.
عجب گرفتاری شده ایم ها!؟ بیش تر از یک سال است که مهرگانی گیر داده بردبون! بیاوریم و این ماه را از آسمان برداریم ! بعد هم بگذاریم توی کمد ! به خصوص شب هایی که ماه در هبوط است و در افقی کوتاه ، این وسوسه عجیب به جانش می افتد ... شب هایی که ماه نصفه و نیمه است هم یک گرفتاری دیگر داریم ؛ می گوید بریم آن پسری که نصف ماه را برداشته پیدا کنیم ! ماه را ازش بگیریم و بچسبانیم سر جاش و بعد خودمان برش داریم ! البته این یکی تقصیر خودم بود ... یک شب پرسید بقیه ی ماه کو !؟ چیزی به ذهنم نرسید این قصه را درست کردم !! چند شب پیش که احساس می کرد غذایش را خوب خورده و حسابی زورش زیاد شده و قدش بلند، می خواست بردبون همسایه را خودش بیاورد و ترتیب ماه را بدهد که یک وقت آن پسرک دیگر نیاید و نصف ماه را نبرد ... حواسش را پرت کردم که منصرف شد ! دائم هم بازوهاش را نشان می داد که ببین ! ... به هر صورت ، مانده ام این یک کم دیگر که بزرگ شود تکلیف چیست !؟ حریفش نمی شوم ! فعلأ دارم به این فکر می کنم که چاره ای ندارم جز این که با هم برویم و من کمک کنم و سر بردبون را بگیرم ... بعد هم پایه اش را نگه دارم که آقا برود بالا ... خوب که بالا رفت و به پله ی آخررسید صدا بزنم و بگویم گرفتی ش !؟ ... بین خودمان باشد ، مانده ام اگر بگوید گرفتمش آن وقت من چه کنم !؟
۹۰/۰۲/۰۴