موتوا قبل ان تموتوا
انگار دوم دبستان بودم ... یادم نیست چه کرده بودیم که من و دو نفر دیگر را پشت در دفتر نگه داشته بودند . برای یک بچه ی 9- 8 ساله مرگ بود ؛ راه روی سوت و کور و خالی از بچه ها ... و صدای معلم ها که از توی کلاس ها داخل راه رو می ریخت ... هر از گاهی هم کسی از در دفتر بیرون می آمد و نگاهی پر از تحکم به ما می انداخت و سری می جنباند و خط و نشانی برای ما می کشید و می گذشت ... قاعده این بود که بچسبیم به دیوار دفتر و تکان نخوریم . در آن حال و احوال عالم بر سر مان خراب می شد و خودمان را گناه کاری ازلی و ابدی می دانستیم . ترس عجیبی بود ، خیلی بزرگ تر از سن ما . آن قدر می ترسیدیم که کلمه ای با هم حرف نمی زدیم ... آن روز نمی دانم چه شد و این فکر از کجا به ذهنم رسید ، اما یک لحظه از ذهنم گذشت که بالاخره یک روز من بزرگ می شوم و این اتفاق ها جز خاطره ای دور و گنگ و محو ، چیز دیگری برایم نخواهد بود ... بعد یک دفعه انگار رها شدم ... آزاد شدم ... دیدم دیگر نمی ترسم ... تن و بدنم که انگار کرخت شده بود ، ناگهان جان گرفت . خودم را از دیوار دفتر جدا کردم . سمت دیگر راه رو روزنامه های دیواری چسبانده بودند ، هیچ وقت خوشم نمی آمد ... اما رفتم و شروع کردم به خواندن ...
آن روز نفهمیدم چه اتفاقی افتاده است ، ولی برای همیشه در ذهنم ماند . سال هایی که می گذشت ، آن روز ، برایم محل ارجاع بود . چیزی بود و شد که دنیا را ، و آن چه را پیش می آمد با آ ن تفسیر می کردم ... آن روز نمی دانستم به تفسیری متفاوت از مرگ و زندگی رسیده ام ...