بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۳ ب.ظ


عجب گرفتاری شده ایم ها!؟ بیش تر از یک سال است که مهرگانی گیر داده بردبون! بیاوریم و این ماه را از آسمان برداریم ! بعد هم بگذاریم توی کمد ! به خصوص شب هایی که ماه در هبوط است و در افقی کوتاه ، این وسوسه عجیب به جانش می افتد ... شب هایی که ماه نصفه و نیمه است هم یک گرفتاری دیگر داریم ؛ می گوید بریم آن پسری که نصف ماه را برداشته پیدا کنیم ! ماه را ازش بگیریم و بچسبانیم سر جاش و بعد خودمان برش داریم ! البته این یکی تقصیر خودم بود ... یک شب پرسید بقیه ی ماه کو !؟ چیزی به ذهنم نرسید این قصه را درست کردم !! چند شب پیش که احساس می کرد غذایش را خوب خورده و حسابی زورش زیاد شده و قدش بلند، می خواست بردبون همسایه را خودش بیاورد و ترتیب ماه را بدهد که یک وقت آن پسرک دیگر نیاید و نصف ماه را نبرد ... حواسش را پرت کردم که منصرف شد ! دائم هم بازوهاش را نشان می داد که ببین ! ... به هر صورت ، مانده ام این یک کم دیگر که بزرگ شود تکلیف چیست !؟ حریفش نمی شوم ! فعلأ دارم به این فکر می کنم که چاره ای ندارم جز این که با هم برویم و من کمک کنم و سر بردبون را بگیرم ... بعد هم پایه اش را نگه دارم که آقا برود بالا ... خوب که بالا رفت و به پله ی آخررسید صدا بزنم و بگویم گرفتی ش !؟ ... بین خودمان باشد ، مانده ام اگر بگوید گرفتمش آن وقت من چه کنم !؟

۹۰/۰۲/۰۴


۹۴/۰۸/۱۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی