر قابل شناسایی هستند ... چیزی در حدود 2% عالم از ماده ی قابل شناسایی تشکیل شده است ! فقط 2% !


۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۷
حمیدرضا منایی

.


مربی تیم والیبال آمریکا گفت : " اولین حس من این بود که مردم ایران بی نهایت مهمان نواز بودند. همه برخورد خیلی خوبی داشتند. آنها همه تلاش خود را انجام می دادند تا خیالشان راحت شود که ما از تجربه حضور در ایران لذ ت می بریم. به نظرم واقعا لذت بخش بود... "

حرفش هم کاملا درست است ... مردم ایران برای هیچ کشور و مردم دیگری خطر به حساب نمی آیند مگر برای خودشان ...


۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۰
حمیدرضا منایی

.


عطا الله مهاجرانی در میان تمام سیاست پیشگان ایران چهره ای منحصر به فرد است ؛ آدمی که رمان می نویسد ، یا داستان پر سر و صدای ازدواج دومش و یا دوره ای که وزیر ارشاد بود و در آن دوره آزادی های مطبوعاتی و هنری در شکل حداکثری برقرار بود ، همه ی این ها او را از دیگر چهره های سیاسی ،  حتی اصلاح طلب متفاوت می کند ... مهاجرانی سر پر سودایی دارد که به نظر می رسد این سودا بر عاقبت اندیشی و مصلحت اندیشی اش می چربد ،  هر چند که او همواره تلاش می کند چهره ای معقول از خود نزد مخاطب ایجاد کند ...

۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۲
حمیدرضا منایی

.

نسبت بین شادی و موضوع آن ، می باید نسبتی متوازن باشد ... اگر کسی برای یک اتفاق نه چندان مهم در مقابل چشم ما بلند شود و پشتک بزتد و سوت بکشد و هلهله کند ، می گوییم دیوانه است ! در مورد جامعه وضع از این پیچیده تر می شود ؛ این چنین شادی هایی نشانه ی بیماری و بحران عمیق جامعه است ...




۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۸
حمیدرضا منایی

.


هر چه قدر هم که مواظب باشی و تمام سوراخ سمبه ها را به دقت ببندی باز یک عده منفذی پیدا می کنند و به درون می خزند و زهرشان را خالی می کنند ... منظورم از این حرف این نیست که از درد و رنج دیگران فرای باشم و فقط شادی و شنگولی شان را بخواهیم ، برعکس دنبال آدم هایی می گردم با درد اصیل ... آن چه که از حضور دیگران آزار دهنده است کسانی هستند که توهم درد دارند و در پی آن رفتارهای هیستریک مهار ناشدنی ... به گمانم باید یک دیوار بتنی ساخت  و با آر پی جی هفت بالایش نشست و به این چنین ادم هایی شلیک کرد ، کاملأ واقعی ... 


۱ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۰
حمیدرضا منایی

.


مواهب زندگی از آن کسانی است وقیح اند ... در این سرزمین رفتار برآمده از ادب به مثابه پخمه گی و پپه گی قلمداد می شود ...


۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۷
حمیدرضا منایی

.


در حراج هنری تهران یکی از تابلوهای سهراب سپهری ( به گمانم تابلوی درختان ) به قیمت دو میلیارد و هشتصد میلیون تومان فروخته شد به آدم هایی که حتی در چهره هاشان اندک تشابهی با سهراب نداشتند چه برسد به منش و درونیات شان  ... این قیمت محصول تنهایی آدمی است که می گفت ؛

آه ای سرطان شریف عزلت

حجم من ارزانی تو باد ...


۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۶
حمیدرضا منایی

.


نگاه تو با من آن می کند

که طوفان با کشتی شکسته

و من دریا نوردی پیر و دیوانه و مست

که در پریشانی چشم های جادوی تو ،

سوی صخره پیش می تازم ...

۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۱
حمیدرضا منایی

.


چه روزها که از این پنجره

به دنبال حضورت

قامت کوچه را نپاییده ام

من مقصدم

واحه ای در بیابان بی پایان

که هاتفانی از غیب

تو را بر من می خوانند

از راه در آی

بند کفش بگشا

 و در من رها شو

من پایان توام ،

مسافر خسته ...


۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۰
حمیدرضا منایی

.



به بهانه ی خواندن "پنج اقلیم حضور" از داریوش شایگان

ارسطو می گفت برای فلسفه خواندن سه چیز لازم و ضروری است ؛ استعداد ، اوقات فراغت و پول و سرمایه ... ما که نبودیم اما لابد در ادامه به کسانی که برای آموختن فلسفه نزد او می آمدند و یکی از این سه شرط را نداشتند می گفت ؛ برو پی کارت جوون !
البته حق کاملا با ارسطوست ... خوب که فکرش را بکنید برای هر کار فکری مستمر این سه شرط لازم و ضروری است و نه فقط برای تفلسف ... مثلا نمی شود کسی استعداد نداشته باشد ، اما فراغت و پول چرا و بخواهد فلسفه بیاموزد ... یا برعکس آن که تقریبأ فاجعه است یعنی کسی استعداد داشته باشد اما پول نداشته باشد و به تبع آن اوقات فراغت ...
بر همین اصل داریوش شایگان را اصیل ترین متفکر ایران می دانم ... جناب شان استعداد داشت و از ماترک پدری بهره های فراوان ... طبیعی است کسی که خیلی پول دارد اوقات فراغت هم داشته باشد ... نتیجه این می شود که چنین آدمی در هر عرصه ای که وارد می شود اصالت و فردیت خود را حفظ می کند و بنا بر خواست دیگران اندیشه اش ربط و جهت پیدا نمی کند که این خود اولین شرط اندیشه ورزی است ... به سه شرط بالا می توان عمر طولانی و همراه با سلامتی را اضافه کرد که خودش برای سالکات طریق تفکر از اوجب واجبات است ...
به هر صورت داریوش شایگان از جمله نوادری است که همه ی این مواهب زندگی و عرصه ی تفکر را یک جا در وجود او می توان جمع دید ... برایش آرزوی سلامتی می کنم ...
چهار مقاله ؛
هر صناعت که تعلق به تفکر دارد صاحب صناعت باید که فارغ دل و مرفه باشد که اگر به خلاف این بود سهام فکر او متلاشی شود و بر هدف صواب به جمع نیاید. زیرا که جز به جمعیت خاطر به چنان کلمات باز نتواند خورد. آورده‌اند که:
یکی از دبیران خلفای بنی عباس به والی مصر نامه ای می نوشت و خاطر جمع کرده بود و در بحر فکرت غرق شده و سخن می پرداخت چون در ثمین و ماء معین ناگاه کنیزکش از در درآمد و گفت : «آرد نماند.» دبیر چنان شوریده طبع و پریشان خاطر گشت که آن سیاقت سخن از دست بداد و بدان صفت منفعل شد که در نامه بنوشت که: «آرد نماند» چنان که آن نامه را تمام کرد و پیش خیلفه فرستاد و از این کلمه که نوشته بود هیچ خبر نداشت چون نامه به خلیفه رسید و مطالعه کرد چون بدان کلمه رسید حیران فرو ماند و خاطرش آن را به هیچ حمل نتوانست کرد که سخت بیگانه بود. کس فرستاد و دبیر را بخواند و آن حال باز پرسید. دبیرخجل گشت و براستی آن واقعه را در میان نهاد خلیفه عظیم عجب داشت و گفت:«دریغ باشد خاطر چون شما بلغا را به دست غوغای ما یحتاج بازدادن.» و اسباب ترفیه او چنان فرمود که امثال آن کلمه دیگر هرگز به غور گوش او فرو نشد.


۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۱
حمیدرضا منایی

.


خانه ای را تصور کنید که توالت ندارد و ساکنان خانه برای قضای حاجت دور از چشم هم ، در گوشه کنار کارشان را می کنند ... البته این دور از چشم بودن زیاد دوام نخواهد داشت ... کم کم تمام خانه پر از کثافت می شود و خجالت ها از بین می رود و ساکنان بی هیچ رودربایستی از هم در مقابل دیدگان یکدیگر کارشان را خواهند کرد ...

تا حالا شده در میانه ی شهر احتیاج فوری و فوتی به توالت پیدا کنید ، آن قدر که از شدت فشار دست به دامن هر کس و ناکس بشوید شاید فرجی حاصل شود و در توالتی غیبی به روی شما باز !؟ برای خود من زیاد پیش آمده که در چنین مخمصه هایی افتاده باشم و از کارگران پمپ بنزین تا سرایدار و نگهبانان خانه های نیم ساز بخواهم در اندرونی شان را به رویم باز کنند و انسانی را از ورطه ی خیس کردن شلوار نجات دهند ... البته غالبأ تیرم به سنگ خورده و دست از پا دراز تر  و موی کنان به دنبال مکان بعدی به راه افتاده ام ...

ابر شهری به نام تهران را به راحتی می توان شهر بدون توالت نامید ... نگاه کنید به ایستگاه های مترو ؛ با وجود این که سرمایه ای عظیم صرف ساخت آن شده اما تقریبا تا آن جا که من می دانم و گشته ام ، هیچ کدام از ایستگاه هایش توالت عمومی ندارد ... گویی هیچ انسانی حق ندارد میان راه و دور از خانه و سوار بر مترو شاشش بگیرد ...

این مطلب را همین جا رها کنیم و برویم از بعدی کلان تر وارد موضوع شویم ؛

انسان موجودی است که کثافت را درون خودش تولید می کند ... تنوع خواست ها و اهداف انسان ها هیچ حد و مرزی نمی شناسد و در چهار چوب هیچ کدام از نظام های اخلاقی قابل مهار نیست ... به تعبیر شوپنهاور انسانی موجودی است که بین دو بی نهایت در حرکت است ، بی نهایت پلید و بی نهایت پاک ... آن بعد پلید آدمی  همواره به شرایطی احتیاج دارد که عفونت خود را تخلیه کند ... اگر  اگر بسترهای قانون مند و راهکارهای شناخته شده برای این مساله در یک جامعه پیش بینی نشود ، مثال همان خانه ای است که بی توالت ساخته شده است ... افراد یک جامعه در ابتدا دور از چشم هم دست به منکرات اخلاقی می زنند اما با همه گیر شدن و همه جایی شدن این منکرات قبح کثافت کاری ها از بین می رود و آدم ها در پیش چشم هم دست به هر کاری می زنند ...

قوی ترین نظام های اخلاقی ( می توانید شهر هم بخوانید ) آنهایی هستند که جدای از پرداختن به صفات نیک انسانی ، به ویژگی های شرارت آمیز انسان هم توجه می کنند و بسترهایی مناسب و راهکارهایی متمدنانه برای برون ریزی هرزگی ها در نظر می گیرند تا  با کم ترین آسیب رسانی ممکن این نیروها در جامعه تخلیه شوند ... در غیر این صورت ما با شهری طرف هستیم که مردمانش نه می شاشند نه قضای حاجت می کنند و نه احیانا استفراغ ... این دور ترین و محال ترین تصوری است که می توان از انسان به دست داد و روشن است چه بر سر آن شهر یا پارادیم اخلاقی خواهد آمد ... 


۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۱
حمیدرضا منایی

.


محمود گودرزی (وزیر ورزش و جوانان) گفته ایران بر حسب آمار جهانی، جامعه‌ای افسرده است و«متأسفانه بین ۱۵۰ کشور رتبه یکصد و پنجم را از نظر افسردگی به خود اختصاص داده» است.

الآن من در حیرتم آن 45 کشور دیگر از نظر افسردگی چه وضعی دارند ! احتمالأ اگر در خیابان های آن کشورها راه بروی ، هر دو سه متر ، یک نفر دارد توی مغز خودش شلیک می کند !


۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۷
حمیدرضا منایی

.


بیان و روایت ادبیات داستانی در ایران را به سه گونه می توان تقسیم کرد ؛
1) روایت هایی آن گونه که هدایت و علوی و براهنی و تقی مدرسی می نوشتند ، مبتنی بر زبانی ساده و سرراست ، بدون بی چیدگی های زبانی ...
2) روایت هایی آن گونه که رضا دانشور و هرمز شهدادی و بهمن فرسی می نوشتند ، مبتنی بر زبانی تند و تیز و منتقدانه که هدفش غالبأ کشف نیمه ی تاریک هستی و انسان بود ...
3) روایت هایی آن گونه که ابراهیم گلستان و هوشنگ گلشیری و در ادامه دولت آبادی و ابوتراب خسروی می نویسند که مبتنی است بر زبانی شاعرانه که لزومأ به مفاهیم شاعرانه نمی پردازد و صرف موزون و آهنگین کردن زبان است ...
متاسفانه از سه جریان بالا ، دو گونه ی 1 و 2 در بعد از انقلاب تقریبا از چرخه ی ادبیات حذف شد و روایت سوم ، تنها روایت قدرتمند باقی ماند ... این که چرا چنین اتفاقی افتاد دلایل مختلفی دارد اما نتیجه اش زوال ادبیات داستانی بود و هست ( به خصوص در رمان ) که حالا با آن روبه رو ایم و تبدیل شدنش به این موجود در حال احتضار که توان سرپا نگه داشتن خود را هم ندارد چه رسد به خواسته های بزرگی مثل نقد قدرت یا اجتماع ...
الغرض ، رضا دانشور یکی از ستون های اصلی جریان دوم بود با داستان بلند و فراموش نشدنی نماز میت ... این اثر بی شک یکی از نوادر آثار داستانی در ایران است که خوب دیده و شناخته نشد ( یا نگذاشتند که دیده شود ) ...
به هر صورت حالا دیگر رضا دانشور بین ما نیست و ما دوباره توانستیم به عهد نخبه کشی خود وفا کنیم و هنرمندی را در انزوا نابود ... روانش قرین آرامش ابدی ...


۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۳
حمیدرضا منایی

.


من پیامبرم
معجزه ام تن توست
که به سان دانه ای مرده
میان دست ها و هرم نفس هایم
جان می گیرد
مباهله ای درکار نیست
ایمان بیاور
و گرنه در عذاب روزمرگی
غرق خواهی شد ...


۱ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۰۸
حمیدرضا منایی