بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

مرد خوش - حال

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۱۱ ب.ظ


چند روز پیش به خانه که رسیدم یک جمله در دفترم یادداشت کردم ... نوشتم : به شهری که نتوانی دودقیقه کنار یک دیوارش در حال و هوای خودت غرق باشی چه می شود گفت !؟ ... اما این روزها تهران ، آن تهران نیست ... حال عجیبی دارد ... آن قدر خلوت است که که انگار خود کوچه پس کوچه های شهر هم باور نمی کنند ... منی که همه ی سال سعی می کنم از تهران فرار کنم ، این روزها که می شود با بهانه و بی بهانه خودم را می سپارم دست خیابان های شهر ... یک چیزی بگویم ؛ خوشم می آید توی این خیابان ها گم شوم ... ندانم که کجا هستم ... مات و منگ در و دیوار و آدم ها بمانم ... تهران این روزها چیزی است در حدرویا ... رویایی که می دانم دوامی ندارد و به زودی از این خواب بیدار خواهم شد ... همین سر شب اتفاقأ چشم که باز کردم دیدم نشسته ام توی پارک ... نمی دانم چه قدر گذشت ، می خواستم بلند شوم که مردی آمد و روی چمن های مقابل نیم رخ به من نشست ... فاصله ای نداشتیم ... سیگاری آتش زد و کشید ... بعد ساندویچی را از توی کیسه در آورد و شروع کرد به خوردن ... نفهمیدم یک گربه از کجا سر و کله اش پیدا شد ... آمد و ایستاد و از فاصله ی دو متری به یارو خیره ماند ... زندگی یک رویاست ... رویایی که سر و ته اش هیچ شباهتی به هم ندارد ... دی شب وقت تحویل سال ماه عجیبی در آسمان طلوع کرد ... تا وقتی که غروب کرد از پنجره ای که به پهنای ابدیت در مقابلم گشوده است می دیدمش ... آن ماه امشب هم بود ... درست پشت سر مرد ، در افقی کوتاه و انگار که در هبوط ... مرد نصف ساندویچش را کند و گذاشت جلوی پاش ... گربه هه شک نکرد ... رفت جلو ... هر چه لای نان بود خورد ... دور دهانش را لیسید و به مرد نگاه کرد ... طرف دستی به سر گربه کشید ... از لای باقی مانده ی نانش یک تکه سوسیس کند و دوباره به گربه داد . فکر می کردم آخرین لقمه اش را به حتم نان خالی خورد ... گربه جست و خیزی کرد و دور شد ... گفتم قصه تمام شد ... اما حس غریبی نگه ام داشت ... مرد یکی دو قلپ ازبطر نوشابه اش سر کشید ... دستش رفت سمت نانی که گربه محتویاتش را خورده بود ... یک تکه ی کوچک از کنارش کند و در دهان گذاشت و آرام مزه کرد ... بعد نان را برداشت ، لوله اش کرد و آرام شروع کرد به خوردن ...

توی راه تمام مدت به این تصویر فکر می کردم ... رفتار آن مرد حس غریبی داشت که کلمه ای برایش پیدا نمی کردم ... اما حالا می خواهم عبارتی را با احتیاط به کار ببرم ؛ آن مرد خوش - حال بود ... آن چیزی که جذبه و گیرایی رفتارش بود ... مهم نیست کارگر بود ، دیوانه بود ، تنها بود یا هر چیز دیگر ... با زمان و مکانی که در آن قرار گرفته بود احساس یگانگی می کرد ... همین ...دیگر چه می شود گفت !؟

90/2/1


۹۴/۰۸/۰۹
حمیدرضا منایی

درباره ی خودمان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی