باشد که باز بینیم دیدار آشنا را ...
چند سال پیش به نیت دیدن آدمی رفتم جایی ... تا آن وقت ندیده بودمش حتی عکسش را ... مکان دفتر پر رفت و آمدی بود و چپ و راست می رفتند و می آمدند ... توی حال خودم نشسته بودم که انگار یکی به من گفت آمد !... سر چرخاندم ؛ دیدم طرف ایستاده و مرا نگاه می کند ... بلند شدم اما جلو نرفتم ... عمق آشنایی را در چشم هایش می دیدم ... چند لحظه ای گذشت ... سری تکان دادیم برای هم از دور ... بعد طرف رفت سمت منشی و شروع کرد به حرف زدن ... قراری که با هم نداشتیم ، نشستم سر جام ... کتابی جلوم باز بود سعی کردم دوباره حواسم را جمع کنم ... دنبال کلمات می گشتم که دستی خورد سر شانه ام ... گفت من فلانی هستم ... خودم را معرفی کردم ... مانده بودم چه بگویم که دعوتم کرد توی یک اتاق ... آدم سینه سوخته ای بود و هست ... با هم حرف می زدیم که یک باره در آمد : ما قبلأ همدیگر را جایی دیده ایم !؟ ... مطمئن بودم که ندیده ایم ... اول باور نمی کرد ... خیالش که راحت شد چند لحظه ای رفت توی خودش ... بعد گفت : بعضی از ما هم دیگر را از خیلی پیش تر می شناسیم ... کجا و کی و چه طورش معلوم نیست ، اما هم دیگر را می شناسیم ...
راست می گفت ... مهم نیست در جمع دوستان نشسته باشیم یا خانواده ... یا حتی توی خیابان زل بزنیم به چهره های غریبی که می گذرند ... همه اش بهانه ی یک چیز است ؛ دنبال آن آشنای آشنا می گردیم فقط ...
پی نوشت : مدتی پیش این مفهوم را با کلماتی پس و پیش برای محمد کامنت گذاشتم ، در جوابم نوشت : ما صاحبان روحهای غمزده همه از یک تباریم ، اما من چند وقتیه دلم میخواد از این شهر بیخوابی ، شهر ناامیدی ، شهر لذت بردن از اندوه ، شهر نومیدی و حرمان و سوختن ، شهر مردان چایی و کتاب و موسیقی ، شهر بی هدف ول گشتن و وول خوردن میان مردم ، شهر گریه های ناگهانی ، شهر زار زدن و عربده کشیدن پشت فرمون وسط یزرگراه ، شهر نارضایتی .....سفر کنم .....20 سال زندگی تو پیچ و خم کلمات و دق کردن ازنفهمی روزگار و مردم روزگار ...کافیه ....میخوام تو آستانه 40 سالگی سفر کنم ...