بر آتش تو نشستیم دود شوق برآمد / تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
مولانا در جواب این سئوال و در قصه ی " دیدن خلیفه لیلی را " می گوید :
گفت لیلی را خلیفه کان توی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش چون تو مجنون نیستی
اتفاقی که این جا می افتد برعکس همه ی آن چیزی است که در تاریخ ادبیات رخ داده است ؛ یعنی به جای تأکید بر معشوق ، این عاشق است که اصالت می یابد و هر چه می کند اوست ... نظامی در قصه ی لیلی و مجنون می گوید روزی خواستند لیلی را پیش مجنون بیاورند که مجنون اجازه نداد ... یا در تصویری دیگر که لیلی سمت مجنون می رود ، مجنون می گوید بایست و جلوتر نیا !
این قصه ها به یک معنا دلالت می کنند ؛ این که عاشق شأنی خیال بازانه دارد که راهبر اوست ... قوه ی خیال در واقع همان کلید فهم ماجراست ؛ این خیال است که معشوق را می سازد و چاله چوله های شخصیت واقعی معشوق را پر می کند که این امر هم صرفأ در ذهن عاشق اتفاق می افتد ... البته این خیال که می گویم چیزی جدای از وهم و آن چیزی است که افلاطون می گفت ... افلاطون معتقد بود خیال گمراه کننده ی قوه ی تعقل است و همه آن کسانی را که بر بستر خیال می زیند ، مانند هنرمندان ، می باید که از آرمان شهر بیرون کرد ... اما در اهمیتش همین بس که ابن عربی می گفت خیال عامل شناخت هستی است ... دلیل این که می گویند شاعر صریح ترین و نزدیک ترین درک را از هستی دارد همین است ، چون مایه ی کار شاعر جز تخیل چیزی نیست ، تخیلی که می تواند پرده ها را کنار بزند و بی واسطه سر در نهانخانه ی هستی کند ...
از حرف دور نیفتم ؛ مولانا اصالت را به عاشق می دهد ... در شیوه ی زندگی و سلوکش با شمس هم این مفهوم پیداست ؛ این که مولانا عاشقی است که بر سر معشوق عربده می کشد ، از همین جاست ... در واقع مولاناست که شمس را از پرده ی غیبت بیرون می کشد ... اما از آن طرف شمس نیز عاشق مولاناست ... به روایت خودش پیش تر هم سراغ مولانا رفته بود ولی او را آماده ندیده بود ... این حرف جز این که عاشق مولانا بوده است تعریف دیگری ندارد ...
و نکته ی آخر ؛ دلیل این که چرا عشق و شاعرانگی این قدر به هم نزدیک اند ، چیزی نیست جز شأن خیال بازانه ی ماجرا ... پسوآ می گوید : ما صرفأ به تصویر ذهنی خود از معشوق عشق می ورزیم ... این دیدن خود در آینه ی روی معشوق وجه دیگری از مسأله است که باز هم در غالب وجه خیال آمیز ماجرا قابل فهم است ... به محض این که عقل لحظه ای پا در این عرصه بگذارد ، تمام رشته های خیال را پنبه می کند ، آن وقت دیگر صورت لیلی آن صورت آبله رو و زشتی است که خلیفه درکش نمی کرد چه طور و چرا مجنون چنین چیزی را عاشق است ... با این حرف میلان کوندرا حرف را تمام کنم ؛
برای عاشق شدن نباید یک شخصیت متفاوت را دوست داشت، برای عاشق شدن باید یک شخصیت عادی را متفاوت دوست داشت !
پا نوشت ؛ راجع به نظر کوندرا زیاد می شود چون و چرا کرد ، چرا که به نظر من ، معشوق باید حداقل پایه ای داشته باشد که بشود رویش برج ساخت !