.
دقیقأ همین است ... یک روز می میریم و این جاها ، مثلأ این وبلاگ ها ، در سکوت فرو می رود ... می ماند رد پای ما ... رد پای آدمی که از این جا گذشت و رفت ...
اما ؛
دکتر شریعتی در نامه ای که به پسرش می نویسد ی گوید : و تو پسرم اگر می خواهی به دست هیچ دیکتاتوری گرفتار نشوی فقط یک کار بکن : بخوان و بخوان و بخوان !
من هیچ کلمه ای را مانند خواندن سراغ ندارم که فعلیت یافتن آن بتواند سرشت و سرنوشت آدمی را دگرگون کند ... خواندن کاری با آدمی می کند که هیچ پیامبری ، هیچ کتاب مقدسی توانایی انجام آن را ندارد ...
توی زندگی به آدم های زیادی برخورده ام که استعدادهای نابی داشته اند اما مایه ی کار ، نه ! مثل آهنگری ماهر که ابزار کار و آهن ندارد ... خیلی از آدم ها را دیده ام که می خواهند دگرگونه زندگی کنند اما نمی توانند چون دست شان خالی است ... افقی پیش رو ندارند ... این دست خالی و بی افقی برای من به معنای دور ماندن از کتاب و خواندن است ... غیر از این هیچ امکان دیگری پیش رو نیست و ما چه در بعد فردی و چه در بعد اجتماعی محکوم به زوال و نابودی هستیم ...
چند وقت پیش با یک دوست تحلیلی می کردیم از شرایط طبقاتی جامعه ... برایش می گفتم از طبقه ی متوسط ایران معاصر خبیث تر وجود ندارد ... طبقه ای که در همه جای دنیا خواست و نیازش تولید کننده ی محصولات فرهنگی است ( مثلأ کتاب ) در ایران کارکردی کاملأ معکوس دارد و فرهنگی را که اندکی با منافعش در تضاد باشد برنمی تابد ... این منافع هم که می گویم آن چنانی نیست که چیز دندان گیری باشد ... همان قدر که نان بخور نمی ری پیدا کنند و شغلی و ... کافی است ...
این ها را که گفتم مال این بود که سوزن جوال دوزی را اول به خودم بزنم ... فرزندان طبقه ی متوسط (یکی مثل من) به شدت تحت تأثیر تربیت طبقاتی قرار دارند ... در دو طبقه ی فقیر و غنی این حد از فشار وجود ندارد ... برای آن دوست می گفتم یک روز متوجه شدم تربیتی که خانواده و طبقه به من داده برایم کافی نیست و در مواجهه با جهان به دردم نمی خورد ... من چیز دیگر و امکانی متفاوت برای زیستن می خواستم ... کاری هم نمی شد کرد و چیزی پیش رو نبود ... می ماند خواندن ... امکانی که ضرورت بود و من نمی دانستم و حالا هر روز بیش تر می فهممش ...
به روایتی دیگر می گویم ؛ ما ناچاریم به تربیت دوباره ی خود ... این تربیت هر روزه است و تا لحظه ی مرگ با ماست... اگر می خواهیم در راهی متفاوت از آن چه طبقه و خانواده و جامعه پیش پای ما می گذارد برویم ، چاره ای جز این نیست ... به هیچ کمک بیرونی ، به هر آن کس که در انتظار آمدنش هستیم تا ضعف های ما را جبران کند ، نمی توان امیدوار بود و تکیه کرد ... بلند می گویم ؛ ما تنهای تنهاییم ... فقط خودمان هستیم و همتی که برای تربیت دوباره و هزار باره ی خود می کنیم ... دگرگونه زیستن مایه می خواهد و توانایی متفاوت نگاه کردن ...
حالا اگر کسی احساس می کند یا می خواهد دگرگونه زندگی کند ، کافی نیست ... باید اول توانایی درونی را گسترس دهد ... راه این هم چیزی نیست جز خواندن ... باید که بی رحمانه و وحشیانه خواند ... و گرنه باید چسبید به زندگی آباء و اجدادی خود ... به شغل و لقمه نانی که قسمت هر روزه است .... دلخوش کرد به منجی و خوش بختی های کوچکی که می آورد ... همین
پی نوشت : تربیت دوباره نتیجه ی نقد خویش است و نقد خویش ماحصل دانستن و فهم است و تلاش برای همسانی با افقی بالاتر ...