بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

موتوا قبل ان تموتوا

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ب.ظ


انگار دوم دبستان بودم ... یادم نیست چه کرده بودیم که من و دو نفر دیگر را پشت در دفتر نگه داشته بودند . برای یک بچه ی 9- 8 ساله مرگ بود ؛ راه روی سوت و کور و خالی از بچه ها ... و صدای معلم ها که از توی کلاس ها داخل راه رو می ریخت ... هر از گاهی هم کسی از در دفتر بیرون می آمد و نگاهی پر از تحکم به ما می انداخت و سری می جنباند و خط و نشانی برای ما می کشید و می گذشت ... قاعده این بود که بچسبیم به دیوار دفتر و تکان نخوریم . در آن حال و احوال عالم بر سر مان خراب می شد و خودمان را گناه کاری ازلی و ابدی می دانستیم . ترس عجیبی بود ، خیلی بزرگ تر از سن ما . آن قدر می ترسیدیم که کلمه ای با هم حرف نمی زدیم ... آن روز نمی دانم چه شد و این فکر از کجا به ذهنم رسید ، اما یک لحظه از ذهنم گذشت که بالاخره یک روز من بزرگ می شوم و این اتفاق ها جز خاطره ای دور و گنگ و محو ، چیز دیگری برایم نخواهد بود ... بعد یک دفعه انگار رها شدم ... آزاد شدم ... دیدم دیگر نمی ترسم ... تن و بدنم که انگار کرخت شده بود ، ناگهان جان گرفت . خودم را از دیوار دفتر جدا کردم . سمت دیگر راه رو روزنامه های دیواری چسبانده بودند ، هیچ وقت خوشم نمی آمد ... اما رفتم و شروع کردم به خواندن ...

آن روز نفهمیدم چه اتفاقی افتاده است ، ولی برای همیشه در ذهنم ماند . سال هایی که می گذشت ، آن روز ، برایم محل ارجاع بود . چیزی بود و شد که دنیا را ، و آن چه را پیش می آمد با آ ن تفسیر می کردم ... آن روز نمی دانستم به تفسیری متفاوت از مرگ و زندگی رسیده ام ...


۹۴/۰۸/۰۳
حمیدرضا منایی

نظر بازی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی