بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

سه شنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۱۲ ق.ظ


زبان فارسی ، زبانی پیر و کهن است و از طرف دیگر زبانی فلسفی نیست و نمی تواند فلسفه را به آن معنا که در یونان شکل کرد و در غرب پرورش یافت ، در خود هضم کند ... برای همین در این صد سالی که از شروع ترجمه ها می گذرد ما هنوز در ترجمه ی ابتدایی ترین مفاهیم فلسفه ی غرب و توافق بر سر ترجمه ی یک واژه دچار مشکل ایم ... وقتی در سیر تاریخ فلسفه به قرن معاصر می رسیم ، این آشفتگی و تنگنای زبان به نراتب بدتر و پیچیده تر می شود تا جایی زبان فلسفی بسیاری از کسان مثل هایدیگر ترجمه ناپذیر می شود ... حتی در خوش بینانه ترین حالت زمینه های وضع یک واژه در فلسفه ی غرب ، متفاوت از زمینه ها و تاریخ ذهنی ماست ...

با وجود این همه گیر و گرفتاری زبان فارسی نتوانست واژگان مورد نیاز انسان معاصر ایرانی را تولید کند و ما در نهایت برای بیان احوال مان ناچاریم بسیاری اوقات از معادل های غربی استفاده کنیم ... این هم خود تزاید مشکل است ؛ از یک سو آنی که در واقع هستیم بی آن اصطلاح غربی نمی توانیم بیان کنیم و از دیگر سو اگر آن اصطلاح را استفاده نکنیم در خود فرو مانده و بسته ایم و زبانی برای بیان نداریم ...

این توضیح را آوردم برای این که درک شود اصطلاحی که می خواهم به کار ببرم آنی نیست که در واقع هست و انتخاب آن از سر ناچاری است ... اما اصطلاح مورد نظرم ترس های اگزیستنسیالیستی انسان است ... این که ما می میریم ترس آور است و یا نزدیک تر از آن ؛ صرف حضور در جهان و بودن ، باری گران از ترس ها را بر شانه ی آدمی می گذارد ...

قدیم ترین شکل این اندیشه در جهان شرق ، تا آن جا که ذهنم یاری می کند ، از آن بوداست ... او نیز در اولین برخوردی که با دنیای خارج قصر و زندگی اشرافی اش داشت به اصالت ترس و رنج پی برد ، دید که انسان دچار پیری و بیماری و مرگ است و از این ها گریزی ندارد ... بی راه نیست اگر بگویم تمام اندیشه ی بودا و هر چه بعد از آن کاشت ، در تقابل با همین موارد بود و خنثی کردن درد و رنج و هراسی که انسان از درک این ضرورت ها در خود حس می کند ...

در زبان فارسی خیام برجسته ترین کسی است که در برخورد با ترس های اگزیستنسیالیستی زندگی کرد ... تمام اشعار او بدون استثنا به وجهی از وجوه اگزیستنس آدمی و وضعیت در جهان بودن او اشاره می کند ... شاید خیام تنها کسی است که نسخه ی این ترس ها را هم در اختیار دارد و درد و درمان را یک جا عرضه می کند ... در اهمیت نسخه ی خیام همین کافی است که کسی مثل فرناندو پسوآ ، در آغوش اندیشه ی خیام آرام می گیرد ...

اما جالب این این جاست که به نظر من دقیق ترین اشاره به شأن اگزیستنسیال انسان ، از عطار است ، کسی که به یک معنا ، دست کم نه مانند موارد بالا ، دغدغه های اگزیستنس ندارد و ترس و هراس زیستن را در دغدغه های معنوی استحاله کرده است ... غزل عطار که مورد نظرم است ، با این مطلع شروع می شود ؛ ره میخانه و مسجد کدام است ...

اغلب متفکران اگزیستنس چه قدیم و چه جدید ، به طرح اندیشه ی ترس و ابعاد وجودی ان پرداخته اند ، حتی نیچه و کی یر کگور ، که پدران اگزیستنسیالیسم مدرن به حساب می آیند ، هر کدام وجهی از اگزیستنسیالیسم را دنبال کرده اند ... عطار در این غزل از صرف وضعیت وجودی می گذرد و در پیوند با وضعیت ماهوی انسان ، به درکی عمیق تر از اگزیستنسیالیسم می رسد ... دیگر مساله صرف در جهان بودن نیست ، بلکه صورت مساله های آدمی هم به آن همه اضافه می شود ... مثلأ کسی می پرسد ؛ من در این دنیا چه می کنم ؟ من که در ظاهر به دنبال خوشبختی می گردم در نهان و با هر نفس به مرگ نزدیک تر می شوم !؟ هر لحظه ممکن است مرگ از راه برسد و بند زندگی مرا قیچی کند بی آن که من ضمانتی برای یک لحظه بیش تر زیستن داشته باشم ! من که فریاد می زنم سمت آسمان و صدایی نمی آید و خدایانی که ما را ترک کرده اند ! ( ایلویی ایلویی لما سبقتنی ؟) کی یر کگور این درد را به ساحت ایمانی یک طرفه منتقل می کند که آن جا تحملش کند ... نیچه به شاعرانگی و هنر پناه می برد و همین طور شوپنهاور ... عطار یک قدم از همه ی این ها فراتر می رود و می گوید نه تنها آن دردها هستند که وضعیت ایمانی من هم نامعلوم است ... نه تنها من دردمند و ترس آلود در هستی زندگی می کنم ، که راه همه ی آن جاهایی که دیگران در آن آرام و قراری می جویند بر من بسته است ! ** من افتاده ام در این میان زار زنان ، تنها ، بی آنکه راه پس و پیشی  داشته باشم ! ( از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود ... ) عطار به بی نسبتی فوق العاده عمیق انسان با هر آن چه جز خود است اشاره می کند و این که مطلقأ هیچ راهی نیست ... اما شگفت انگیزی کارش این جا تمام نمی شود ؛ همان وضعیت وجودی بی چارگی را تبدیل به راه چاره می کند ؛ مرا کعبه خرابات است امروز ! عطار نمی ماند در حوزه ی انفعال ، می گوید بی چارگی عین رهایی است ؛ حریفم قاضی و ساقی امام است ! این که آدمی قبله ای ندارد عین قبله است ... به قول مولانا ؛ شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو/ بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن ... یا به قول حافظ ؛ گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد / گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید ...

اما اصل غزل عطار ؛

ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود می شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است

** بیش تر آدم ها با این دردها بیگانه اند ... غالبا سر به کار خود دارند و سرشان را به خوشی های زندگی خود گرم می کنند ... اگر هم دردی احساس کنند در سریع ترین شکل ممکن نسخه ای برای علاجش پیدا می کنند ... عیبی هم ندارد ... اما حس نکردن این دردها به معنای نبودش نیست ... مدت ها قبل در جمعی حرف ترس های اگزیستنسیالیستی انسان بود ... حرف که تمام شد یکی گفت : پس چرا من این دردها را حس نمی کنم !؟ کمی نگاهش کردیم تا خودش جواب داد ؛ آخه من گاوم ! البته دور از جان خوانندگان این خط ...

۹۴/۱۲/۱۱
حمیدرضا منایی

اندیشه

نظر بازی

نظرات (۲)

۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۲۵ ماهی سیاه کوچولو
اینجوری هم میشه گفت که بعضیا از بس درد کشیدن یه حس کرخی و بی حسی نسبت بهش پیدا کردن نمیشه؟!
پاسخ:
این حرف دیگری است ...
گاوها خوشبخت ترین موجودات جهانند .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی