.
مولانا
در داستان کنیزک و پادشاه خیلی مختصر و گذرا به نکته ای اشاره می کند ، می
گوید وقتی کنیزک رنجور و بیمار شد ، پادشاه طبیبان را جمع کرد و از ایشان
کمک خواست ... همگی گفتند که در خدمت فروگذار نمی کنیم و در رفع بیماری می
کوشیم ... مولانا این جا اشاره می کند به این که طبیبان " اگر خدا بخواهد
" نگفتند ... این یعنی که فقط تلاش انسان برای
رفع و فتق امور کافی نیست و چیزهایی فراتر از توان انسان در شدن یا نشدن
امور نقش دارند ...
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست/گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهلست جان جانم اوست/دردمند و خستهام درمانم اوست
هر که درمان کرد مر جان مرا/برد گنج و دُر و مرجان مرا
جمله گفتندش که جانبازی کنیم/فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست/هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر/پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مرادم قسوتیست/نه همین گفتن که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا بگفت/جان او با جان استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا/گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد/چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صفرا فزود/روغن بادام خشکی مینمود
از هلیله قبض شد اطلاق رفت/آب آتش را مدد شد همچو نفت
نکته
ای نکته ی مورد نظر مولانا این است ؛ کسی که به زبان
می گوید " اگر خدا بخواهد " لزومأ نمی تواند با همراهی دل باشد ... چه بسا
کسانی هستند که حرف استثنا به زبان نمی آورند اما جان شان هموراه در نسبت با امر
دیگر است و همیشه سهمی برای آن چه فراتر از توانایی انسان است قائل می شوند
...
آدمی به شکرانه این سلام های مبارک و فرخنده و گشوده می گوید علیک سلام .
و احوالپرسی هایی از این دست حال آدم را بهتر تر میکند .
اغراقی هم نیست . مثال این است که میگوید حواسی به تو بوده و هست .