.
انگار هزار سال است که زندگی می کنیم ، بس که خسته ایم ... هر چند که عادت کرده ایم و همین عادت ، لبه ی تیز خستگی های مفرط را کند می کند و یاد می دهد که در سکوت بگذرانیم ...اما بعضی وقت ها ، دقیق تر بگویم ؛ بعضی شب ها بی قراری امان نمی دهد ... بی قراری خستگی ها از یک طرف و بی قراری خواستن ها و نوشدن ها از طرف دیگر ... هر چه باشد شوری است که گه گاه می وزد ... می آید و قلقلکی می دهد . وسوسه ای می کند . آن وقت دل مان می خواهد پوسته مان را بشکنیم ، سرک بکشیم و بیرون را نگاهی بکنیم ... دم بهار هم باشد ، که دیگر جای خود ... هوایی شدن حتمی است ... پوست را که بدهی دست نسیم ، فقط بدنت بر جا می ماند ، هوش و گوشت را نسیم برده است ... این ساعت ها ، این بی قراری ها ، این شورها جزوعمر و زندگی حساب نمی شود ... برعکس همیشه ،این زندگی است که دنبال ما می دود...